دریــای ممنوعـ🚫ـه 🌊
کانال📚دریای رمان ممنوعه🚫🌊 @ma_mm_no⭐ کامل ترین منبع فایل رمان های جدید و قدیمی در ژانرهای مختلف 👑 رمان آنلاین🔥 #در_آتش_آغوش_تو کامنت و گفتگو 📬 @ma_mm_no_comment تبلیغات 💸 @mammno_tab ادمین🦋 @leila_m_7
Mostrar más10 664
Suscriptores
-1024 horas
-647 días
-24230 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
14910
Repost from N/a
-تونل ریزش کرده مهندس...بیچاره شدیم... خانوم مهندس مونده زیر آوار!
چند ساعت قبل
-هرجور شده کَلَک اون دختره رو بِکَن اویس ؛ نباید بعد اون مأموریت، پاش به شهر برسه!
نگاهی به اطراف انداخت و کلافه صدایش را پایین آورد:
-انتقال اون سهام کار توئه تینا. قبل از رسیدن من انجامش میدی
زن پشت خط پر از حرص بود و شاید بوهای بدی از رابطه ی دروغین نامزدش با دخترِ بهمنخان به مشامش میرسید
-چیه؟دلت برای دختر دشمنت میسوزه؟
حسادت زنانه میتوانست خطرناک ترین حس دنیا باشد
داشت روی مغز اویس میرفت
-چرند نگو
-یادت رفته بهمن چطور با سرنوشتمون بازی کرده؟
فکش فشرده شد و با تیپا ضربه ای به اولین شئ سر راهش زد
-از من میخوای دختره رو بکشم؟
رد دادی انگار ...قاتلم مگه؟
صدای پوزخند زهردار تینا علامت خطر بود
زن ها باهوش بودند
میدانستند پای یک مرد کِی و چه زمانی میلغزد
-اویس...اویس...اویس اگر بفهمم با اون دختره ی پاپتی ریختی رو هم قید همه چیو میزنم و طرح رو میفروشم به عربا
چشمانش روی هم افتاد
نفس هایش سنگین شد
چگونه دختری که بیش از دو ماه حتی برای یک بازی ، در آغوش خود خواباند را سر به نیست میکرد؟
-اویس؟
این بار صدای تینا پر از ترس بود
اویس نباید گزک دست این زن میداد
-تا شب حلش میکنم
از همینجا میتوانست قدم برداشتن های وفا را به طرف خود ببیند
باید قطع میکرد
-اویس
نکنه عاشق دختر بهمن شدی؟ها؟
چیزی از سینه اش فرو ریخت
هاه...عشق؟
عاشق دختر بهمنخان شود؟
مزخرف بود
اویس خونشان را میریخت و دست آخر به خورد خودشان میداد
-کم مزخرف بباف تینا
داره میاد باید قطع کنم
وفا از دور برایش لبخند زد و موهایش را که عقب فرستاد قلب سیاه مرد به تپش افتاد
-اویس قطع نکن....گوووش کن به من...قبل از طلوع فردا کلک اون تخ*م حروم بهمن رو میکَنی.یادت نره کل زحمتای چندین و چند ساله ت دست منه
-صبحتون بخیر خوشتیپ خان
اویس گوشی را قطع کرد و صدای جیغ های تینا خاموش شد.
قلبش تندتر تپید وقتی دست های ظریف دخترک دور گردنش حلقه شد:
-تو اتاق ندیدمت ، دلم برات تنگ شد آقا غوله. با کی حرف میزدی؟
-با زن اولم! حرفیه؟
میزد به در مسخره بازی و دخترک معصوم نمیدانست آن یک واقعیت بزرگ است
خندید و سیب گلوی مرد تکان خورد
-بچه پر رو
وفا چانه ی زاویه دار و زبر اویس را بوسید و مرد با نفسی که از گرمای تن این دختر داشت دستخوش تغییر میشد , نگاهی به اطراف انداخت
-هی هی هی
دست قدرتمندش را دور کمر دخترک قفل کرده و در کسری از ثانیه او را به دیوارک پشت سرشان چسباند
-نمیبینی چقدر نره خر ریخته اینجا؟
وفا ریز خندید و تنش بیشتر به آجرهای خام فشرده شد
او دختر دشمن بود
باید حذف میشد
اویس اجازه نمیداد حقش پایمال شود
-حواسم بود. بعدم...میخوام برم سر پروژه. اومدم خداحافظی!
