〔 𖤝 Տᗩᑌᗪᗩᗪᕮ 𝆺𝅥𝅯 〕
- تورا در گذشته گم کردم و پیدایت نکردم، میفهمم هیچگاه دیگر هم پیدایت نخواهم کرد و امیدی به بازیافتن تو در اینده وجود نخواهد داشت اما..!♟️ #پنجره💜🧸「 تمام 」 #طلسمپنجره🖤⛓「 تمام 」 #سوداد🤍🌿「 در حال تایپ 」
Mostrar más316
Suscriptores
Sin datos24 horas
-87 días
-2630 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
❲ #𝖓𝖊𝖜_𝖕𝖆𝖗𝖙 ❳
- چون این بهترین زمانای زندگیم بود!
ناشناسمون🩶🍴
@nashnas_saudade
ارسال محبتاتون💚🛶
https://t.me/BChatBot?start=sc-82470-azvoE65
2700
❲ #𝖓𝖊𝖜_𝖕𝖆𝖗𝖙 ❳
- چون این بهترین زمانای زندگیم بود!
ناشناسمون🩶🍴
@nashnas_saudade
ارسال محبتاتون💚🛶
https://t.me/BChatBot?start=sc-82470-azvoE65
برنامه ناشناس
بزرگترین ، قدیمیترین و مطمئنترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 🥷 @ChatgramSupport
100
◤ 🅢 🅐 🅤 🅓 🅐 🅓 🅔 ◢
-✦-✦-✦-✦-✦-✦-✦-
#𝐩𝐚𝐫𝐭𝟒𝟗𖤛
⧼ امیرمقاره🏎 ⧽ :
هوا تقریبا تاریک شده بود و وقت رفتن بود.
تو این مدت نصف اسپویلرارو امتحان کرده بودیم و بقیه تست موند برای فردا.
بعد از تشکرای فراوانی که از پسرا کردم همراه علی سوار ماشین شدیم.
نفسی آسوده کشید و بعد ماشین رو روشن کرد.
برای پسرا دست تکون دادیم و حرکت کردیم.
به جاده که رسیدیم گفت:
- خب آقا امیر چطور بود؟
با ذوقی که نمیتونستم منکرش بشم گفتم:
- بهترین روز تو کل عمرم بود همهچیز عالی بود
نیم نگاهی انداخت و لبخند دندوننمایی زد و گفت:
- تونستی اطلاعات لازم رو یادداشت کنی؟
- بله خیلی نیاز داشتم یه بررسی کلی و واقعا ازتون ممنونم که بهم فرصت میدین
- بلاخره ما باید واسه طراحمون وقت بذاریم مگه نه؟
خندیدم و گفتم:
- نه حالا اونقدرام خفن نیستم ولی تمام تلاشم رو میکنم تا شما و آقای هادیان رو ناامید نکنم
- البته که نمیکنی تمام تلاشت رو بکن
- چشم!
- راستی اینهمه بحث مدیریتی منو گرسنه کرده ناسلامتی هزارتا دور زدم واستونها
صدای خنده دوتامون بلند شد و بعدش گفتم:
- حواسم نبود درسته، بریم شام به حساب من چون خیلی زحمت کشیدید
علی با اخم عجیب برگشت سمتم و گفت:
- تو که باز داری رسمی حرف میزنی حاجی
خندیدم و دیگه چیزی نگفتم.
علی دستشو برد سمت ضبط و یه آهنگ پلی کرد.
احساس میکردم با اینکه امروز جزو بهترین روزای عمرم بود بازم یه چیزی مشکل داشت.
دلم برای قدیما تنگ شده بود و بیشتر از همه برای مامان!
اینهمه مدت خودم رو قول زدم و گفتم اگه مامان و بابا نیستن حداقل وانیارو دارم.
سنگ صبورمه و با خوب و بدم ساخت، با اون وضع زندگیمون بازم میخندید و خستگیای منو از تنم میشست و میبرد.
اما دلم برای یه نفرم تنگ شده بود که تا اوج خوشبختی همراهم بود ولی بعدش چیشد؟ با رفتن خوشبختی از زندگیم اونم رفت و تحمل زندگی سختتر شد.
همهچیز یهویی هجوم آورد تو زندگی آرومی که داشتم و همهچیزو ازم گرفت، حالا تغییر کردن سخت بود.
به سریعترین حالت ممکن یه سقف بالا سرمون بود که فقط من و وانیا بودیم و یه کار خوب و این دقیقا مثل معجزه بود.
