cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

🔞سِڪ💦ـسِ پُر عَذابــــ🔞

بیا توی این کانال و شب و روز حال کن!🍆 رمان های آنلاین: سکس پر عذاب(روزهای زوج) ناله های بی رمق(فایل فروشی) چادر سیاه حشری(فایل فروشی) بهشت کلوچه‌ای من ج ۱ و ۲(فایل فروشی) به قلم: رها

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
7 533
Suscriptores
-1424 horas
-587 días
-21530 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

- مگه قرار نبود برای امشب کاستوم سکسی پرستاری بپوشی که من بکنمت؟ با ترسی که از عصبانیتش به جونم افتاده بود، جواب دادم: - من الان پریودم شایان. تو پریودی که نمیشه... به طرفم هجوم آورد که باعث شد جمله‌ام نصفه بمونه و جیغی بزنم. بازوهام رو گرفت و با حرص گفت: - توله‌ی من از این بهونه‌ها نباید بیاری برام. خودت می‌دونی که هر وقت دلم بخوادت باید بهم بدی. چرا شایان نمی‌فهمید؟ سعی کردم از در لوندی وارد بشم: - شایان جونم؛ تو پریودی دردم می‌گیره. صبر کن خوب بشم اون وقت... با ضربه‌ای محکم به سینه‌ام باعث شد روی تخت بیفتم و جیغم هوا بره. تی‌شرتش رو از تنش بیرون آورد و روم خیمه زد: - هنوز کاریت نکردم توله سکسی که جیغ می‌زنی؛ تو مثل این که زبون خوش حالیت نمیشه. میگم الان می‌خوامت، نمی‌فهمی؟ دستشو جلو آورد تا شلوارمو پایین بکشه اما با بستن پاهام مانعش شدم. چشماش برقی از شرارت زدن و گفت: - مثل این که دلت هوای اولین شبمون که زوری بود رو کرده نه؟ عاشق ژانر تجاوزی دختر کوچولو؟ شایانم پا به پات بازی می‌کنه. به زور شلوارمو از پام بیرون کشید؛ با دیدن ناحیه بیکینی صافم که تازه شیو شده بود، خشمگین شد و غرید: - تو که پریود نیستی! می‌خواستی گولم بزنی توله‌ی هفت خط؟ شیدا به خدا امشب طوری جرت میدم که هفت قلو حامله بشی. پاهامو بالا گرفت که دستمو بین پاهام گذاشتم و مقاومت کردم: - از دیشب هنوز درد دارم لامصب. بابا مثلا عضو یه خانواده‌ایم. یه زمانی حکم خواهر برات داشتم. بهم رحم کن. اسپنک محکمی بهم زد و با نیشخندی خبیث جواب داد: - الکی خودتو خسته نکن بیب؛ من تا ترتیب تو رو امشب ندم ولت نمی‌کنم. بیشتر بخوای ناز بیای دو تا تاخیری میندازم بالا که تا فردا مامانت و بابام از مسافرت میان هنوز جیغ بکشیا. حالا شل کن. آفرین. بر خلاف خواسته‌اش پاهامو دوباره بستم اما با کاری که کرد آهی کشیدم و شل شدم. https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk - بابایی؛ نمی‌خوای به مامانی سهم امشبش رو بدی؟ شایان نگاهی به من که با لحنی بچگونه حرف می‌زدم انداخت. نیشخندی خبیث زد و مثلا در خطاب به جنین توی شکمم اما در اصل به من گفت: - چرا عزیزم. اتفاقا قراره امشب به مامانت دوبل حال بدم. ابرویی بالا انداختم؛ به طرف کمد رفت و درحالی که جعبه‌ای ناشناس رو بیرون میاورد رو به من با چشمکی گفت: - همیشه دلم می‌خواست تو رو حامله کنم، بعد همزمان بهت سکس واژینال و آنال بدم. جسمی صورتی که نسخه مصنوعی آناتومی مردونه بود بیرون آورد. دهنم باز موند که با نگاه برق افتاده و شرورش گفت: - شانس آوردیم به خاطر سن کمت هنوز جفت کانالات تنگن. بخواب میوه ممنوعه‌ی من. با دیدن حیرت و خشک شدنم به طرفم اومد و روی تخت خوابوندتم و...
