cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

خورشید🥀

صبا ترک نویسنده ی رمان های: قمصور ریسمان مهیل ارکان ترمیم سویل

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
51 773
Suscriptores
-9424 horas
-8617 días
+13330 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

Photo unavailable
👩‍❤️‍💋‍👨 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی 👰‍♀🤵‍♂ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی 🖤جادو سیاه 🕯 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم 💰 رزق و روزی و ثروت ابدی 🔓🔑 راهگشایی و مشگل کشایی 🪞 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما  💍 انگشترهای  موکل دار تضمینی 🫀👅 تسخیر قلب و زبان بند قوی 🧞‍♀ احضار هر فردی که مدنظر باشد 🎓قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی  3sh https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
Mostrar todo...
Photo unavailable
این دختره حتی عرضه ی این رو نداشت واسه ادامه نسل خاندان اصیل ما یه وارث بدنیا بیاره به سختی جلوی ریزش اشکام رو گرفته بودم ، چقدر بی رحمانه داشت صحبت میکرد ، اهورا خیلی وقت بود که من واسش بی اهمیت شده بودم و هیچ علاقه ای به من نداشت چون یه دختر روستایی بودم که به اصرار خانواده اش زنش شدم اما من عاشقانه دوستش داشتم شوهرم بود . ولی چون نتونسته بودم...ادامه پارت👇3qh https://t.me/+toTm88HaiXQzMTY0 https://t.me/+toTm88HaiXQzMTY0
Mostrar todo...
⁠ - بیوه‌ی رفیقمه هیچکسو نداره‌ حاجی، یکم پول قرض می‌خواد. یک زن چادری بود با نگاه نگران، دم در بنگاه ایستاده بود و انگار رویش هم نمی‌شد بیاید داخل. - شوهرش کی مرده؟ حاج رضا با اخم پرسید و سروش رویش را کرد سمت خیابان اصلا از این بحث‌ها خوشش نمی‌آمد. - پنج ماهی می‌شه، خیلی دستش خالیه حاجی ولی من قبولش دارم. - پس عده‌ش سر اومده محمد درسته؟ سروش خسته بود، هیچ‌وقت نمی‌فهمید پدرش چرا هرچه دارد وقف این و آن می‌کند! با تمسخر پرسید: - هوس تجدید فراش کردی حاجی؟ به حاج‌خانم بگم کلاهشو بذاره بالاتر! حاجی از محمد خواست زن را بیاورد داخل و جواب پسر ناخلفش را هم همزمان داد. - تو مگه پول نمی‌خواستی که گندکاریاتو جمع کنی سروش؟ تا سروش آمد جوابی بدهد آن زن آمد و عطر یاس هم به همراهَش. ساده بود و بیچاره! انگار یکی یک فصل کتکش زده باشد. - دخترم اسمت چیه؟ زن سربه‌زیر و آرام جواب داد: - هنگامه‌ی امینی. سروش اصلا منظور حاج‌رضا را نفهمیده بود، هنوز منتظر بود آن زن پولش را بگیرد و برود. فقط می‌خواست به هر قیمتی شده یک میلیارد کسری ساختمان را حاجی بدهد حتی به قیمت شراکت و سخت‌گیری‌هایش. - دخترم تو جوونی حقته زندگی کنی، حالا که کسیو نداری دوباره ازدواج کن! زن سر به زیر انداخت و سروش فکر کرد از این مدل زن‌های سربه‌زیر و ساکت اصلا خوشش نمی‌آید. - من اهل صیغه نیستم حاجی ممنون. پس آن‌قدر هم بی‌زبان نبود! یک چیزهایی حس کرده و فکر می‌کرد حاجی... - صیغه‌ی من نه، صیغه‌ی پسرم شو بتونی پسر ناخلفمو خلف کنی عقدت می‌کنم واسه‌ش! - آقاجون! حاجی با غضبی که هیچ‌وقت سروش ندیده بود نگاهش کرد و غرید: - اگه پول می‌خوای شرطم همینه! یک زن غریبه‌ی مظلوم اما ندیده و نشناخته سروش عملا آمپاس شد و خشمگین. - پسر من هم خونه داره هم ماشین، خرجیتم می‌ده دخترم، چی می‌گی؟ انگار آن زن ناچارتر از این حرف‌ها بود که محمد به جای او گفت: - می‌گه آره حاجی... می‌گه! https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
Mostrar todo...