خون اویس از جریان می افتاد کمکم
از خداحافظی ته جمله اش خوشش نمی آمد، اما به بهای دختر بهمن بودنش قرار بود امروز بمیرد
در آن تونل
-بعدش قراره باهات درمورد یه موضوع مهم حرف بزنم.خیلی مهم!
سیب گلوی اویس دوباره تکان خورد
هیچ حرف مهمی با این دختر نداشت
او فقط یک مهره بود و امروز هم موعد پاک شدنش فرا رسیده بود
-الان بگو
اصلا هم کنجکاو نبود
اصلا هم نمیخواست جلوی رفتنش را بگیرد
اما وفا دیرش شده بود و شاید خودش میخواست به کام مرگ برود
-نوچ
روی پنجه ی پاهایش بلند شد
عاشق اویس شده بود
این مرد مانند یک کوه پشتش بود و همیشه از او مراقبت میکرد
یک بوسه ی کوتاه روی لبانش زد و درون اویس را به تلاطم انداخت
-سوپرایزه. الان نه!
هنوز قدمی نرفته بود که باز هم کمرش قفل شده و اینبار لب هایش اسیر بوسه های خشونت بار مرد شد
شاید برای آخرین بار بود
نفسش بند رفت
نمیدانست این همه حرص اویس از کجا آب میخورد
نمیدانست و چیزی گلوی مَرد را می آزرد
باید این کار را میکرد
در یک قدمی حقش بود و باید یک نفر قربانی میشد در راه حقش
وفا داشت خفه میشد که اویس دست از لب های کوچکش کشید
-وای...دیرم... شد
حالا اویس مانده بود و جای خالی دختری که با چشمان براق به طرف چاه میرفت
چاهی که اویس برایش کنده بود
-آقا ، بسته ی خانم فرهنگ رو کجا بذارم؟
با شنیدن صدای کارگری که نزدیکش شده بود نگاه خشک شده به ردپاهای دخترک را گرفت و به او داد
-بده من!
کارگر آن را در دستان اویس گذاشت و مرد به مارک داروخانه نگاه دوخت
ابروهایش در هم رفت و فورا در پاکت را باز کرد
baby check?
چیزی از سینه اش فرو ریخت
چند دقیقه میشد که وفا به طرف چاه رفته بود؟
-مهندس...مهندس کجایید؟
پاکت پلاستیکی از دستش روی زمین خاکی افتاد
لب هایش خشک شد و قلبش نتپید
مرد هراسان بالاخره به اویس رسید و دست روی سر خودش گذاشت
-تونل ریزش کرده مهندس... بدبخت شدیم... خانم مهندس مونده زیر آوار
❌❌❌❌❌
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
13800
Repost from N/a
-بعد اولین حجلت عروس خانم دیگه این قدر درد نداری وقتی پریود میشی!
چشمام گرد شد و خانجون مادر بزرگ هومن به یک باره با تعجب گفت:
- یعنی چی؟! عروس من یک ماه از حجلش میگذره که... ماه پیش عروسیش بوده دیگه دختر نیست
وای دیگه ازین بدتر نمیشد! خانم دکتر به من نیم نگاهی انداخت و با خنده گفت:
- خانم هخامنش عروستون به خاطر نوع بکارتشون خون پشت هایمنش جمع میشه و باعث درد زیادش موقع پریودی میشه
یعنی ایشون هنوز باکرس درد موقع پریودیش به همین دلیله
چشمامو بستم و تو خودم جمع شدم، چرا حواسم نبود خانجون شک کرده به سوری بودن ازدواج منو هومن!
از عمد ماما گفته بود بیاد خونه به بهونه درد پریودیم معاینم کنه و من اصلا حواسم نبود...
