26 847
Suscriptores
-3624 horas
-2587 días
-57130 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Repost from N/a
-باز این دخترهی چشم سفید بیدین رو آوردی تو خونهای که ما توش نماز میخونیم؟!
مرد با حرص فک روی هم سایید.
-آرومتر مادر من... میخوای دختره بشنوه؟!
ناسلامتی همخون خودته...
زرینبانو عصبیتر از قبل صداشو بالا بزد.
-دختر سپیدهی دریده، نمیتونه نسبتی با ما داشته باشه.
یه عمر دست رو سر این دختره گرفتی تهشم هار شد پاچهت رو گرفت.
فک مرد منقبض شد و زرینبانو از بازوی شیرمردش آویزان شد تا برای بیرون انداختن دخترک نرمش کند.
-بکن و بنداز دور این دندون لق رو...
یهبار رفتی از پاسگاه جمعش کردی، یه ماه نمیتونستیم سرمونو تو محل بالا بیاریم.
اجازهی صحبت به بوران نداد.
-دفعه بعد قراره با شکم بالا اومده بیاد سروقتت و بندازه بیخ ریشت؟!
بوران عاصی از دست مادرش، کنار کشید و با نیمنگاهی به مسیر احتمالی آمدن دخترک یتیم خسرو، غرید:
-همش بیست سالشه مامان.
بس میکنی یا نه؟! باباش دم مرگ سپردش دست من، منم بذارمش سر خیابون؟!
زرینبانو چشم درشت کرد و تشر زد.
-مگه بچهست که نگرانی از گشنگی بمیره؟!
نترس این راه ننهی دربهدرشو میره... جا خوابش هم پیدا میکنه
نمیشد. آن دخترک نازکنارنجی و موفرفری برایش مهم بود و نمیتوانست بیرونش کند.
-د بس کن مامان.
اگه داری اینارو میگی که منو با پروانه جفت وجور کنی کور خوندی!
زرینبانو با آوردن اسم پروانه... انگار سوژهی خوبی پیدا کرد.
-چیه؟! نکنه برای تو هم دلبری کرده که پات براش لغزیده و طرفشو میگیری؟!
-من پونزده سال ازش بزرگترم مادر...
امانته دستم.
دخترک همان گوشهکنار کز کرده و صدای مادر و پسر را میشنید.
لب به دندان گرفت و قلبش به درد آمد.
-قسم بخور که دوسش نداری.
بگوکه فقط چون باباش سپردش دستت میخوای هواشو داشته باشی!
قلبش از سوال عمهخانم گرفت و با همهی توان گوش شد تا جواب مردی را بشنود که از کودکی عاشقش بود.
-مگه بچه بازیه؟!
یادگار خسروئه... خودم بزرگش کردم. اصلا مگه میتونم عاشق یکی همسن دخترم بشم؟!
نفس در سبنهی سوفیا متوقف شد.
راست میگفت، بوران کجا و اوی بیست ساله کجا؟! نامزد داشت هربار قلبش جان میداد برای همان مردی که تنها حامیاش بود...
-شاید توکور باشی اما خودم دیدم عکستو انداخته صفحه گوشیش...
خودم شنیدم ورپریده به دوستش میگفت برات دامن کوتاه پوشیده
با ترس از چیزی که عمهخانم لو داده بود، زانوهایش لرزید.
بوران دوستش نداشت و حالا...
وای راز مگویش فاش شده بود!
-سوفی گفته؟!
اون عکس منو...؟!
دامن کوتاه برای من؟!
قبل از فرار به اتاقش، زانوهای لرزانش کار دستش داد و به گلدان برخورد کرد.
شکسننش سر هردو را به همان سمت سوق داد.
-مادرت شد دروغگو؟! بیا اینجا ذلیل مرده...
بیا اون گوشی رو نشونش بده ببینه کلش شده عکسهای استخر رفتنش...
