cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

کانال عرفان

موضوعات : عرفانی ، قرآنی، ادبی ، سخن بزرگان اشعار : مولانا، حافظ ، سعدی، فردوسی ، عطار، نظامی ، سنایی و دیگر بزرگان ادب پارسی ادمین : @taheriparviz

نمایش بیشتر
Advertising posts
720مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-77 روز
-130 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

دیوان شمسِ مولوی غزل شمارهٔ ۱۳۹۷ زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم چونک من از دست شدم در ره من شیشه منه ور بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم زانک دلم هر نفسی دنگ خیال تو بود گر طربی در طربم گر حزنی در حزنم تلخ کنی تلخ شوم لطف کنی لطف شوم با تو خوش است ای صنم لب شکر خوش ذقنم اصل تویی من چه کسم آینه‌ای در کف تو هر چه نمایی بشوم آینه ممتحنم تو به صفت سرو چمن من به صفت سایه تو چونک شدم سایه گل پهلوی گل خیمه زنم بی‌تو اگر گل شکنم خار شود در کف من ور همه خارم ز تو من جمله گل و یاسمنم دم به دم از خون جگر ساغر خونابه کشم هر نفسی کوزه خود بر در ساقی شکنم دست برم هر نفسی سوی گریبان بتی تا بخراشد رخ من تا بدرد پیرهنم لطف صلاح دل و دین تافت میان دل من شمع دل است او به جهان من کیم او را لگنم 💠 @parviztaheri 💠 🌹🌷🌸🍁🌻🍁🌸🌷🌹
نمایش همه...
دیوان شمسِ مولانا غزل شمارهٔ ۱۲۴۹ شده‌ام سپند حسنت وطنم میان آتش چو ز تیر تست بنده بکشد کمان آتش چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر برآرد چه بسوخت اندر آتش که نگشت جان آتش بمسوز جز دلم را که ز آتشت به داغم بنگر به سینه من اثر سنان آتش که ستاره‌های آتش سوی سوخته گراید که ز سوخته بیابد شررش نشان آتش غم عشق آتشینت چو درخت کرد خشکم چو درخت خشک گردد نبود جز آن آتش خنک آنک ز آتش تو سمن و گلشن بروید که خلیل عشق داند به صفا زبان آتش که خلیل او بر آتش چو دخان بود سواره که خلیل مالک آمد به کفش عنان آتش سحری صلای عشقت بشنید گوش جانم که درآ در آتش ما بجه از جهان آتش دل چون تنور پر شد که ز سوز چند گوید دهن پرآتش من سخن از دهان آتش 💠 @parviztaheri 💠 🌹🌷🌸🍁🌻🍁🌸🌷🌹
نمایش همه...
مولوی*مثنوی معنوی*دفتر چهارم*بخش ۵۲ - قصهٔ رستن خروب در گوشهٔ مسجد اقصی و غمگین شدن سلیمان علیه‌السلام از آن چون به سخن آمد با او و خاصیت و نام خود بگفت پس سلیمان دید اندر گوشه‌ای نوگیاهی رسته هم‌چون خوشه‌ای دید بس نادر گیاهی سبز و تر می‌ربود آن سبزیش نور از بصر پس سلامش کرد در حال آن حشیش او جوابش گفت و بشکفت از خوشیش گفت نامت چیست برگو بی‌دهان گفت خروبست ای شاه جهان گفت اندر تو چه خاصیت بود گفت من رستم مکان ویران شود من که خروبم خراب منزلم هادم بنیاد این آب و گلم پس سلیمان آن زمان دانست زود که اجل آمد سفر خواهد نمود گفت تا من هستم این مسجد یقین در خلل ناید ز آفات زمین تا که من باشم وجود من بود مسجداقصی مخلخل کی شود پس که هدم مسجد ما بی‌گمان نبود الا بعد مرگ ما بدان مسجدست آن دل که جسمش ساجدست یار بد خروب هر جا مسجدست یار بد چون رست در تو مهر او هین ازو بگریز و کم کن گفت وگو برکن از بیخش که گر سر بر زند مر ترا و مسجدت را بر کند عاشقا خروب تو آمد کژی هم‌چو طفلان سوی کژ چون می‌غژی خویش مجرم دان و مجرم گو مترس تا ندزدد از تو آن استاد درس چون بگویی جاهلم تعلیم ده این چنین انصاف از ناموس به از پدر آموز ای روشن‌جبین ربنا گفت و ظلمنا پیش ازین نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت نه لوای مکر و حیلت بر فراخت باز آن