Mostrar todo...
- دختری که سینه‌هاش و با ژل بزرگ کرده که دختر نیست، توپ باد کرده است! شیدا خندید. - دوس‌ دخترای تو عملین دلیل نمیشه سینه های منم پروتز باشن. شایان به طرفش برگشت. - یعنی فابریک انقد شدن؟ سکس داشتی! شیدا لبخند‌‌ش‌ جمع شد. از جا بلند شد که شایان با زرنگی زمزمه کرد. - حداقل یه چندباری و با خودت ور رفتی حالا... درسته کوچولو؟ شیدا به طرفش برگشت. - بی‌حیا! من مثل تو هر روز و با یکی نیستم. بدن منم خیلی عادیه، مثلا از خارج برگشتی، یکم چشم و دل سیر باش. شایان سریع بلند شد. - هرجای دنیا بری دختری با این سینه های خوش فرم و نوک سینه هایی که سیخ شدنشون از روی لباس پیداست، ناخودآگاه جذب میشی! شیدا به سختی آب دهان قورت داد و شایان جلوتر رفت. - می‌خوام نگاه نکنم و حرمت روابط و‌ نگه دارم، اما بدجوری داری واسم خودت و به نمایش میذاری خواهرِناتنی! شیدا شرمگین لب گزید و دست شایان روی نوک سینه اش به نرمی حرکت کرد. - گفتی سکس نداشتی تا حالا؟ شیدا چشم بست. - شا...شایان داری چکار می‌کنی! الان مامانم اینا می... اما داغی لبهای شایان از روی لباس هم باعث شد که حرفش با آه عمیقی بدل شود و شایان از اینبار یک پایش را دور کمرش بیاورد. سر در گردنش برد و با ولع گوشش را به دهان برد. - سعی میکنم اولین رابطه جنسی و طوری بهت حال بدم که تا آخر عمر بخوای دوباره‌ تجربه کنی‌❗️ https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk شایان برادر ناتنی من بود، اما جذب جذابیت و زیبایش شدم و تصوری که از بچگی بهش داشتم بهم ریخت! ۱۵ سالم بود که به کانادا رفت و بعد چند سال که برگشت،‌ همه چیز تغییر کرده بود، من حالا دیوانه وار برای به دست آوردنش تلاش می‌کردم و شایان اینبار....🔞❌ https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk
Mostrar todo...
-

Photo unavailable
- بمالم ممه های بلوریتو؟ نفسهای شیدا قطع شد و شایان درحالی که دستش داخل سوتین دخترک بود، دوباره عمدا در گوشش با صدای بم و نفسی داغ زمزمه کرد. - بمالم این لیمو های شیرین رو سرحال بیای! شیدا نالید. - مامانم اینا بیدارن شایان میفهمن! شایان یک دستش را روی کمر شلوار شیدا برد و زبانش را از گردن تا چاک سینه‌ی دختر برد. - یادت نره تو فقط دخترِ زن بابای منی دختره سکسی! https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk رابطه خواهر برادر ناتنی🤤🔞❌
Mostrar todo...
#عاشقی_معکوس #پارت_۱۲۱ ‏_ چرا اومده پایین موند گفت یکم صبر میکنه تا من اول حرفامو بزنم بعد که تموم شد صداش کنم خندید و گفت ‏_میبینی شوهرم چه نکته سنجه...‏ هنوز حرفشو کامل نزده بود که صدای در اومد و بعدش صدای عمو که اومد پیچید توی اتاق:‏ ‏_چطوری عمو؟!‏ ‏_تا خوبی چی باشه عمو ...‏ خندید و بعد از چند لحظه پیشونیمو بوسید ‏_ناشکرنباش دختر... خداروشکر که سالمی...‏ صدای زن عمو اومد:‏ ‏_این اگه سالمه پس ما چی هستیم...‏ عمو خندید و ادامه داد:‏ ‏_ولی خوب همه رو تا دم سکته بردی دیگه هیچ وقت این طور تن بدن همه رو نلرزون... بابات که دیگه گفتن نداره... میدونی ‏بدی تو چیه سنا؟؟ تو هنوز صبر کردن رو یاد نگرفتی...‏ تا حالا نه بهت چیزی گفتم نه خواستم تو زندگیتون دخالت کنم ولی این رو یادت باشه هر چقدر که زندگیتو سخت بگیری ‏همون قدر هم برات سخت میگذره...‏ راست میگفت... من همیشه سختی های زندگیمو دیدم و توشم دست و پا زدم اونم منو توی خودش غرق کرد...‏ بعد یکم دیگه حرف زدن با عمو زن عمو مامان وبابا هم اومدن پیشمون ولی هیچ کس اشاره ای به جای خالیه کسی که نبودش ‏واقعا توی ذوق میزد نکرد...‏ دلم گرفت... میخواستم فرید کنارم بود و بازم من غر می زدم از بودنش... داشتم به این نتیجه میرسیدم که شخصیتم خیلی مشکل ‏داره...‏ 🖌به قلم بهار
Mostrar todo...
