سایهی پرستو | هینا محرر
🧿لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم🧿 به قلم هینا مُحَرر✍️ راز نیلی » فایل رایگان 🙃 پیج اینستاگرام👇 https://instagram.com/hina_roman?igshid 🚫کپی پیگرد قانونی دارد🚫
Mostrar más15 880
Suscriptores
-2624 horas
+1227 días
-21230 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Repost from N/a
Photo unavailable
🔹🔹 سوالات امتحانات نهایی شیمی
⭐️ تاریخ : ۱۴۰۳/۰۳/۰۸
📂 دانلود سوالات
27710
Repost from N/a
با رسیدن سیاوش دخترک بیهوا خود را در آغوش او پرت کرد و بیتوجه به شکمش که بینشان فاصله میانداخت دستانش را به دور گردن مردش حلقه کرد.
سیاوش با خندهای توأم با نگرانی پچ زد:
_یواش دورت بگردم.
دخترک عطر تن او را عمیق بو کشید.
این مرد تمام ویار و هوسانهی او در این هفت ماه بارداری بود.
_ آخیش من دورت بگردم من... دلم برات به ذره شده بود فدات بشم آخ آخ خستگیم در رفت.
جوری قربانش صدقهی مرد میرفت که انگار از میدان جنگ برگشته.
مرد اما نگران دخترک را عقب کشید و با چهرهای اخم رویش نشسته بود گفت:
_ چرا انقدر خودتو قربونی میکنی هر دفعه؟ بعدم مگه تو کار کردی که خسته شدی؟ نگفتم دست به سیاه و سفید نزن.
زن لب برچید.
به عادت همهی روزهایی که ملوس حرف میزد و سیاوش را رام میکرد گفت:
_ دعوام نکن دیگه بابایی... خستهام چون از تو دور بودم... چون بیست بار تا حالا این راه رو رفتم اومدم تا ساعت بگذره و بیای و هر دفعه که در زدن به جای تو یکی از مهمونا بوده، بعدم اخم نکن دیگه ببین چقدر خوشگل شدم.
لبخند عمیقی جای اخم صورت سیاوش را پر کرد.
دخترک چنان عشوه میریخت و حرف میزد که تمام دل و دین سیاوش را میبرد.
سر جلو کشید و بیهوا بوسهای روی لبان او نشاند.
بوسهای که زیادی عمیق بود.
نفس دخترک از این بوسهی نفسگیر گرفت و با شوق همراهیاش کرد.
روزی این بوسهها تمام آرزویش بود و حال بعد از گذشت چند سال هر بار که بوسیده میشد بیشتر و بیشتر قدر این بوسهها را میدانست.
_ اِوا خدا مرگم بده!
این صدای شوکهی گلرخ بود که آمده بود به خاطر دیر کردنشان و حضور مهمانان آنها را صدا کند.
نفس گرفته از سیاوش جدا شد و با آن حالتی که رژلبش کاملا پاک شده بود پر از عتاب و چشم غره به سمت گلرخ برگشت و مانند همیشه بیخجالت غرید:
_ زهرمار! نمیذاری اینجا هم دو دقیقه با شوهرم خلوت کنم؟
https://t.me/+zx6y75qlvdEyNTJk
https://t.me/+zx6y75qlvdEyNTJk
https://t.me/+zx6y75qlvdEyNTJk
داستان عشق بین یه دختر شیطون و بیحیا که یه مرد خشن و بیرحم و با همین کاراش عاشق خودش میکنه!
یه عاشقانهی عمیق و پرهیجان که قلبتون رو به تپش میندازه😌🙈
28800
Repost from N/a
- صیغهتونم که تموم شده خانم هنگامهی امینی!
معلوم بود ترسیده، یک زن تنها با بچهی توی شکمش زیر بار قرض یک شوهر صیغهای که متواری شده بود! فقط یک بازیچه!
- من ته حساب و خانوادتو درآوردم، خودتی و همین بچهی تو شکمت!
