cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

اوریگامی خونی/ قوانین

رزهای بیگانه کامل، جلد دومش اوریگامی خونی در حال تایپ پست: جمعه وقتی قوانین شکسته می شوند جلد اول در حال تایپ پست: شنبه تا ۴شنبه https://t.me/iHarfBot?start=2072381304 لینک ناشناسمه خواستین پیام بدین هر کی ام خواست ایدیمو بلدین دیگ. @mhdiih

Mostrar más
Irán156 027El idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
763
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

آهی از سر ناامیدی از لبانش خارج شد‌. بدون امتحان دوباره پیشانی‌اش را با خستگی به در تکیه داد. در این چند روز به اندازه‌ی یک عمر خسته شده بود. دلش خانه‌اش را می‌خواست، همان سوئیت کوچک و نم‌گرفته را. دلش برای درس دادن به آن کودکان آتش‌پاره تنگ شده بود. آرامش لس‌آنجلس را گم کرده بود. با ضعف تکیه از در برداشت و به‌سمت سوفیا چرخید. آن زن روی تخت سیاه‌ و سفید نشسته بود و نگاهش به دنیل بود. دنیل نالید: - توی چی باید باهاتون همکاری کنم؟ سوفیا که انتظار تسلیم شدن دنیل را نداشت جا خورد. با تته‌پته گفت: - خب... خب... یعنی تو... مکث کرد تا کلمات را در ذهنش کنار هم بچیند و بعد از نو شروع کرد. - لرد نیویورک، اصلی‌ترین رقیب نیکه. می‌خوایم بدونیم چرا به تو اهمیت میده! دنیل به در تکیه داد و با بی‌علاقگی گفت: - و باید از کجا بشناسمش؟ من همه‌ش چهار روزه فهمیدم شماها وجود دارید. سوفیا اخمی کرد و گفت: - اولاً من خون‌آشام نیستم و دوماً فکر کردم می‌خوای همکاری کنی! دنیل با حرص و صدای تیزی جواب داد: - وقتی روحم هم از اون لرد نیویورک خبر نداره، از کجا باید بدونم؟ سوفیا از روی تخت بلند شد و غرید: - بازی درنیار! مگه تا هیجده‌سالگی کنارش زندگی نمی‌کردی؟! صدای دنیل بلندتر از معمول شد. - من تا هیجده‌سالگی پیش یه کفتار زندگی می‌کردم. حالت خوبه؟ قبل از اینکه سوفیا دوباره او را به چیزی متهم کند، صدای زنگ موبایلش در اتاق طنین انداخت. چشم‌غره‌ای به دنیل رفت و موبایلش را از روی تخت چنگ زد. صدای آهنگ، آرام و گوش‌نواز بود و روی لبان دنیل لبخند کم‌رنگی نشاند‌. - بله؟ - ... صدای سوفیا وحشت‌زده شد. - چی؟ - ... مضطربانه گفت: - الان میام. رنگ صورت زن آشکارا پریده بود. موبایلش را پایین آورد و بریده‌بریده به دنیل گفت: - کار... کار احمق... احمقانه‌ای... ن... نکن. و بعد جلوی چشمان گردشده‌ی دنیل، زن هیچ شد. صدای پاق و بعد سوفیا غیب شده بود. دنیل بلافاصله تکیه‌اش را از در برداشت و با شتاب به‌سمت جایی که چند لحظه پیش، توسط آن زن اشغال شده بود رفت. دور خودش چرخید. زن لعنتی واقعاً تله‌پورت کرده بود! با قلبی که تند به سیـ*ـنه‌اش می‌کوبید و در سکوت اتاق به وضوح شنیده می‌شده روی تخت نشست. نیواورلانز، دیگر چه حقه‌هایی در آستین داشت؟ ***
Mostrar todo...
#قوانین پارت ۵۶ سوفیا چند ساعتی بود که بی‌حرکت روی تخت نیک نشسته بود، در چند متری زن کابوس‌هایش! از طلوع آفتاب، چند ساعتی می‌گذشت و سوفیا می‌توانست در هرکدام از آن ثانیه‌های از دست رفته کار زن را بسازد؛ ولی تنها نشسته بود و نگاهش می‌کرد. دو دلیل هم داشت. یک، نیک دستور اکید برای سلامت این زن داده بود و دو، سوفیا توان کشتن او را نداشت. زن نفس می‌کشید؛ اما عمیقاً در خواب بود. سوفیا به محض دیدنش، توانست اثرات طلسم خواب را تشخیص دهد. بوی شاه‌پسند و لب‌های رنگ‌پریده، نشان از این طلسم بودند. نفس عمیق دیگری کشید و اشک از گوشه‌ی چشم راستش به پایین لیز خورد. تمام خواب‌هایی که سعی در فراموش کردنشان داشت به یک‌باره به ذهنش هجوم آوردند. قلبش، یعنی سمت چپ سیـ*ـنه‌اش تیر می‌کشید. قلب همان‌جا بود دیگر؟ موبایلش در جیب شلوارش لرزید. حتی تلاشی برای برداشتن نکرد. موبایل زنگ خورد و زنگ خورد و بعد، قطع شد. امیدوار بود نیک نفهمیده باشد این زن کیست. سوفیا برای بار هزارم زن را بررسی کرد. انبوه موهای سیاه و ابریشمی‌اش بالشت را پر کرده بودند. چشمان بسته‌اش او را به زیبای خفته‌ای شبیه کرده بودند؛ اما بعد از آن‌ها، دماغ ساده و قوزدار و لبان بزرگش، به او چهره‌ای کاملاً معمولی داده بودند. سوفیا به‌راحتی می‌توانست ببیند چقدر از این زن زیباترست، هیچ‌کس پوست برنزه‌ی طبیعی و چشمان وحشی و تیله‌ای سوفیا را نداشت. سوفیا در زیبایی حرفی برای گفتن داشت؛ ولی همچنان در خواب‌هایش این زن، کسی بود که دل از لرد نیک می‌برد. آه دیگری کشید و سرش را میان دستان داغش گرفت. تمام بدنش در آتش بود. آتش حسد؟ کینه؟ غم؟ شاید هم مخلوطی از همه‌یشان. باید کاری می‌کرد، چاره‌ای می‌جست؛ ولی نمی‌دانست چه. بی‌هدف مکالمه‌اش با نیک را زیرورو کرد. این زن طبق گفته‌ی جاسوس‌های نیک در قصر لرد مایکل مهره‌ی مهمی بود. مهره‌ای که به‌خاطرش مایکل دست به کارهای عجیبی زده بود. از کشت‌وکشتار گرفته تا بسیج کردن لشکری برای پیدا کردنش. سوفیا به خوبی لرد مایکل را به یاد داشت. تنها یک بار در جشن سالانه او را دیده بود؛ ولی آن نگاه تیزبین را تا ابد از یاد نمی‌برد. جوری که به سوفیا در جشن نگاه کرد، عجیب‌ترین نگاه دنیا بود. طبق گفته‌های نیک، مایکل یکی از قوی‌ترین خون‌آشامان کل آمریکا بود؛ اما نه به واسطه‌ی عمر دراز و یا پول هنگفتش. مایکل چیزی داشت که هیچ لرد و خون‌آشام دیگری نداشت‌ و آن... - تو دیگه کی هستی؟ با شنیدن صدای گیجی رشته‌ی افکارش پاره شدند. سر بلند کرد و دنیل را نیم‌خیز شده و اخمو دید. نگاه هر دو زن باهم تلاقی کرد و سوفیا با لبخند کم‌رنگی گفت: - نمی‌دونم طلسم قوی بود یا تو زیادی خسته! نزدیک ظهره. نگاه دنیل از او جدا شد و با دیدن اتاق ناآشنا چشم‌هایش گرد شدند. با وحشت کمی روی تخت عقب کشید و به سوفیا نگاه کرد. نگاه مستقیمش چنگی به دل سوفیا شد‌. معصومیت آن نگاه گیراتر از هرگیرایی بود. برای سوفیا، دنیا در آن دو چشم متوقف شد. تمام پریشانی‌اش رنگ باخت‌. سوفیا در همان لحظه فهمید که چه چیز این زن قرار است نیک را از پای در آورد. هنوز نگاه شگفت‌زده‌اش به او بود که دنیل با صدای گرفته‌ای پرسید: - تو کی‌ای؟ من اینجا چی‌کار دارم؟ سوفیا سرش را کمی بالا گرفت. - من سوفیام. نشستم و مواظبتم! دنیل صاف شد و گیج زمزمه کرد. _ بانی کجاست؟ وایات؟ تو رو تا حالا ندیدم. سوفیا نیشخندی زد و بلند شد. _ مثل اینکه نفهمیدی، الان توی قصر خونی نه خونه‌ی ریک دیشب را به‌خاطر آورد. ناگهان قلبش از حرکت ایستاد‌. دیشب را به‌خاطر نمی‌آورد. مشغول جمع کردن وسایلش بود و دیگر هیچ! ذهنش سیاه بود. نیواورلانز چه خوابی برایش دیده بود؟ نفس عمیقی کشید و گفت: - ببین سوفیا و یا هرکی که هستی، من اهمیتی نمیدم، خب؟ برام مهم نیست شما خون‌آشاما چطور زندگی می‌کنید یا هرچی؛ ولی من نیستم. خودش را لبه‌ی تخت کشید و حرف آخرش را زد. - الان هم دارم میرم. از روی تخت بلند شد. کفشی به پا نداشت و کف پاهایش روی پارکت‌های سرد گزگز کردند. سوفیا کاملاً بی‌حوصله گفت: - ببین این اداها رو درنیار! باهاشون همکاری کن و پاداشت رو بگیر. مثلاً شاید نیک تبدیلت کنه! چشم‌هایش را در کاسه چرخاند و با ناامیدی ادامه داد: - هرچند که دلش نمی‌خواد. دنیل به‌سمتش برگشت و با حرص گفت: - از جونم چی می‌خواین؟ اول که اون ریک من رو توی خونه‌ش زندانی کرد، حالا هم اون نیک! سوفیا با ابروهای بالارفته پرسید: - علاقه ی جفتشون رو داری؟ دنیل جوابی نداد و به‌سمت دری که خروجی به‌نظر می‌رسید رفت. فلز سرد دستگیره‌ی طلایی را در دست گرفت و پایین کشید‌. در باز نشد!
Mostrar todo...
#قوانین پارت ۵۵ شبت به‌خیر ریک. - شب تو هم به‌خیر. به دنبال شب به‌خیر، اسمارت‌فونش را پایین آورد و تماس را قطع کرد. آن طرف اتاق، بانی با ابروهای بالارفته نگاهش می‌کرد. ریک توجهی به پیام نگاهش نکرد و پرسید: - وایات به کجا رسید؟ بانی نفس عمیقی کشید و گزارش کرد. - مشغوله! داره دنبال ترکیباتش می‌گرده. ریک سرش را تکان داد و موبایل را داخل جیبش سراند. هنوز چند ساعتی تا طلوع وقت باقی بود؛ ولی ریک حس خستگی داشت. بانی با دودلی پرسید: - کی قراره انجامش بده؟ ریک شانه‌ای بالا انداخت. - تصمیم می‌گیریم تا اون موقع! بانی که می‌ترسید ناخواسته کاندید شود گفت: - مأموریت سختیه. ریک سرش را تکان داد. - پس باید یه بازیگر خوب پیدا کنیم. همان لحظه در اتاق باز شد و وایات با خوش‌حالی بیرون پرید. - پیداش کردم! مواد رو آماده کنید تا سه‌سوته بریم توی کارش. ریک با اخم‌های درهم پرسید: - از وقتی شروعش کنی چقدر طول می‌کشه تا آماده بشه؟ وایات سرش را خاراند و با ناامیدی گفت: - سی روز! ریک فحش بدی فرستاد. بانی با ابروهای بالارفته پرسید: - ریک؟ مشکل چیه؟ ریک نفسش را فوت کرد و گفت: - دقیقاً موقع جشن بیداریه! بانی سعی کرد به او قوت قلب دهد. - درسته دیره؛ ولی بهمون فرصت کافی میده! فکر کردی میشه نیک رو به همین راحتی پیچوند؟ - می‌دونم بانی! ولی امیدوارم که تا اون موقع دیر نشده باشه! * نیک خسته از شب پرماجرایش در دوم اتاقش را گشود‌. خون‌آشام‌ها به طور طبیعی، از لحاظ فیزیکی خستگی‌ناپذیر بودند؛ ولی نیک ذهنی خسته بود. با بسته شدن در اتاق پشت سرش، بوی عجیبی باعث شد تا شامه‌اش تیز شود. بوی تیزی بود. اطراف را با بدگمانی دید زد. دنیل مثل قبل بیهوش روی تخت بود؛ ولی در غیاب نیک اتفاقی در این اتاق افتاده بود. غریبه‌ای وارد اتاقش شده بود. با خشم رد بو را دنبال کرد. حتی با شامه‌ی قوی‌اش هم نمی‌توانست صاحب رایحه را تشخیص دهد. در اتاق را باز کرد و با قدم‌های بلند و شتاب‌زده به‌سمت میزش هجوم برد. تلفن را چنگ زد و شماره‌ی سوفیا را گرفت. - ب... هنوز بله‌اش کامل نشده بود که نیک غرید: - اتاقم! همین حالا. *
Mostrar todo...
