همبند آتـــش🧡
﷽ 🧿لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم🧿 نویسنده: همتا♡ همبند آتش(آنلاین) پارتگذاری همه روزه به جز جمعه ها🧡 #هرگونه_کپی_پیگرد_قانونی_دارد🚫
Mostrar más12 037
Suscriptores
-1524 horas
+1577 días
-10330 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Repost from N/a
Photo unavailable
🔹🔹 سوالات امتحانات نهایی شیمی
⭐️ تاریخ : ۱۴۰۳/۰۳/۰۸
📂 دانلود سوالات
14600
00:15
Video unavailable
من بردینم...
بردین ملکشاهی!
با ۳۰ سال سن، آقای یک محله و بزرگ یک طایفه هستم!
آدمای زیادی و از بین بردم و اسلحه و دعوا بخشی از زندگی روزمره منه...
توی محله ما افراد غریبه جایی ندارن چون دشمن های من خیلی زیادن!
اما اینبار غریبهای که به محله ما اومده یه دختر دانشجوی ریزه میزه و لونده که میخواد منو رام کنه و...💦
https://t.me/+XwClV6_09NU2MmQ0
https://t.me/+XwClV6_09NU2MmQ0
فول هات و ممنوعه🔞💦
11300
31200
Repost from N/a
.
-حداقل شب حجله زن اولت و بفرست بره خونهی باباش. گناه داره دختره کوروش.
اسکاچ را با حرص به ظرف های توی سینک میکشید تا اشکش از چشم پایین نیفتد. امشب شب حجله ی شوهرش بود و باید میماند و تماشا میکرد.
-ننه بابا داره مگه؟ یادت رفته بی کس و کاره ؟
ساغر هول هولکی جواب میداد. برای رفتن به آرایشگاه عجله داشت. هرچه که بود عروسی شاخ شمشادش بود و باید برای تنها پسرش سنگ تمام میگذاشت.
-من چه میدونم. خونه ای دوستی رفیقی چیزی ! تو خونه نباشه بهتره .
اصلا شاید ترگل راضی نباشه زنه اول شوهرش شب اول عروسیش تو خونه بپلکه!
-ترگل راضیه . حرف تو دهن این دختره هم نذار . خودش مشکلی نداره !
مشکلی نداشت؟ شب عروسی شوهرش باید به مهمان ها لبخند میزد و تظاهر میکرد که چیزی نیست . عروس تازه قرار بود وارث اسفندیاری ها را به دنیا بیاورد . با سوزش بی مقدمه ی دستش از وسط افکار درهم و برهمش بیرون کشیده شد. لیوان توی دستش شکسته بود.
-آخ !
-چیکار کردی باز دست و پا چلفتی ؟
صدای کوروش بود . آخ که این صدا هنوز تا اعماق قلب و مغزش همزمان رسوخ میکرد. در دلش زمزمه کرد
-نفس عمیق بکش دختر چیزی نیست. امشب قراره از این خونه برای همیشه بری . تنها هم نیستی. یادگار کوروش تو دلته یغما...
-کر شدی یغما؟ با تو دارم حرف میزنم.
با بغض به طرف کوروش چرخید. همان قد بلند چهار شانه ای بود که هنوز و تا همیشه دلش برایش ضعف میرفت. اصلا همه ی اینها به کنار کوروش پدر جنین ۵ هفته ای درون رحمش بود . هرچند خودش خبر نداشت و قرار هم نبود تا آخر دنیا خبر دار شود
-دستم میسوزه!
کوروش نفس کلافه ای کشید و جلو آمد. کت شلوار دامادی اش را نصفه و نیمه پوشیده بود.
-دست و پا چلفتی هستی دیگه . بهتم برمیخوره حرف حساب میشنوی.
نزدیکش که شد سرش گیج رفت. عطرش که زیر بینی اش زد دلش میخواست خودش را در آغوشش رها کند. ویار که این چیزها را نمیفهمید.
-برو خودم میتونم.
کوروش دستش را چسبید و زیر شیر آب برد. خبر نداشت جنین ۵ هفته ایش مادر بیچاره اش را این چنین معتاد تن خود نامردش کرده است.
-بده من ببینم. صدات چرا اینجوریه؟ گریه کردی یغما؟
اگر یک کلمه دیگر حرف میزد بغض درگلو مانده منفجر میشد و از شدت نیاز به آغوشش حتما برگه ی آزمایش مثبت شده را نشانش میداد.
-نه! تو فکرش و نکن. امشب دومادیته.
