cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

حــــْــوٰراٰ

رمان حــــْــوٰراٰ🔞🔥 به قلمِ: سارا.الف حورا( آنلاین) فئودال ( آنلاین) تا انتها رایگان 🔥

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
49 368
Suscriptores
-6224 horas
-3607 días
+1 38030 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

00:05
Video unavailable
کیارش سلطانی...♠️🔥 رئیس بزرگترین باند خلافکار ایران... وحشی و به خون حاجی معروف شهر تشنه... دستور داد دختر 16 ساله‌ش و بدزدن تا بعد از چند ماه با شکم حامله تحویل حاجی بده❤️‍🔥⛓ اما وقتی ادماش یه دختر ریز با چشمای زمردی جلوی پاش انداختن رو زمین...🥹🖤🔥 https://t.me/+zm0lJJ5txJg1NTM0 🔞❌#دارای_محدودیت_سنی
Mostrar todo...
6.89 KB
00:05
Video unavailable
کیارش سلطانی...♠️🔥 رئیس بزرگترین باند خلافکار ایران... وحشی و به خون حاجی معروف شهر تشنه... دستور داد دختر 16 ساله‌ش و بدزدن تا بعد از چند ماه با شکم حامله تحویل حاجی بده❤️‍🔥⛓ اما وقتی ادماش یه دختر ریز با چشمای زمردی جلوی پاش انداختن رو زمین...🥹🖤🔥 https://t.me/+zm0lJJ5txJg1NTM0 🔞❌#دارای_محدودیت_سنی
Mostrar todo...
6.89 KB
00:05
Video unavailable
کیارش سلطانی...♠️🔥 رئیس بزرگترین باند خلافکار ایران... وحشی و به خون حاجی معروف شهر تشنه... دستور داد دختر 16 ساله‌ش و بدزدن تا بعد از چند ماه با شکم حامله تحویل حاجی بده❤️‍🔥⛓ اما وقتی ادماش یه دختر ریز با چشمای زمردی جلوی پاش انداختن رو زمین...🥹🖤🔥 https://t.me/+zm0lJJ5txJg1NTM0 🔞❌#دارای_محدودیت_سنی
Mostrar todo...
6.89 KB
به جای مشاوره روانشناسش رو جر می ده 💦😈 _ تا چشممو می بندم تصویر بدن #لختت جلوی چشم هام میاد! یک تای ابروم رو بالا دادم. _ الان وقت شوخی نیست! الان من #روانشناس تو هستم نه دوست دخترت! سرش رو #نزدیک آورد و جلوی گوشم آروم گفت: _ نمیتونم! لب پایینیش رو به دندون گرفت و #رها کرد. سریع خواستم ازش جدا بشم که از پشت منو گرفت و به #خودش چسبوند ...💦🔞 https://t.me/+rkn5f5aTqgsxMzVk https://t.me/+rkn5f5aTqgsxMzVk پارت واقعی❗️💯 ورود افراد زیر 20 سال ممنوع❌💦
Mostrar todo...
🔞خـانـومـ روانـشـنـاسـ🔞

انقدر گردنشو بخوری که دستت به بهشت کوچولوش رسید انگشتات خیسیشو حس کنه🫦💦 رمان: #خانوم_روانشناس🔞🔥 #عاشقانه #بزرگسال #روانشناسی😈💦 نویسنده: #بانوی_طلایی_F رمان های کاملم @novel_bano P1