سروش از مظلومیت آن زن که فقط گریه میکرد عصبی بود، سرگرد سروش مهرآرا با آن سابقهی درخشان در پروندههای کلاهبرداری و پولشویی از اشک یک زن به هم میریخت.
- جناب سروان... میندازنم زندان؟
سری به تاسف تکان داد شوهر کلاهبردارش حتی خانهی ارث پدری هنگامه را فروخته بود و عملا این زن به خاک سیاه نشست!
- اگه پولو ندی آره، به نفعته بگی کجاست وگرنه...
پوفی کشید واقعا چرا دلش برای این زن میسوخت؟
- به خدا نمیدونم اگه میدونستم...
نگاه سروش به شکمش بود که برآمده به نظر میرسید، بچه جمع شده بود یک طرف و شکمش انگار کج بود!
یک لحظه نگار یادش آمد و جگرش آتش گرفت... اگر زن و بچهاش زنده بودند...
- نه ماههای، ممکنه بچهت تو زندان دنیا بیاد وسط یه مشت دزد و خلافکار!
در هیچ بازجویی اینقدر کلافه نشده بود، هم دلش میسوخت و هم کینه داشت از زن قاتل نگار!
- بچهم توی زندان؟ یعنی من و بچهم اونجا؟
سروش بلند شد از جایش، با زندان افتادن این زن چیزی حل نمیشد! بلاخره که آن عوضی دنبال زن و بچهاش میآمد!
- ستوان مرخصی!
ستوان کمالی پایی کوبید و دوطرف چادرش را جمع کرد و از اتاق بازجویی رفت تا سروش بماند و هنگامه.
- ببین خانم هنگامه! من میتونم یه کاری کنم که نری زندان، قانونو که نمیشه دور زد ولی میشه بدهیاتو داد!
- چه... چجوری آخه؟
تصمیم سختی برایش نبود، این زن را برای بغلخوابی که نمیخواست! باید با آن بچهی توی شکمش آن نامرد را میکشاند ایران.
- چجوری صیغهی اون مرتیکه شدی؟ همونجوریم بیا تو خونهی من... از زندان بدتر که نیست هست؟
چشمان معصوم هنگامه دو دو میزد، معلوم بود میان زندان و او مانده!
- من نمیتونم اون پولا رو بدم...
https://t.me/+v1OAcpghHy02MDU0
https://t.me/+v1OAcpghHy02MDU0
https://t.me/+v1OAcpghHy02MDU0
عطر هلـ🍑ـــو ♪
صحنه دار 👩❤️👨 #اروتیک🔞
13900
Repost from N/a
- یا بیوه برادرت یا من !
این را درحالی می گویم که پشتم را کردم به او، اژ پشت تن به تنم می چسباند مرد بی رحم من.
- چی داری می گی؟ پشتتو کردی من ، رودرو حرف بزن ببینم چی تو اون مغز فندقیت می گذره جوجه طلایی!
اشک چشمم بالشت سرم را خیس کردم.
- شنیدم خانوم تاج چی می گفت ! می خوای عقدش کنی مبارکه ولی باید قید منم بزنی توکا بی توکا !
دست می پیچد به تنم.
- ببینمت ، فالگوش وایساده بودی ؟
- می رم پشت سرمم نگاه نمی کنم مهبد به جان خودت مرگ خودم میرم فکر نکنی می مونم ها !
موهایم را بو می کشد.
- در حد حرفه! خانوم تاج رو که می شناسی!
هق می زنم.
- در حد حرفه و خانوم تاج وقت محضر گرفته ؟ فکر کردی من خرم ؟
لاله گوشم را می بوسد.
- جوجه طلایی مهبد گوش بده بذار دو کلوم هم اقات زر بزنه!
- دیگه خامت نمی شم ، تموم شد ، موندم پات با پشت چشم نازک کردن های خانوم تاج طعمه فامیل ولی دیگه تموم شد ، عقدش کنی منو نمی بینی !
