cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

❌متفاوت❌FOAD

❌کپی ممنوع لینک چنل محافظ https://t.me/foadnovels

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
15 661
Suscriptores
-4424 horas
-3717 días
-23630 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

Repost from N/a
Photo unavailable
#گـــــــــــــــــــــــــــی 🏳‍🌈🔥 #صحنه_دار💜 پسره بدون اجازه دوست پسرش میره پیش پسر عموش ولی بدون اینکه بفهمه تو چه دامی افتاده تو روز تولدش وحشتناک شکنجه میشه ...که .🔞 ″البرز حروم زاده میدونه عشقش اومده پیش من. ″🚫 پسرک با تن لرزون عقب عقب میرفت .. لباساش از خون خیس شده بود.. ″لخت شو آوان می خوام اون تن هرزت و بدرم تا بفهمی تو باید مال من میشدی ..″پسرک نمی تونست حرف بزنه اون گگ مشکی رنگ داخل دهنش این اجازرو نمیداد ... با #شلاق به سمتش رفت و #شمع روشن کرد .. ″راستی یادم رفت بهت بگم می خوام فیلم امروز و ضبط کنم و بفرستم واسه دوست پسر حروم زادت ....″😱🔥 بیا و ببین چه خبره...💦 https://t.me/+gBDXnLF6EvBhMTk8
Mostrar todo...
sticker.webp0.27 KB
Repost from N/a
دستانش رو به زیر تیشرت دخترک برد! اما کیمیا دستان مردونه هاتف فشرد و مانع شد! با اخم تو صورت دخترک خیره شد و نیشخند زنان گفت: - چیه نکنه حقم ندارم به زن حلال شدم دست بزنم؟ کیمیا لبانش رو کمی تر کرد: - زنت؟ یا دختر قاتل بابات؟ چرا پس به کسی نگفتی من دختر یه قاتلم؟ چرا پس زجرم نمیدی هان؟ مگه خون‌بست نیستم هاتف دستانش رو بیشتر زیر لباسش کرد و سینه های نرم هاتف رو فشرد: - چیه دلت می‌خواد باز به جونت بیفتم سیاه و کبود شی؟ دلت تنگ شده؟ با یاد اون روز ها بدن کیمیا لرزی گرفت که هاتف به آغوشش کشید: - نلرز دورت بگردم من گوه بخورم دیگه اون جوری دست روت بلند کنم، می‌دونی که اون موقع داغ دار بودم عصبی بودم اما تو آب شدی رو من آتیش بغض کرد: -پس مجنون شدی... ببین مجنون با این که لیلیت شدم ولی ترکت میکنم! به خاطر اون بلاهایی که سرم آوردی می‌زارم میرم یه روزی اخم هایش پیچید توهم و غضب ناک به دخترک خیره شد: - حرف مفت نزن نزار باز اون روم در بیاد کیمیا فقط الان منو آروم کن پیشونی کیمیا را بوسید و تحریک آمیز ادامه داد: -می‌خوام هر کار دوست دارمو باهات انجام بدم https://t.me/+CyprdK9bXAk4Mjk0 با پایان جملش لباس کیمیا رو از تنش کند و کیمیا دلبرانه بدون خجالتی بدنش را بالا کشید: - باشه... باشه تو لحظه زندگی کنیم تو از سفیدی و نرمی تن من لذت ببر و خمار شو من از سفتی و مردونگی بدن تو لذت میبرم اما‌‌.‌‌.. لاله گوش هاتف رو بین لب هایش کشید و ادامه داد: - اما وقتی ثابت شد پدر من قاتل نبوده یه جوری ترکت می‌کنم که نفهمی از کجا خوردی از کجا بردی! دندون قورچه ای کرد و بی حرف فقط کمربندش رو باز کرد: - وَ اگه ثابت نشد... تو باید یه توله توی شکمت از من داشته باشی تا بفهمی من کل بدنتو تصرف کردم تا اخر عمرت زن من می‌مونی با پایان جملش تمام لباس های تنش خودش و سوین رو کند کیمیا این بار خجالت زده طرف دیگری رو نگاه کرد که هاتف با خنده روی تنش خیمه زد: - چیه تو که هم دیدیش هم چشیدیش دیگه از چیش خجالت می‌کشی؟ کوبید تخت سینه ی مردونه اش این بار هاتف عمیقی از لب های سرین کام گرفت و در گوشش لب زد: - پاهات دورم حلقه کن شونمو گاز بگیر مثل سری قبل جیغت در نیاد لینک چنل لبم و گاز گرفتم که سمتم چرخید و همین طور که نفس نفس می‌زد گفت: - درد داری؟ اخمی کردم و لب زدم: - میشه به اون مغزت حالی کنی من هر چی سوراخ سمبه تو بدنم دارم حالا حالا ها مال تو که این قدر هر بار وحشی نشی بیفتی به جونم با خنده مردونه ای گفت: - مشعله این جاست اون پایینی عقل نداره روی بالش سرمو گذاشتم و گفتم: - میگم که هاتف میشه بابامو ببینم دلش پوسید تو اون زندان! به یک باره اخم های مردونه ای در هم پیچید: - نه خواست از کنارم بلند بشه که بازوش رو کشیدم. نیم نگاهی بهم کرد که ادامه دادم: - ده دقیقه ببینمش بعدش هر چی تو بخوای انجام میدم... منظورم اینه یعنی هر چی بخوای حتی از پشت اگه اگه... وسط من من هام پرید: - فقط ده دقیقه اونم به خاطر این که تو کف پشتتم. https://t.me/+CyprdK9bXAk4Mjk0 https://t.me/+CyprdK9bXAk4Mjk0
Mostrar todo...
