°حاتم | غزاله جعفری°
✨️به نام خدایی که لطیفتر از ابر است☁️ درناز (pdf) ارتباط با نویسنده https://t.me/HarfinoBot?start=52ad12b09569713
Mostrar más11 547
Suscriptores
-1024 horas
-1077 días
-22130 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Photo unavailable
دخترایی ک محصولات اوردینری و شیگلم اصل با قیمت مناسب میخواستین :🥹✨
اینجا میتونین همشونو با انقضای بالا و تضمین اصالت کالا تهیه کنین!🩵
38600
43220
Repost from N/a
- میگن مافیا شیشه است!
- نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد!
سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم:
- کیو میگین بچه ها؟
نگاهشون روم نشست:
- مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟
خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن:
- خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم!
خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم:
- اول ببینید زنده میمونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست!
از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه!
در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم!
موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود!
لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد:
- تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟
اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم:
- اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه!
نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟
- من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب!
اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم:
- طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و...
حرفمو قطع کرد.
- جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره!
نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه...
- دیوونه ای؟
اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه!
نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت:
- انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟
لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم!
لبخند کجی زد و گفت:
- حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟
از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم:
- روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم!
لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی!
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
21710
Repost from N/a
- چند سالته؟
از اینکه سعی می کرد نگاهم نکنه، پوزخند صداداری زدم. اون هم یکی بود مثل بقیهی مردها... نگاه هیزش رو میخواست پشتِ سربهزیر بودنش پنهون کنه!
- شکر خدا کَری؟ پرسیدم چند سالته؟ خانواده داری؟!
با صدای دادش، از جا پریدم؛ اما با این حال با آرامش گفتم: #نگامکنتاجواببدم!
دستهاش از عصبانیت مشت شد.
با خنده گفتم: بابا برادر من میگم بهم نگاه کن! #یهنظرحلاله! من هم اون دنیا #حلالت میکنم!
با خشم سرش رو بلند کرد، اما من به جاش لال شدم! چشمهای طوسیش بین اون همه ریش و سبیل عجیب خودنمایی میکرد! بچهبسیجی هم انقدر جذاب؟ آب دهنم رو قورت دادم که پوزخند زد.
کم نیاوردم و بعد از دید زدن سر تا پاش گفتم: #دخترفراریم!
جا خورد، انتظار نداشت به این سادگی اعتراف کنم! پرسید: کس و کاری نداری؟! چرا فرار کردی؟!
- نُچ، ندارم! دختر فراری و چه به کس و کار داشتن؟ ننه بابا ندارم، عمو و زن عموم به #زور میخواستن شوهرم بدن، فرار کردم!
- فقط بخاطر همین؟
دیگه داشت پُررو میشد!
با غیظ گفتم: تو رو سَنَنه؟ دوست داشتم فرار کردم!
برخلاف چند دقیقه پیش، با چشمهای ریزشده بهم خیره شد.
- میدونی که اگه آدرس خانوادهت رو ندی، میبرنت #بهزیستی!
نیشخند زدم: از دست ایل و طایفهم فرار کردم، دو سه تا نگهبان که عددی نیست!
- دختر #جسوری هستی!
خندیدم.
- چیه؟ #خوشتاومد؟
ابرویی بالا انداخت که دوباره خندیدم.
- نکنه میخوای مثل این #رمانها جلوی ننه بابات نقش عشقت رو بازی کنم؟!
میز رو دور زد و مقابلم ایستاد.
- یه چیزی فراتر از #معشوقه!
https://t.me/+7GHC9lw-vyBmZGY0
چند ساعت بعد...
- هِی اخوی... بیدار شو!
چند بار دیگه صداش کردم، اما بیدار نشد. پوفی کشیدم. چرا باید حالا که نصف شب من رو آورده بود خونهشون، دستشوییم میگرفت؟!
کمی تو جام جابجا شدم، اما فایدهای نداشت... تا صبح نمیتونستم طاقت بیارم!