پارت جدید
Mostrar todo...
- براش لباس خواب سکسی بپوش دخترم...!! -عمه خانوم میگم پسرت قهره! نگاهمم نمی کنه! اونوقت شما میگی براش لباس سکسی بپوشم...؟!!! زن مهربان نگاهش کرد ... -دخترجون وقتی من یه چیزی میگم تو گوش کن... ناسلامتی بزرگترم، تجربم ازت بیشتره... بعدم من پسر خودم رو می شناسم چون بچم عین باباشه...!!! ابروهای رستا بالا رفت. -نه بابا حاج یوسف و لباس خواب سکسی...؟!!! زن سرخ شد و با لبخند خجولی گفت: حاجی اونقدر گرم مزاجه که وقتی دلخور میشه، نمیزارم به یه ساعت بکشه، بچه ها رو بیرون می کنم و براش لباس خواب می پوشم اونم قرمز...!!! دهان رستا باز ماند. -قرمز دوست داره...؟! زن نخودی خندید: عاشق رنگ قرمزه و همون اول کار هم میره سر اصل مطلب...!!! -مگه قبلش نباید دلبری و عشق بازی کنین...؟!!! عمه خانوم چشم و ابرویی امد... -خب مادر قبل و بعد نداره که مهم اینه که آخرش آشتی کنه...!!! رستا خنده ای کرد: عمه اما اشتباه می کنی، پسرت عاشق سینه است و اول سینه می خوره ...!!! گیتی پشت چشمی نازک کرد... -اون و که باید اول کار فرو کنی تو چشمش که وقتی دستش بهت رسید همچین لباس خواب و تو تنت در بیاره و بکشتت زیر خودش...!!! چشم رستا درشت شد... -عمه ماشاالله پسرت غولتشنه ای برای خودش، بخواد همون اول بره سر اصل مطلب که من جر می خورم...!!! زن نخودی خندید: ماشاالله بچم خوش قد و هیکله خب مادر معلومه که چیزشم نسبته به قد و هیکلش باید بزرگ باشه... من که ندیدم اما آقاش و که دیدم....! -عه چیز حاج یوسفت هم بزرگ و کلفته...؟!!! - خب مردای آشتیانی یکم همچین بزرگتر از سایز استاندارده که این برمیگرده به ژنشون... مادر سعی کردم برای حاجی اپدیت باشم تا چشم و دل سیر باشه... تازه برای پسرامم کم نزاشتم... همین امیریلم از بس که معجون به خوردش دادم طبعش بدتر از حاج باباش شده...!!! دخترک اخم کرد. - ببخشید شما از کجا می دونین که امیر به حاج باباش کشیده...؟! زن چشم و ابرویی آمد و اشاره ای به یقه بازش کرد: یه نگاه به کبودی های گردن و سینت بنداز مادر...معلومه بچم آتیشش تنده... شک ندارم تو این زمینه های زناشویی به حاج باباش کشیده... حریص و همچین خشن هستن...!!! رستا با شیطنت خودش را جلو کشید... -خب حاج خانوم من آخرش چیکار کنم....؟! زن با جدیت گفت: ببین مردا عین بچه میمونن... دیدی یه بچه وقتی قهره بهش اسباب بازی مورد علاقه اش و بدی، قهرش یادش میره و میاد اشتی می کنه...؟! -اره...!!! -خب مادر حالا اسباب بازی اقایون چیه...؟! رستا با خنگ بازی و هیجان گفت:چیه..؟! حاج خانوم نگاه تاسف باری انداخت... -خب دختر دو ساعته دارم گل لگد می کنم؟! این همه دارم از معنویات حاج آقامون میگم تو میگی چیه...؟! دخترک بغ کرده گفت: خب نمی دونم دیگه...! حاج خانوم چشماش را در حدقه چرخاند: منظورم اینه که سینه و باسنت و بکن تو چشمش...یکم قر و قمیش بیا... فقط باید هوشمندانه عمل کنی و موقع خواب همچین یکم سینه و باسنت رو جلو و عقب کنی، بقیش رو پسرم انجام میده...!!! 😂😂😂😂😂😂😂 https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk مادر شوهر نمونه سال... 😂😂 نخونی از کفت رفته... 🤣🤣 دختره با شوهرش قهره لامصب میگه لباس خواب بپوش، پسرم اشتی می کنه و همون اول کار میره سر اصل مطلب.... 🍆😈😂
Mostrar todo...