با خجالت و ترس به خانجون نگاه میکردم که هنوز انگار باورش نمیشد:
- وا؟ خانم دکتر جان عروسم با پسرم به من دستمال خونی دادن یعنی...
به یک باره ساکت شد و به من نگاه کرد و با اخم غرید:
- سر من پیر زنو کلاه میزارین؟!
میدونستم ازدواجتون سوریه... میدونستم پسرم و تو به خاطر ارثیه ازدواج کردید
ماما که دید بحث خانوادگی بی حرف از خونه رفت... و من مونده بودم چی بگم!
لو رفته بودیم، نقشمون خراب شده بود و هومن منو میکشت قطعا
- نه خانوم جون نه به خدا اون طوری نیست یعنی من... من... یعنی ما...
نمیدونستم چی بگم که با اخم ازم رو گرفت و غرید: - حالا که زنانگی خرج تک پسر خانواده هخامنش نکردی طلاقتو از پسرم میگیرم
برای اون هومن دقلبازم دارم واستا
هومن با اخم مردونه غرید:
- یعنی تو این قدر خنگی؟!
حرصی لب زدم: - چمیدونستم مامانت میخواد بفهمه زنم یا دخترم؟ من گفتم از شر این درد پریودی هر ماهم خلاص شم
نگاهشو کلافه ازم گرفت اما به یک باره لبخندی روی لبش نقش بست و زمزمه کرد:
- پس واقعا باکره ای
- هان؟!
نگاهشو بهم داد و همون موقع خانجون در اتاقمونو با ضرب باز کرد، پر اخم نگاهمون کرد و غرید: - چیه چرا این جوری نگاهم میکنید زنو شوهر واقعی نیستین که در بزنم بیام تو!
پاشو عروس پاشو لباساتو جمع کن باید بری
بغض کردم، دلم نمیخواست برم عادت کرده بودم به هومن و بهش خیره شدم که سری انداخت بالا به معنی چیزی نیست و خانجون ادامه داد:
-و تو هومن.. ارثیه آقاجون خدا بیامرزو تو خوابت ببینی همرو میبخشم خیریه
- چرا این قدر زود قضاوت میکنی خانجون من عروسمو دوست دارم فقط.. فقط عروست یکم ترسوٸه میخواست یکم بگذره باهم راحت ترشه منم از دوست داشتن گفتم اذیت نشه قبول کردم وگرنه ما نمیخواستیم شمارو گول بزنیم
از دروغی که گفته بود چشمام گرد شد و خانجون بهم نگاهشو داد:
- من از دروغ بدم میاد اما تو دختر صادقی هستی! این دقل باز راست میگه؟
نگاهم و به هومن دادم، نمیتونستم دروغ بگم و همون کلافه چشماشو بست که ادامه دادم:
- نه راست نمیگه از اولم میخواستیم واسه ارثیه سوری ازدواج کنیم
سرمو پایین انداختم و هومن کوبید تو پیشونیش و من ادامه دادم:
- آره از اول قرارمون ازدواج سوری بود به خاطر ارثیه آقا جون اما....
بغض کردم: - اما به خدا بعد خطبه عقد مهر هومن به دلم افتاد خانجون
سر بالا گرفتم و هومنم سرش رو بالا آورد و وقت اعتراف بود و گفتم:
- من، من دوستش دارم دلم نمیخواد از زندگیش برم، به خدا خانجون دروغ نمیگم الان دلم نمیخواد ازش طلاق بگیرم مگه، مگه این که خودش بخواد
خانجون لبخند کمرنگی روی لبش نقش بست و به همون نگاه کرد که مات من بود و نگاه خانجونو که دید لب زد:
- منم نمیخوام طلاقش بدم
و خانجون دیگه هیچی نگفت بی حرف رفت و در اتاق و بست. حالا من موندم و تنها پسر خانواده هخامنش که سمتم اومد و گفت:
- پس که این طور
سری به تایید تکون دادم که ادامه داد:
-فکر کنم بهتر همه چیزو رسمی کنیم
و این حرف دلهره و تو دلم انداخت اما آب دهنم و قورت دادم و چشمام رو به معنی تایید روی هم گذاشتم که گرمی لباش رو لبام اومدو..
https://t.me/+UHgGRcY3JVkwOTNk
https://t.me/+UHgGRcY3JVkwOTNk
همتا
رزرو تبلیغات👇
https://t.me/+FpSgW_uO3Ng1YzA0لینک ناشناس👇
https://telegram.me/BChatBot?start=sc-940117چنل پاسخگویی👇 @bahar67909
7610
Repost from N/a
- سهیل دارم دق می کنم. هر لحظه به تاریخ دادگاه آخر نزدیک می شیم انگار یه جون از جونام کم میشه..