سرم رو به سمت صورتش بردم و محکم تکونش دادم.
- بیدار شو برادر! #حمله شده! عملیات #اضطراریه!
بالاخره چشم باز کرد و تو تاریکی نمیدونم چی شد که با دیدنم با صدای بلندی گفت: چی شده؟ تو اینجا چیکار میکنی؟!
با صدای "مازیار، چی شده پسرم؟" گفتن زنی، با عجله دستم رو روی دهنش گذاشتم، اما کار از کار گذشته بود، چون همون لحظه در اتاق باز شد و چراغها روشن!
با صدای "هین" گفتن زن، دستم رو از روی دهن #مازیار برداشتم.
و بدون اینکه از روی تختش بلند بشم، زیر لب گفتم: نصف شبی #ریدی برادر! بدجور هم ریدی!
https://t.me/+7GHC9lw-vyBmZGY0
https://t.me/+7GHC9lw-vyBmZGY0
سروان #معتقد، پنهونی دختر #فراری رو میبره خونهشون، اما نصف شب...😂
سونیا دختر شیطونیه که بعد از مرگ پدر و مادرش مجبور به زندگی با خانوادهی عموش میشه، اما یک شب از ترس پسرعموی مستش #فرار میکنه و از شانس بد دستگیر میشه!
مأمور رسیدگی به پروندهش هم کسی نیست جز سروان مازیار آرامش😍
یه مرد #جذاب که از قبل عاشق سونیا بوده و حالا از تنهاییِ سونیا فرصت پیدا میکنه که باهاش...🙈
https://t.me/+7GHC9lw-vyBmZGY0
دختر فراری و پسر بسیجی🤪🤣
18600
Repost from N/a
علیرضا میگفت همه چیز قراردادی و صوری است، میگفت موقت است اما...
پس چرا زنِ لعنتیِ کنارش لباس سفید عروس پوشیده و توی چشمانش غرور موج میزند؟!
https://t.me/+ANssrbaL8_8yOTM0
هنوز یک هفته هم نشده بود! بعد از آن روزِ نحسی که دکتر جلوی علیرضا آبِ پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دیگر مادر نمیشوم، هنوز یک هفته با هم سر روی یک بالشت نگذاشته بودیم که علیرضا طاقتش تمام شد! یک روز من را مقابلش نشاند، صاف توی چشمانم زل زد و گفت:
"زنمی، دوسِت دارم! ولی ازم نخواه قید پدر شدنمو بزنم!"
و من هیچوقت عاشقی را با خودخواهی و بیرحمی یاد نگرفتم! مردِ من مرد بود! من بودم که نازا بودم. انصاف نبود اگر بخواهم جلوی رویاهایش قد علم کنم. باید راه میآمدم با دلش، باید کوتاه میآمدم...
و حالا...
حالا توی اتاق عقد این محضر، گوشهای ایستادم تا محرم شدنِ زنی دیگر را به علیرضایم ببینم. قرار است همه چیز صوری باشد، موقتی باشد. این زن قرار است علیرضای من را پدر کند و بعد هم بساطش را جمع کند و از زندگیام برود. اما...
پس چرا مثل یک عروس واقعی لباس سفید پوشیده؟ چرا لبخند میزند؟ چرا نگاهش به من پر از حس پیروزی است؟
- سرکار خانمِ ارغوان کاویانی، آیا وکیلم؟
عاقد میپرسد و نمیدانم چرا جان از پاهای من میرود. روی نزدیکترین صندلی مینشینم و علیرضا بالاخره سر بلند میکند! بالاخره نگاهم میکند. نگاهم به چشمانش، بیصدا فریاد میزند که تمامش کن! دل بکن از آرزوهایت! نفسم را نگیر! اما علیرضا...
دوباره سر به زیر میاندازد و من و غرور و زنانگی و عاشقانههایم را زیر پایش له میکند!
- بله!
دنیا دور سرم میچرخد و هیچکس حال من را نمیبیند؛ حالِ زنی را که هفت سال زندگی مشترکش به آخر خط رسیده. عاقد اینبار از علیرضا میپرسد و من نفس نمیکشم! زمین نمیچرخد، زمان نمیگذرد. همه چیز شبیه آخر دنیاست؛ شبیه به یک دقیقه مانده تا قیامت...