بگو یواشکی دشت دیوار ازش فیلم گرفتی...
نگاهش به چشمهای سیاه بوران قفل شد و لکنت گرفت.
-من... من...
عمهخانم اش... اشتباه...
زرینبانو با صدای بلند بین حرفش پرید و بوران نگران سرخی بیش از حد گونههای سوفیایی شد که خودش بزرگش کرده بود.
-ساکت شو سلیطه... به مادرت رفتی دیگه.
پسرم این دختر بیحیا رو بفرست خونه باباش.
سوفیا خجول و ترسیده سرپایین انداخت.
بوران صبر نکرد، دستش را کشید و در اتاقش پرت کرد.
صدایش بلند نبود اما ترسناک چرا...
بند دل دخترک پاره شد.
-جواب بده ببینم...
گوشیت پر فیلمای منه؟! وقتی تو استخر بودم ازم عکس گرفتی؟!
-ب بوران... من...
پیش رفت و چندقدم مانده به تن لرزانش، ایستاد.
-راستشو بگو کاریت ندارم.
فقط میخوام بدونم اینکارو کردی یا نه؟!
واسه من دامن تنت کردی؟!
وحشتزده به خون دویده در چشمان بوران نگاه کرد.
چه باید میگفت؟! که بزرگم کردی و عاشقت شدم؟!
که نامزد داشتنت روی قلبم سنگینی میکند؟!
-من فقط... میخواستم دوستام دست از سرت بردارن.
فقط خواستم فکر کنن که تو...
بوران خیره به وحشت دختری که مثل کف دست میشناخت، نیشخند زد.
-یادگارِ خسرو... نگرانه من به رفیقاش پا بدم؟!
فاصلهی بینشان را کمتر کرد و حالا جای صدای بلند و ترسناک دقایق قبل، نفسهای مردانهی بوران سکوت بینشان را میشکست.
-زیادی برام کوچیکی... ظریفی... حیفی...
بوران سر دخترک را بالا آورد و انگار سوفیا ناخواسته لب باز کرد.
-بوران... اگه... یهبار دیگه کنار پروانه یا هر زن دیگهای ببینمت، دیگه تحمل نمیارم.
من...
-هیشششش....
دست مرد پشت گردن دخترک ....
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
༄ دیاموند ๑ˎˊ˗
Diamond:الماس ما شآءَ اللَّهُ لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ الّا بِاللَّهِ؛ به قول نزار قبانی کاش یکی بود چشمامونو میفهمید، وقتی ناراحت میشدیم، به سینهش اشاره میکرد و میگفت اینجا وطن توست...♥️
43020
Repost from N/a
روز دهمی بود که تو مسجد میخوابیدم!
جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم میکرد باید کارتون خواب میشد.
گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم:
-خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم
هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند
شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم...
جوری گریه میکردم که دلم به حال خودم میسوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟!
ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاجاقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم میکرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من...
وسط حرفم پرید:
- بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دلآرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته
بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد:
- ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا
نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد:
-همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم اینبار کمک میخواد توام کمک میخوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید
با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش میداد گفتم:
-من من کمک کنم؟
مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد:
- ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید!
شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه میخواد برای بچش...
سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم
شیر نداشتم چون چیز زیادی نمیخوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد:
- من یکیو میخوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه
نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم:
-نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن
سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد:
-خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تویه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید
دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد:
-البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم
بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت:
- حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم
نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد:
- آخه تا کی تو مسجد میخوای بمونی دخترم؟
میزارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک میکنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید
و حالا امین به من نگاه میکرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود.
منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت:
-من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید
با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت:
- عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه
هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!!
https://t.me/+ef5sCQZ1cUxiZDk0
https://t.me/+ef5sCQZ1cUxiZDk0
در حالی که شیرمو میخورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم:
- قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا
دو ماهی میشد که تو خونه ی امین زندگی میکردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمیتونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچهی خودم دوست داشتم...
تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد:
-به چطوری دردونه؟
لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد:
-چرا غذا بچمو حروم میکنی حالا؟
-سلام زود اومدید
-کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم
از لفظ زن و بچه خیلی خوشم میاومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد:
-میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه..
دستی پشت سرش کشید: - میدونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی
باز حرفشو خورد و میدونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم
https://t.me/+ef5sCQZ1cUxiZDk0
https://t.me/+ef5sCQZ1cUxiZDk0
https://t.me/+ef5sCQZ1cUxiZDk0
10710
Repost from N/a
-قراره فردا طلاقت بدم. مهریهو نفقه همه رو تمام و کمال...
جیغ میکشم و موهایم را چنگ میزنم.
طلاق؟؟ ندیده بود در چشمانم عشق به خودش را؟؟
-نمیخواممم... من نه مهریه میخوام نه کوفتو زهرمار...
اشکهایم روی گونهام میریزد و بگذار بفهمد...
من که چیز پنهانی از او نداشتم...
-نکن اینجوری دختر... دلم منم برای طلاقت رضا نیست... ولی...
جلو میآید و روبهرویم میایستد.
قد رعنا و بلندش رویِ تنِ لرزانم سایه میاندازد و...
احمقم که دلم زیر و رو میشود
-تو بچهای. پونزده سال ازت بزرگترم... دست بهت بزنم میشکنی جونِ دلم...
اشکهایم را با انگشتان زمختش میگیرد و قلبم به شور میافتد
-بزرگی که بزرگی... من میخوامت... بخدا میخوامت شهیار ...
پیراهنش را چنگ میاندازم...
بی حیای است؟؟ دم زدن از خواستن این مرد آبرو بریاست؟؟
برایم مرگ بهتر از آن است که نگویم و زجر بکشم از نبودنش
-نکن دختر... بزار راحت تموم شه... بزار بریم پی زندگیمون... باشه؟؟
مشتِ کم جانم به سینهی پهنش میخورد.
همان سینهی فراخی که مامن امن بود برایم
-زندگی بدون تورو میخوام چیکار پسر حاجی ؟؟ اگه بری میمیرم... اگه بری بخدا... بخدا یه بلایی
-هیششش
خشمگین میشود و دستِ زمختش لبانم را بهم میدوزد.
-کفر نگو بچه... من از زندگیت برم تازه نفس میکشی. بیای زیر پرو بالم میشکنی... جون میدی...
دستش را پس میزنم.
صورتش را قاب میگیرم و درون مردمکهایش خیره میشوم
-به جون تو که نفسم به نفست بنده شـــهیار.... نباشی میشکنم... میمیرم... جونم میاد بالا اگه نباشه...
لبانش باز میشود تا مخالفت کند...
تا گند بزند به طنابی که میانمان بود و پایان دهد این وصلت را ...
اما نمیگذارم... بی حیایی را به حد اعلا میرسانم و لبانم را به معبدگاهش میبرم...
بوسهام شوکهاش میکند و من؟؟
کام دل میگیرم از آنها...
https://t.me/+AGCa1PQIUzE0NDRk
https://t.me/+AGCa1PQIUzE0NDRk
https://t.me/+AGCa1PQIUzE0NDRk
https://t.me/+AGCa1PQIUzE0NDRk
شهیار نکیسا...❤️🔥
پسر جذاب و همه چی تموم حاج شهروز نکیسا ... تا حالا کسی ندیده به ناموس بقیه چپ نگاه کنه ،تمام زندگیش خلاصه شده توی کار و اعتبارش، میونه اش با ازدواج اصلا خوب نیست و مدام از ریز لقمه هایی که ریحانه خانوم مادرش ، براش میگیره در میره ، اما یک روز وقتی جون دختر بچه ای رو در خطر میبینه ناچار میشه عقدش کنه و اون دختر رو به خونه اش ببره ... فکر میکنه این ازدواج مصلحتی خیلی زود تموم میشه اما درست وقتی که باید طلاق بگیرن میفهمه دلش بدجوری گیر زن صوریشه و یک شب با دلبری های دخترک عنان از کف میده و ...