دستش بنده دستای سرد دخترک رو به روش شد که همه دین و دنیاش بود.سعی کرد برخلاف حال داغون خودش به عشقش دلگرمی بده:
- این روزا هم می گذره چشم دریایی من. تو فقط فکر خودتو عزیز باباش باش. لحظه شماری می کنم برای چندماه دیگه که به آغوش بکشمش.
صبا با بغض نگاه از صورت لاغر و زرد رنگ مردش که هیچ شباهتی به پسری که عاشقش شده بود ؛ نداشت کند و با صدای لرزونی گفت:
- من این بچه رو بدون تو نمی خوام سهیل می فهمی؟ اگه تو نباشی حتی این نفسا هم اضافی ان برام. ق..قیده همه اشون رو می زنم ب..بدون تو سهی..لم.
با تموم شدن حرفش هق هقش تو اتاق کوچک ملاقات پیچید و اشکی از چشمای بی تابش رو دست هایی که جفت هم بودن؛ افتاد.
سهیل خم شد و سرش رو تکه داد به سر صبا و با لب هایی جونی برای هجی کردن کلمات نداشت گفت:
- منم نباشم تو باید باشی صبا، این عشق باید جریان داشته باشه. بذار ثمره ی این عشق لااقل طعم خوشبختی رو بچشه به جای مامان و باباش که حتی فرصت نکردن یه سال کنار هم زندگی کنن.باشه عشق سهیل؟
جمله ای که وحشتش رو داشت به زبون آوردم:
- اگه حتی حکم اعدامم بود تو یادت بره که سهیلی بوده که این لحظه های کوفتی رو با یادت سر می کنه. سرنوشت منم این بوده که عاشق باشم و دور باشم از معشوق..تو بمون بساز زندگی کن..ازدواج کن؛ نذار بچه امم مثل من کمبود نداشتن پدر از پا درش بیاره..
می گفت می شکست و می گفت و داغون می شد ولی چه کسی می دانست چه قرار است رقم بخورد..
صدای هق هق های دخترک مظلوم و بغض گلوی این مرد و سنگینی این غم حتی میله های آهنی و سرد این زندان رو تاب نداشت..
پایانی خوش و متفاوت
پسری که برای ناموسش پاش به زندان باز میشه و راهی برای اثبات بی گناهیش نداره..!
https://t.me/mobina_kamrani_nevisanderomsn
https://t.me/mobina_kamrani_nevisanderomsn
7400
Repost from N/a
پسره برای اینکه سینه زنش سبک شه شیرشو جای بچه میخوره😳
_مامان برکه گریه میکنه سینه هاش پر شیر شده بچه ضعیفه نمیتونه میک بزنه.
مادر شوهر بدجنس برکه قری به گردن میده و میگه
_همینه دختر از یالغوز آباد رفتی بی اذن ما گرفتی چیزی که پس انداختم شد این، حداقل اگه پسر میزایید دلم نمیسوخت انقدر که ناز و ادا میاد!
آریا عصبی از اتاق بیرون زد و در رو کوبید. به صدای غر غر های مادرش بی توجهی کرد. زنش همچنان گریه میکرد.
عصبی غرید
_خب بدوش!
_نم... نمیتونم درد داره!!
صدای گریه نوزاد و برکه همزمان روی اعصابش بود پوف کلافه ای کشید و گفت
_پیراهنتو بده بالا خودم میک بزنم سینه هات سبک شه!
با دیدن چشمای وق زده برکه خم شد و خودش پیراهنشو بالا داد.