-تا دسته توش بودی بعد میگی نکردمش؟ بابا با حرص اینو میگه و من بیخیال سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم. -منم پسر تو ام بابا! تو تا بیضه توی ننه‌شی من چیزی گفتم؟ اخم کرد و لگد محکمی به پام کوبید. -ببند دهنتو.شیدا خواهرته مردک. چطور میتونی شبا بکشونیش توی تخت؟ پوزخند بیخ لب‌هام جا گرفت: -دخترِ زنته! مامان منو امون ندادی تا یه خواهر واسه‌م به دنیا بیاره! انداختیش دور. حرص زده و پر خشم چنگال رو از کنار خیارها برداشت سمتم پرتاب کرد. -کاش من عقیم میشدم تخم تو رو نمیکاشتم که بشی جلاد من و این مادر و دختر. خندیدم و پاهامو از روی میز پایین آوردم. -حرص و جوش نخور کمرت خشک میشه باباااا، نیت کردم همزمان با ننه‌ش جفتمون حامله شون کنیم. از جا پاشد و انگشت تهدیدش رو طرفم گرفت. -همین فردا میبریش بکارتشو بدوزن شایان. دختره هنوز هجده سالش نشده بعد لای پای تو... بین حرفش پریدم و از جا بلند شدم. -پرده شو زدم که راحت باهاش حال کنم، حالا ببرم بدوزمش؟ کصخلم؟ -دختره جوونه شایان. بسه هرچی مثل مامانت هرز پریدی. همین یه جمله اش خط قرمزم بود. اون با مادر هرزه ی شیدا به مادرم خیانت کرده بود. -هرز پریدن ندیدی پس! شیدا رو از زیرم بیرون بکشی دودمانتو به باد میدم جناب پدر. می‌دونست از من بر میاد!با چشمای ریز شده نگاهم کرد. از خونه بیرون رفتم و شماره گرفتم. -اسپری تاخیری بفرست در خونه‌م. و تماس رو روی پسرک قطع کردم. تا صبح به شیدای عزیز دردونه شون امون نمی‌دادم. باید حامله میشد و بچه ی منو به این دنیا می‌آورد! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 بهم میگفتن خواهرته! اما من با هر بار دیدن عکساش، همه‌ی تنم پر از هوس میشد. برگشتم ایران تا اونو مال خودم کنم. شبونه به اتاقش رفتم و بکارتش رو گرفتم. حالا خواهر ناتنیم مال من شده بود! زن شایان! از همه پنهون کردیم تا وقتی که منو توی اتاقش دیدن اونم وقتی که همه ی مردونگیم رو واردش کرده بودم! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 این رمان چند بار به خاطر صحنه های بازش فیلتر شده! لطفا برای عضویت عجله کنید ❌🔞
Mostrar todo...
🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل

#پارت۱۵۶ انگشتش رو تهديد‌وار بالا و پايين کرد. - عين متجاوزها با من رفتار نکن. اگر بخوام چيزي رو به زور ازت بگيرم، مثل اون لبي که گرفتم و مزه‌اش از ذهن لعنتيم بيرون نميره، يه جوري مي‌کشونمت رو تخت که دست چپ و راستت هم گم کني. وحشت زده به ستون کناري تکيه زدم. فقط با يه حوله توی اتاقک استخر گیر افتاده بودم. بیرون پر از مرد بود. صدای خنده و شوخی‌های مردونه‌شون لرز به تنم انداخته بود. ساعت استخر خراب شد و من نفهمیدم‌ سانس مردونه شده. - دامیار رفتی جارو بیاری شدی جارو؟ زودباش پسر. دامیار استادم بود. و حالا من و او توی این اتاقک گیر افتاده بودیم. زمزمه وار و با خباثت گفت: - بخونم بله رو میگی یا همه این لاشخورا بفهمن يه دختر مذهبی جانماز آبکش با يه لا حوله خودش رو تو اتاقک حبس کرده که پسرها رو دید بزنه وحشت زده گفتم: - استاد تو رو خدا... شما که میدونین چنین چیزی نیست - بخونم‌ صیغه رو یا نه؟ من یه جواب می‌خوام. من عاشقش بودم‌. اما اون عاشق نبود. اون ميخواست دختر بکر و دست نخورده کلاسش رو تور کنه. فقط برای همین هیجان داشت. اون پسر دوست بابام بود. - استاد همه می‌فهمن‌. اگر بابام فهمید. مامانتون بفهمه چي میشه؟ - بخونم یا برم بیرون جمانه؟ نگاهش رو از پای لختم دور نگه داشته بود. اما حرف از صیغه میزد؟ به گریه افتادم. - بخون... نیشخندی زد. محرم که شدیم. نزدیک شد. دست روي پهلوم گذاشت. - دیگه مال خودم شدی. بالاخره شدی مال من. حالا برو به اون رفیق نامردم که دنبالت موس موس ميکرد بگو شدم زن دامیار... زززن. کنار شقیقه‌ام رو بوسيد. - اینجا رو خالی میکنم. برو سوئيت خودت. اما شب منتظرم باش. کنار لبم گرم شد وقتی گفت: - امشب باهات خيلي کار دارم. دوستش عاشقم بود، اما من استاد دخترباز و خطاکارم رو دوست داشتم. ولی با کاری که اون شب باهام کرد، به خودم قول دادم جوري عاشقش کنم که یک لحظه هم طاقت دوري نداشته باشه. اما اون روز من ترکش میکنم. https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk بعد از پنج سال برگشتم. برگشتم‌پیش اون استادی که عاشقش شدم، زن صیغه‌ایش شدم. اما اون جسم و روح من رو به تاراج برد. من صبوري کردم. عاشقم شد. و من با قساوت ترکش کردم. حالا برگشته بودم، در حالیکه که دختربچه ۴ ساله‌ش توی بغلم بود و اون امشب عروسیش بود. باید عروسیش رو به عزا تبدیل ميکردم. من و دخترم مالک تمام دامیار بودیم. https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk
Mostrar todo...