👍 5 1
- چرا می‌خوای سقط کنی؟ لبم رو گاز گرفتم؛ چی می‌گفتم؟ این که از برادر ناتنیم حامله شدم در حالی که نامزد داشتم؟ وقتی دید جواب نمیدم، پوزخندی زد و گفت: - از دوست پسرته مگه نه؟ بهتم نمیاد شوهر کرده باشی. نهایتش هیجده باشه سنت. اشتباه می‌کرد؛ هفده ساله‌م بود و یه نامزد قلچماق و نفهم داشتم. اگه می‌فهمید از یکی دیگه حامله‌ام راحت منو سلاخی می‌کرد. - من نمی‌تونم سقطش کنم. برام دردسر داره. با شنیدن این جمله‌ی زن، ترسم گرفت؛ اشک تو چشم‌هام جمع شد و گفتم: - خانوم تو رو خدا. تو رو جون هرکی دوست داری. من... من باید سقط کنم. ابروهاشو توی هم کشید و با لحنی وقیح کلمات کثیفش من رو خطاب قرار دادن: - اون موقع که برای طرف لنگاتو باز کرده بودی و آه و اوهت به راه بوده فکر اینجاش رو می‌کردی. اشکم چکید؛ اگه سقط نمی‌کردم، کم کم همه می‌فهمیدن. اولین نفر هم شایان بود و نمی‌ذاشت سقط کنم. بچه‌اش رو می‌خواست؛ خودش اون شب که ریخت داخلم گفت می‌خواد حامله بشم. زن که قیافه وا رفته‌ام رو دید، انگار دلش به حالم سوخت و گفت: - ببین نمی‌تونم برات سقط کنم. اما برو خودت رو ببند به زعفرون و دارچین و تخم گشنیز. انقدر بخور تا به خونریزی بیفتی و سقط شه. امیدوار شدم و با حالتی خوشحال پرسیدم: - اینا رو بخورم سقط میشه؟ لاقید شونه‌ای بالا انداخت و با بی‌خیالی جواب داد: - نمی‌دونم دیگه. اونش بستگی به شانست داره. سری تکون دادم و بیرون اومدم. باید اینا رو می‌خوردم تا هرچی زودتر این لکه ننگ رو پاک می‌کردم و بعدش هم بکارتم رو می‌دوختم. اما به محض باز کردن در و دیدن هیکل چهارشونه مقابلم وا رفتم. https://t.me/joinchat/2dtr71fJC6xlYTQ8 https://t.me/joinchat/2dtr71fJC6xlYTQ8 https://t.me/joinchat/2dtr71fJC6xlYTQ8 https://t.me/joinchat/2dtr71fJC6xlYTQ8 https://t.me/joinchat/2dtr71fJC6xlYTQ8 https://t.me/joinchat/2dtr71fJC6xlYTQ8 https://t.me/joinchat/2dtr71fJC6xlYTQ8 شایان کینه داره... کینه‌ی ازدواج پدرش و رها کردن مادرش... کینه از زنی که جای مادرش رو گرفته و دختری که شده خواهر ناتنیش... انتقام و رسوایی میشه هدفش و چه طعمه‌ای بهتر از خواهر ناتنی نوجوون و ساده لوحش؟ اون میشه تاوان اشتباه مادرش و پدرم. اون با هر نفس و ناله‌اش زیرم، تقاص زندگی از دست رفته مادرم رو باید پس بده... خواهر ناتنی‌ام از برادر ناتنیش حامله میشه تا خودش و مادرش و پدرم بشن رسوای عالم! من انتقامم رو می‌گیرم. https://t.me/joinchat/2dtr71fJC6xlYTQ8 https://t.me/joinchat/2dtr71fJC6xlYTQ8 https://t.me/joinchat/2dtr71fJC6xlYTQ8 - شیدا؛ شکمت نفخ کرده؟ با این سوال خاله، لبم رو گاز گرفتم. توجه همه به سمتم جلب شد و مامان گفت: - والا خواهر نمی‌دونم بچه‌ام چش شده. یه مدته بی‌حاله‌، اشتها نداره. اینم از شکمش. با نگرانی به دستام خیره شدم که صدای خاله اومد: - وا! چرا نمی‌بریش دکتر؛ نزدیک عروسیه. من عروس بدحال نمی‌خواما... و خندید؛ اگه می‌فهمیدن نفخ نیست و جنینیه که حاصل نطفه‌ی رابطه با برادر ناتنیم بوده چه کار می‌کردن؟ - نیما پسرم؛ پاشو همین الان نامزدت رو ببر دکتر. خیالمون راحت بشه. با ترس و دلهره سرمو بالا آوردم؛ نگاهم به شایان افتاد. با پوزخند روی لبش خیار پوست می‌کند. همین رو می‌خواست. آبروی رفته ما. - نه خاله لازم نیست. خوب میشم. خاله اخمی کرد و جواب داد: - نه باید بری عزیزم. پاشو آماده شو. با استیصال نگاهم توی جمع چرخید و روی صورت شرورانه شایان ثابت موند. بالاخره به چیزی که می‌خواست داشت می‌رسید. امشب حاملگیم لو می‌رفت و پیش همه رسوا می‌شدم. https://t.me/joinchat/2dtr71fJC6xlYTQ8 https://t.me/joinchat/2dtr71fJC6xlYTQ8 https://t.me/joinchat/2dtr71fJC6xlYTQ8 https://t.me/joinchat/2dtr71fJC6xlYTQ8 https://t.me/joinchat/2dtr71fJC6xlYTQ8 https://t.me/joinchat/2dtr71fJC6xlYTQ8
Mostrar todo...
- خطِ سینه هيچ دختری اتفاقی تو عكس نميفته. شایان با خشم این رو گفت و موبایلش رو سمتم تکون داد: - بیا نگاه کن؛ آبروی ما رو حراج کردی؛ می‌خوای بشیم نقل دهن این و اون؟ نگاهی به صفحه گوشیش انداختم؛ عکسی بود که بعد از ظهر توی اینستا به عنوان پست گذاشته بودم. - با یه عکس من الان آبروتون حراج رفت؟ شایان دندوناشو از روی خشم به هم فشار داد؛از بین همونا غرید: - همه میگن دختر منوچهر خان بزرگ اهل هرزگی و بی‌بند و باریه؛ اهل بیرون انداختن پر و پاچه و سک و سینه. ابرویی بالا انداختم؛ یهویی بی‌هوا دستمو دور گردنش حلقه کردم و بهش فشار آوردم که چون آمادگیش رو نداشت، تعادلش رو از دست داد و روی تنم افتاد. حالا صورتش درست روی همون چاک سینه‌ای که بابتش داشت یقه جر می‌داد، قرار گرفته بود. - نه که آق داداش ما هم بدش میاد. تو که خودت تو کار لنگ و پاچه‌ی دخترایی. شاید یه پسری هم بخواد تو کار لنگ و پاچه‌ی من... آخ، وای چه کار می‌کنی؟ گردنم رو گرفته بود و فشار می‌داد؛ وقتی دستامو از دور گردنش شل شد و روی بازوهاش قرار گرفت، گفت: - داری دیگه گوه زیادی می‌خوری شیدا. بزور کلمات رو ادا می‌کردم: - و...لم کن. ش..ایان. دستشو برداشت که به سرفه افتادم؛ کمی که حالم جا اومد، دیگه از شدم عصبانیت نفهمیدم چه کار می‌کردم و داد زدم: - عوضی به چه حقی این کار رو باهام می‌کنی؟ تو رو سننه؟ تو حتی داداش راستکیمم نیستی. اصلا می‌دونی چیه؟ همین حالا لخت میشم و عکس می‌گیرم میذارم. با دیوونه بازی تاپم رو از تنم درآوردم و سوتین قرمزم جلوی نگاهش ظاهر شد. چشماشو خون گرفت و رگ گردنش نبض گرفت. همون موقع نگاهم به خشتک شلوارش افتاد که حسابی باد کرده بود. داداش ناتنیم که داشت یقه جر می‌داد، برام تحریک شده بود. https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk با ناباوری و بغض و دردی که زیر دلم پیچیده، لب می‌زنم: - پس همه چیز دروغ بود؟ همه‌ی اون غیرتی شدنات، همه‌ی اون بی‌تابی‌هات، همه‌ی اون زمزمه‌های عاشقانه؟ همونطور که دونه دونه دکمه‌های پیرهنش رو می‌بنده، پوزخندی می‌زنه و میگه: - شما دخترا خیلی احمقین. آره همه‌اش بازی بود، چون شماها عاشق اینین پسرا براتون غیرتی بشن، مگه نه؟ اشکی روی گونه‌ام می‌چکه. نگاهم به بدن لختم میفته که با اون خون خشک شده‌ی روی پاهام بهم دهن کجی می‌کنن. می‌چرخه تا از اتاق بیرون بره که نیمخیز میشم اما درد زیر دلم امان نمیده. ناچار می‌نالم: - شایان! از حرکت می‌ایسته. سعی می‌کنم جلوی گریه شدیدم رو بگیرم و با درد توی قلبم می‌پرسم: - چرا؟ برمی‌گرده و با سردی نگاهم می‌کنه. با لحنی به سرمای نگاهش میگه: - تو عزیز دل ملیحه‌ای و اونم عشق عزیز بابام. ناراحتی تو ملیحه رو غصه‌دار می‌کنه و غم ملیحه هم منوچهر رو دیوونه. دونفری که با هوسشون گند زدن تو زندگی مامانم، آواره‌اش کردن و آخرم دقش دادن؛ منوچهر بفهمه پسرش با خواهر ناتنیش خوابیده حتما دیوونه میشه. مگه نه؟ پوزخندی می‌زنه؛ می‌خواد بره که جیغ می‌زنم: - من خودمو می‌کشم. دستشو بالا می‌بره و با کلام پر طعنه و لحن بی‌توجهش قلبم رو تیکه تیکه می‌کنه: - تیغ تو حموم هست. موفق باشی خواهر کوچولوی احمق. https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk شایان جذاب و مقتدر و غیرتی می‌خواد از پدرش و زن باباش انتقام بگیره. انتقام مرگ غریبانه‌ی مادرش. و چه طعمه‌ای بهتر از خواهر ناتنی احمقش؟ گولش می‌زنه و بکارتش رو می‌گیره اما... وقتی شیدا می‌خواد با پسرخاله‌اش ازدواج کنه، شایان به خودش میاد و می‌بینه تا سر حد جنون عاشقشه، اما شیدا دیگه دوستش نداره. شایان چشم‌هاش هیچی رو نمی‌بینه جز شیدا پس...
Mostrar todo...
#عاشقی_معکوس #پارت_۱۲۰ با یه صدای متفکر گفت:‏ ‏_پس من حق دارم میگم تو شنا کردی... ‏ ایندفعه هردو خندیدیم...‏ ‏_تا امروز کجا بودی؟! زود تر منتظرت بودم...‏ ‏_ دیروزم که تو اومدی میخواستم بیام که بازم حال بابام بد شد...‏ ناراحت شدم باباش سال های سال بود که سکته قلبی کرده بود و بیشتر موقع ها مجبور میشدن توی بیمارستان بستریش کنن...‏ با ناراحتی گفتم:‏ ‏_واقعا متاسفم... خیلی ناراحت شدم... الان که بهترن ایشالله؟!‏ ‏_آره خدا رو شکر لازم نشد بستریش کنیم... امروزم بردمش خونه و تا الان هم اونجا بودم بعدم مستقیم اومدم اینجا...‏ به پشتی تخت تکیه دادم که صداش اومد:‏ ‏_ســنـا...‏ ‏_بــله...‏ ‏_چشمات...‏ لبخندی زدم و ادامه حرفشو خودم گفتم:‏ ‏_خوب میشن ولی احتمالا همیشه باید عینک بزنم...‏ با صدای بلند نفسشو بیرون فرستاد و گفت:‏ ‏_خدا روشکر...‏ حرفو عوض کردم:‏ ‏_عمو خوبه؟؟ اون چرا نیومد دلم براش تنگ شده... 🖌به قلم بهار
Mostrar todo...