https://t.me/+AGCa1PQIUzE0NDRk
https://t.me/+AGCa1PQIUzE0NDRk
توصیه ویژه 💥
44810
Repost from N/a
_ شل بگیری و نفس عمیق بکشی ... اونقدرام سخت نیست!
صدای گریههای مظلومانهی دخترک فضا را پر کرد
طوفان نفسزنان غرید
_ هیش آروم ، سه روزه خونریزی داری
انقدر وول نخور تا نمردی
ماهی که مثل سه روز گذشته زیر دستش بی حال شد بالاخره رهایش کرد
درِ کلبه به صدا در آمد
طوفان با خونسردی لباسزیر مردانهاش را برداشت اما با دیدن لکه خون پوف کشید
_ همهجارو به گند کشیدی تهتغاری اصلان خان!
ناچار همان شورت را پوشید و در اتاق را بست
جاوید آمده بود
خریدهارا روی اپن گذاشت و به اتاق اشاره زد
_ بهش آب دادی؟
طوفان پوزخند زد
_ تا منظورت کدوم آب باشه!
جاوید چشم غره ای رفت و بطری آب معدنی را برداشت
طوفان غرید
_ کجا؟
_ میکشیش طوفان ، سه روزه دزدیدیش یه قورت آب نخورده
_ هنوز جون داری نترس ... خسروشاهیا تو این سالایی که مارو عذاب میدادن دخترِ خودشونو خوب تقویت کردن
_ همش شونزده سالشه ، میمیره جنازش میمونه رو دستت
طوفان بطری آب را از دستش گرفت و سر کشید
_ هیچ مرگش نمیشه
_ اصلان دنبالِ نوهاشه ، دیر یا زود بو میبره کار تو بوده
طوفان بی حوصله سر تکان داد
جاوید صدایش را بالا برد
_ میفهمی چی میگم؟ نوهاشو روز عروسیش با لباس عروس دزدیدی و پردهاشو زدی
دیگه باکره نیست...
میفهمی این چه آبروریزی بزرگی برای اون خاندانه؟
_ خریدتو کردی؟ هری
جاوید با تاسف پوف کشید
_ یه تیکه نون بهش بده ، گناه داره
_ دلت واسه تولهی اون حرومی سوخت؟
جاوید سکوت کرد
هرکس اصلِ داستان را میدانست به طوفان حقِ انتقام میداد
سمت در را افتاد
_ من دلم نمیاد ببینمش ، میره تهران
_ خوبه...
_ کی بهشون خبر میدی؟
_ قراره یک ساعت دیگه فیلم به دستشون برسه
_ چه فیلمی؟
طوفان پوزخند زد
_ فیلم کاری که با مادرم کردن و حالا سر دخترشون میاد
جاوید بهت زده آه کشید و طوفان ادامه داد
_ ببینم فیلمِ لخت دخترشون وقتی زیرم التماس میکنه آروم تر بُکنم چطور از هم میپاشونشون!
جاوید آب دهنش را قورت داد
وجدانش درد میکرد!
سمت در راه افتاد و زمزمه کرد
_ امیدوارم هیچ وقت پشیمون نشی...
طوفان با خیال راحت سر بالا انداخت و با لحنی لاتی گفت
_ خدافظی!
در که بسته شد سمت خرید ها رفت
دوربین را از کارتون بیرون کشید و وارد اتاق شد
بوی خون در دماغش زد
دوربین را روی پایه گذاشت و دکمهی ضبط را زد
سمت دخترک برگشت
به شکم روی زمین نیمه بیهوش افتاده بود
_ نخواب پرنسس! یه دور دیگه سرویس بده بعد تایم استراحت داری
ماهی ترسیده هق زد
لباس عروس نصفه نیمه به تن داشت!