من را به زور برمی گرداند سمت خودش ، به هرکجا نگاه می کنم الا چشم هایش، خامم می کرد آن چشم ها.
- تو چشم هام نگاه کن وقتی حرف می زنی، تو دلشو داری بذاری بری؟ بعدشم وقتی فالگوش واستادی تا تهش واستا نه وسطش بذار برو !
فین فین می کنم.
- هرچی که لازم بود بشنوم و شنیدم.
- فرمالیته ست، فقط قراره اسمم بره تو شناسنامش ...
پوزخند میزنم.
- امروز اسمت میره تو شناسنامش فردا شکمش میاری بالا!
- تا تو هستی چرا اون ؟
می خواست تحرکم کند که خودم را پس می کشم.
- حقم نداری به من دست بزنی !
- دست چیه می خوام شکمتو بیارم بالا !
https://t.me/+QSCy2zamt_NmZmU8
https://t.me/+QSCy2zamt_NmZmU8
دو ماه بعد.
امروز بیوه برادرش را عقد می کرد، به خیالش آتشم خوابیده بود، حتی روحش هم خبر نداشت که چمدان بسته ام .
خانوم تاج با دمش گردو می شکست.
- بیا تو قند بساب توکا !
می خواست من را بچزاند، از همان روز اول هم خواهان من نبود، زورکی لبخند می زنم ، دنباله لباسم را می گیرم می روم سمت جایگاه عروس داماد، مهبد سرش را می اندازد زیر من را که می بیند ولی هوویم به من نیشخند می زند.
از همان اول چشمش دنبال زندگیم بود و حالا دو دستی صاحب شده بود.
قند را می گیرم توی خواب هم نمی دیدم بالای سر شوهرم و هووم قند بسابم.
عاقد شروع می کنم،طعنه های فامیل نگاهاشان داشت من را له می کرد، بشرا بله را می دهد، چشم همه به دهان مرد من است ومن چشمم سیاهی می رود.
همینکه بله را می دهد نمی دانم چرا دیگر چشمم جایی را نمی بیند، نقش زمین می شوم و گرمی خون را میان پایم حس می کنم.
من بچه ای که از این مرد بود را سقط کرده بودم.
- این خون چیه؟
- بلا به دور نکنه طفل معصوم حامله بود؟
مهبد سرم را می گیرد به زانو من را صدا می زند.
بعدچند وقت به چشم هایش زل می زنم.
- سقطش کردم، بچتو سقط کردم دامادیت مبارک عشقم.
https://t.me/+QSCy2zamt_NmZmU8
https://t.me/+QSCy2zamt_NmZmU8
https://t.me/+QSCy2zamt_NmZmU8
https://t.me/+QSCy2zamt_NmZmU8
15400
Repost from N/a
-تونل ریزش کرده مهندس...بیچاره شدیم... خانوم مهندس مونده زیر آوار!
چند ساعت قبل
-هرجور شده کَلَک اون دختره رو بِکَن اویس ؛ نباید بعد اون مأموریت، پاش به شهر برسه!