https://t.me/c/1788962313/12

#پارت_۱ تور روی صورتم رو دادم بالا و با انزجار نگاهی به شفیق انداختم.بخاطر بدهی های بابا باید میشدم زن این مرتیکه ی چندش که 20 سال ازم بزرگتر بود.گرچه عادت داشتم به تن دادن اما تصور اینکه بخوام امشب زیر تن همچین شاسکولی بخوابم پیشاپیش منو به تهوع مینداخت. صاحب تالار مدام به بهانه های مختلف اون اطراف میپچید.نگاه هاش هیز و معنی دار بودن! همون موقع یکی از نوچه های شفیق اومد سمتش و گفت:تشریف میارید یه لحظه.کار فوری دارم آقا به محض اینکه از روی صندلی بلند شد و رفت سمت نوچه اش،صاحب تالار اومد سمتم و پشت صندلی ایستاد و کنار گوشم گفت:چطوری عروس خانم!؟روزی که خونه ی رفیقم دیدمت خوب یادم.زنشو فرستاده بود مسافرت خارج که فقط باتو خلوت کنه...تصویر باسن ژله ایت هنوز جلو چشمام...اون سینهای سفید بلوریت اون کمر باریکت.. اخم کردم و گفتم:خب که چی!؟ اینارو میگی که به چی برسی!؟ لبخندی هیز زد و بعد انگشتشو زیر دماغش کشید و گفت:تو به این جیگری حیف نیست بشی زن این نسناس!؟چند داده بهت؟ یعنی چند خریدت از اون پدر و مادرت مفنگیت!؟ با همون صورت اخمو جواب دادم:ده تومن از بابام میخواست!مجبورم کردن تمسخرانه خندید و با طعنه و کنایه پرسید:چی!؟ واسه ده تومن داری میشی زن این چرکو !؟ اگه من ده تومنو بهت بدم چی؟ حاضری با من باشی؟ صیغه ات میکنم...سه ماهه! علاوه بر اون ده تومن ماهی پونصد هم بهت میدم زور بابا بود که منو نشوند اینجا.صدبار تهدید کرد اگه من حاضر نشم جای طلبش بشم زن شفیق صنمو بیچاره ی 11ساله رو جای من بهش میده...حالا اما با این پیشنهاد دیگه لزومی نمی دیدم بخوام به عقدش دربیام وقتی این یارو هم میخواست پول رو بده اونم با یه صیغه ی سه ماهه نه یه عقد دائم ابدی ! هم جوونتر بود هم قیافتا بهتر، پولشم که از تالارش مشخص بود از پارو بالا میره! وسوسه انگیز کنار گوشم گفت:خب فرصت کم.قبول یاچی !؟ بی معطلی گفتم:-قبول... رضایتمندانه خندید.چند ثانیه بعد گفت:-پله های کنار آشپزخونه رو که بیای بالا میرسی به اتاق استراحت من از اونجا به دفترم و به حیاط پشت تالار هم راه دار.اونجا منتظرتم...کلیدو میندازم رو میز! بیای تو اتاق کار من با تو و بدنت از همون لحظه شروع میشه https://t.me/+pSgWLWt4QHJkZjI0 https://t.me/+pSgWLWt4QHJkZjI0 دختره شب عروسیش با رییس تالار😳😱 بعدش داستان به کجا میرسه🤪💦😌
Mostrar todo...
شیطان مونث

رمان هات😋💦💥

sticker.webp0.19 KB
00:03
Video unavailable
گرشامعتمد... مالک بزرگترین پرورشگاه کشور، پسر جذاب ومغرورِ هیکلی و بشدت هاتی که با سیاست خودش تونست مالکیت پرورشگاه رو از چنگ پدربزرگش بشرط ازدواج بدست بیاره ولی این بین پدربزرگش براش شرط دیگه ای گذاشته اونم اینکه به یکسال نکشیده باید وارثش رو بدنیا بیاره ولی...🔞❌ یه روز توی راهروی پرورشگاه از لای در با دیدن تن لخت دختری ناخواسته به سمتش میره و...💯🔞🔥 https://t.me/+kp5y8oUtcdpiZDZk https://t.me/+kp5y8oUtcdpiZDZk #ممنوعه🔞#هات‌سکسی‌آبداروشورت‌خیس‌کن💦🔥💯
Mostrar todo...
Edited_20200917_132440.mp43.64 KB
#ملـکـه_سـکـس👑🔥 #Part_1 _خانم، پسرهای برده ای که می خواستید اومدن. رژلبم رو روی میز گذاشتم و از داخل آیینه به متین نگاه کردم و با صدای آرومی پرسیدم: _همونایی که می خواستم یا بازم مثل همیشه تخمی فیسن؟ _نه خانم اندفعه با بقیه فرق دارن، یکی شون من مرد رو به هوس انداخت شما دیگه جای خود. لبم کج شد و همراه متین از اتاق بیرون اومدیم و قبل از اینکه به پایین برسیم دوباره پرسیدم: _تمام قانون ها رو بهشون توضیح دادی؟ نمیخوام وقتی یکی شون رو گرفتم از اول براش دیکته کنم. وقتی سر تکون داد خیالم راحت شد. به طبقه پایین رفتیم و با دیدن سر 5تا مرد که پشت به من روی مبل نشسته بودن، نفسی کشیدم و با غرور مبل رو دور زدم و رو به روشون ایستادم. هر5مرد بالا تنه شون برهنه بود و هیکل روی فرمشون مقابلم بود. حتی صدای پاشنه کفشم باعث نشد سرشون بالا بیاد. نزدیکشون شدم و با چوب نازکی که تو دستم بود، زیر چونه اشون زدم و سرهاشون رو بالا اوردم. _من تو سکس یه فرد قوی میخوام یکی که سر یک‌ دقیقه ارضا نشه. صورتم رو با دیدن فرد اول جمع کردم و با چوب به گونه اش زدم و چندش گفتم: _تو منو ترن آف میکنی! همین الان گمشو. متین سریع جلو اومد و شونه اشو گرفت تا از اونجا ببردتش. صورت دومی و سومی هم‌ منو منزجر کرد. صورت چهارمی رو بالا اوردم و مستقیم به چشمام زل زد برعکس بقیه که از چشم تو چشم شدن باهام واهمه داشتن. از اینکارش لبخند کمرنگی روی لبم نشست و پچ زدم: _تورو میخوام. بدون اینکه به نفر آخر نگاه کنم خیره تو چشمای پسر، داد زدم: _اینو آماده اش کن و تا یک ساعت دیگه تو اتاقم بیاریدش حتی اگه یه تار مو تو بدنش باشه از سقف آویزونتون میکنم. https://t.me/+5A8IXvI7iZNhYTQ0 https://t.me/+5A8IXvI7iZNhYTQ0 https://t.me/+5A8IXvI7iZNhYTQ0 آتوسا دختر ثروتمندی که پسرای زیادی رو برده جنسی خودش میکنه و این بین از یه پسر خوشش میاد و اونو برده جنسی خودش میکنه ولی نمیدونه اون پسر برده نیست و سر یه انتقام به آتوسا نزدیک میشه...🙊🔞💦
Mostrar todo...
𝑸𝒖𝒆𝒆𝒏 𝒐𝒇 𝒔𝒆𝑥🔞