یک قدم نزدیک ترش ایستاد. دیگر قدرت حبس کردن نفسش را نداشت. سعی کرد سرش را نامحسوس به گردن خوشبوی شوهرش نزدیک کند و هوس جنینش را بخواباند.
-یغما چیزی شده؟
آخ از عطر خمیر دندان نعنایی لعنتی اش...
بی اختیار خودش را در آغوشش رها کرد و دست های کفی و خونی اش را دور پیراهن سفید دامادی شوهرش پیچید.
-یکم بوت کنم بعد برو...
کوروش بی حرکت مانده بود و تنها نفس های عمیق میکشید. باورش نمیشد که زنی که از او گریزان شده بود حالا در آغوشش این طور نفس های عمیق میکشید.
- واسه چی من و بو میکنی لعنتی؟ یغما من و نگاه کن...
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
https://t.me/+usZ0ecTInp1lOWRk
#پارت👆
21400
Repost from N/a
_ خانم کوچیک اونجاشو با تیغ بریده!
طوفان با اخم از جا بلند شد و موبایل را به گوشش نزدیک کرد
_ یعنی چی بریده؟ کجاشو بریده؟
خدمتکار ناله کرد
_ وای آقا روم سیاه منِ پیرزن روم نمیشه بگم که
طوفان صدای عصبیاش را بالا برد
_ من تو جلسه با شیخای عرب بودم نرجسخاتون متوجهی؟
زندگ زدی نگرانم کردی الان حرفم نمیزنی!
پیرزن مِنمِن کرد
_ گفتن شما فردا برمیگردی ایران خودشونو واستون حاضر کنن ، بعد...
طوفان نگران صدایش را بالا برد
_ گوشیو بده به خانمت ببینم چه بلایی سر خودش آورده ، بجنب
صدای خش خش آمد و بعد دخترک از داخل حمام با گریه جیغ کشید
_ درو باز نکن نرجس خاتون ، نمیخوام کسیو ببینم
طوفان کلافه پوف کشید
سهامداران عرب در اتاق منتظرش بودند!
_ نرجسخاتون ، بهش بگید طوفان پشت خطه
جواب نده فردا پام برسه تهران خودم سیاه و کبودش میکنم
انگار صدایش روی آیفون بود که دخترک در را باز کرد و موبایل را گرفت
_ آقا؟
طوفان با جدیت غرید
_ چیکار کردی با خودت؟
دخترک هق زد
_ خیلی میسوزه
_ کجات؟ کجاتو بریدی؟
دخترک در سکوت هق هق کرد
طوفان تشر زد
_ میگم کجارو بریدی؟
_ اونجام!
_ اونجات کجاست بچه؟ مثل آدم حرف بزن من دو ساعت دیگه بلیط دارم میام پدرتو در میارم ماهی
دخترک نالید
_ پاهام
طوفان اخم کرد
_ کجای پا؟ رونت یا زانوت؟
دخترک صدایش را بالا برد
_ اه بفهم دیگه آقا! جای جیشم!
طوفان حس کرد چیزی میان شلوارش لولید و بالا آمد
معذب غرید
_ وسط پاهات چرا باید خونی بشه؟
ماهی هق زد
_ میخواستم ... واسه تو ... آماده باشم
طوفان پوف کشید
_ مگه دفعات قبل که اونجارو شیو نکرده بودی چیزی گفتم؟
ماهی بلندتر زار زد
_ نه ولی من فهمیدم دوست نداری
_ از کجا اون وقت؟
ماهی با خجالت بینی اش را بالا کشید
_ همه جامو زبون زدی جز اونجا!
طوفان کمربندش را کمی بالا و پایین کرد
امیال مردانهاش برانگیخته شده بود
همین الان دلش زنِ ۱۶ سالهاش را میخواست
_ زنگ بزن تصویری ببینم چه بلایی سر خودت آوردی!
