cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

حس خوب

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
1 698
Suscriptores
Sin datos24 horas
-57 días
-2030 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

آرزو میڪنـــم در این شب زيبا مهـــر، برڪـــت، عشـــــق، محبـت و سلامـتي همنشیڹ دوستاڹ و عزیزانم باشد شبتون بخیر ⭐🌙⭐ ‌‎         ‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌
Mostrar todo...
🥰 1🙏 1
آهنگ زیبا و دلنشین🌹 صداش عالیه
Mostrar todo...
همه قشنگیای زندگی جمع میشه تو دقیقه هایی که تو میخندی...
Mostrar todo...
🎶تقدیم به قلب مهربونتون🎶موزیک ویدیوعرفان طهماسبی
Mostrar todo...
#گیسو #پارت 236 داری میری دیدن یار و دلت از الان برای عشق بازی هاتون شل و وله، اون وقت فقط من غریبم که باید اخم و تخم خانوم رو تحمل کنم جیکمم در نیاد. بی توجه لاکی همرنگ لباسم پیدا کردم و مشغول شدم. در طول مدت دوستی مان فهمیده بودم تنها سکوتم می تواند سرعتگیر رفتار های نگین باشد. یکباره خم شد و بوسه ی محکمی روی گونه ام کاشت و تلفن را رو به رویم روی میز گذاشت. -این جوری نکن دیگه دلم میگیره، تو که می دونی من تا حرصتو در نیارم کرم وجودم آروم نمیگیره. -من زن دادا ش کرمی نمیخوام. با ابروی بالا رفته نگاهش کردم و ادامه دادم: فکر کردی نفهمیدم که چند دقیقه پیش خیلی حرفه ای و ماهرانه پیچوندی منو؟ نگاه دزدید: -برای دختر مردم حرف در نیار. دهان باز کردم که دوباره تلفنم زنگ خورد. نفس راحت نگین را شنیدم و خنده ام گرفت. نگاهم را به تماس آریا دادم و وصلش کردم. سلام سلام خانوم خوبی؟ خانوم گفتنش نرم و لطیف بود. قلب که هیچ حتی مویرگ هایمم به لرز در آورد.ممنونم شما خوبید؟ خوبم نگین با دهانی باز شده گوشش را به گوشی چسبانده- بود و نمی گذاشت تمرکز داشته باشم . خوبم کجایی؟ -من بیرونم هنوز وقت نکردم برم خونه، بیام دنبالت با- هم بریم خواسته ی قلبی ام بود. اما احتمالا تا الان درگیر کار بوده و خسته. صلاح نبود از آن سر شهر تا اینجا بکشانمش. برسونه نه ممنون نگین اینجاست قرار شد منو مارال رو برسونه. شما هم خسته اید حتما، زودتر برین منزل و آماده شید. -خسته که هستم خواستم ببینمت و خستگیم در بره دختر خانوم. لب گزیدم. نگو آریا، حداقل جلوی نگین این طوری نگو. سکوت کردم که ادامه داد: گیسو باشه پس میبینمت قطع شد و من در تلاش بودم با تمرکز و بدون- نگاه به نگین لاک انگشتانم را تمام کنم. سکوتش ترسناک بود. صدای پر بهتش باعث شد اجبارا نگاهم را باالا بکشانم. -مطمئنی رستگار بود؟ واقعا خودش بود؟ سرم را بالا و پایین بردم. -چطور اون صدای خشک و پر ابهت تبدیل به این صدای نرم و مهربون شده؟ وای لحن صداشو باورم نمیشه. جان من یه سیلی بخوابون تو صورتم ببینم خواب نیستم. واقعاپس آریا هم آره؟؟؟ ُ قیافه اش باعث شد خنده ی بلندی سر دهم. دوباره مشغول لاک زدن شدم. نگین اما تا چهل دقیقه بعد که آماده و حاضر رو به روی آینه بودم هنوز در بهت مکالمه بین من و آریا بود. حق داشت صدای آریا را تنها خشک و بی انعطاف شنیده بود. بیچاره خبر نداشت استاد رستگارش، استاد عاشقی های ناب و لطیفی بود که من را اسیر و مجنون خودش کرده بود. خبر نداشت که استاد رستگار پر ابهت و جدی اش طوری با حرکات و بوسه های گاه بی گاهش مرا وارد دنیای بی خبری و عاشقی می کند که تا چند روز بعد گیج میزنم. بهتر که خبر نداشت. همان بی خبری بهترین راه برای جلوگیری از تیکه ها و شوخی های خارج از ادبش