cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

بـــرایم بـــمان VIP

Mostrar más
Advertising posts
38 788Suscriptores
-4824 hours
-907 days
-81630 days

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

پارت جدیدمون❤️❤️❤️❤️
Mostrar todo...
Mostrar todo...
🐰
Mostrar todo...
Repost from N/a
بنال ببینم چه گوهی میخوای بخوری انقدر زنگ میزنی؟! چیه؟!...جای کبودیات کمرنگ شده؟ کیارش غرید و دخترک پشت گوشی لب هایش لرزید _ببخشیـ..د...قلبم تو مدرسه درد گرفت اوردنم بیمارستان میگن اگر خانواده نداری...معرفیت کنیم به پرورشگاه گوشی قدیمی را به زور کنار گوشش نگه داشته بود و بغض کرده لب زد کیارش بی‌رحمانه نیشخند زد تخـ*م حروم حاجی فقط 16 سالش بود _برای این به من زنگ زدی؟!...به من ربطی داره؟!..نگفتم وقتی کارخونه‌م گوه اضافه نخور و زنگ نزن؟!...وقتی مردی میگم بیان جنازه‌تو جمع کنن خواست تماس را قطع کند که بغض دخترک شکست _تروخدا میـ..شه...میشه بیاین؟....باور نمیکنن میگم 16 سالمه....به خدا دیگه دختر خوبی میـ..شم....اصلا دیگه نمیگم شبا تنهایی میتر..سم... دخترک بیچاره وار هق زد میدانست نمیاید...اگر میخواست بیاید زمانی که چهار روز در بی غذایی در ان عمارت تب کرده بود میامد _من نمیـ..خوام برم پرورشگاه...میخوام پیش شما بمونم نیشخندش پررنگ شد و کامی عمیق از پیپش گرفت _توی پرورشگاه که بیشتر بهت خوش میگذره دردونه..به پشت دست سوخته‌ت نگاه کن و دیگه به من زنگ نزن...اگر بیای عمارت، امشب به جای دستت کل تنتو اتیش میزنم بی‌رحمانه غرید موبایل را روی میز انداخت همان بهتر که تخـ*م حروم حاجی جان دهد کام دیگری از پیپش گرفت که نگاهش به دست باند پیچی‌اش خورد دیشب ان عوضی از زیر دست بادیگارد ها فرار کرده بود و دستش را با چاقو زخمی کرد اخم هایش عصبی از یاد دخترک درهم رفت با انکه یک تو دهنی محکم نثار صورتش کرده بود تا جلوی چشمش نباشد اما بازهم با گریه دستش را باند پیچی کرد ترسیده بود از فکر مردن شکنجه گرش؟ کلافه از جا بلند شد و پالتوی بلندش را چنگ زد _چیشد؟... مگه نگفتی شوهر داری؟... نیومد که... کسی دیگه؟ صدای مظلوم و پر بغض دخترک بر روی اعصابش خط انداخت حالش از دخترک بهم میخورد وقتی اینطور مظلوم میشد اگر سرکشی میکرد ازار دادنش راحت تر بود تا اینکه از ازارهایی که میدادش ‌به خودش پناه ببرد _هیچ کسی و ندارم امـ..ا میاد...میاد دیگه؟! بی‌حوصله پرده را کنار زد و داخل رفت دخترک گوشه‌ی تخت جمع شده بود...زیادی کوچک بود برای ان همه سیم و ان ماسک اکسیژن با بغض خندید رنگ پریده تر از همیشه بود _اقا؟ از دیدن کثیفی اتاق اخم هایش درهم رفت لباس های دخترک را از کمد زوار در رفته‌ی اتاق چنگ زد و به سمتش پرت کرد _پاشو تا توی همین گوهدونی ولت نکردم خواست بیرون برود که دخترک بازویش را بی‌جان چنگ زد _میـ..شه بعد از اینکه رفتیم عمارت...امشب تنهام نذارین؟ تیز نگاهش کرد که چانه‌ی دخترک مظلومانه لرزید _امروز قلبم خیلی درد گرفت...اگر کسی نباشه و دوباره درد بگیره چـ حرفش را با تحکم قطع کرد _نه...همین که تا اینجا هم اومدم از سرت زیاده خواست دستش را بیرون بکشد که بغض دخترک شکست _اگـ..ر سارا خانومم بود همینو میگفتیـ نفهمید چه شد که یکدفعه دستش را جوری با شدت به صورت ظریف دخترک کوبید که سرش محکم به دیوار سنگی خورد دخترک ناله‌ی پر دردی کرد که چانه‌اش را محکم چنگ زد _اومدم دنبالت هار شدی گل رزم؟ خواست دست کوچکش را بالا بیاورد که پشت دستش بار دیگر محکم به صورت دخترک کوبیده شد دخترک مظلومانه هق‌هق کرد که تهدید امیز تشر زد پشت دست های کوچکش سوخته بود بخاطر اینکه دیشب میخواست کمی بیشتر غذا بخورد _دستت بالا بیاد قلمش میکنم رز دست سوخته‌اش را محکم فشرد که دخترک از درد ضعف کرد _هنوزم دیر نیست....اگر نمیخوای ببرمت قبرستون تا امشب کنار ننه بابای حرومزاده‌ت تنها نباشی تا دو دقیقه دیگه که برگردم حاضر باش دخترک مطیع و با گریه چشمی زیر لب زمزمه کرد که از اتاق بیرون امد عصبی نیشخند زد چرا تنها کسی که میتوانست دل رئیس بزرگترین باند مافیای ایران را به رحم بیاورد حرومزاده‌ی حاجی باشد؟ هربار بدون اعتراضی ، مظلومانه ساکت میماند تا او خشمش را بر روی تن کوچک و ظریفش خالی کند حساب کرد کنار صندوق با حس اینکه کسی ملتمس صدایش میکند اخم هایش درهم فرو رفت نگاهی به اطراف انداخت کسی نبود داخل اتاق رفت که با دیدن جای خالی دخترک گره‌‌ی اخم هایش کورتر شد موبایلش لرزید که سریع کنار گوشش گذاشت _شاهین رزا اومده توی ماشین؟! _نگران نباش...روی پامه شوکه تکان محکمی خورد صدای خشایار بود بزرگترین دشمنش! _بهت نمیومد همچین سوگولی‌ بکری داشته باشی کیارش صدای ناله های دردمند دخترک میامد دستش مشت شد خشایار خندید _قول میدم حواسم به عروسکت باشه عصبی خواست لب باز کند که با شنیدن صدای عق های بلندی از پشت گوشی نفسش بند آمد _قربان این دختره داره خون بالا میاره صدای مردی دیگر و نگاه کیارش بر روی ورق های قرص خالی روی تخت ماند به دخترک گفته بود مرده و زنده اش فرقی ندارد... ادامه‌ی پارت👇🖤🔥 https://t.me/+ZaUmXVYo3cw3NjE8 https://t.me/+ZaUmXVYo3cw3NjE8 پارت رمان❌
Mostrar todo...
شیطانی‌عاشق‌فرشته...

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥مروارید 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥در آغوش یک دیوانه

https://t.me/Novels_tag

❌❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌❌

Repost from N/a
شامپو بدن رو روی لیف خالی می‌کنم و قِر میدم. -کاری که ممد می‌کنه.. وای وای وای.. همه رو پریشون می‌کنه.. مانی رو هراسون می‌کنه. و دوباره روی تنم لیف می‌کشم و صدام هم همچنان با حجمِ بالایی روی سرم قرار داره. -من دلم ممد‌ رو می‌خواد.. من دلم ممد‌ رو می‌خواد ممد من رو نمی‌خوااااد ممد من رو نمی‌خواااااد.. مرد خوبه خوشتیپ باشه مرد خوبه خوشتیپ باشه پولدار و بداخلاق پولدار و بداخلاق. تنم رو می‌شورم. حوله م رو از چوب لباسی برمی‌دارم و از حموم میام بیرون. -من دلم ممد‌ و می‌خواد من دلم ممد‌ و می‌خواد ممد من رو نمی‌خوااااااد ممد من رو نمی‌خواااااد حوله رو دورِ تنم می‌پیچم و در حالی که با قرِ باسن می‌خونم«ممد من رو نمی‌خواااد»... برمی‌گردم و با دیدن مردی که با بالا تنه لخت روی تخت دراز کشیده و دست‌هاش رو پشت گردنش قلاب کرده و به من چشم دوخته، حوله از بین انگشت‌هام شل میشه. https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk هر دو با سر و وضع نامناسبی روبروی هم هستیم. من از شوک و هیجان نمیتونم هیچ عکس العملی نشون بدم.. ولی اون چِش شده؟ -ک..ک...کی اومدی؟ با ضرب و زور این جمله رو می‌گم که خیلی آروم و بدون طعنه جوابم و میده: -دقیقاً از اون قسمتی که همه رو پریشون میکنه.. مانی رو هراسون می‌کنه! از خجالت و شرم، احساس گرما و داغی می‌کنم. - من... من داشتم... چیز میکردم... یعنی... میاد وسطِ لکنت زبونِ پر از خجالتم. -سرما می‌خوری برو لباست رو بپوش. آب از موهام راه گرفته و روی قفسه سینه لختم بازی راه انداخته‌. موهای خیس و پریشونم اطرافم ریختن. حوله‌م هم اونقدر کوتاه هست که قوربونش برم به زور رون‌هام رو پوشونده‌‌. نگاه نافذش هم مزیت به علت شده که بیشتر گُر بگیرم. -چرا نمیری لباست رو بپوشی؟ " واا... چه گیری داده به لباس پوشیدنِ من حالا!" -میشه... میشه... تو بری ناهارت و بخوری... فقط نگاهم میکنه.. اونم پر از سوال. گردنم کمی رو شونه َم کج میشه و زمزمه میکنم: - تا منم بتونم #خم_شم و از تو کشو لباسام رو بردارم دیگه. ابروهاش کمی از چشم های جذابش فاصله میگیره.. گوشه ی لبش میره بالا. -یعنی میگی خم شدن جلوی من برات سخته؟ اونم کسی که دلت خیلی می خوادتش... شوکه می‌پرسم: -یعنی دوست داری وقتی خم میشم نگام کنی؟ نمی‌دونم چطور تونستم این جمله کمی خاک بر سری رو بگم، اما اون در کمالِ خونسردی از تخت پاهاش رو پایین می‌ندازه و میگه: -به اندازه کافی دیدم.. برای امروز کافیه. بلند میشه و از اتاق خارج میشه. هاج و واج رفتنش رو نگاه می‌کنم. " منظورش چی بود؟ به اندازه کافی یعنی که چی!" یه لحظه برمی‌گردم سمتِ حموم و یادم میفته که طبق یکی از اون عادت های عجیب و غریبم وقتایی که تو خونه تنها هستم، در حموم رو نبسته بودم. بی اختیار هینِ بلندی از گلوم خارج میشه. با قدم های بلند میرم سمت تخت. می‌شینم همونجایی که محمدرضا دراز کشیده بود. میخوام درست و حسابی چشم اندازی که از حموم داشت رو تخمین بزنم. وا میرم. چه ویوی کاملی! یکم بیشتر فکر میکنم. گفته بود از اون قسمتی اومده بود که... "همه رو پریشون میکنه، مانی رو هراسون می‌کنه؟ قلبم دچارِ شوک میشه و مغزم نتیجه گیری میکنه. " یعنی با طیبِ خاطر نشسته بود و دار و ندارم رو تماشا کرده بود؟ اونم همراه با حرکاتِ موزون! سرخ میشم و یکی قایم میزنم تو صورتم. " واای که خاکِ عالم." به چه حقی تماشام کرده بود؟ اونم وقتی که میگه هیچ حسی بهم نداره؟... https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
Mostrar todo...
Repost from N/a
#پارت۱ -سینه هات مثل توپ گرده! در اتاق را بستم و به در تکیه دادم. -سفیدم هستن استاد، سفت و سفید... نشونت بدم؟ در آرامش توپ را از زمین برداشت و به سمتم برگشت. -‌نده. من دوس ندارم با یه بچه پررویی هرزه برم تو رابطه! با اینکه می‌دونستم خوشش میاد و داره الکی میگه، اخم کردم. - اما رابطه نمی‌خوام من، گفتم یکم خوشگذرونی کنیم باهم. خوشت نمیاد؟ چشاش قرمز شد و جلوتر اومد. -واسه همین مانتو تنگ میپوشی و تو زنگ ورزش هی خودت و به نمایش می‌ذاری کوچولو؟ خندید و قدمی نزدیکم شد. -خوشت نمیاد؟! پوزخندی زد و دستش و محکم روی در گذاشت. -باسن و سینه های خوبی داری، بدجوری دلبری می‌کنه وقتی توی بازی بالا و پایین میشی. روی باسنم دست کشید و سر جلو آورد. حس کردم که لبام لرزید. -چیز... یکی میاد استاد! دست دیگه‌ش و وارد شلوام کرد و به آرامی مالید. - باید قبل دلبری کردن فکرش و میکردی دانش آموز کوچولو! https://t.me/+Na_XQX9lb_4wOGJk https://t.me/+Na_XQX9lb_4wOGJk https://t.me/+Na_XQX9lb_4wOGJk https://t.me/+Na_XQX9lb_4wOGJk رابطه ممنوعه دختر دبیرستانی با معلم ورزش که به پسر بدنساز سکسی و جذابه💦🔞😱🍆 #دارای‌محدودیت‌سنی❌
Mostrar todo...