#قوانین پارت ۵۴ وقتی نیک و سوفیا در راهرو گم شدند، آدام از گوشه‌ی دیوار بیرون خزید. کمی نگران بود. می‌دانست که اگر نیک مچش را بگیرد عواقب خوبی نخواهد داشت؛ ولی چاره‌ای نبود. جاسوس سرورش خبرهایی داده بود و آدام باید صحتشان را چک می‌کرد. پشت در اتاق نیک مکث نکرد و داخل شد. اتاق کارش را حتی بررسی هم نکرد. نیک احمق نبود تا آن گنج را در اتاق کاری که محل رفت‌وآمد هزاران نفر بود پنهان کند. از کنار مبل‌های سیاه‌رنگ رد شد. دیده بود که در بین اتاق خواب و اتاق کارش قفل ندارد. پشت آن مکث کرد. امیدوار بود که این در جادوشده نباشد. در قهوه‌ای‌رنگ و معمولی‌ای به‌نظر می‌رسید. دستگیره را گرفت. اتفاقی نیفتاد. با یک حرکت آن را پایین کشید. در باز شد و همچنان اتفاقی نیفتاد. در را هل داد و باز هم هیچ! چشم‌هایش را برای تمرکز بست. هیچ صدای عجیبی هم به گوش نمی‌خورد. با اینکه همچنان شک داشت همه‌چیز آن‌قدر ساده باشد، قدمی به داخل گذاشت. باز هم اتفاقی نیفتاد. صدای نفس کشیدنی توجهش را جلب کرد و بعد بوی یک انسان! لبخندی روی لبانش شکل گرفت. کار جاسوس واقعاً حرف نداشت. با احتیاط صدا را دنبال کرد و به تخت رسید. وقتی زن را روی تخت یافت لبخندش کامل شد. زن دقیقاً با مشخصاتی که سرورش داده بود جور در می‌آمد. موبایلش را با سرعت نور بیرون کشید و چند عکس و فیلم کوتاه به‌عنوان مدرک گرفت. قبل از اینکه اتاق را ترک کند، ادکلن تلخی را بیرون کشید و روی هوا اسپری کرد. کل مسیرش را! بوی خاص این ادکلن، رد هرچیز دیگری را می‌پوشاند. آخرین چیزی که می‌خواست، لو رفتن نقشه‌یشان بود. درست بود که نیک می‌فهمید کسی وارد این اتاق شده؛ ولی مسئله این بود که چه کسی؟ وقتی مطمئن شد رد پایی نمانده، با خونسردی عقب کشید و بیرون رفت. در راهرو هم با کسی برخورد نکرد. تنها عیب کار دوربین‌های مداربسته بودند و خوشبختانه آدام یادش مانده بود تا آن‌ها را بشکند. محوطه‌ی قصر خون خلوت بود و خوشبختانه کسی هم او را نمی‌شناخت. بدون معطلی بیرون رفت. وقتی از دروازه‌ی قصر رد شد حس پرنده‌ای را داشت که از قفس آزاد می‌شود. تا محل قرارش با واسطه قدم زد. اگر این مأموریت را درست انجام می‌داد، می‌توانست بالاخره چیزی را داشته باشد که نیک ندارد. و همین انگیزه‌ای بود که این مأموریت را درست انجام دهد. واسطه را داخل کافه‌ی قرارشان، پشت میز شماره‌ی هفت پیدا کرد. کافه بزرگ بود و ظاهر کلاسیکش به خیابان‌های پرزرق‌وبرق نیواورلانز می‌آمد. در آن ساعت شب خلوت بود و جز آن دو و کارمندان کافه کس دیگری نبود. میزهای دایره‌ای‌شکل را دور زد تا به او برسد. با خونسردی ظاهری روبه‌رویش نشست. مرد چشم سبز با کنجکاوی نگاهش می‌کرد. در این مدت که باهم کار می‌کردند، آدام متوجه شده بود که این مرد هم دقیقاً به اندازه‌ی خودش جاه‌طلب است. بدون هیچ حرفی، موبایل را بیرون کشید و روی میز به‌طرف او سراند. دستان مرد با کمی عجله آن را قاپیدند. پرسید: - خودش بود؟ آدام سر تکان داد. - کار این جاسوسه واقعاً درسته! واسطه نیشخند زد. - من هم همین رو میگم! دختری با دامن کوتاه مشکی و پیراهن مردانه‌ی سفیدی به‌سمتشان آمد.آدام به خودش اجازه داد تا او را نگاه کند. - خوش اومدید. چی میل دارید؟ آدام لبخند دل‌ربایی روی لب نشاند. - یه‌کم نوشیدنی چطوره؟ دخترک درحالی‌که با نگاهش آدام را تشویق می‌کرد گفت: - چرا که نه! نوشیدنیای خاصی داریم. آدام نیشخندی زد. - دوتا از همون. دخترک سرش را تکان داد و آدام از روی تگ پیراهنش اسمش را خواند. سین استین. - چیز دیگه‌ای؟ آدام چشمکی زد. - نه ممنون سین! سین به‌نرمی و خندید و بعد خرامان چرخید و دور شد. آدام به‌سمت واسطه برگشت. او همچنان با آن عکس‌ها مشغول بود. آدام گفت: - چندان خاص نیست! من نمی‌فهمم چرا لرد می‌خوادش! واسطه شانه‌ای بالا انداخت و گفت: - من هم مثل تو فقط دستورات رو انجام میدم. اون نیک، شک نکرد؟ - فکر نکنم! اگر هم شک کنه به من کرده! چیزی نیست. نگران نباش. بعد سرش را کج کرد و با کنجکاوی پرسید: - تو رو کی تبدل می‌کنه؟ مرد اخم‌هایش را درهم کشید و با ناراحتی آشکاری گفت: - مدام میگه زود! نمی‌دونم! - نگران نباش. مرد شانه‌ای بالا انداخت و آدام نگاهش به‌سمت سین چرخید. درحالی‌که سین را نگاه می‌کرد به او گفت: - کارمون تمومه؟ مرد سر تکان داد: - آره! من امشب پرواز دارم به نیویورک. آدام ایستاد و گفت: - سلام من رو به سرورم، مایکل برسون! مرد سرش را تکان داد و ایستاد. - آدام! آدام هم سرش را برای خداحافظی تکان داد. - جس! ***
Mostrar todo...
