لیمو🍋
"حرف هایی هست،همچون لیمو،به هنگام نگوییم تلخ میشود" به تاریخِبیستوسومِآذرماهِنودونُه 🤍🌱 t.me/HidenChat_bot?start=2096913864 -آتنا t.me/HidenChat_bot?start=303225074 -سوگند
Mostrar másEl país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
218Suscriptores
Sin datos24 hours
Sin datos7 days
Sin datos30 days
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
https://t.me/stomanin
سوگند اینجاست"طمأنینه"🌱
.
.
https://t.me/rhnnde
آتنا هم اینجاست"ناجی"🌱
+کنارمون باشید🤍
خب نباتای عزیزم خیلی خوشحالم که تو این یک سال و اَندی که اینجا رو داشتیم من شماهارو پیدا کردم کنارتون خیلی حس خوبی داشتم وقتی باهم گپ میزدیم و...
چنلای خیلیاتون و دارم میخونمتون و کلی دوستون دارم🤍
هرکسی دوست داشت بیاد دوباره پیشم بازم باهم خاطره بسازیم و کنار هم چای بنوشیم و توی بیوی کانال جدیدم لینک بات هست کانالاتون و اونجا برام بزارین تا خیلیاتون و که ندارم داشته باشم و منم کنارتون باشم🍋
سلام مهربونای شکر لیمویی💛
دیدین وقتی یه دفتر خاطره یا دفترچه میخریم ازون قشنگاش چقدر ذوقشو داریم.؟
برای من که اینطوریه.با هر برگه جدید کلی اکلیل سرازیر قلبم میشه و دست و پا شکسته گوشه هاشو نقاشی میکنم و سعی میکنم با خوش ترین حالت خطم بنویسم،یادداشت کنم و ثبت کنم.
اما خب دفترچه ها هم ظرفیتی دارند.هرچقدر هم که ریز ریز بخوایم بنویسیم بلخره یه جایی میبینیم برگه ها تموم شده و مونده برات یه دفترچه که از کش و قوس جوهر خودکار حجم دار شده و هر برگه برات بوی یه خاطره رو میده.
لیموی ما هم انگار که برگه هاش تموم شده باشه شاید اینجا و این دقایق آخرین خط هایی باشه که جا داره که بنویسیم.
این به این معنی نیست که اونقدر دلمون یخ زد که بتونیم از این فضا این گوشه ی امن خداحافظی کنیم.نمیشه و نمیتونیم.اصلا بلد نیستیم.چون ما به شما عادت کردیم.(:
من باب همین موضوع تصمیم گرفتیم من و آتنا هرکدوم دفترچه های جداگانه ای داشته باشیم برای از نو ثبت کردن و شرح حال.
به وجود شما در دفترچه های جدیدمون همیشه اونجا بوی دمنوش عسل و لیمو میده و باز باهم خاطره میسازیم و رویا میبافیم.
اینجا پاک نمیشه برای خودمون دوتا چون خاطره های ریز و درشتی ثبت شده که ما دل کندن ازشون رو بلد نیستیم.
پس خوشحال میشم از اینجای قصه دستمون و رو بگیرید و پا به کنج امن جدیدمون بزارید.🍋
.
.
.
غم داشت قورتم میداد،شام نخورده رفتم تو اتاق و نفهمیدم کی پلکام سنگین شد و خوابم برد.
مامان اومد بالا سرم گفت تا شام نخوری نمیزارم بخوابی دیگه اومدم دیدم یه بشقاب پر ماکارانی شکلی گزاشت جلوم با تهدیگ موردعلاقم.خب...حالا منم که غمم و قورت میدم.با خوشحالی🧡((:
Repost from N/a
ترسيدهای؟
از كه؟
از جهان؟....من جهانت
از گرسنگی؟...من گندمت
از بيابان؟...من بارانت
از زمان؟...من كودكيت
از سرنوشت؟!
آه، من هم از سرنوشت میترسم...
اگه بخوام از این روزها چیزی گفته باشم،
فقط میتونم بگم بیست و چهار ساعت گذشته،انگار که وسط این آهنگ زندگی کردم.