علیرضا سر به زیر، به جای خالیِ حلقهاش نگاه میکند؛ حلقهای که من توی دستش انداخته بودم و هفت سال از انگشتش در نیامده بود! صبح یک ساعت قبل از این که به محضر بیاییم، جلوی چشم خودم، حلقه را از دستش بیرون آورد. با هم به محضر آمدیم و بیهم قرار است از این در بیرون برویم؛ من تنها و او با عروس جدیدش...
- بله!
بله میگوید و از اینجا به بعد، دیگر دنیای من یک تکه سیاهی مطلق است. مثل جنازهای در انتظارِ دفن شدن، همانجا مینشینم و مردَم حلقه توی دست عروسش میاندازد. عسل توی دهان هم میگذارند و من چه جانی دارم که اینها را میبینم و هنوز هم زندهام؟ نمیدانم...
خواهر عروس، پسرکِ دو سالهی ارغوان را میآورد و آن را به آغوش علیرضای من میسپارد. عروسِ مجلس، زن مطلقهای که روزی کارمند شرکت علیرضا بود و حالا جای من را توی زندگیاش گرفته، مغرورانه نگاهم میکند و نگاه او به درک! علیرضایم چرا دیگر من را نمیبیند؟ چرا انقدر با پسرکِ ارغوان گرم گرفته و میخندد؟ آنقدر محو او هستم که نمیفهمم ارغوان کِی سمت من میآید.
- میبینی چقدر شوهرت حالش با پسر من خوبه؟
پوزخند میزند:
- البته شوهر تو که نه، الان دیگه شوهر منه!
با تهماندهی جانم، میان بینفسی لب میزنم:
- دلتو خوش نکن، موقته!
پوزخند لعنتیاش کش میآید:
- تا همینجاشم تو خوابت نمیدیدی پروا خانوم! تا اینجا که اومدم، حالا فقط بشین نگاه کن چجوری علیرضا رو رام خودم میکنم. یه کاری میکنم طلاقت بده، شک نکن!
دیگر ماندن در این مجلس توی توانم نیست. نگاه آخر را به علیرضا میاندازم و او سرش آنقدر گرم پسرک است که من را نمیبیند. از محضر بیرون میروم، برای اولین ماشین دست بلند میکنم و سوار میشوم. توی راه، پیامکی از طرف علیرضا برایم میآید:"ببخش که نمیتونم بیام دنبالت. فردا صبح برمیگردم خونه..."
با درد میخندم. فردا صبح! فردای اولین شب ازدواجش با ارغوان! میخواهد بیاید و توی صورتم بزند که کار را تمام کرده؟ که شبش را با کسی جز من صبح کرده و حالا من باید منتظر ثمرهی شب رویاییشان باشم؟ نه، نمیتوانم عطر زنی دیگر را روی تن علیرضایم استشمام کنم و دم نزنم. مرد من حق پدر شدن دارد، منم اما حق دارم اگر نخواهم او را با کسی شریک باشم! منم حق دارم اگر نمیخواهم مثل احمقها توی این زندگی بمانم و ببینم که ارغوان از شوهر من حامله میشود!
برایش مینویسم:"نیا، بمون پیش زنت. من دیگه مزاحم زندگیت نمیشم. دارم میرم درخواست طلاق بدم..."
با صدای ترمز شدید ماشین...
https://t.me/+ANssrbaL8_8yOTM0
https://t.me/+ANssrbaL8_8yOTM0
https://t.me/+ANssrbaL8_8yOTM0
هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
#طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی #بزرگسال
41600
Repost from N/a
_بچهت پدر داره؟ ... یعنی...
زبانش نچرخید بگوید حلال است یا...
دخترک زیر نگاه مرد خودش را جمع کرد، مضطرب بود؟...همکارش گفت، بهترین مورد برای خواستهی اوست، مظلوم و بی دردسر...بی کس و کار!، ترسیده نگاهی به دور تا دور مطب...