#قوانین پارت ۵۳ در فضای تاریک و نم‌گرفته‌ی مقبره ایستاده بودند و هر دو خون‌آشام با سرسختی خیره‌ی هم، خنجرهای برادری را دست داشتند و منتظر بودند. ساعت تیک‌وتاک می‌کرد و تنها چند ثانیه تا نیمه‌شب باقی مانده بود. اگر مراسم را به درستی انجام می‌دادند سی روز دیگر، با انجام دوباره‌ی این مراسم کریستین دوباره بیدار بود. نیک تاکنون ده‌بار این مراسم را برای خالقش انجام داده بود و در هر ده‌بار آدام به‌عنوان همراه کنارش بود. حالا برای با یازدهم باید کریستین را بیدار می‌کردند. خواب‌ و بیداری، بین خون‌آشامان کهن‌سال یک رسم دیرین بود؛ ولی خب نیک تاکنون امتحانی نکرده بود. تیک آخر ساعت و بعد نیمه‌شب اعلام شد. هر دو خون‌آشام بی‌درنگ مچ‌هایشان را بریدند. خون از مچ هردو سر خورد و قطره‌قطره روی لبان باز کریستین افتاد. جسم خشک‌شده‌اش، به آرامی داخل تابوت خوابیده بود. چشمانش بسته بودند و لبانش کمی باز. دست‌هایش را روی سیـ*ـنه گذاشته بود و دقیقاً همانند مرده‌ای در تابوت آرمیده بود. سی قطره و بعد هردو مچشان را عقب کشیدند. زخم‌ها بلافاصله بسته شدند. نیک گفت: - سی روز دیگه! آدام سرش را تکان داد. وقتی نیک در تابوت را می‌بست، نگاهش به کریستین بود. کمی تا قسمتی با حرف‌های آدام موافق بود. بیداری کریستین مساوی بود با پایان تاج‌وتخت نیک. تاج‌وتختی که برایش خیلی هم زحمت کشیده بود. تابوت را بست و به خود یادآوری کرد، کریستین خالقش است. تمام این قدرت و اعتبار را مدیون او بود. اویی که نیک، پسر وحشی را، نیمه‌جان میان جنگل پیدا کرده بود و با خونش به او رحمت بخشیده بود. نیک هرگز به چنین کسی خیـ*ـانت نمی‌کرد. هردو از مقبره بیرون رفتند. این مقبره در مخفی‌ترین قسمت قصر خون قرار داشت و هزار جور تله و طلسم روی آن به کار گذاشته بودند. وقتی مطمئن شد آدام نمی‌بیند تله‌ها را برگرداند و به دنبال او بیرون رفت. دو خون‌آشام روبه‌روی یکدیگر ایستادند. نیک پرسید: - میری؟ آدام نیشخند زد. - احتمالاً! ابروی نیک بالا پرید و آدام رفع ابهام کرد. - می‌تونم تا سی روز دیگه بمونم. نیک غرید: - نه در قلمروی من! و بعد چرخید و از کنار او گذشت. آدام به پشت او خیره ماند. هر چقدر هم که نسبت به این خون‌آشام حس بیزاری داشت، تحسینش هم می‌کرد. حین راه رفتن، نیک، از همه‌ی خون‌آشامان محوطه‌ی قصر خون برتر بود و برای هر موجودی از دنیای شب، واضح بود که نیک، صاحب اصلی این تاج‌وتخت است، نه جسم مرده‌ی داخل تابوت. سرش را به طرفین تکان داد. نیواورلانز، دیگر خانه‌اش نبود که بخواد غصه‌ی آن را بخورد. خیلی وقت بود که وفاداری آدام، در سِمت دیگری قرار داشت. امشب هم برای انجام مأموریتی از طرف اربابش اینجا بود. مأموریتی که حتماً باید تا قبل از طلوع تمام می‌شد. ***
Mostrar todo...
#قوانین پارت ۵۲ نیک، با سرعت از کنار همه می‌گذشت. حوصله نداشت شایعه‌ای درباره‌ی او و زنی بیهوش در بغـ*ـلش پخش شود. فقط برای باز کردن در اتاقش مکث کرد. دنیل را روی تخت خواباند. به اینکه چگونه این زن را به دست آورده بود اهمیتی نمی‌داد. مهم این بود که حالا روی تختش و در حصار نیک قرار داشت. همان‌طور که بالای سرش ایستاده بود او را بررسی کرد. موهای بلند سیاهی داشت که صورت سفیدش را قاب گرفته بودند. چشمانی که با وجود بسته بودن، نیک معصومیتشان را به‌خوبی به یاد داشت و بقیه‌ی اجزا کاملاً معمولی بودند. یک زن معمولی و کمی زیبا که برای مایکل مهم بود و نیک هرچیزی را می‌داد تا راز او را کشف کند. صدای ورود کسی را به داخل اتاقش شنید و بعد بوی سوفیا و... آدام. بلافاصله به‌سمت در رفت. آدام، خون‌آشامی نبود که نیک بخواهد گنجش را با او تقسیم کند. قبل از بیرون رفتن، ماسک خون‌سردی به چهره نشاند و بعد در را گشود. سوفیا و آدام آن طرف اتاق ایستاده بودند و نگاهشان به‌سمت نیک بود. نیک کاملاً از اتاق بیرون رفت و در را بست. سوفیا به حرف آمد. - سرورم. نیک سرش را برای او تکان داد و سوفیا ادامه داد: - همه‌چیز برای مراسم آماده‌ست. درحالی‌که نگاه دو خون‌آشام حریف‌طلبانه به هم بود، نیک گفت: - ما هم تا چند دقیقه‌ی دیگه آماده‌ایم. سوفیا به خوبی حرف نیک را گرفت. قدمی به عقب رفت و بعد از انداختن نگاه نگرانی به نیک بیرون رفت. امیدوار بود که بین آن دو اتفاقی نیفتد. در بسته شد؛ ولی همچنان هیچ‌کدام از دو خون‌آشام حرفی نزد. انگار که هیچ‌کدام نمی‌خواست قبل از دیگری شروع کند. نیک، رقیب دیرینش را بررسی کرد. او هم مثل خودش، از فرزندان کریستین بود و همین موضوع، دلیل کافی بود تا یکدیگر را رقیب بخوانند. چشمان بازیگوش سیاهی داشت که به خوبی با موهای پرکلاغی‌اش مچ شده بودند. قد بلند و سـ*ـینه‌ی ستبرش نیک را به مبارزه می‌خواند. حتی با وجود اینکه در آن کت اسپرت و جین، زیادی شبیه انسان‌ها شده بود. بالاخره آدام بود که با لب کج شده گفت: - سرورم! نیک با همان خون‌سردی جواب داد: - آدام! - حالت چطوره؟ تجارت و سلطنت چطوره؟ نیک که او را می‌شناخت نیشخندی زد. - برای مراسم آماده‌ای؟ آدام سریع گفت: - البته! و بعد با خباثت اضافه کرد: - هرچند اگه تو آماده نباشی ایرادی نداره. به‌هرحال صد سال بیشتره که داری با تخت کریستین خوش می‌گذرونی. یه جورایی نیواورلانز، الان مال توئه! حتی من هم دیگه خالقم رو به یاد ندارم. نیک غرید: - تو بهتره حواست به خودت باشه که امشب زیاد خون از دست ندی! آدام با تفریح در را گشود و با لبخند ریاکارانه‌ای گفت: - بریم؟ نیک جلوتر از او خارج شد. آدام عقب نماند و درحالی‌که دوشادوش او راه می‌رفت گفت: - سلطنت چطوره؟ هیچ‌وقت نفهمیدم چطور به‌جای آزادی، خودت رو در قید و بند کریستین زنجیر کردی! نیک همچنان جوابی نداد؛ ولی آدام که سمج‌تر از این حرف‌ها بود ادامه داد: - واقعاً اون خون‌آشام پیر با تبدیل تو شانس آورد؛ ولی هی! کی فکرش رو می‌کرد یه وحشی این‌قدر خوب از آب دربیا... جمله‌اش را تمام نکرده بود که نیک او را به دیوار کوبید. برخوردش صدای مهیبی ایجاد کرد و نیک توانست فرورفتگی‌ای روی دیوار ببیند؛ ولی ذره‌ای اهمیت نداد. شکستن یکی دو مهره از کمر آدام به خسارتش می‌ارزید. ادام درحالی‌که پای دیوار افتاده بود کم نیاورد و با خنده گفت: - این شایعه‌های خون‌سردی تو واقعاً مسخره‌ان. بعد به راحتی ایستاد و درحالی‌که بدنش را می‌کشید با نیشخند گفت: - فک کنم قلنجم رو شکستی.
Mostrar todo...
#قوانین پارت ۵۱ نیک با بی‌قراری بیرون خانه قدم می‌زد. خبر دادن ریک داشت به درازا می‌کشید و این اصلاً مورد پسند او نبود. عرض خیابان را برای بار صدم پایین آمد. جلوی ایوان خانه‌ی ریک ایستاد. همه‌ی خون‌آشامان نیواورلانز موظف بودند تا در قصر خون زندگی کنند. ریک هم از این قاعده مستثنی نبود. حدود پنجاه و چند سال پیش، به کل ایالت لوئیزیانا حمله شد و چه خون‌آشام‌ها که از شبیخون شکارچی‌ها به ملاقات مرگ حقیقی نرفتند. نیک یاران و همچنین دشمنان زیادی از دست داد؛ ولی به‌عنوان لرد نیواورلانز همچنان پابرجا ماند. ولی برادرش در کل این دنیا یک یار و همدم داشت. خالق و عشق زندگی‌اش، داوینا. نیک به.خوبی غصه‌های ریک را به یاد داشت. اینکه چگونه برادرش تا مرز خشک شدن پیش رفته بود. مرگ داوینا، ریک را عوض کرد. ریک فعال، از جامعه‌ی خون‌آشام‌ها عقب کشید. ارتباطش را با دوستانش تمام کرد و بعد از مدتی این خانه را خرید. حمله‌ی پنجاه سال پیش باعث شد تا نیک دستور دهد تمام خون‌آشام‌ها در قصر خون بمانند. فرمانی که در این پنج دهه سفت و سخت اجرا شد. هزینه‌هایشان بالا رفت و مدیریت آن‌همه خون‌آشام در یک جا سخت بود؛ ولی نیک از پس همه‌ی آن‌ها برآمد و به.عنوان حاصل کار، تنها لردی بود که در قلمرواش برای مدت مدیدی تعداد خون‌آشام‌ها ثابت مانده بود. دوباره پیمودن خیابان را از سر گرفت. بین خون‌آشامان به‌خاطر سن‌وسالش شنوایی بالایی داشت؛ ولی نمی‌توانست هیچ صدایی از داخل خانه‌ی ریک بشنود. می‌دانست که جادوگرِ ریک مسئول این دیوار جادوست. کاری که عین آن را سوفیا برای اتاق و دفترکار نیک در قصر انجام داده بود. بالاخره در باز شد. نیک آماده بود تا از جا بپرد و کل فاصله‌اش را تا خانه‌ی ریک در ثانیه‌ای طی کند؛ ولی وقارش را حفظ کرد و آرام و استوار جلو رفت. ریکِ تنها، ضربه‌ی کاری‌ای بود. نیک جلویش ایستاد و منتظر شد تا دلیل او را بشنود. ریک توضیح داد: - نمی‌خواد باهات بیاد. دلیلی برای این کار نمی‌بینه و هم بهت اعتماد نداره. یک تای ابروی نیک بالا رفت. - فکر نکنم حق انتخابی بهش داده باشم. ریک چشمانش را در کاسه چرخاند. - اون انسانه نیک! نمی‌تونی به اون هم دستور بدی. - زمانی که با تو تبادل خون کرد خواه ناخواه جزئی از ما شد برادر. صدای نیک تیز بود و برای ریک تلنگری شد. گاردش را بلافاصله بالا آورد. - ببین نیک، نمی‌خواد! من نمی‌تونم مجبورش کنم. نیک قدمی به جلو گذاشت و غرید: - پس من این کار رو می‌کنم. حس لرزش موبایلش باعث شد بایستد. اسمارت‌فون سیاهش را از جیب داخلی کت بیرون کشید. اصلاً حال‌وحوصله‌ی مباشرش را نداشت. - بگو! سوفیا آن‌طرف خط از لحن بی‌حوصله و دستوری نیک حساب کار دستش آمد. سریع و خلاصه گزارش کرد. - آدام اینجاست سرورم! گفت بگم برای انجام مراسم بیداری حاضره و عجله کنید؛ چون می‌خواد تا قبل از طلوع از نیواورلانز بره. نیک فحشی فرستاد. آدام لعنتی کل این ماه نیک را سر دوانده بود و حالا در این موقعیت پیدایش شده بود؟ - میام. و قطع کرد. ریک که مکالمه را شنیده بود گفت: - پس بالاخره لرد کریستین به عرصه برمی‌گرده. نیک درحالی‌که موبایل را به داخل جیبش برمی‌گرداند جواب داد: - به زودی. بعد صاف ایستاد و با جدیت دستور داد. - اون زن رو می‌برم ریک! ریک خیلی بی‌خیال سرش را تکان داد و گفت: - بانی داره ترتیبش رو میده. بی‌خیالی یک‌باره‌ی ریک، نیک را به شک انداخت؛ ولی چیزی از این شبهه نشان نداد و همچنان خونسرد ماند. ذهنش به‌شدت مشغول کار بود تا دلیل تغییر رفتار برادرش را بفهمد. نمی‌دانست داخل خانه چه اتفاقی افتاده؛ اما هرچه بود ریک را از موضعش پایین کشیده بود. در خانه دوباره باز شد. نیک، دست راست برادرش را دید که بیرون آمد. کاملاً محتاط به نظر می‌رسید. نیک به این‌گونه رفتارهای عجیب‌غریب در مقابلش عادت داشت. بانی کمی مضطرب و عصبی اعلام کرد: - دنیل آماده‌ست. ریک برای حفظ ظاهر، تعظیم کوتاهی برای نیک انجام داد و با قدم‌های بلند به داخل برگشت. هر دو داخل شدند. نیک کمی دیگر به عکس‌العمل ریک فکر کرد. چقدر امکان داشت که درباره‌ی مایکل فهمیده باشد؟ هنوز به نتیجه‌ای نرسیده بود که ریک پیدایش شد. از دیدن دنیل در آن وضعیت جا خورد. زن، بیهوش در آغ*وش ریک افتاده بود. ریک به جلو آمدن ادامه داد و دقیقاً رو‌به‌روی نیک ایستاد. با لحنی که در آن کمی تمسخر موج می‌زد گفت: - این هم اشتباهم! نیک اخمی میان ابروانش نشاند؛ ولی جوابی به ریک نداد. دست جلو برد و زن را به آغـ*ـوش کشید. از پر کاه هم سبک‌تر بود. وقتی دنیل کاملاً در آغـ*ـوشش جای گرفت گفت: - تمومه! ریک پرسید: - از این به بعد هیچ مسئولیتی درباره‌ش ندارم؟ نیک اطمینان داد. - ابداً! و بعد در چشم برهم زدنی رفته بود. ریک به جای خالی آن دو نگاه کرد و قول داد که برنده‌ی این بازی خودش باشد. ***
Mostrar todo...
#قوانین پارت ۵۰ _دیوونه شدی؟ من نمی‌خوام باهاش برم! چند دقیقه‌ای بود که ریک خواسته‌ی نیک را مطرح کرده بود. دنیل قبول داشت که نیک به‌شدت جذاب است؛ اما امنیت این خانه را به هیچ کجا نمی‌داد. نه حالا که فهمیده بود خون‌آشامان وجود دارند. امکان نداشت همراه نیکی که اصلاً نمی‌شناخت برود. ریک هرچه بود، با وجود دوبار به کام مرگ کشیدن دنیل، هر دوبار نجاتش هم داده بود. بانی با اینکه خشن بود، دست دوستی به دنیل داده بود و وایات و حتی برایان هم بهتر از نیک به‌نظر می‌رسیدند، نیکی که به طرز خطرناکی جذاب بود. با بداخلاقی تصمیمش را اعلام کرد. - من هیچ جا نمیرم! اصلاً نمی‌فهمم چرا باید باهاش برم. یک راست اومدی داخل و میگی دنیل باید با نیک بری! صدایش بلندتر شد. - من حتی نمی‌شناسمش. بانی از اول هم می‌دانست که ملاقات لرد خون‌آشامان بی‌دلیل نیست. فقط سر در نمی‌آورد چرا باید دست روی دنیل بگذارد. این دختر چیز خاصی نداشت. با نگرانی اول به ریک سردرگم و بعد به دنیل عصبانی نگاه کرد. امشب جز خودشان سه‌تا و وایات، کس دیگری در خانه‌ی ریک نمانده بود. ریک که از سروکله زدن، اول با نیک و حالا هم با دنیل، خسته بود غرید: - وقتی خودت رو انداختی وسط زندگیم باید فکر اینجاش رو هم می‌کردی. کی به تو گفت که جونم رو نجات بدی؟! دنیل با شگفتی پلک زد. ناسپاسی ریک قلبش را فشرد. اشک به چشمانش هجوم آورد. هم ریک و هم وایات و هم بانی، ناراحت شدن دنیل را دیدند. دنیل نیشخندی زد. - راست میگی! ازم نخواسته بودی. فقط با بی‌شعوری به ذهنم نفوذ کردی و مجبورم کردی به این کار. با جرئت بیشتری افزود: - معذرت می‌خوام که جون رقت‌انگیزت رو نجات دادم! ببخشید که تو مجبورم کردی توی این خونه بمونم. خودت لعنتیت نذاشتی برم. درحالی‌که به‌سمت اتاقش می‌رفت داد زد: - نمی‌خواد نگران باشی! همین حالا میرم؛ ولی نه با اون لرد نیکتون، من آدمم و برام این چرندیات خون‌آشامیتون ابداً مهم نیست. در اتاق را پشت سرش کوبید. از کوره در رفتن دنیلِ همیشه محتاط همه را شگفت‌زده کرد. بانی و وایات را برای اولین بار، چرا که او را ترسو می‌پنداشتند؛ ولی ریک را برای بار چهارم. بانی با نگرانی و کمی سرزنش به ریک نگاه کرد. ریک خسته گفت: - اون‌طور نگام نکن! اون ما رو نمی‌شناسه؛ ولی تو که دیدی. وقتی نیک دستور میده، چی‌کار می‌تونم بکنم؟ وایات با تعجب گفت: - چرا باید دنیل رو بخواد؟ ریک شانه‌ای بالا انداخت. -دلایلش من رو که قانع نکردن؛ ولی به‌هر‌حال دنیل باید بره. بانی با سر به اتاق اشاره زد. - فکر می‌کنی با پای خودش این کار رو بکنه؟ ریک روی مبل نشست. لعنت به او که خودش را به داخل آن مسافرخانه‌ی لعنتی پرت کرده بود. لعنت به او! وایات هشدار داد: - به‌هرحال عجله کنید! فکر نکنم هیچ‌کدوم از ما بخوایم که لرد رو منتظر بزاریم. بانی هم با نگرانی تصدیق کرد. - ببین ریک، دنیل زیادی ساده‌ست. حق هم داره! تا حالا از وجود ما خبر نداشته. ولی حالا که درگیر ما شده راه برگشتی هم نیست. اگه قرار باشه بین تحویل دادن اون و خشم نیک یکی رو انتخاب کنم میگم که باید دنیل رو بدیم بره. وایات هم با عجله گفت: - راست میگه! اگه لرد اون رو می‌خواد بذار بره. رابـ*ـطه‌ی شما دوتا برادر همین الانش هم افتضاحه. یه انسان ارزش این رو نداره که بدتر بشه. ریک به هردو یارش نگاه کرد. آن دو هرگز بر علیه او کاری نمی‌کردند و اگر حرفی می‌زدند، یعنی ریک باید انجام می‌داد. بانی مکالمه‌اش را با دنیل به یاد آورد و سریع حدس زد. - فکر کنم بدونم چرا دنیل رو می‌خواد. سر هر دو مرد به‌سمتش چرخید. توجه آن دو را که دید ادامه داد: - من و دنیل باهم حرف زدیم. می‌دونی اون کیه ریک؟ ریک سوالی نگاهش کرد. بانی تیر را رها کرد. - وارث کمپانی استایلزه. برای ریک شناخت سریع کمپانی استایلز وقت برد؛ ولی وایات سریع واکنش نشان داد. - شوخیت گرفته؟ اون آس‌وپاس؟ و با شصت به دری که پشت سر دنیل بسته شده بود اشاره کرد. بانی سرش را تکان داد و خیلی جدی گفت: - من هم باورم نمی‌شد. شاید هم دروغ باشه؛ ولی دنیل خودش بهم گفت. مایکل استایلز، لرد نیویورک، عموشه! چشم‌هایش را در کاسه چرخاند. - یا حداقل تظاهر کرده عموی این دختره! ***
Mostrar todo...
#قوانین پارت ۴۹ ولی پاسخی از طرف بانی نیامد. ریک می‌دانست که بانی از ملاقات نیک ترسیده است. دنیل نسبت به دنیای آن دو بیگانه بود؛ ولی بانی آن‌قدر از شهرت نیک شنیده بود تا حرفی نزند. ریک برای آرامش دادن به یار دیرینش لب باز کرد. - با دنیل برید داخل. صحبت من و لرد نیک که تموم بشه بهتون می‌پیوندم. ابروی دنیل از لحن رسمی ریک بالا پرید. مرد دوم، یا شاید هم خون‌آشام دوم، تن دنیل با این فکر لرزید. اگر این مرد خون‌آشام می‌بود می‌شد دومین خون‌آشام زندگی دنیل. به‌هر‌حال مرد یا خون‌آشام دوم که ریک او را لرد نیک خطاب کرده بود همچنان پشت به آن‌ها ایستاده بود. بانی با خواندن نگرانی از چشمان ریک باشه‌ی آرامی زمزمه کرد و به دنیل گفت: بیا بریم تو. دنیل هم که اصلاً از این جو متشنج راضی نبود باشه‌ای گفت و دنبالش کرد. هردو از کنار ریک گذشتند و به‌سمت در رفتند. بانی از چند پله‌ی ایوان خانه بالا رفت و در نیمه‌باز را هل داد. وقتی کاملاً داخل شد نفس عمیقش را بیرون فرستاد. خوشبختانه وایات کل خانه را جادو کرده بود و هیچ صدایی از داخل خانه برای هیچ خون‌آشامی در بیرون قابل شنیدن نبود. دنیل از پله‌ها را بالا رفت. در دل کمی بانی را لعنت کرد. زن روس حتی تعارفی هم برای حمل ساک‌ها نزده بود. نزدیک به در کنجکاوی بر دنیل غلبه کرد و سرش را به حساب خودش نامحسوس چرخاند تا کسی که لرد نیک خطاب شده بود را ببیند. به‌محض چرخیدن چشم‌هایش روی او، قلب دنیل از حرکت ایستاد؛ چرا که مرد کت‌وشلواری رو‌به‌رویش را می‌شناخت. با اینکه می‌خواست دید زدنش نامحسوس باشد در جا خشک شد. با چشم‌های گردشده به لرد نیک نگاه می‌کرد. او هم خیره‌اش بود، با چهره‌ای بی‌حالت و همان چشمان طوفانی. داخل خانه بانی که خشک شدن دنیل را دید، با حرص بازویش را گرفت و به داخل کشید. در همان حین غر زد: - سرت به تنت زیادی کرده؟ بیا تو دیگه. دنیل بدون اختیار دنبالش به داخل کشیده شد؛ ولی نمی‌توانست نگاه از آن تیله‌های آبی درخشان بگیرد. بالاخره بانی بود که با بستن در ارتباط چشمیشان را قطع کرد. دنیل با بهت آن‌قدر عقب رفت تا کمرش به دیوار خورد. تمام وزنش را روی آن رها کرد. ساک‌ها از دستش رها شدند. بدون نگاه کردن به بانی پرسید: - اون مرد، لرد نیک، خون‌آشامه؟ بانی با اعصابِ خرد غرید: - خودشه! و اصلاً شبیه به ریک نیست. جواب بانی را از قبل می‌دانست. البته که مرد باید خون‌آشام می‌بود. در فیلم‌ها دیده بود که خون‌آشامان چگونه مردم را تحت تأثیر قرار می‌دهند. با شگفتی نامش را زمزمه کرد: - نیک. اسمش معمولی بود. ولی نه! وقتی نیک را به او لقب می‌دادند زیبا به‌نظر می‌رسید. دنیل زمزمه کرد: - مثل خودش! بانی بالاخره متوجه سردرگمی دنیل شد. از آنجایی که وقت‌گذرانی امروز باعث شده بود تا کمی به هم نزدیک شوند جلو رفت. - خوبی دنیل؟ دنیل با گیجی نگاهش کرد. گویی متوجه سوالش نشده بود‌. - چی گفتی؟ - میگم خوبی؟ سرش را به آرامی بالاوپایین کرد. - فکر کنم. - چرا یهویی این‌طوری شدی؟ دنیل که نمی‌خواست حرفی درباره‌ی رویارویی‌اش با نیک بزند و از تأثیر به‌شدت زیاد او روی خودش بگوید، سعی کرد تا بانی را دست‌به‌سر کند. - فکر کنم گرسنه‌م شد! بانی که با این حرف دنیل خیالش راحت شده بود با خنده گفت: - خوبه همین الان بستنی خوردیم. دنیل تکیه‌اش را از دیوار برداشت و به فریب‌کاری‌اش ادامه داد: - فعل‌وانفعالات بدنم زیاده! چی‌کار کنم؟ زن روس روی پاشنه‌ی پا چرخید و درحالی‌که از راهروی کوچک عبور می‌کرد گفت: - بیا ببینم اینا چیزی توی یخچال گذاشتن. دنیل صبر کرد تا بانی پشت دیوار ناپدید شود. بعد با تمام سرعت به‌سمت پنجره‌ی کنار در دوید و پرده‌ی توری را به‌آرامی کنار زد. چشم‌هایش با شگفتی نیک را دید زدند. برعکس دیدار قبلشان، امشب لباسی رسمی به تن داشت. کت‌وشلوار زغالی‌رنگ گوچی که طبق تجربهی دنیل یک دانه‌اش به اندازه‌ی کل زندگی دنیل ارزش داشت. کت‌وشلوار دقیقاً اندازه‌ی تنش دوخته شده بودند و قد بلند و هیکل زیبایش را بیشتر به رخ می‌کشید. زیر آن، پیراهن براق سرمه‌ای به تن داشت که بر جلوه‌ی لباسش افزوده بود. کفش‌های ورنی‌اش هم برق می‌زدند. هرچقدر نگاه دنیل حریصانه به‌سمت او بود، نیک با بی‌خیالی قدم می‌زد و به صحبت با ریک مشغول بود. دنیل هردو را بررسی کرد. شباهت عجیبی میانشان موج می‌زد؛ ولی ریک نفس‌گیری نیک را نداشت، بیشتر مهربان به‌نظر می‌رسید و تنها جذاب. - دنیل؟ کجا موندی؟ صدای معترض بانی دنیل را هول کرد. پرده را با سرعت انداخت و به انتهای راهرو نگاه کرد. وقتی بانی را آنجا نیافت نفس راحتی کشید و بلند گفت: - الان میام. دلش می‌خواست تا همچنان نیک را دید بزند. دقیقاً مثل نوجوانی‌اش رفتار می‌کرد، زمانی که با دختران دبیرستان پشت سر مدلینگ‌ها و سوپراستارها غش‌وضعف می‌کردند. با بی‌میلی ساک‌ها را جمع کرد و هن‌هن‌کنان به بقیه پیوست.
Mostrar todo...
بیرون خانه دو برادر فوربز با سرسختی خیره‌ی هم بودند. ریک که از علاقه‌ی عجیب نیک نسبت به دنیل سر در نمی‌آورد گفت: - مگه نگفتی دنیل اشتباهمه و قبل از اینکه گزارشم رو شخصاً رد کنی گندم رو جمع کنم؟ لرد خون‌آشاما از کی تا حالا شخصاً به گندکاری زیردستاش رسیدگی می‌کنه؟ نیک که از عصبانیت ریک لـ*ـذت می‌برد و هم نمی‌خواست تا رازهایش را با کسی در میان بگذارد، خونسردانه جواب داد: - توی این دنیا یه دونه برادر بیشتر ندارم. از کجا معلوم اون آدمایی که دور خودت جمع کردی، نرن راپورتت رو به انجمن ندن؟ اون‌وقت تک برادرم رو از دست میدم. ولی من می‌تونم از اون زن نگهداری کنم. طبق معمول ریک را به بی‌عرضگی محکوم می‌کرد. دست ریک با خشم مشت شد. - نمی‌خواد خودت رو توی زحمت بندازی! یادمه بارها بهم گفتی احمقم! می‌تونم خودم گندم رو جمع کنم تا ببینی چندان برادر بی‌دست‌وپایی نداری! - نمی‌فهمم چرا این‌قدر بحث می‌کنی؟ دارم دست دوستی به‌سمتت دراز می‌کنم. - من فقط نمی‌فهمم یه انسان چرا باید برای تو اهمیت داشته باشه! اون هم یه انسان معمولی که هیچ قدرت خارق‌العاده‌ای نداره. حتی اون‌قدرا هم زیبا نیست که چشم لرد نیک رو بگیره. این حرفا رو تحویل من نده که می‌خوای از من مراقبت کنی. مستقیماً به چشمان نیک زل زد و محکومش کرد. - من تو رو می‌شناسم، هزار و چندین ساله که می‌شناسمت! نیک خسته از مشاجره دست روی نقطه ضعف ریک گذاشت. - برادر، می‌دونم روبه ‌رو شدن داوینا با مرگ حقیقی چقدر برات سخت بوده! از اون‌موقع به بعد ریک واقعی رو از دست دادم. باید نگرانی من رو برای خودت درک کنی! نمی‌خوام یه انسان تنها کسم رو ازم بگیره! شنیدن اسم داوینا برای ریک ضربه‌ای کاری بود. چشم از نیک گرفت و تسلیم شد. - باشه ببرش، سه ماه و بعد می‌تونی پاکش کنی! اگر هم خواستی جزئی از خون‌دهنده‌ها بکنیش، خون به‌شدت لذیذی داره. لبخند موفقیت روی لبان باریک نیک نقش بست. بالاخره بعد از نیم ساعت مشاجره با آوردن اسم خالق ریک، او را تسلیم کرده بود. چهره‌ی درهم رفته‌ی ریک را دید. دلش برای برادرش سوخت؛ ولی خب ریک نباید از همان اول، زنی را انتخاب می‌کرد که نیک می‌خواهد. نیک دستور داد. - برو بگو بیاد! داریم می‌ریم. ریک بی‌حوصله گفت: - چند لحظه صبر کن. ***
Mostrar todo...