برکه نالید
_آریا؟ داری چیکار میکنی؟
جوابی نداد و دهن داغش رو روی سینه های درشت و پر شیر زنش گذاشت.😱
با اولین میک قلب برکه از خجالت و هیجان فرو ریخت.
_آهههه آریا
از بالای سینه هاش نگاهی به صورت قرمزش انداخت و تندتر میک زد. داشت از شدت تحریک اه و ناله میکرد
_آهههه آریا شیر اون یکی سر رفت!!!
اریا با دست روی کاناپه خواباندش و خودش هم کنارش دراز کشید و نوک سینه دیگه اش رو به دهن گرفت و همزمان خشتکش رو به بهشت دخترک مالید🍓
با صدای مادرش هردو از جا پریدند. زن داد زد
_آریا مامان داری چه غلطی میکنی؟
دور دهان شیری اش را پاک کرد و کلافه موهایش را عقب زد.
_اه مامان میشه تو دخالت نکنی؟
https://t.me/+4fiQ0xi2VqQ1Mzg0
https://t.me/+4fiQ0xi2VqQ1Mzg0
https://t.me/+4fiQ0xi2VqQ1Mzg0
https://t.me/+4fiQ0xi2VqQ1Mzg0
https://t.me/+4fiQ0xi2VqQ1Mzg0
https://t.me/+4fiQ0xi2VqQ1Mzg0
https://t.me/+4fiQ0xi2VqQ1Mzg0
https://t.me/+4fiQ0xi2VqQ1Mzg0
https://t.me/+4fiQ0xi2VqQ1Mzg0
https://t.me/+4fiQ0xi2VqQ1Mzg0
بیاید ببینید بقیه داستان با این شوهر پررو چی میشه🤣
❌اثری جدید از نویسنده ی رمان دختر کوچه درختی شیدا شیفته❌
attach 📎
12400
بوی قرمه سبزی عمارت رو برداشته بود و طفلم برای یه قاشق از اون خورشت جا افتاده به شکمم لگد میکوبید. در قابلمه رو برداشتم و یه تیکه گوشت و داغ قورت دادم.قاشق خورشت و هنوز نخورده بودم:
-داداش....مامان...بیاید دزد گرفتم
داداشم میدونه با جنده ها چکار کنه
دلم پیش اون قاشق قرمه سبزی بود و طفلم لگد میکوبید.بچم گشنه ش بود.هیبت مردونه هرمز خان رو که بالای سرم دیدم بغضم مظلومانه ترکید:
-ببخشید...غلط کردم
لگدی زیر شکمم کوبید و غرید:
-کارت به جایی رسیده که دزدی میکنی؟
لگد دوم روکه کوبید طفلم دیگه دست وپا نمیزد. گرمی خون رو که حس کردم چشمام سیاهی رفت:
-ب.بچم.دلش.قرمهسبزی میخواست آخه!
https://t.me/+zdIdC4xtxzk3Zjlk
41110
40610
Repost from N/a
- سه قلو زاییدن تو خانواده ما ارثیه. رو سفیدمون کن زن داداش. یه شیش قلو بزا که تا یه قرن آتی کسی رکوردتو نتونه بزنه.
جاوید میخندد:
- دستگاه جوجه کشیه مگه بیناموس؟
پیمان مطمئن میگه:
- حالت تهوعهاش خبر میده از دسته گل آب دادت تو دوران نامزدی خان داداش!
- مسموم شده الکی جو نده...
سر گیجه امونم رو بریده و بوی نارنگی پیچیده شده توی ماشین بیشتر معدهمو بهم میپیچه.
با دست محکم رو شیشه ماشین میکوبم.
سریع ماشین رو کنار میگیره و نق میزنه:
- حالت تهوعت ما رو نمود ایوا. چه گهی خوردم قید سفر مجردی رو زدم با تو اومدما!
این پنجمین باره که توی طول سفر بالا میارم.
بی حال لب میزنم:
- معدهم داره از جا کنده میشه.
پیمان میگه:
- اون معدهت نیست زن داداش بچه هاتن!