_همهی بچه ها پدر دارن آقا...اگه منظورتون حلاله...بله...
مرد به صندلی تکیه داد، فکر کرد نباید اخر وقت داخل مطب قرار می گذاشت، شاید بخاطر ترس نگاه زن...
_خب اگر پدر داره، اینجا چکار می کنی؟ من به جلیلی گفتم چجور موردی...
نگذاشت حرف او تمام شود، باز با همان صدای اهسته و ارام حرف زد.
_نترسید، پدرش نمیخوادش، پدرش شوهرم نیست...
متعجب نگاهش کرد، جلیلی گفته بود که حتما به توافق می رسند. دخترک نیازمند بود.
_نمی فهمم...
دخترک انگار کمی اعتماد کرده بود، که راحتتر نشست، شکم برجسته اش از زیر مانتو معلوم بود...نحیف و لاغر، با ان شکم؟
_من ...خب ...چجوری بگم؟
خواست از پشت میز بلند شود و نزدیکتر بنشیند، اما همین حالایش هم ان موجود ظریف ترس داشت.
_نفس عمیق بکش و بیا یکم نردیکتر بشین و برام بگو... نترس من دنبال دردسر نیستم آلما خانم...اسمت همین بود دیگه؟
دخترک سر تکان داد.
_راستش آقای دکتر، یه خانم و اقایی بچه میخواستن. خانم دکتر جلیلی گفتن، من ...خب خیلی به پولش نیاز داشتم...اما پسر میخواستن...
دخترک با بغض دستی روی شکمش کشید...
_تخمک من بود...فقط دخترم موند... راستش گفتن بنداز...نتونستم...خانم دکتر گفتن شما...چیز میخواید...زن و بچه اجاره ای...
_خانوادهی موقت...
حرف زن را اصلاح کرد، واقعا یک خانوادهی موقت می خواست، بی دردسر... حداقل تا وقتی ...
_منو دخترم بخدا اصلا اذیتی بهتون نداریم، کسیم مارو نمیخواد که شر بشیم براتون...الان با این وضع نه کار میدن بهم نه جا دارم...اون زن و شوهره هم رفتن خارج...
حرفهای پشت هم دخترک افکارش را پاره کرد، خوب بود که نمی گذاشت بین خاطره ها بچرخد...
_اقا!... من و این بچه رو با همون شرایط که گفتین قبول می کنید؟
https://t.me/+8WGkMT1Tf2ljNTJk
https://t.me/+8WGkMT1Tf2ljNTJk
https://t.me/+8WGkMT1Tf2ljNTJk
👍 1❤ 1
43720
1 40720
Repost from N/a
-تونل ریزش کرده مهندس...بیچاره شدیم... خانوم مهندس مونده زیر آوار!
چند ساعت قبل
-هرجور شده کَلَک اون دختره رو بِکَن اویس ؛ نباید بعد اون مأموریت، پاش به شهر برسه!