ابلیس بحث آغاز کرد که بدم من سرخ رو کردیم زرد رنگ رنگ تست صباغم توی اصل جرم و آفت و داغم توی هین بخوان رب بما اغویتنی تا نگردی جبری و کژ کم تنی بر درخت جبر تا کی بر جهی اختیار خویش را یک‌سو نهی هم‌چو آن ابلیس و ذریات او با خدا در جنگ و اندر گفت و گو چون بود اکراه با چندان خوشی که تو در عصیان همی دامن کشی آن‌چنان خوش کس رود در مکرهی کس چنان رقصان دود در گم‌رهی بیست مرده جنگ می‌کردی در آن کت همی‌دادند پند آن دیگران که صواب اینست و راه اینست و بس کی زند طعنه مرا جز هیچ‌کس کی چنین گوید کسی کو مکر هست چون چنین جنگد کسی کو بی‌رهست هر چه نفست خواست داری اختیار هر چه عقلت خواست آری اضطرار داند او کو نیک‌بخت و محرمست زیرکی ز ابلیس و عشق از آدمست زیرکی سباحی آمد در بحار کم رهد غرقست او پایان کار هل سباحت را رها کن کبر و کین نیست جیحون نیست جو دریاست این وانگهان دریای ژرف بی‌پناه در رباید هفت دریا را چو کاه عشق چون کشتی بود بهر خواص کم بود آفت بود اغلب خلاص زیرکی بفروش و حیرانی بخر زیرکی ظنست و حیرانی نظر عقل قربان کن به پیش مصطفی حسبی الله گو که الله‌ام کفی هم‌چو کنعان سر ز کشتی وا مکش که غرورش داد نفس زیرکش که برآیم بر سر کوه مشید منت نوحم چرا باید کشید چون رمی از منتش بر جان ما چونک شکر و منتش گوید خدا تو چه دانی ای غرارهٔ پر حسد منت او را خدا هم می‌کشد کاشکی او آشنا ناموختی تا طمع در نوح و کشتی دوختی کاش چون طفل از حیل جاهل بدی تا چو طفلان چنگ در مادر زدی یا به علم نقل کم بودی ملی علم وحی دل ربودی از ولی با چنین نوری چو پیش آری کتاب جان وحی آسای تو آرد عتاب چون تیمم با وجود آب دان علم نقلی با دم قطب زمان خویش ابله کن تبع می‌رو سپس رستگی زین ابلهی یابی و بس اکثر اهل الجنه البله ای پسر بهر این گفتست سلطان البشر زیرکی چون کبر و باد انگیز تست ابلهی شو تا بماند دل درست ابلهی نه کو به مسخرگی دوتوست ابلهی کو واله و حیران هوست ابلهان‌اند آن زنان دست بر از کف ابله وز رخ یوسف نذر عقل را قربان کن اندر عشق دوست عقلها باری از آن سویست کوست عقلها آن سو فرستاده عقول مانده این سو که نه معشوقست گول زین سر از حیرت گر این عقلت رود هر سو مویت سر و عقلی شود نیست آن سو رنج فکرت بر دماغ که دماغ و عقل روید دشت و باغ سوی دشت از دشت نکته بشنوی سوی باغ آیی شود نخلت روی اندرین ره ترک کن طاق و طرنب تا قلاوزت نجنبد تو مجنب هر که او بی سر بجنبد دم بود جنبشش چون جنبش کزدم بود کژرو و شب کور و زشت و زهرناک پیشهٔ او خستن اجسام پاک سر بکوب آن را که سرش این بود خلق و خوی مستمرش این بود خود صلاح اوست آن سر کوفتن تا رهد جان‌ریزه‌اش زان شوم‌تن واستان آن دست دیوانه سلاح تا ز تو راضی شود عدل و صلاح چون سلاحش هست و عقلش نه ببند دست او را ورنه آرد صد گزند 💠 @parviztaheri 💠 🌹🌷🌸🍁🌻🍁🌸🌷🌹
نمایش همه...
دیوان شمسِ مولوی غزل شمارهٔ ۱۲۴۸ ساقیا بی‌گه رسیدی می بده مردانه باش ساقی دیوانگانی همچو می دیوانه باش سر به سر پر کن قدح را موی را گنجا مده وان کز این میدان بترسد گو برو در خانه باش چون ز خود بیگانه گشتی رو یگانه مطلقی بعد از آن خواهی وفا کن خواه رو بیگانه باش درهای باصدف را سوی دریا راه نیست گر چنان دریات باید بی‌صدف دردانه باش بانگ بر طوفان بزن تا او نباشد خیره کش شمع را تهدید کن کای شمع چون پروانه باش کاسه سر را تهی کن وانگهی با سر بگو کای مبارک کاسه سر عشق را پیمانه باش لانه تو عشق بودست ای همای لایزال عشق را محکم بگیر و ساکن این لانه باش 💠 @parviztaheri 💠 🌹🌷🌸🍁🌻🍁🌸🌷🌹
نمایش همه...