#پارت۱ -لباساتو بده من بپوشم تو بیرونو بپا... اشکاتم پاک کن... نمی‌ذارم اتفاقی برات بیفته! شده باشد با تمام مردان این قوم می جنگم ولی نمی گذاشتم خواهرکم را به زور به عقد پسر عمویمان دربیاورند! لباس مخصوصی که برای عروس در نظر گرفته بودند را می‌پوشم! مردان غیور و متعصب خان سالار داشتند، کوچه به کوچه، زیر هر سنگ را می‌گشتند. -اگر دستشون بهت برسه؟ اون مرد هیچ رحم و مروتی نداره آجی. به خاطر من مجبورت می‌کنن زنش بشی! گیره‌ی روبند را از هر دو سمت به موهای کنار گوشم وصل می‌کنم. حالا تنها چشمانم پیدا بود و ممکن نبود شناسایی شوم! -نترس چیزی نمیشه. یالا راه بیفت الان پیدامون می‌کنن! می گویم و نفس نفس زنان از پشت خرابه به سمت جاده فرعی بازارچه به راه می‌افتم. حس می‌کنم زمین زیر پایم کمی می‌لرزد و صدای ضعیف سم اسبان را که می‌شنوم قلبم تالاپی روی زمین می‌افتد! -بدو مهسا فقط بدو... مردای خان دنبالمونن...فهمیدن فرار کردیم! عقب سر را نگاه می‌کنم و مشعل‌هایشان را می‌بینم! صدای تیر هوایی شلیک کردن هایشان می آمد! -همه جا رو خوب بگردین . اگر امشب ردی ازشون پیدا نکنید ، همه‌تون به صبح نرسیده تیربارون می‌شید! صداهای کلفت و مردانه را می‌شنوم که دستور حرکت می‌دهند. مردان غیور و قوی هیکل خان سالار که دست کم از نگهبانان جهنم نداشتند دنبالمان بودند! با این حال، شاید می‌توانستیم از دست مردانی که دنبالمان بودند بگریزیم اما از دست او نه...! آن لعنتی وحشی... همان کسی که همه‌ی ایل قبولش داشتند. سریع‌ترین سوار ایلات بود. -آجی... آجی... من می‌ترسم! -نترس نفسم... نترس من هستم. مهسا فقط بدو و پشت سرتو نگاه نکن! من نمی‌ذارم دست کسی بهت برسه. نمی‌ذارم! مردان ایل داشتند نزدیک می‌شدند و ما به انتهای بازارچه داشتیم نزدیک می‌شدیم. دستش را می‌کشم: -انتهای این جاده می‌رسه به دره بالای رودخونه. حدود ده دقیقه که بری و خودتو به جاده می‌رسونی. ماشین گیلدا اونجاست. کلیدش زیر گلگیر چرخ شاگرد گذاشتم. دستم را پشت کمر مهسا می‌زنم تا هرچه سریع‌تر برود. -پس تو... تو چی؟ ماهی من بدون تو... -مهسا من میام خب؟ فقط می‌خوام گمراهشون کنم. تو برو من شب خودمو می‌رسونم به بی‌بی و صبح با اتوبوس میام! رسما داشت ضجه می‌زد! -وانستا... برو! تنها چند ثانیه دور شدنش را نگاه می‌کنم. دامن دست و پاگیر لباس محلی را بالا می‌گیرم و با تمام توانم می‌دوم. -اونجا... عروس خان اونجاست... از این طرف! نوه‌ی خان نه... عروسِ خان! با سریع‌ترین حالت ممکن خودم را به کوچه‌ای که انتهایش به کوچه‌ی بی‌بی بود می‌رسانم. اگر مرا می‌دیدند کارم تمام بود... بدون نگاه به جلو می‌پیچم و با تمام سرعت به جسمی برخورد کرده روی باسنم فرود می‌آیم! هیولای سیاه درشتی مقابلم در سایه تاریک کوچه قد علم می‌کند و من با وحشت سر می‌شوم. دوباره که پلک می‌زنم، اسب سیاه بزرگی را مقابلم می‌بینم که روی دوپایش بلند می‌شود چنان شیهه‌ای از سر خشم می‌کشد که تمام بدنم از ترس یخ می‌کند. بزرگترین و غول آسا‌ترین اسبی بود که در تمام عمرم دیده بودم! خودش بود! مطمئن بودم! پیل اسب غول پیکر امیر محتشم خان سالار! مردی که نافم را به اسمش بریدند! مردی که همه ی عمرم از دست او گریختم! مردی که در هیولا بودن و غول پیکری ابدا دست کمی از اسبش نداشت! https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk #خلاصه۵پارت‌ابتدایی‌رمان رمان جدید شادی موسوی استارت خورد❤️‍🔥
Mostrar todo...