لباس عروسِ خونی
طوفان در دوربین خندید
_ میبینی اصلان خانِ بزرگ؟!
لباس عروس نوهاتو از تنش در نیاوردم
روی بدن دخترک خم شد
_ فقط دامنو دادم بالا و کارمو کردم!
دامن را کنار زد و ماهی وحشت زده جیغ کشید
_ توروخدا...
طوفان لباس زیرش را درآورد
دخترک بی جان هق زد
_ من ... منو میکشن
طوفان ثانیه ای مکث کرد
انتظار داشت دخترک برای برگشت پیشِ خانواده اش له له بزند!
ماهی بی حال پچ زد
_ سر ... سرمو میبُرن ... لطفا ... فیلم نگیر
طوفان پوزخند زد
مزخرف میگفت
خواست سمتش خم شود که ماهی با غم خندید
_ فکر ... فکر کردی من ... عزیزدردونشونم؟
طوفان چانه اش را چنگ زد
_ گوه نخور فاحشه کوچولوی خیروشاهیا
تو نورچشمی اون عمارتی
دهنتو ببند
با این زرای مفت نمیتونی خودتو نجات بدی
دامن را کنار زد و به ران های خونی دخترک خیره شد
_ فقط انرژیتو تحلیل میبری تا وسط سکس بیهوش شی!
بالشتی برداشت
زیر کمر دخترک گذاشت و پچ زد
_ جوری به خونریزی افتادی که تشخیصت نمیدم ماهیِ خسروشاهیا!
خواست شروع کند که ماهی ناله کرد
_ میدونی ... چرا قبول کردم ... تو این سن ازدواج کنم؟
چون ... چون پدربزرگم بهم چشم داشت!
همون ... همون که میخوای ازش انتقام بگیری
طوفان مات سر بالا آورد
وارفته و بهت زده
انگار کسی برق به تنش وصل کرده است!
پلک های ماهی نیمه باز بود
_ میخواست ... میخواست همون بلایی رو سرم بیاره که سر مادرت آورد
منم یک قربانی بودم براش مثل مادرت
ولی ... ولی برعکسِ مادرِ تو کسی رو نداشتم تا انتقاممو بگیره
https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
طوفان خسروشاهی بعد از ۲۰ سال برگشته اما نه به عنوان اون پسربچهای که همه عذابش دادن! بلکه به عنوان یکی از بانفوذ ترین اعضای مافیای اسلحه و موادمخدر
برگشته تا انتقام بگیره و در این بین قربانیش زیادی بی گناه و بیچارهست!
ماهیِ شانزده ساله هدف درست نیست اما طوفان با بی رحمی براش تداعی کنندهی جهنم میشه...
مرگ ماهی
حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد
16730
#پارت_176
از ترس به سکسکه افتاده بود
تمام تشک و لحاف و لباس هایش کثیف بود ..
نگاه سرشار از انزجار هیراد میان تخت و سپس او جا به جا شد
تنش داشت از ترس میلرزید
رعشه بدنش به وضوح بود
انقدر که او کفری و با لحنی که سعی داشت ارام باشد غرید
- مهم نیست ، گریه نکن
همانطور که بازویش را گرفته بود خواست از تخت پایینش بکشد اما ضعف و سستی دست و پاهای دخترک باعث شد تا قید کثیف شدن لباس هایش را بزند
لحاف را از رویش کنار زد
دست زیر زانو و کمرش برد و از روی تخت بلندش کرد .
سوی حمام قدم برداشت
در را با آرنج باز کرد
لبه وان نشاندش
دست زیر تیشرتی که تنش کرده بود برد و آن را از تنش بیرون کشید
اهمیتی به بالا تنه برهنه اش نداد
74410