نگاهی به اطراف انداخت و کلافه صدایش را پایین آورد:
-انتقال اون سهام کار توئه تینا. قبل از رسیدن من انجامش میدی
زن پشت خط پر از حرص بود و شاید بوهای بدی از رابطه ی دروغین نامزدش با دخترِ بهمنخان به مشامش میرسید
-چیه؟دلت برای دختر دشمنت میسوزه؟
حسادت زنانه میتوانست خطرناک ترین حس دنیا باشد
داشت روی مغز اویس میرفت
-چرند نگو
-یادت رفته بهمن چطور با سرنوشتمون بازی کرده؟
فکش فشرده شد و با تیپا ضربه ای به اولین شئ سر راهش زد
-از من میخوای دختره رو بکشم؟
رد دادی انگار ...قاتلم مگه؟
صدای پوزخند زهردار تینا علامت خطر بود
زن ها باهوش بودند
میدانستند پای یک مرد کِی و چه زمانی میلغزد
-اویس...اویس...اویس اگر بفهمم با اون دختره ی پاپتی ریختی رو هم قید همه چیو میزنم و طرح رو میفروشم به عربا
چشمانش روی هم افتاد
نفس هایش سنگین شد
چگونه دختری که بیش از دو ماه حتی برای یک بازی ، در آغوش خود خواباند را سر به نیست میکرد؟
-اویس؟
این بار صدای تینا پر از ترس بود
اویس نباید گزک دست این زن میداد
-تا شب حلش میکنم
از همینجا میتوانست قدم برداشتن های وفا را به طرف خود ببیند
باید قطع میکرد
-اویس
نکنه عاشق دختر بهمن شدی؟ها؟
چیزی از سینه اش فرو ریخت
هاه...عشق؟
عاشق دختر بهمنخان شود؟
مزخرف بود
اویس خونشان را میریخت و دست آخر به خورد خودشان میداد
-کم مزخرف بباف تینا
داره میاد باید قطع کنم
وفا از دور برایش لبخند زد و موهایش را که عقب فرستاد قلب سیاه مرد به تپش افتاد
-اویس قطع نکن....گوووش کن به من...قبل از طلوع فردا کلک اون تخ*م حروم بهمن رو میکَنی.یادت نره کل زحمتای چندین و چند ساله ت دست منه
-صبحتون بخیر خوشتیپ خان
اویس گوشی را قطع کرد و صدای جیغ های تینا خاموش شد.
قلبش تندتر تپید وقتی دست های ظریف دخترک دور گردنش حلقه شد:
-تو اتاق ندیدمت ، دلم برات تنگ شد آقا غوله. با کی حرف میزدی؟
-با زن اولم! حرفیه؟
میزد به در مسخره بازی و دخترک معصوم نمیدانست آن یک واقعیت بزرگ است
خندید و سیب گلوی مرد تکان خورد
-بچه پر رو
وفا چانه ی زاویه دار و زبر اویس را بوسید و مرد با نفسی که از گرمای تن این دختر داشت دستخوش تغییر میشد , نگاهی به اطراف انداخت
-هی هی هی
دست قدرتمندش را دور کمر دخترک قفل کرده و در کسری از ثانیه او را به دیوارک پشت سرشان چسباند
-نمیبینی چقدر نره خر ریخته اینجا؟
وفا ریز خندید و تنش بیشتر به آجرهای خام فشرده شد
او دختر دشمن بود
باید حذف میشد
اویس اجازه نمیداد حقش پایمال شود
-حواسم بود. بعدم...میخوام برم سر پروژه. اومدم خداحافظی!
خون اویس از جریان می افتاد کمکم
از خداحافظی ته جمله اش خوشش نمی آمد، اما به بهای دختر بهمن بودنش قرار بود امروز بمیرد
در آن تونل
-بعدش قراره باهات درمورد یه موضوع مهم حرف بزنم.خیلی مهم!
سیب گلوی اویس دوباره تکان خورد
هیچ حرف مهمی با این دختر نداشت
او فقط یک مهره بود و امروز هم موعد پاک شدنش فرا رسیده بود
-الان بگو
اصلا هم کنجکاو نبود
اصلا هم نمیخواست جلوی رفتنش را بگیرد
اما وفا دیرش شده بود و شاید خودش میخواست به کام مرگ برود
-نوچ
روی پنجه ی پاهایش بلند شد
عاشق اویس شده بود
این مرد مانند یک کوه پشتش بود و همیشه از او مراقبت میکرد
یک بوسه ی کوتاه روی لبانش زد و درون اویس را به تلاطم انداخت
-سوپرایزه. الان نه!