این رمان مناسبت همه سنین نیست🔞

#پارت547 تمام تعطیلات عید بدون اینکه بوی عید بدهد میگذشت، به کیمیا و وحید گفته بودم دیگر نمیخواهم خبری از جانب قباد و مادرش بگیرم، حتی ذره‌ای دلم نمیخواست بفهمم چه میگذرد. حس میکردم که روی روحیه‌ام تاثیر میگذارد، وارد ماه سوم بارداری‌ام شده بودم و یکی دو بار دیگ هم با دکترم ملاقات داشتم، بخاطر وضعیت حساسم مدام تذکر میداد! وقتی شنید که از شهر خارج شده‌ام و در طبیعت به سر میبرم هم بسیار استقبال کرد، انگار که بگوید اشعه و دود و دم شهر و شلوغی‌اش برایم مضر است. بهرحال، میگذشت و سعی داشتم با کودکم آسوده خاطر باشم، و همین هم بود، کمی صورتم ورم میکرد، پرخور شده بودم و صبح‌ها کم و بیش حالت تهوع داشتم، اما نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود! از محمد غافل نشوم، برادرانه و عین یک رفیق بامعرفت هوایم را داشت، مدام میگفت بچه دختر باشد دایی‌اش میشوم اما پسر شود خودش را صاحب اختیار نمیکند! ظاهرا او هم دختر دوست بود، اما با تشرهای مداوم خاله حلیمه، که مدام میگفت از ترشی خوردن‌هایش معلوم است پسر است، حرص میخورد. همه چیز خوب بود، همه چیز خوب بود اگر خبری از قباد نمیرسید! انگار روزهایم زیباتر میشد وقتی سعی میکردم به او فکر نکنم و مشکلاتش را یا حتی اتفاقات روزمره‌اش را نشونم. اما همه چیز موقتی بود انگار، هربار باید چیزی از قباد میشنیدم یا میفهمیدم که ذهنم را درگیر کند، مثل بلایی که به سر لاله آورد. راوی دیگر طاق و تحملش سر آمده بود، شماره را برای بار چندم گرفت و وقتی باز هم رد تماس خورد، از جا برخاست و درحالی که پیامی ارسال میکرد لب زد: _ حالتو میگیرم، وقتی آبروی دخترتو بردم میفهمی جواب منو ندادن یعنی چی!
Mostrar todo...
Photo unavailable
❗️خطر اسپویل❗️ حورا بالاخره می‌ذاره میره اما با برگه‌ی آزمایشی که... یا حتی باردار بودنش و به دنیا اومدن بچه‌ش...اونم وقتی قباد از همه‌جا بیخبره، یا حتی خیانت یکیشون که...🥲 تو وی‌ای‌پی از پارت 900 رد شدیم و رو به پایان میریم😭 هفتگی 12تا پارت داریم و ممکنه هرچه زودتر عضویت بسته بشه، چرا؟ چون رمان تموم شه باید از کپی کردنش جلوگیری کنیم❗️ کلی اتفاقات عجیب و جدید افتاده و پارتی که امروز قرار گرفت رو شما دو سال دیگه میخونید🫠 (فایل نمیشه چون رمان قراره چاپ شه) برای عضویت                  مبلغ 50 هزارتومن رو 🩶به شماره کارت: 6037998252618607 محمد رضا کرمی ( بانک ملی) آیدی ادمین جهتِ ارسالِ شات   @ad_melorin   @ad_melorin
Mostrar todo...