نگاهی به اطراف انداخت و کلافه صدایش را پایین آورد:
-انتقال اون سهام کار توئه تینا. قبل از رسیدن من انجامش میدی
زن پشت خط پر از حرص بود و شاید بوهای بدی از رابطه ی دروغین نامزدش با دخترِ بهمنخان به مشامش میرسید
-چیه؟دلت برای دختر دشمنت میسوزه؟
حسادت زنانه میتوانست خطرناک ترین حس دنیا باشد
داشت روی مغز اویس میرفت
-چرند نگو
-یادت رفته بهمن چطور با سرنوشتمون بازی کرده؟
فکش فشرده شد و با تیپا ضربه ای به اولین شئ سر راهش زد
-از من میخوای دختره رو بکشم؟
رد دادی انگار ...قاتلم مگه؟
صدای پوزخند زهردار تینا علامت خطر بود
زن ها باهوش بودند
میدانستند پای یک مرد کِی و چه زمانی میلغزد
-اویس...اویس...اویس اگر بفهمم با اون دختره ی پاپتی ریختی رو هم قید همه چیو میزنم و طرح رو میفروشم به عربا
چشمانش روی هم افتاد
نفس هایش سنگین شد
چگونه دختری که بیش از دو ماه حتی برای یک بازی ، در آغوش خود خواباند را سر به نیست میکرد؟
-اویس؟
این بار صدای تینا پر از ترس بود
اویس نباید گزک دست این زن میداد
-تا شب حلش میکنم
از همینجا میتوانست قدم برداشتن های وفا را به طرف خود ببیند
باید قطع میکرد
-اویس
نکنه عاشق دختر بهمن شدی؟ها؟
چیزی از سینه اش فرو ریخت
هاه...عشق؟
عاشق دختر بهمنخان شود؟
مزخرف بود
اویس خونشان را میریخت و دست آخر به خورد خودشان میداد
-کم مزخرف بباف تینا
داره میاد باید قطع کنم
وفا از دور برایش لبخند زد و موهایش را که عقب فرستاد قلب سیاه مرد به تپش افتاد
-اویس قطع نکن....گوووش کن به من...قبل از طلوع فردا کلک اون تخ*م حروم بهمن رو میکَنی.یادت نره کل زحمتای چندین و چند ساله ت دست منه
-صبحتون بخیر خوشتیپ خان
اویس گوشی را قطع کرد و صدای جیغ های تینا خاموش شد.
قلبش تندتر تپید وقتی دست های ظریف دخترک دور گردنش حلقه شد:
-تو اتاق ندیدمت ، دلم برات تنگ شد آقا غوله. با کی حرف میزدی؟
-با زن اولم! حرفیه؟
میزد به در مسخره بازی و دخترک معصوم نمیدانست آن یک واقعیت بزرگ است
خندید و سیب گلوی مرد تکان خورد
-بچه پر رو
وفا چانه ی زاویه دار و زبر اویس را بوسید و مرد با نفسی که از گرمای تن این دختر داشت دستخوش تغییر میشد , نگاهی به اطراف انداخت
-هی هی هی
دست قدرتمندش را دور کمر دخترک قفل کرده و در کسری از ثانیه او را به دیوارک پشت سرشان چسباند
-نمیبینی چقدر نره خر ریخته اینجا؟
وفا ریز خندید و تنش بیشتر به آجرهای خام فشرده شد
او دختر دشمن بود
باید حذف میشد
اویس اجازه نمیداد حقش پایمال شود
-حواسم بود. بعدم...میخوام برم سر پروژه. اومدم خداحافظی!
خون اویس از جریان می افتاد کمکم
از خداحافظی ته جمله اش خوشش نمی آمد، اما به بهای دختر بهمن بودنش قرار بود امروز بمیرد
در آن تونل
-بعدش قراره باهات درمورد یه موضوع مهم حرف بزنم.خیلی مهم!
سیب گلوی اویس دوباره تکان خورد
هیچ حرف مهمی با این دختر نداشت
او فقط یک مهره بود و امروز هم موعد پاک شدنش فرا رسیده بود
-الان بگو
اصلا هم کنجکاو نبود
اصلا هم نمیخواست جلوی رفتنش را بگیرد
اما وفا دیرش شده بود و شاید خودش میخواست به کام مرگ برود
-نوچ
روی پنجه ی پاهایش بلند شد
عاشق اویس شده بود
این مرد مانند یک کوه پشتش بود و همیشه از او مراقبت میکرد
یک بوسه ی کوتاه روی لبانش زد و درون اویس را به تلاطم انداخت
-سوپرایزه. الان نه!
هنوز قدمی نرفته بود که باز هم کمرش قفل شده و اینبار لب هایش اسیر بوسه های خشونت بار مرد شد
شاید برای آخرین بار بود
نفسش بند رفت
نمیدانست این همه حرص اویس از کجا آب میخورد
نمیدانست و چیزی گلوی مَرد را می آزرد
باید این کار را میکرد
در یک قدمی حقش بود و باید یک نفر قربانی میشد در راه حقش
وفا داشت خفه میشد که اویس دست از لب های کوچکش کشید
-وای...دیرم... شد
حالا اویس مانده بود و جای خالی دختری که با چشمان براق به طرف چاه میرفت
چاهی که اویس برایش کنده بود
-آقا ، بسته ی خانم فرهنگ رو کجا بذارم؟
با شنیدن صدای کارگری که نزدیکش شده بود نگاه خشک شده به ردپاهای دخترک را گرفت و به او داد
-بده من!