جاوید پوست نارنگیرو برا سرش پرت میکنه :
- زر مفت نزن تنِ لش. پس اون مدرک نظام پزشکی کوفتیتو بی خودی قاب کردی چی بشه؟ ببین ایوا چشه؟
با خنده مچ دستمو میگیره و دوباره قبل از اینکه نبضمو چک کنه میگه:
- چک نکرده میگم حاملهس... از من بپرس برادر من. تخم دو زرده کردی!
کلافه از بحث مزخرفشون میگم:
- مگه فقط هرکی حاملهس بالا میاره؟ ولم کنین بابا کم شعر تفت بدین!
نبضمو میگیره و یهو نیشش تا بناگوش وا میشه:
- نبضت مشکوکه.
جاوید میخنده و بامزه پرونی میگه:
_داری میمیری ایوا... وصیت کن من با اون دوست چشم آبیت ازدواج کنم، از سگ کمترم اگه به وصیتت عمل نکنم!
میخوام سمتش حمله کنم که پیمان دستمو میکشه و جدی لب میزنه:
- عرضم به درزتون که خان داداش... حدسم کاملا به جا بود. زنت حاملهس!
فاتحهت و بخون جاوید. حالا تو میتونی وصیت کنی... پامون برسه تهران بابا جرت میده...
https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk
https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk
https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk
https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk
خانوادهشون یه خانواده سختگیر و سنتی هستن و این آقازاده زده تو دوران نامزدی دختره رو حامله کرده🙂😂😂😂
برای شادی روح مرحوم رحم الله من يقرأ الفاتحة مع الصلوات🥲🖤
•••ایـوای جاویـد•••
پارت گذاری هرروز تمامی بنرها پارت رمان هستن کپی ممنوع❌ شروع رمان👇
https://t.me/c/1962736477/27ایوا به معنی زندگی جاوید به معنی ابدی ایوای جاوید: زندگی ابدی . . . نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد ؛انجام این کار خلاف انسانیت است.
23500
Repost from N/a
#پارت130
جیغ و نالههای نازدارِ پناه، نه فقط اتاق، بلکه کل عمارت را پُر کرده بود.
_ آییی… آییی درد داره…
_ تحمل کن دردت به جونم! این لباسِ لعنتیت تنگه! الان دستتو میبندم. دیگه تموم میشه.
پیرزن و خدمتکار ناباورانه پشتِ در ایستادند!
این آقا امیرپارسا بود که تا این حد مهربان و عاشقْ حرف میزد و دخترکوچولو را دلداریاش میداد که درد نکشد؟!
ناریه خطاب به بیبی گفت:
_ دیدید گفتم اینجا خبراییه بیبی؟ نگفتم این دختر، دمِ عروسیِ شازده، با دلبری و بیحیایی، آقا رو از راه به در میکنه!! زخمِ دستشو بهانه کرده و امیرخانو کشونده اتاق خودش!
بیبی رنگ به رو نداشت.
چه خبر شده بود؟
یعنی واقعا امیرپارسا، نوهی خلفِ علیشاه که از قضا فردا شب قرار بود با دختر حاجی ازدواج کند، حالا داشت با دخترعمهی وزه و پرشورش وقت میگذراند؟
همان دخترِ کوچک و موطلایی که در این خانه بزرگ شده بود وهیچکس به حسابش نمیآورد؟؟
به گونهی خود کوبید:
_ پسرِ عزب دمِ نامزدیش، داره با دختری که… لعنت بر شیطون! از امیرپارساخان بعید بود! این همه سال به هیچ زنی نگاه چپ نکرد. الان فریبِ یه الف بچه رو میخوره…؟؟
_ دل که این چیزا حالیش نمیشه بیبی! همه مون فهمیدیم آقا امیرپارسا دلش پیش پناه بود… مرد سی ساله یه خواستههاییام داره. من که میگم امیرخان تا عمر داره جز پناه با هیشکی نمیمونه. حتی زنش!
اگر یزدانخان میفهمید پوست پناه را میکَند.
اگر هلن بانو میفهمید سکته میکرد!
امیر اینبار جدی شده بود.