Repost from N/a
#پارت۲۸ _وای ممد صورتشو ببین. اون لب پایینتو بده،  شاید سیر شدم کاری به غذاهات نداشتم! _ولش کن. خیس کرد شلوارشو بچه! زبری سیمان پشتم را خراش داد و ذهنم،  کابوس های شبانه ام را پلی کرد. آن صدا ها... آن لمس ها! چانه ام لرزید: _با من... با من کاری نداشته باشین! _اوووف... پسر بخدا این بدچیزیه! _مسخره بازی درنیار ایمان.نزدیک خیابونیم ولش کن بریم! نرفت. بلکه با آن نگاه زشت و کریهش جلوتر آمد: _ببین چطور با اینکه می‌ترسه کیسه شو سفت گرفته!غذا می‌فروشه حتما دستپختشم خوبه من اینو می‌خوام ممد. زنم می‌شی؟ می گوید و زیر خنده می‌زند. نمی‌خواهم. دیگر آن کیسه ی غذای پخش زمین شده را نمی‌خواهم. پولش را هم نمیخواهم از دیوار فاصله می‌گیرم که بروم،  اما بی پدر مچ دستم را از پشت قفل می‌کند: _وایسا با صحبت حلش کنیم دیگه. من تا سیر نشم از این کوچه دل نمی‌کنم! _ولم کن آشغااال.. ولم کننن... _ممد ولش کن تا دردسر نشده. ممد با تواممم.. با دست دیگرش بازوی چپم را گرفت و من دیگر داشتم از شدت ترس،  جان می‌دادم. شش هایم توانایی دم و بازدم نداشتند. نزدیک شد. خیلی نزدیک _کاریش ندارم که. می‌خوام اون لبشو از نزدیک ببینم. بیا کوچولو. نترس تو کوچه کسی بهت تجاوز نمیکنه! تنم داشت یخ می‌بست دلم گرفت... از تنهایی ام... از بی کسی ام... از ظلم زمانه دلم گرفت. چرا در این کشور غریب تنها گیر افتاده بودم؟ خدا تنهایی ام را می دید؟ کم کم پس می افتادم که صدای غرش یک موتور در کوچه پیچید صدای ترمز... چشمانم هیچ چیز نمی‌دید. فقط متوجه شدم رهایم کرد. عقب عقب به دیوار برخورد کردم و همانجا پایین سر خوردم _چه غلطی می‌کنید بی‌شرفا؟ صدای خرناس مردانه ای، توانست آرام و قرار پر گرفته ام را، کمی بازگرداند گمانم خدا، کسی را برای نجاتم فرستاد _یه بار دیگه این طرفا پیداتون شه خیکتون رو می کشم پایین. فهمیدین؟ صدای دویدن. صدای قدم های آهسته ای که به من نزدیک می‌شد _خانم؟خانم کوچولو؟خوبی؟ لبهای نیمه بازم را به هم چسباندم و پلک هایم را از هم باز کردم. صدای بم و مردانه ای بود که امنیت القا می‌کرد بغض کردم و چشمانم کاملا باز شدند روبه رویم، روی زانوهایش نشسته بود و داشت در یک بطری آب معدنی را باز می‌کرد _بچه هم هستی که! تو این کوچه ی خلوت چکار می‌کنی اول صبح؟ در بطری را که باز کرد،چشم در چشمم دوخت _بیا یه کم آب بخور و برگرد خونه‌تون چشمانم در نگاهش گیر کردند در دید اول،  یک کلمه در ذهنم شکل گرفت ابهت... کلمه ی بعدی؟ جدیت...مردانگی... امنیت! دستم را که به زمین ستون کرده بودم برداشتم و تازه توانستم سوزشش را حس کنم بطری را به دستم داد و من بالاخره توانستم چیزی بگویم _مـ... ممنونم موهایی که روی پیشانی اش افتاده بودند را پس زد و با تاسف سری تکان داد _می‌تونی پاشی؟ نگاه از آن نقطه گرفتم و تند سر تکان دادم _آره... یـ... یعنی بله! _می‌خوای برات یه تاکسی بگیرم؟ صدایش گیرا بود. چهره اش هم... اوف لعنت به ذهنیت مزخرف ما دخترها! نگاهم به موتور گنده ای که وسط کوچه بود افتاد که همان لحظه لب زد _برسونمت خونه؟ خونتون کجاست؟ شماره اش را می‌توانستم بگیرم؟ لب پایینم را گاز گرفتم لعنت به دختری که به ناجی خودش چشم داشته باشد. _نـ... نه ممنونم خیلی...خیلی لطف کردید الان خوبم بطری اش را پس دادم و با هیجانی که به تنم وارد شده بود،از جایم بلند شدم نگاهم به طرف کیسه پخش زمین شده چرخید بی شرف ها با آن پاهای گنده شان، از روی غذاهای نازنینم رد شده بودند خط نگاه من را گرفت _یا زودتر برگرد خونتون، یا وقتی می‌خوای بری بازار حتما سوار یه ماشین امن شو به طرف کیسه رفت و چند ظرف یکبارمصرفی که پخش زمین شده بودند را هم داخلش انداخت بلند شد و آن ها را در سطل آشغال بزرگ کنار دیوار انداخت یک پیراهن مردانه توسی رنگ به تن داشت. روی شلوار کتان مشکی چهارشانه به نظر می‌رسید و این یعنی ممکن بود اهل ورزش باشد چقدر محترم چقدر مؤدب چقدر... توف! ساکت باش دست در کیسه میان انگشتانم کردم و یکی از بسته ها را بیرون کشیدم رویش نوشته بود شامی کباب _لطفا اینو قبول کنید نگاهی به ساعتش انداخت داشتم وقتش را تلف می‌کردم _به عنوان تشکر ممنون میشم قبولش کنید یک نگاه به صورتم انداخت احتمالا سرخ شده بودم از خجالت سر تکان داد و بدون تعارف، بسته را گرفت _مطمئنی نمیخوای برسونمت؟ او سوار موتورش شده بود و منتظر از اینکه من از کوچه خارج شوم دیاری که پوستش داغ شده بود و هرازگاهی به عقب می‌نگریست تا باز هم آن ژست لعنتی اش را روی موتور ببیند همانگونه که یک پایش روی زمین بود و با نگاهی حمایتگر، من را بدرقه می‌کرد او که بدون کلاه کاسکت،گاز زد و از آن جا دور شد کاش حداقل نامش را میپرسیدم ❌❌❌ https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk دو ماه بعد...
Mostrar todo...
#پارت_صدوپنجاه‌ونه با دیدن چهره سوفی در آیفون نفس راحتی میکشد و در را باز میکند به استقبال او می رود ، از آمدنش خوشحال بود حداقل امروز که قید دانشگاه را زده بود تنها‌ نمی‌ماند. با پیدا شدن سر و کله سوفی و پاکت های خریدی که به دست داشت لبخندی میزند - سلام .. سوفی جواب سلامش را با بوسه ای روی گونه اش میدهد - سلام فرفری خوشگلم ‌‌...چرا زنگ میزنم به گوشیت جواب نمیدی؟ سوفی عاشق موهایش بود اینارا بارها گفته بود. موقعیتش که پیش آمد در ابراز این علاقه کم نمیگذاشت ! - سایلنت بود نفهمیدم .. اشاره ای به پاکت های خرید در دست سوفی میکند - کجا بودی؟ سوفی همانطور که سمت پذیرایی میرفت جوابش را میدهد - زنگ زدم بریم بیرون دیگه نیومدی خودم رفتم ، از اونجایی که برخلاف تمام خواهر شوهرا ازت خوشم میاد و دوسِت دارم برات یکم خرید هم کردم!
Mostrar todo...
.
Mostrar todo...