Repost from N/a
- دستتو بشکونم که دیگه توی اتاق من فضولی نکنی؟ دخترک ترسیده دستش را پشت سرش پنهان کرد. فکر کرد مرد رو به رویش همین الان ممکن است دستش را بشکند. نگاهش را پایین انداخته بود و با بازیگوشی زیرچشمی اتاق کارش را از نظر می گذراند. از صدای داد مرد، شانه‌اش بالا پرید: - به من نگاه کن وقتی دارم باهات حرف می‌زنم! شنیدم هفته‌ی پیش هم که ایتالیا بودم دو بار از عمارت فرار کردی! رنگ ایوا مثل گچ سفید شد. بهت زده نگاهش را بالا کشید و به مرد خیره شد. زیر لب غرید: - کثافت های پاچه خوار! خدمتکارهای جاوید را می‌گفت؛ هنوز یادش نرفته بود چقدر التماسشان را کرده بود تا حرفی از فرارش به جاوید نزنند. توقع نداشت صدایش را بشنود اما شنید و اخم‌های وحشتناک‌تر از قبل درهم رفت. کف دستش را محکم روی میز کوبید و از جا بلند شد. با همان صلابت و تحکمی که به کسی جرئت نفس کشیدن مقابلش را نمی‌داد، از پشت میز بیرون آمد و با طمانینه نزدیک دخترک ایستاد. چانه‌ی ایوا را در دست گرفت و با فشار محکمی صورتش را هول ریزی داد: - زبون درازی کنی خودم زبونت رو می‌برم می‌ندازم جلوی الکس... چشمان درشت و گیرای ایوا پر از ترس شد. از آخرین باری که قلاده‌ی سگ سیاه و ترسناکش را باز کرده بود و به عنوان تنبیه او را به باغ عمارت فرستاده بود، خاطره‌ی خوبی نداشت! سریع گفت: - زبون درازی نمی‌کنم! اونا واقعا کثافت و پاچه‌خوارن! خودش هم نمی‌دانست چرا با تمام تنبیه های جاوید باز سر و گوشش می‌جنبد و خلاف دستوراتش عمل می‌کند. جاوید سرش را در صورت دخترک خم کرد و غرید: - ایوا یه کاری نکن این دفعه خودم به خواست خودم از عمارت بندازمت بیرون! کم کم داری پشیمونم می‌کنی که به وصیت حاج عمو خدابیامرز گوش کردم و سرپرستت شدم! چانه‌ی دخترک را رها کرد و با خشم عقب کشید و زیر لب غرید: - منِ سی و دو ساله رو آخه چه به سرپرستی دختر شونزده هفده ساله؟ چشم های تخس و بازیگوش ایوا، مثل همیشه همیشه، وقتی بحث پدرش به میان می‌آمد، مظلوم و پر از اشک شد. چانه‌اش لرزید و با لجبازی گفت: - زودتر... چون بیرونم هم نندازی خودم فرار می‌کنم! جاوید با چشم‌های ترسناک نگاهش کرد. - خیلی دلت می‌خواد پاهات رو قلم کنم یه بار دیگه یواشکی سعی کن از در این خراب شده بزنی بیرون! یکدفعه بغض ایوا ترکید و با هق هق روی زمین نشست. - بمونم که به زور شوهرم بدی به اون پیرمرد خرفت تا از دستم راحت بشی؟ فکر کردی نمی‌دونم بخش دوم وصیت بابام چی بوده؟ می‌خوای شوهرم بدی تا مجبور نباشی به وصیتش عمل کنی! جاوید از سر تمرکز چشمش را ریز کرد. دخترک داشت خزعبلات می‌گفت. با تمسخر گفت: - بدمت به کی؟ کدوم پیرمرد خرفت؟ داریم توی رمان های ویکتور هوگو زندگی می‌کنیم؟ بینوایانه مگه؟ - خودم شنیدم! داشتی به ملوک می‌گفتی باید زودتر شوهرش بدیم به حاج فتاح... با عصبانیت ادامه داد و از دهانش در رفت وقتی گفت: - بابام وصیت کرده بوده وقتی هجده سالم شد تو باید منو عقد کنی! می‌خوای قبل از هجده سالگیم شوهرم بدی که مجبور نباشی عقدم کنی! بهت به وضوح در صورت جاوید نمایان شد. از دست این دختر آخر سکته می‌کرد. قرار نبود تا هجده سالگی ایوا کسی از بخش دوم وصیت حاج عمویش خبر دار شود. از بین دندان های چفت شده غرید: - یه روز بد رقم به خاطر این فضولی‌های بی جات تنبیهت می‌کنم دختر خانم! محض اطلاعت اونی رو که می‌خوام شوهر بدم دختر بیوه‌ی ملوکه، نه تویی که هنوز دهنت بو شیر می‌ده! ایوا تخس از جا بلند شد و اشک هایش را پاک کرد. در صورت جاوید براق شد. - امروز و فردا نه ولی حتما تا قبل از هجده سالگیم شوهرم می‌دی... تو هیچوقت حاضر نمی‌شی با من ازدواج کنی! حرفش تمام نشده بود که دوباره چانه‌اش بند دست مردانه‌ی جاوید شد. سرش را روی صورتش خم کرد و با خشم گفت: - دردت شوهر کردنه؟ می‌خوای زن من بشی؟ باشه... نمی‌ذارم هجده سالت بشه. همین الان زنگ می‌زنم عاقد بیاد عقدت می‌کنم. گوشی تلفنش را بیرون کشید و همانطور که داشت شماره‌ی محضرخانه را می‌گرفت، با لحن برزخی با دخترک اتمام حجت کرد: - همین امروز عقدت می‌کنم، ولی دقیقا از لحظه‌ای که اسمت بیاد تو شناسنامه‌ی من به عنوان همسر، باید باب میل من رفتار کنی... باید تمام وظایفتو به عنوان یک زن چه توی خونه چه تخت خواب انجام بدی! کاری ندارم شونزده هفده سالته، دست از پا خطا کنی، دست و پات رو بهم گره می زنم. روشنه؟ https://t.me/+LNRZ08-fyrE2MTA0 https://t.me/+LNRZ08-fyrE2MTA0 https://t.me/+LNRZ08-fyrE2MTA0
Mostrar todo...
Repost from N/a
_ سیگار آرومت می‌کنه؟ جلوتر می‌روم و شجاعت به خرج می‌دهم؛ دست پیش می‌برم و آرام فیلتر نیمه سوخته‌ی سیگار را از میان انگشتانش بیرون می‌کشم. گره‌ی ابروهایش تنگ‌تر می‌شود و با نگاه جدی و سرد مختص به خودش فقط نگاهم می‌کند. _ پرسیدم سیگار آرومت می‌کنه؟ نیشخند می‌زند و مستقیم به چشم‌هایم نگاه می‌کند. سکوتش که می‌شکند؛ صدایش زیادی گرفته و خشن است. _ وقتی یه مرد برای آروم کردن خودش می‌ره سراغ سیگار یا هر کوفت دیگه‌ای؛ نباید بپری وسط خلوتش! آخرین کلمه را تقریبا با حرصی آشکار جویده است و آرام از جایش بلند می‌شود؛ جلو که می‌آید نیشخندش هم پررنگ‌تر شده! _ دیگه هیچ وقت سیگار رو از دست هیچ مردی بیرون نکش! مسخ چشمانش هستم که در کم‌ترین فاصله از صورتم قرار دارد؛ فیلتر نیمه سوخته‌ی سیگار میان انگشت‌هایم مچاله مانده. _ فقط تو... برق خطرناک چشم‌هایش قلبم را می‌لرزاند. صورتش را جلوتر می‌آورد و نفسش می‌خورد به لب‌هایم. _ فقط من چی؟ انگار خودم نیستم که این چنین جادو شده‌ام و راحت حرف دلم را بر زبان می‌آورم! انگار خودم نیستم... _ من فقط سیگار از دست یه مرد بیرون می‌کشم... اون مرد هم فقط تویی! برق چشم‌هایش بیشتر می‌شود و نیشخندش عمیق‌تر! انگشتان دست راستش دور چانه‌ام تاب می‌خورند و همان نقطه را عجیب به آتش می‌کشد... _ پس کارت سخت می‌شه خانوم کوچولو! بی‌اختیار می‌پرسم. _ چرا؟ نیشخند لعنتیِ روی لبش مثل میخ دارد فرو می‌شود درون چشم‌هایم! _ چون باید بتونی مثل همون سیگار آرومم کنی! فرصت درک کردن منظورش را به من نمی‌دهد و لب‌هایم را به کام می‌کشد! درست مثل سیگارش که آرام؛ عمیق و پیوسته از آن کام می‌گرفت! همان سیگاری که از میان انگشتان سست شده‌ام حالا کنار پاهایمان افتاده و من باید نقشش را ایفا کنم... https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk برای نجات خونواده‌ام مجبور شدم خودم رو اسیر تور اون آدم کنم. اسیر تور کیارش شایگان؛ صاحب کمپانی معروف برند... غافل از اینکه اون از اولش هم به چشم یه طعمه نگاهم می‌کرد و نقشه‌های زیادی برام توی سر داشت... #روایتی_جنجالی_از_عشقی_نفسگیر❤️‍🔥 کافیه فقط پارت های جنجالی و طوفانی اولش رو بخونی🫣🥹
Mostrar todo...