👍 6 1
- اگه نتونی بخوری و بالا بیاری باید از پشت بکنم توت اونوقت دردت می‌گیره‌ها. شیدا با بغض لب برچید و رو به شایان جواب داد: - خب می‌ذاریش دهنم حالم بد میشه شایان جونم. خیلی گنده‌ست. شایان ابروهایش را درهم برد؛ دخترک زیادی لوس شده بود. اصلا دختری که برده‌ی انتقامش بود به چه جراتی خودش را لوس می‌کرد؟ - حرف نباشه. یا می‌خوریش یا از پشت. کدوم؟ شیدا با چشم‌هایی اشکی به برادرش خیره شد. برادری که باید برایش شب‌ها تختش را گرم می‌کرد. برادری که به خاطر انتقام از مادر او و پدر خودش، شیدا را گول زده بود. با پشت دست اشک روی صورتش را پاک کرد؛ هقی زد و با ناچاری زیر لب گفت: - باشه، می‌خورمش. شایان راضی سر تکان داد؛ جلو رفت و دست دخترک را گرفت تا درونش بگذارد. شیدا با دیدنش، آب دهانش را قورت داد. زیادی بزرگ بود و حتما عقش می‌گرفت. - زود باش. منتظر چی هستی؟ هرکاری کرد نتوانست و مجددا زیر گریه زد. این بار با صدایی بلند اشک می‌ریخت و هق هق می‌کرد. شایان کلافه چشم‌هایش را بست. با بیست و هشت سال سن، مچل این دختر هفده ساله شده بود. - نچ، مثل این که تو از راه آسون خوشت نمیاد. حتما باید درد و سختی بکشی. شیدا لحن تهدیدوارش را که شنید، بیشتر بنای گریه را گذاشت و با صدایی بلند گفت: - اصلا دلم نمی‌خواد بخورم. تو هم حق نداری از پشت بکنی تو. فهمیدی؟ خواست از روی تخت فرار کند که شایان نگذاشت؛ سریع به جلو جستی زد و مچ پایش را اسیر کرد. - کجا؟ فکر کردی می‌تونی راحت بذاری بری؟ حالا می‌بینی حق دارم از پشت بذارمش یا نه. وقتی نمی‌خوریش باید یه جور دیگه تلافی بشه. صدای مبهوت و عصبانی ملیحه به گوششان رسید: - این جا چه خبره؟ شایان؟ روی شیدا چرا افتادی؟ چیو می‌خوای بذاری پشتش؟ هردو نگاهشان به طرف ملیحه و صورت سرخش برگشت. دستش روی سینه‌اش قرار داشت. شیدا با دیدن ملیحه، گویی پناهی یافته بود که نالید: - مامان! خوب شد اومدی. شایان به زور می‌خواد استامینوفن بده بهم. من حاضرم تب داشته باشم ولی اینو نخورم. نگاه ملیحه روی قرص سفیدرنگ و بزرگ افتاد و وا رفت. - این که... این که قرصه. من فکر کردم... https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk دکتر لبخندی به ملیحه زد و گفت: - تبریک میگم. دخترتون دوقلو حامله‌ست. شیدا رنگش پرید و ملیحه اول جا خورد و بعد به خنده افتاد. - حتما اشتباه شده خانوم دکتر. دخترم ازدواج نکرده. اون همه‌ش هفده سالشه. خانم دکتر لبخندی معنادار زد؛ اشاره‌ای به شکم شیدا و برآمدگی توی چشمش زد و گفت: - اینی که من می‌بینم جای اشتباهی نذاشته. نتایج آزمایشات و سونو که این رو نشون میده. ملیحه هنوز هم باورش نمی‌شد. با همان لبخندی که انگار روی صورتش ماسیده بود، جواب داد: - این ورمش به خاطر کیسته. با داداشش رفته دکتر و اون... ناگهان در دم ساکت شد؛ شایان. با شایان به دکتر رفته بود. یادش به صمیمیت بیش از اندازه‌ی دخترش و برادر ناتنی‌اش آمد. حالت‌های تهوعی که شایان به پای ضعف و کم‌خونی می‌گذاشت. - خانوم؟ خانوم حالتون خوبه؟ قلبش تیر می‌کشید؛ شیدا از شایان حامله بود؟ از برادرش؟ می‌خواستند دونفری چوب حراج به آبرویشان بزنند؟ - سریع دستگاه رو بیارید. قلبشه. بجنبین. روی زمین افتاد؛ نگاهش به شکم برآمده‌ی دختر ازدواج نکرده‌اش افتاد. او و برادر ناتنی‌اش چه کرده بودند؟ https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk انتقام... عشق... تجاوزی که رنگ خواستن داره... رابطه ممنوعه... رابطه‌ای ممنوع از نظر عرف... برادری ناتنی که خشم و نفرت چشمش رو کور می‌کنه... دختری کم سن و ساده که راحت گول می‌خوره.