که غرید:
_ باید زخمتو بشورم! ساکت بشین سر جان و اون روی سگ منو بالا نیار پناه! وگرنه بیشتر خون میآد.
_ آیییی درد داره… آیییی نمیخوام…. اصلا به تو چه؟؟؟ توبرو بیرون!
پیرزن به گونهی خود کوبید!
عجب جرأتی داشت پناه! فقط او بود که میتوانست با امیرپارسا اینطور صحبت کند!
_ نعوذوبالله! این خلوت ممکنه به گناه و خبطی برسه. دوتا جَوونن و نفرِ سوم شیطونه که میاد سراغشون!
صدای ملوس پناه را شنید که نفسزنان میگفت:
_ من دیگه نمیتونم! دیگه نمیخوام امیر! آیییی دستم آی! درد داره!
همان لحظه صدای قدمهای محکم یزدان و پشت سرش هلنبانو آمد. بیبی سعی کرد جلویشان را بگیرد. نتوانست.نازلی کنارشان بود و مثل اسفند روی آتش جلزولز میکرد:
_ شوهر من اینجا داره چیکار میکنه؟؟
یزدان یکدفعه کفری در را هل داد و وارد شد. با صحنهی مقابل، همه خشکشان زد.
امیرپارسا برگشت سمت در و پناه دردکشان، دست زخمیاش را از بین دستان گرم امیر بیرون کشید.
خون روی زمین ریخته بود.
_ شماها… شما…
امیرپارسا کتشلوار تن داشت.
عصبانی بود و دلش تابِ دیدن دردکشیدن پناه را نداشت… پناهی که تمام وجود مردانهاش را با یک اخم کوچکِ خود میلرزاند. پناهی که برای او حکم زندگی داشت… ولی مجبور بود فردا شب کنار دخترِ دیگری خطبهی عقدش خوانده شود!
اخمآلود پرسید:
_ چه خبر شده همه ریختید اینجا؟
عصبانی بود و یزدان فهمید به خاطر درد دست پناه است…
یزدان میدانست دلِ پسرش از مدتها پیش گیر این دختر است.
ولی پناه لایق شازدهی او نبود!
یتیم بود. کسی را نداشت! دردانه پسر او، وارث او، امیرپارسا جواهریان کجا و پناهِ بیکس کجا….
عقد پناه و نازلی باید فردا شب انجام میشد!
بیبی به آتلِ صورتی و کوچکی که دست امیر بود و دقایقی پیش تلاش میکرد دست باندپیچی شدهی پناه را توی آن بندازد نگاه کرد.
پناه حالا بغض داشت.
امیر دوباره سعی کرد دست زخمی اش را بگیرد. ولی پناه ضربهی محکمی زیر آن زد و با چشمی پر از بین همه گذشت و رفت…
نگاه امیرپارسا و قلبش پشت سر او ماند…
بوی تن دخترک زیر شامهاش بود…
پناه موبایلش را درآورد.
با صورتی خیس از اشک خطاب مردی غریبه و مرموزی گفت:
_ تصمیممو گرفتم… میخوام صبح از خونه فرار کنم… نمیتونم عروسی کردن اونا رو ببینم… اگه ببینم میمیرم… کمکم میکنی؟
_ کجا؟؟
صدای امیر باعث شد از جا بپرد…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
تو گرگومیشِ هوا، با یه ساکِ کوچیک فرار کردم. نمیخواستم داماد شدنِ عشقمو ببینم... نمیخواستم تا اخر عمر، جلوی زنش خم و راست میشدم! رفتم که از دردِ عروسش نَمیرم…
سه سال بعد، وقتی برگشتم ایران همهچی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخمخوردهی بداخلاق و منْ زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت. قوی و پولدار شده بودم. دیگه اون دخترِ یتیمی که تو عمارت، حتی دایی و خالهی خودشم بهش رحم نمیکردن نبودم!
ولی قلبم هنوز شکسته بود. نمیتونستم فراموشش کنم. میگفتن زنشو ترک کرده. میگفتن شبا به یادمه و خیلی دنبالم گشته.