هنوز قدمی نرفته بود که باز هم کمرش قفل شده و اینبار لب هایش اسیر بوسه های خشونت بار مرد شد
شاید برای آخرین بار بود
نفسش بند رفت
نمیدانست این همه حرص اویس از کجا آب میخورد
نمیدانست و چیزی گلوی مَرد را می آزرد
باید این کار را میکرد
در یک قدمی حقش بود و باید یک نفر قربانی میشد در راه حقش
وفا داشت خفه میشد که اویس دست از لب های کوچکش کشید
-وای...دیرم... شد
حالا اویس مانده بود و جای خالی دختری که با چشمان براق به طرف چاه میرفت
چاهی که اویس برایش کنده بود
-آقا ، بسته ی خانم فرهنگ رو کجا بذارم؟
با شنیدن صدای کارگری که نزدیکش شده بود نگاه خشک شده به ردپاهای دخترک را گرفت و به او داد
-بده من!
کارگر آن را در دستان اویس گذاشت و مرد به مارک داروخانه نگاه دوخت
ابروهایش در هم رفت و فورا در پاکت را باز کرد
baby check?
چیزی از سینه اش فرو ریخت
چند دقیقه میشد که وفا به طرف چاه رفته بود؟
-مهندس...مهندس کجایید؟
پاکت پلاستیکی از دستش روی زمین خاکی افتاد
لب هایش خشک شد و قلبش نتپید
مرد هراسان بالاخره به اویس رسید و دست روی سر خودش گذاشت
-تونل ریزش کرده مهندس... بدبخت شدیم... خانم مهندس مونده زیر آوار
❌❌❌❌❌
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
38210
Repost from N/a
Photo unavailable
🔹🔹 سوالات امتحانات نهایی شیمی
⭐️ تاریخ : ۱۴۰۳/۰۳/۰۸
📂 دانلود سوالات
11400
Repost from N/a
Photo unavailable
🔹🔹 سوالات امتحانات نهایی شیمی
⭐️ تاریخ : ۱۴۰۳/۰۳/۰۸
📂 دانلود سوالات
29100
Repost from N/a
- عمو یزدان جونم از اون رژ لب قرمزا برام میخری ؟
یزدان نگاه از تلویزیون مقابلش گرفت و از گوشه چشم نگاهی به اویی که خودش را روی پاهایش انداخته بود و با کلی خواهش و تمنا از پایین نگاهش می کرد ، نگاه انداخت .
- رژ لب قرمز می خوای چی کار بچه ؟ بذار لااقل سنت دو رقمی بشه بعد از این قرتی بازیا دربیار .
گندم خودش را بیشتر روی پاهای عضلانی و کشیده او ولو کرد ......... حاضر بود هر غلطی بکند تا یزدان از همان رژ لب هایی که نسرین تازگی ها بر روی لبانش میزد و بیرون می رفت بخرد .
- تروخدا بگیر دیگه عمو جون . من رژ لب می خوام .
یزدان اینبار مستقیماً نگاهش را به سمت چشمان عسلی براق او پایین کشید و نگاهش روی تن بی پوشش او نشست و ابروانش در هم رفت .
- صد دفعه بهت نگفتم وقتی پسرا تو خونه هستن ، مثل سرخپوستا لخت و پتی تو خونه نگرد ؟ لباست کو ؟
گندم بی توجه به بالا تنه بی پوشش ، دستانش را دور کمر او حلقه نمود . الان خرید رژ لب مهمترین خواسته اش بود .
- می خواستم برم تو حیاط گلا رو آب بدم لباسم و در آوردم که خیس نشه .
یزدان ضربه آرامی به پشت شانه او زد .
- پس بلند شو برو سراغ کارت . اینجا اومدی چی کار ؟
گندم بدایش گردن کج کرد :
- برام رژ لب میخری عمو ؟
- که چی بشه ؟ یه بچه به سن و سال تو رژ لب میخواد چی کار ؟
- می خوام مثل نسرین خوشگل بشم . از اون رژ لبا که لبا رو گنده می کنن می خوام . برام میخری عمو ؟ تروخداااا .