Mostrar todo...
🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل

👍 2
#عاشقی_معکوس #پارت_۱۱۹ بلند تر گریه کرد و گفت:‏ ‏_حتی توی سردخونه...‏ از خودم دورش کردم و گفتم:‏ - حداقل یه دور از جون بگی بد نیستا...‏ صدای بالا کشیدن دماغش اومد... صورتمو جمع کردم و گفتم:‏ ‏_اه چندش حالمو بهم زدی...‏ خندید وبا دستاش روی پاهامو لمس کرد... از روی گچ هم میتونستم تشخیص بدم...‏ ‏_دور از جونت... ببین توروخدا چه بلایی سر خودش آورده... آخه دختر این چه کاری بود که تو نصف شبی کردی؟!‏ هزار بار بهت نگفتم وقتی میزنه به سرت سرتو به زن به دیوار؟!‏ خندیدم: تو هیچ وقت نمی خوای جدی باشی؟! نه؟!‏ به حرفم توجهی نکرد و حرف خودش رو ادامه داد:‏ ‏_فکر نکردی یه زن تنها چه غلطی میخوای بکنی وسط خیابون؟! مگه نمیخواستی به ما زنگ بزنی؟ خب تو همون خونه منتظرم ‏می موندی نه تو خیابون...‏ پریدم بین حرفش و گفتم:‏ ‏_بابا یه لحظه نفس بگیر من ا گه یادم بود که جواب داشتم برات ولی زن عمو جان باورت میشه من هیچی از اون شب یادم نیست؟؟ صدای متعجبش اومد:‏ ‏_یعنی واقعا یادت رفته چه جوری سر از شمال در آوردی؟!‏ _نه...‏ 🖌به قلم بهار
Mostrar todo...
👍 8 2
#عاشقی_معکوس #پارت_۱۲۰ با یه صدای متفکر گفت:‏ ‏_پس من حق دارم میگم تو شنا کردی... ‏ ایندفعه هردو خندیدیم...‏ ‏_تا امروز کجا بودی؟! زود تر منتظرت بودم...‏ ‏_ دیروزم که تو اومدی میخواستم بیام که بازم حال بابام بد شد...‏ ناراحت شدم باباش سال های سال بود که سکته قلبی کرده بود و بیشتر موقع ها مجبور میشدن توی بیمارستان بستریش کنن...‏ با ناراحتی گفتم:‏ ‏_واقعا متاسفم... خیلی ناراحت شدم... الان که بهترن ایشالله؟!‏ ‏_آره خدا رو شکر لازم نشد بستریش کنیم... امروزم بردمش خونه و تا الان هم اونجا بودم بعدم مستقیم اومدم اینجا...‏ به پشتی تخت تکیه دادم که صداش اومد:‏ ‏_ســنـا...‏ ‏_بــله...‏ ‏_چشمات...‏ لبخندی زدم و ادامه حرفشو خودم گفتم:‏ ‏_خوب میشن ولی احتمالا همیشه باید عینک بزنم...‏ با صدای بلند نفسشو بیرون فرستاد و گفت:‏ ‏_خدا روشکر...‏ حرفو عوض کردم:‏ ‏_عمو خوبه؟؟ اون چرا نیومد دلم براش تنگ شده... 🖌به قلم بهار
Mostrar todo...