کارگر آن را در دستان اویس گذاشت و مرد به مارک داروخانه نگاه دوخت
ابروهایش در هم رفت و فورا در پاکت را باز کرد
baby check?
چیزی از سینه اش فرو ریخت
چند دقیقه میشد که وفا به طرف چاه رفته بود؟
-مهندس...مهندس کجایید؟
پاکت پلاستیکی از دستش روی زمین خاکی افتاد
لب هایش خشک شد و قلبش نتپید
مرد هراسان بالاخره به اویس رسید و دست روی سر خودش گذاشت
-تونل ریزش کرده مهندس... بدبخت شدیم... خانم مهندس مونده زیر آوار
❌❌❌❌❌
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
👍 5
1 13200
Repost from N/a
شوهرش ازش می خواد بهش کمک کنه که به عشقش برسه😭💔
- می خوای باهاش ازدواج کنی؟
با لحن سردی جوابم را داد:
- می دونی که دوستش دارم.
می دانستم. خوب می دانستم!
تمام روزهایی که غم از دست دادن نازنین خانه نشینش کرده بود را خوب به خاطرداشتم.
- برای همین می خوای من و طلاق بدی؟
- باید از هم جدا بشیم!
- آرش ما بچه داریم...!
آرامش و مهربانی از صدایش رخت بربست.
- من هیچ وقت بچه نمی خواستم!
راست می گفت بچه نمی خواست... این را وقتی فهمیدم که خبر بارداریم را به او دادم!
وقتی با فریاد از من خواست تا سقطش کنم. ولی من دخترکم را سقط نکردم...!
آب دهانم را قورت دادم. نهایت خفت بود، ولی باید تلاشم را می کردم.
- باشه، باهاش ازدواج کن ولی من و طلاق نده. من قول می دم کاری به زندگیت نداشته باشم. همین که هر چند روز یه بار به من و آذین سر بزنی برامون کافیه.
- نمی شه. نازنین قبول نمی کنه. اولین شرطش برای ازدواج با من جدایی از توئه.
بغضم را قورت دادم و گفتم:
- آرش من نمی.........
میان حرفم پرید:
- ببین سحر تو معنی عشق رو می فهمی. تو می دونی آدم عاشق برای رسیدن به معشوقش هر کاری می کنه. پس این کار رو برام بکن. عشقی رو که این همه سال ازش دم می زدی رو ثابت کن. کمکم کن بی دردسر به نازنین برسم.
https://t.me/+Unm3PTQFqaU5ZTNk
https://t.me/+Unm3PTQFqaU5ZTNk
37620
Repost from N/a
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی!
صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن.
خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمهی دورمون!
همه به من خیره نگاه میکردن و انگار میگفتند فاتحت را خواندی...!
نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت!
و منو کشوند سمت پله ها و غرید:
_هیچ کی بالا نمیاد!
و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، میخواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟!
اگه با اون قد و هیکلش منو میزد چیزی از من میموند؟ قطعا نه!
و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود:
_ولمکن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو میکشه!
خودمو عقب میکشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذرهای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت…
و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نردهی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش!
کلافه سمتم برگشت و غرید:
_ولش کن!
عصبانیت و خشم از سر و صورتش میریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم.
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتمکرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد:
_چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد میکشی؟؟؟
موش شده بودم:
_ببخشید…
چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم:
_منو نزن…
اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمربندشو باز کرد جیغ زدم:
_نزن! میخوای بزنی؟!!!
از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت:
_سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!!
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
🌌پنهـان تـرین نیمـهی شهــر🌌
⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️
بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶
❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
47230