_ آقا لختم
_ مگه کم لختتو تا الان دیدم توله؟
دخترک بینیاش را بالا کشید
_ نمیتونم جیش کنم ، میسوزه
طوفان وارد سرویس شد
نمیتوانست خودش را کنترل کند
نگاهی به پایین تنه برآمده اش انداخت و زیرلب غرید
_ لعنتی
دخترک تماس تصویری گرفت
تماس وصل شد
سر و صورتش خیس آب و فضای حمام بخار گرفته بود
طوفان نفس عمیقی کشید
_ بگیر رو جایی که بریدیش
دخترک چانه اش لرزید
_ خجالت میکشم
صدایش کلافه و عصبی بود
_ ماهی! بگیر بین پاهات
دخترک خجالت زده دوربین را بین پاهایش گرفت
طوفان کمربندش را باز کرد
_ باز کن پاهاتو
زانوهای ماهی از هم فاصله گرفت
_ دوطرفشو با انگشت باز کن
دخترک مطیعانه اطاعت کرد
_ ببین ، اینجاش زخم شده خون میاد
طوفان پوف کشید
دیگر طاقت نداشت
تنِ دخترک را میخواست
کمربندش را سفت کرد و زیرلب غرید
_ در شأن طوفان خسروشاهی نیست تو سرویس بهداشتی خودارضایی کنه!
ماهی مظلومانه پچ زد
_ چی؟
طوفان با قدم هایی محکم سمت در رفت
_ هیچی ، بلیط میگیرم چندساعت دیگه تهرانم
بتادین بریز روش عفونت نکنه تا برسم
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
مرگ ماهی
حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد
8600
Repost from N/a
-گردنت کبوده مادر....
دخترک برق گرفته با خجالت نگاه حاج خانوم کرد.
-ای وای کجاش...؟!
عمه فرشته نگاهی به دست پاچگی دخترک کرد و موهایش را کنار زد و گفت: ایناها اینجای گردنت...
و جایی میان گردنش دست گذاشت...
رستا دستش را بالا کشید و آرام لب زد: اینجا...! آهان خورده به در کابینت...!!!
ابروهای حاج خانوم بالا رفت: بیشتر بهش میاد که خورده باشه به دهن امیرم..!!!
دخترک وا رفت و در آنی سرخ شد.
حاج خانوم خندید...
رستا با شرم برای آنکه رفع و رجوع کند، گفت: ا.. اشتباه... می کنین... خورده... به... در... وای...!!!
حاج خانوم چشم درشت کرد: مطمئنی مادر؟! اخه این کبودی خیلی عمیقه... بیشتر بهش میاد جای مک عمیقی باشه که خون مرده شده تا ضربه ای چیزی...!!!
رستا لبش را گزید.
چیزی تا گریه کردن راه نداشت که با درماندگی گفت: خیلی تو چشمه...؟!
فرشته خانوم خندید و با برق چشمانش گفت: بیشرف از عمد اینجوری عمیق کبود کرده که مالکیتش و نشون بده... عین باباش آتیشش تنده...!!!
دخترک ناباور گفت: یعنی حاج یوسف هم خشنه...؟!
فرشته خانوم نخودی خندید و با برقی تو چشماش دست روی دست رستا گذاشت و گفت: خدا بیامرزه مادرشوهرم رو... اونم می گفت پدر شوهرم توی سکس زیادی خشن بوده که انگار این ژن موروثی دست به دست چرخیده و از پدر به پسر رسیده...!
رستا بیچاره وار گفت: حاج خانوم انگاری امیر طبعش داغ تر و تندتر از پدرشه... بعد هر رابطه تا دو روز نمی تونم راه برم...!
حاج خانوم لبش را گزید و رویه لباسش رو پایین درآورد و سینه های درشت کبودش را نشان عروسش داد و گفت: ببین حاج یوسف با اینکه سن و سالی ازش گذشته اما توانایی جنسیش هیچ فرقی نکرده... جوری به جونم میفته که دیگه از بی نفسی غش می کنم...
رستا با دیدن کبودی روی سینه اش، لب هایش مات شد و خواست حرف بزند که حاج یوسف و امیر یل وارد شدند و با دیدن انها و لکه های خون مردگی روی تنشان....
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
مادرشوهره از خصوصیات حاج اقاشون میگه که چقدر خشن دوست داره... 😂😂😂
بیشرف پسرشم عین باباش توی سکس وحشیه... 😂😂😂😂
18500
Repost from N/a
- کمرت انقدر باریکه که دل منی که زنم له له میزنه برای بغل کردنت. دیگه از مرد جماعت چه انتظاری داری؟
در قابلمه را رویش می گذارم و ملاقه را روی سینک رها می کنم. با خنده در جواب بی بی می گویم:
- بی بی حالت خوب شده ها خدا رو شکر. داری شروع میکنی به سربه سر گذاشتن ملت!