یزدان ابرویی درهم کشید ........... نسرین هم داشت با این هرزگری هایش کار دست این بچه از همه جا بی خبر می داد .
- اونا خوب نیستن . تو خودت لبات به این قشنگیه ، رژ لب می خوای چی کار ؟ انقدر لبات قشنگه که دلم می خواد یه لقمه چپشون کنم .
گندم ابرو در هم کشید و لب و لوچه اش آویزان شد .
- دروغ نگو . اگه از اون رژ لبا به لبام بزنم خوشگل میشه . اما تو می خوای من زشت بمونم .
یزدان نگاهی به قیافه بق کرده او انداخت . دل دیدن چشمان ابری شده گندمش را نداشت . جانش را برای این بچه مقابلش می داد .
- کی گفته تو زشتی ؟ به نظر من که تو از همه دخترای اینجا قشنگتری . تو پرنسس منی گندم خانم .
گندم هنوز هم با همان قیافه بق کرده و لبان آویزان شده نگاهش می کرد :
- نخیرم . کاووس امروز لبای نسرین و کلی بوسید . بهش گفت خیلی قشنگ شده . تازشم خودم دیدم .
یزدان ابرو درهم کشیده نگاهش را برای پیدا کردن آن کاووس عوضی که در مقابل چشمان این بچه کثافت کاری هایشان را انجام داده بودند ، این طرف و آن طرف سالن چرخاند .
- بعداً حساب اون کاووس عوضی رو هم میرسم .
- اصلا تو چرا من و بوس نمی کنی عمو ؟ مگا نمیگی من و دوست داری و از همه قشنگ ترم ؟!
یزدان که با چشمانش در پی پیدا کردن کاووس ، در خانه بود ، با شنیدن این سوال توبیخ مانند او ، شوکه نگاهش را سمت چشمان شاکی او کشید ........... مانده بود در ذهن این بچه چه می گذرد که هر دقیقه شکایتی تازه دارد .
- چی ؟ ببوسمت ؟
- پس دروغ گفتی که من قشنگم . اگه قشنگ بودم من و مثل کاووس بوس می کردی . پس حتماً دیگه دوستمم نداری .
و خواست خودش را از روی پاهای او جمع کند و برود که یزدان دست به دور کمر برهنه او انداخت و اویی که در مقابلش همچون جوجه ای در مقابل اژدهایی عظیم می مانست ، بلند کرد و به روی پاهایش نشاند که پاهای گندم دو طرف پاهایش قرار گرفت .
- وایسا ببینمت بچه . کجا در میری ؟
گندم بق کرده حتی نگاهش نکرد .
- ولم کن . می خوام برم تو حیاط . میخوام برم به کاووس بگم برام رژ لب بخره .
یزدان ابرو در هم فرو کرده چانه گندم را گرفت و به سمت خودش چرخاند ......... همین مانده بود که گندم به آن کاووس هرزه چنین پیشنهادی بدهد .
- بشنوم به کاووس چنین درخواستی دادی ، مطمئن باش تنبیه بدی می کنمت .
- پس خودت برام بخر . از اونا که لبا رو هم گنده می کنه .
- باشه . ولی به شرطی که فقط جلوی من بزنی بچه ، نه وقتی پسرا هستن .
لبخند گَل و گشادی بر روی صورت گندم نشست و چشمانش از هیجاد گشاد شد .
- بوسم چی ؟ بوسمم می کنی ؟ مثل کاووس .
یزدان چپ چپ نگاهش کرد ......... باید به این بچه نادان که چیزی از روابط میان دخترها و پسرها نمی دانست چه می گفت ؟؟؟
خم شد و دو سمت پیشانی اش را گرفت و نرم بوسید .
- خوب شد ؟ بوستم کردم .
- نه . قبول نیست لبام وووووو
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
#بزرگسال
#بنر_واقعی
#هات
13510