هرگز ناشکری نمیکنم چون این بهترین زمانای زندگیم بود حتی وقتی که وسایل کهنه خونمون رو با خجالت میبردم و گوشهی خونه میذاشتم.
هربار نگاهم میخورد به آقای هادیان شرمنده میشدم و هی میگفتم "شما بشینید من انجام میدم".
از زل زدن به جاده دست کشیدم و نگاهی به ساعت که ۷ رو نشون میداد انداختم.
چند بار تو ذهنم این مسئله رو مرور کرده بودم و هربار به خودم میگم باید جای اینکارا فقط تلاش کنم و همین حالا هم همینو به خودم میگم چون وقت فکر کردن ندارم!
- کلاغ↮
❤🔥 13🎉 1
2800
مکالمهی قاتلِ خاموش قبل از قتلِ مقتول 🩸☠#صورتم رو داخل #گردنش بردم، با #لبهام #پوست اون قسمت رو کمی #نوازش کردم بعد آروم #پچ زدم _ #جوجه دلت نمیخواد که قبل ازینکه روحتو پر بدم #جسمت بشه #جاسیگاریم؟ 🚬☠🩸 بعد صاف نشستم و #خونسرد ادامهی سیگارم رو دود کردم، با صدای دو #رگه شدن ناشی از دود #سیگار آروم گفتم 🤫 _ میدونی من هیچ وقت با #شکارم حرف نمیزنم ولی خب تو اولین نفری که این #سعادتو پیدا کرده 🫢🩸 برگشتم سمتش و به #صورت #ترسیدهش نگاه کردم، پوزخندی زدم و ناگهانی #سیگارم رو فرو کردم روی #ساعدش که اتاق پر شد از #داد پر از درد آلما و #خندهی جنون آمیز من. 🩸💔💨 https://t.me/+b2TuQznYQKM5OTE0
2500
Repost from N/a
_بابایی!
امیر با دیدن بچه #اخم کرد و گفت:
_مگه صدبار نگفتم اینو #بیمارستان نیار.
#بغض کرده سرمو پایین آوردم #توضیح دادم:
_بچه خیلی #اصرار کرد بخاطر همین آوردم.
_باشه برو بیرون #حوصلت رو ندارم.
به طرف در بزرگ #بیمارستان به راه افتادم قرار نبود هربار #تحقیر شم...👇🏻👇🏻👇🏻
https://t.me/+zcAREyHAR7BhMGNk
200
Repost from N/a
امیر قرار بود پدر بشه اما...👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
از لابه لای در #دختر مو #بلندی با آن #شکمی که از ماه های قبل #گندهتر شده #مبهوت نگاهم میکرد.
به #کتاب دستش که آموزش #نگهداری از #بچه بود نگاه کردم.
برای چند لحظه #حس خوبی از اینکه قرار بود #پدر شوم گرفتم. اما برای فرار تهران را #ترک کرده بودم و حالا بعد از چند #ماه برگشتم‼️
_چند #ماهته؟
_ #پنج ماهمه.
https://t.me/+zcAREyHAR7BhMGNk
برای خوندن بقیه رمان عضو کانال شو ببین این دو زوج در کنار هم چه چیزایی رو تجربه میکنند.🫂♥️😭
400
Repost from N/a
_سلام بابایی.
امیر با دیدن بچه #اخمی کرد و گفت:
_مگه صدبار نگفتم اینو #بیمارستان نیار.
#بغض کرده سرمو پایین آوردم #توضیح دادم:
_بچه خیلی #اصرار کرد بخاطر همین آوردم.
بیحوصله #پرونده رو روی #میز گذاشت.
_باشه برو بیرون #حوصلت رو ندارم.
به طرف در بزرگ بیمارستان به راه افتادم قرار نبود هربار #تحقیر شم و ساکت بمانم #وقتش شده بود من هم #بازیم را شروع کنم...👇🏻👇🏻👇🏻
https://t.me/+zcAREyHAR7BhMGNk
100
Repost from N/a
من، آرانمقاره...
مردی که درست شب #عروسیش زنش #کشته شد...‼️
بعد از آن شب فقط برایم یک چیز مهم بود ، #انتقام...
برای انتقام از سرهنگ محمد هادیان همسرش را جلوی چشم #دخترش کشتم اما...
اما برایم کافی نبود ، #دخترش را دزدیدم و سعی کردم با عذاب دادنش #انتقامم را بگیرم درست وقتی که...👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://t.me/+zcAREyHAR7BhMGNk
https://t.me/+zcAREyHAR7BhMGNk
100