ولی من میخواستم انتقام بگیرم! میخواستم اون عمارت و آدماشو به خاطر گذشته مجازات کنم، اما اتفاقی افتاد که…😳🔥❌❌
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
37220
Repost from N/a
- بادیگارد قدیمیت ناتوانی جنسی داره؟
او با خنده تایپ می کند:
- والا اگر نداشت که الان کل دخترای تهران رو آباد کرده بود...حتما داره دیگه!
آرزو به سرعت جوابش را می دهد:
- میگن فوبیای لمس کردن داره...یعنی هر کی لمسش کنه خواهر مادر طرف رو میاره جلو چشمش...دختر و پسرم نمیشناسه!
خباثت درون دخترک غلیان میکند:
- اوه جدی؟ پس من حاضرم امر خطیر بوسیدن این عنآقا رو به عهده بگیرم. یعنی باور کن حاضرم برای اینکه حرصش رو در بیارم این کار رو بکنم...
مرتیکه هر وقت سراغم میاد راه به راه گیر میده خانم ستوده اینور...خانم ستوده اونور...خانم ستوده اینکارو نکن خانم ستوده اینکارو بکن هی چپ میره، راست میره ستوده! خب ستوده و درد...خدا شاهده آرزو دو بار وسط شرکت نزدیک بود انگشت وسطم برای عظمتش بلند بشه. 😐😂
سین زدن به سرعت پیام و ایز تایپینگ شدن سریعش ماهلین را به خنده می اندازد.
- ماهلین کله خر بازی در نیاری...این مرد جدی که من میبینم اگر گیرت بندازه به این سادگی ها ولت نمی کنه ها...اینقدر همه چیز رو به چپت نگیر!
- بابا چیزی نمی شه فقط یکم می خوام حوصله ام رو بیارم سر جاش یا شایدم کاری کردم این بچه اینقدر از لمس شدن نترسه...بالاخره باید برای توشه ی اخرتم یه دو زار ثواب کرده باشم یا نه؟
ایموجی های پوکر فیس آرزو قهقهه اش را به هوا می اندازد:
- ماهلین باور کن خیلی گاوی...دختر کله خراب اگر بفهمه یه بلایی سرت میاره که حسابت با کرام الکاتبینه...تازه اگر این رو به عنوان کمترین مجازات برات در نظر بگیریم!
و ماهلین باز هم نصیحت هایش را پشت گوش می اندازد:
- نگران نباش بابا نمی فهمه!
و پشت بندش در حال نوشتن پیام دیگری بود که همان لحظه دستی روی شانه اش می نشیند و ماهلین از ترس جیغی می کشد و گوشی از میان انگشتانش سر می خورد.
با ترس بر میگردد که قیافه ی زیادی جذاب سامیار رنگ از رخسارش می پراند:
- که می خوای کمکم کنی فوبیای لمس کردنم رو بذارم کنار نه؟
ماهلین به تته پته می افتد و تا می خواهد توجیح کند، موهایش از زیر مقنعه اسیر دست های سامیار می شود و لب های مرد روی لب هایش می نشیند و با دیوانه ترین لحن ممکن پچ می زند:
- خب کمک کردنت از سخاوتته و منم که اصلا مانع ثواب کردنت نمی شم...چون از طرفی، عجیب هوس کردم یکی بهم بگه بابا...❌♨️
https://t.me/+MpI9XUxEoOtiODM0
https://t.me/+MpI9XUxEoOtiODM0
https://t.me/+MpI9XUxEoOtiODM0
ماهلین ستوده❌
دختر سردی که رئیس یکی از بزرگترین هولدینگای ایرانه و به دلیل پیشرفت چشمگیرش رقبا قصد از بین بردنش رو دارن و اون مدت هاست که به دنبال بادیگارد میگرده🤌🏻
ولی بالاخره پیدا میکنه، سامیار راد❌
پسری که برای زیر دست بودن ماهلین زیادی بیپرواست و با همین کاراش باعث میشه دل رئیس زیادی زیباش...🥹❤️🔥
https://t.me/+MpI9XUxEoOtiODM0
25110