دیوان شمسِ مولوی غزل شمارهٔ ۱۲۴۴ ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش در جهان هر مرد و کاری مرد کار خویش باش هر یکی زین کاروان مر رخت خود را رهزنند خویشتن را پس نشان و پیش بار خویش باش حس فانی می‌دهند و عشق فانی می‌خرند زین دو جوی خشک بگذر جویبار خویش باش می‌کشندت دست دست این دوستان تا نیستی دست دزد از دستشان و دستیار خویش باش این نگاران نقش پرده آن نگاران دلند پرده را بردار و دررو با نگار خویش باش با نگار خویش باش و خوب خوب اندیش باش از دو عالم بیش باش و در دیار خویش باش رو مکن مستی از آن خمری کز او زاید غرور غره آن روی بین و هوشیار خویش باش 💠 @parviztaheri 💠 🌹🌷🌸🍁🌻🍁🌸🌷🌹
نمایش همه...
مولوی*دیوان شمس *غزل شمارهٔ ۵۳۶ آمد بهار عاشقان تا خاکدان بستان شود آمد ندای آسمان تا مرغ جان پران شود هم بحر پرگوهر شود هم شوره چون گوهر شود هم سنگ لعل کان شود هم جسم جمله جان شود گر چشم و جان عاشقان چون ابر طوفان بار شد اما دل اندر ابر تن چون برق‌ها رخشان شود دانی چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان زیرا که آن مه بیشتر در ابرها پنهان شود ای شاد و خندان ساعتی کان ابرها گرینده شد یا رب خجسته حالتی کان برق‌ها خندان شود زان صد هزاران قطره‌ها یک قطره ناید بر زمین ور زانک آید بر زمین جمله جهان ویران شود جمله جهان ویران شود وز عشق هر ویرانه‌ای با نوح هم کشتی شود پس محرم طوفان شود طوفان اگر ساکن بدی گردان نبودی آسمان زان موج بیرون از جهت این شش جهت جنبان شود ای مانده زیر شش جهت هم غم بخور هم غم مخور کان دانه‌ها زیر زمین یک روز نخلستان شود از خاک روزی سر کند آن بیخ شاخ تر کند شاخی دو سه گر خشک شد باقیش آبستان شود وان خشک چون آتش شود آتش چو جان هم خوش شود آن این نباشد این شود این آن نباشد آن شود چیزی دهانم را ببست یعنی کنار بام و مست هر چه تو زان حیران شوی آن چیز از او حیران شود 💠 @parviztaheri 💠 🌹🌷🌸🍁🌻🍁🌸🌷🌹
نمایش همه...
دیوان شمسِ مولوی غزل شمارهٔ ۶۱۹ آن صبح سعادت‌ها چون نورفشان آید آن گاه خروس جان در بانگ و فغان آید خور نور درخشاند پس نور برافشاند تن گرد چو بنشاند جانان بر جان آید مسکین دل آواره آن گمشده یک باره چون بشنود این چاره خوش رقص کنان آید جان به قدم رفته در کتم عدم رفته با قد به خم رفته در حین به میان آید دل مریم آبستن یک شیوه کند با من عیسی دوروزه تن درگفت زبان آید دل نور جهان باشد جان در لمعان باشد این رقص کنان باشد آن دست زنان آید شمس الحق تبریزی هر جا که کنی مقدم آن جا و مکان در دم بی‌جان و مکان باشد 💠 @parviztaheri 💠 🌹🌷🌸🍁🌻🍁🌸🌷🌹
نمایش همه...
گر همی‌خواهی سلامت از ضرر چشم ز اوّل بند و پایان را نگر تا عدمها ار ببینی جمله هست هستها را بنگری محسوس پست (دفتر ششم مثنوی معنوی مولوی) 💠 @parviztaheri 💠 🌹🌷🌸🍁🌻🍁🌸🌷🌹
نمایش همه...
دیوان شمسِ مولوی رباعی شمارهٔ ۵۲۵ از لطف تو هیچ بنده نومید نشد مقبول تو جز قبول جاوید نشد لطفت به کدام ذره پیوست دمی کان ذره به از هزار خورشید نشد 💠 @parviztaheri 💠 🌹🌷🌸🍁🌻🍁🌸🌷🌹
نمایش همه...
دیوان شمس مولانا رباعی شمارهٔ ۱۹۹۳ یکدم غم جان دار غم نان تا کی وز پرورش این تن نادان تا کی اندر ره طبل اشکم و نای و گلو این رنج ز نخ به ضرب دندان تا کی 💠 @parviztaheri 💠 🌹🌷🌸🍁🌻🍁🌸🌷🌹
نمایش همه...