با ترش رویی رو می گیرد و دست روی دست دیگرش می گذارد. فکر کنم طاقت نمیاورد سکوت کند که با چشمانی درخشان میپرسد:
- ببینم، تو تا حالا جلوی سهرابِ من لباس تنگ و سرخ رنگ پوشیدی که وحشی بشه و بغلت کنه و بعد ماچ ماچ؟
سرخ میشوم. دهانم باز می ماند از این همه خیال های فانتزی. نه، مثل اینکه مادربزرگ پیر همسر صوری ام زیادی فاز عاشقانه برداشته!
- بی بی جان الان جای این حرفاست آخه؟ مثلا مهمون مایی. نگران نوه ات نباش اون خودش خوب بلده به حال و هول خودش برسه.
- مادر میدونم آشنایی تون زیاد جالب نبوده، میدونم سر قول و قراری که با پدرت گذاشته بهت نزدیک شده. اما بعدش دل خودش گیر افتاده. بچه ام الان درگیرته، منتظره یه گوشه چشمی بهش بندازی تا غلام حلقه به گوشت بشه.
با غصه نگاهش میکنم.
- بی بی! خواهش میکنم ادامه نده.
- بذار حرف بزنم. این بچه رو این شکلی ویلون و سیلون میبینم دلم میخواد بترکه. دلتو باهاش صاف کن مادر، مثل سگ پشیمونه.
خنده ام میگیرد برای تشبیهِ بی رحمانه اش که ادامه می دهد: شوهرته... یکم نرمش به خرج بده.
با اخم و سنگدلی تاکید میکنم: شوهر صوری البته!
و همان لحظه توی درگاه آشپزخانه می بینمش. اخم دارد و گردنش کبود است از خشم.
قلبم می ایستد برایش و اوست که می گوید:
- یک بار دیگه تکرار کن شوهر صوری تا زبونتو از حلقومت بکشم بیرون.
زبان درازی میکنم بدون انکه به عاقبتش فکر کنم.
- چیه؟ میسوزی وقتی میگم شوهر صوری؟ فکر کردی جدی جدی زن و شوهریم؟ من حالم ازت بهم میخوره سهراب خان.
مثل سگ دروغ می گویم. خودم هم خوب میدانم که همهی جانم است.
میغرد: خفه شو.
و میانجی گری می کند: دیگه خواستم ثواب کنم کبابم نکنید. الان چه وضع حرف زدنه؟ احترام سرتون نمیشه؟
دست به سینه میشوم و سهراب برایم خط و نشان می کشد:
- به احترام بی بی چیزی بهت نمیگم وگرنه...
- وگرنه چی؟ هان؟ وگرنه چی؟
فک سهراب قفل میشود و بی بی با نگرانی می گوید:
- زبون به دهن بگیر دختر. آتیششو تند نکن، نمیبینی حال خرابشو؟
- نه نمی بینم، نمی خوام ببینم بی بی. حالم از نوه ات بهم میخوره وقتی یادم میفته بخاطر به قول مسخره نزدیکم شده. منتظرم یه چند ماه بگذره تا دادخواست طلاق بدم...
یکهو عربده میکشد:
- آره منم دادم! تو گوه میخوری که دادخواست طلاق بدی بی شرف. طلاق بگیری که چی بشه؟
با حرص بیشتری جیغ میکشم و بیشتر می سوزانمش:
- بی شرف خودتی. طلاق میگیرم که بپرم تو بغل مسعود، هر چی نباشه اون عاشقمه...
حرف از دهانم خارج نشده که دیوانه وار به سمتم هجوم می آورد. با وحشت جیغ میزنم و بی بی زودتر می جنبد و مرا پشت خودش می کشد.
دستانش را تخت سینه سهراب می گذارد و می گوید:
- آروم مادر، دورت بگردم. نفهمید چی گفت، ببخش... تو ببخش...
بغص دارد. من هم بغض دارم. نمی خواهم نگاهش کنم اما صدای پر بغض و خش دارش را می شنوم که می گوید:
- حالیش کن که زنه منه بی بی. حالیش کن که چقدر خاطرشو میخوام. حالیش کن که گوه نزنه به غیرت من. حالیش کن که فقط مال منه.
نمی تواند خوددار باشد. بد چزانده بودمش انگار. دستش را از کنار سر بی بی جلو می آورد و با نوک انگشتانش سرم را محکم هل می دهد. جیغ خفیفی میکشم و او تیر آخر را می زند:
-بی بی حالیش کن که امشب تو اتاقم منتظرشم بسه هر چی نازشو کشیدم و منتظره اداهاش موندم
https://t.me/+ReJFmQ01AKVlNTY0
https://t.me/+ReJFmQ01AKVlNTY0
7400
53800