Repost from N/a
چه گوهی خوردی؟! باید به پای بچه‌ی 16 ساله پوشک می‌بستیم؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _اصلا تو این اتاق چه غلطی میکنی؟ لالی... عقلتم پوکه؟ حتما باید تخت آقا رو نجس می‌کردی؟ دخترک وحشت زده سر بلند کرد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت این حال دست خودش نبود مرد قول داده بود تنهایش نذارد _کَرَم هستی مادمازل؟!  میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم...هررری از درد ناله‌ کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریده‌اش عصبی لگدی به بدنش کوبید _دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بی‌پناه منقبض شد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن لرز تن دخترک بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _یا زهرا...چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه.‌..کر نیست داد میزنی اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چرا ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز گلوی دخترک از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود آقا یا ایلیا خان برخلاف رفتارش با بقیه با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نخورده...آقا خودشـ...هیـع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _بمونه...اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خواست لب باز کند که اکرم بی‌حوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بی‌پناه در خودش جمع شد مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد _خوبه نشان خدمتکارای آقا رو هم داغ کنید با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟ یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... هقی از گلویش بیرون آمد خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت خون از لب و بینی‌اش بیرون ریخت _کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم رام باش تا اون روی اکرم و نبینی تنها با چشمان خیس نگاهش کرد آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی سرخی آهن ماند نفسش در سینه گره خورد _محکم نگهش دارین بدنش جنون وار لرزید همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری غلط اضافه میکنی اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
Mostrar todo...
مرواریـღـد

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

بادیگاردی که جلوی رئیس مافیا واسه پسر و جانشین رئیسش ساک میزنه🔞💦 جلوی پاهاش زانو میزنم و دستاشو پشت کمرش قفل میکنم #کی_ر ش*ق شدش رو وارد دهنم میکنم و به کلاهکش لیس میزنم ۲ناله ی بلندی میکنه که رئیس پوزخندی میزنه مکی به سر التش میزنم و #بیضه هاش رو با دست دیگم میمالم🍆🤤 https://t.me/+sSDluDw433BiN2Fh https://t.me/+sSDluDw433BiN2Fh
Mostrar todo...
با کرواتم دست هام و به بالای #تخت بست _نکن آریان خستمه.. زبونش و روی گردنم کشید و چنگی به #کیر نیمه بیدارم زد. _از صبح در اختیار بابام بودی،الان نوبت سواری منه...💦🔞 عصبی غریدم: _بادیگار پدرتم دکمه #شلوارم و باز کرد و خمار گفت: _به نظر چاوه بفهمه هرشب پسرشو #بگا میدی چیکار می‌کنه؟ https://t.me/+sSDluDw433BiN2Fh
Mostrar todo...
👍 1
Photo unavailable
_چیشده؟ چرا ددی #فاکرمون اینجوری به التماس کردن افتاده؟ 😈 اوه اینجارو ببین! #بیبی بوی کیوتت وقتی بفهمه ددی #خشنش واسه یه چیکه آب حاضره حتی #کون بده چیکار میکنه؟ چی میشه اگه بفهمه ددی جونش واسه نجاتش حاضره #هرزگی کنه؟ من که خیلی مشتاقم بفهمم ددی!😱♨️♨️ https://t.me/+4-J3bw2brFkxMDk0 https://t.me/+4-J3bw2brFkxMDk0 ددی مغروری که توسط یه مستر خشن دزدیده میشه و مجبور میشه برای نجات جون لیتل بوی کیوتش.... 🔞💦💦
Mostrar todo...
👍 1
فقط تا آخر وقت امشب فرصت استفاده از تخفیف هست☺️☺️☺️☺️
Mostrar todo...