بود، آن هم برای نگینی که نزده می رقصید. چند دقیقه بعد ضربه ای به درب اتاق خورد و مارال آماده در لباس زیباش وارد اتاق شد. موهای بلندش دورش رها شده بود و همان چهره اش را معصوم تر و زیبا تر ساخته بود. با لذت نگاهش کردم که نگین بر عکس من با جیغ جیغ در آغوشش کشید و حسابی چلاندش. مارال را از آغوشش بیرون کشیدم، و موهایش را مرتب کردم. اگر کمی دیگر ادامه میداد، باید به فکر لباس دیگری برای مارال میبودم. لحظه ای بعد آماده و حاضر از اتاق خارج شدیم و مامان که مشغول جارو برقی کشیدن بود با دیدن ما جاروبرقی را خاموش کرد و خیره مان شد. نگاهش بین من و مارال در گردش بود. لبخند زیبایی زد و گفت: -ماشاالله چه دخترای خوشگلی دارم من. نگین قری به سر و گردنش داد. حاصل دسترنج منه خاله. مامان با خنده ای ارام از نگین تشکر کرد و گفت بهتر است صدقه ای بندازد تا چشم نخوریم. سوفی، مامان و بابا را هم دعوت کرده بود. اما اصرار من مبنی بر آمدنشان بی نتیجه بود. مامان می گفت این روزها سرش مثل طبل تو خالی است و حوصله بزن و بکوب تولد را ندارد. بابا هم که هر جا مامان بود، در همان حوالی می پلکید. اخیرا حتی لحظه ای را برای نزدیک شدن به مامان از دست نمیداد. نگین ماشین را متوقف کرد و با نگاهی به درب منزل دکتر با حسرت گفت: بدون من کوفتتون بشه مارال خنده ای کرد که به پشت چرخید و رو به مارال ادامه داد: -البته نوش جون تو بشه خوشگلم. رو به من کرد و با صدای آرام تری گفت: عشق بازی با اون رستگاری که این جوری تغییرش دادی کوفتت بشه. سرش را در گوشم فرو برد: می دونم انقدر بی بخاری که این عشق بازی از طرف اون یه طرف است ولی از من به تو نصیحت هر تیری که به سمتت فرستاد با موشک جواب بده. خیلی دلم میسوزه بهترین و خوشتیپ ترین استاد دانشگاه رو تور کردی و مثل ماستی. آرام تر گفتم: -من دلم برای مهدی میسوزه که واقعا بختش با تو سوخت میشه
Mostrar todo...
👍 17 8
#گیسو #پارت 235 روی میز پشت آینه کنسول نشستم و شانه را به دستش دادم. موهایم را به چند دسته تقسیم کرد. میگم گیسو باید یک روز باهات بیام حموم ببینم چطوری از پس این حجم از موها بر بیایم و ۲ تیکه مو دارم، حوصلم نمیشه شامپو بزنم، یه آب خالی میگیرم ومیام بیرون. موندم تو چطوری این پیچ پیچی هارو میشوری. نگاهم را در بین رنگ های رژ های روی میز چرخاندم: - اگه تو یک دهم انرژی ای که صرف حرف زدن می‌کنی را خرج باقی کارات بکنی از پس همه چیز بر میای، تازه وقتم اضافه میاری. کمی موهایم را کشید: درست صحبت کنا، من اگه این زبون رو نداشته باشم یه ایل افسرده میشن. یکی را انتخاب کردم و بدجنسانه ابرو بالا انداختم. نگاهش را به چشمانم داد: چیه دروغ میگم مگه؟! -نه کی گفته دروغ میگی؟ من الان حال تقریبا خوب مهدی رو مدیون توام. با تمام دقت حرکاتش را زیر نظر گرفتم. سریع نگاه دزدید و برس را محکم روی موهایم کشید. دردم آمد و آیی گفتم. چرا حرف در میاری؟ من چیکار به برادر قوزمیت تو دارم؟! -اولا آروم دیوونه، پوست سرمو کندی. دوما مهدی قوزمیته؟ میخوای به گوشش برسونم؟! هنوز نگاهم نمیکرد. -رو به روی خودشم میگم، منو ازچی می ترسونی؟ رک و راست رفتم سراغ اصل مطلب: -از کی با هم در ارتباطین؟ دوباره همراه با برس موهایم را کشید. سرم را دور کردم و غریدم: نگییییین موهامو کمدی -من چیکار کنم؟ این سیم های ظرفشویی رو فقط- خودت می تونی از هم باز کنی! -پس چرا گفتی موهات با من و نذاشتی برم آرایشگاه؟! نیشش را باز کرد: -بده نخواستم آریا همین امشب کارتو تموم کنه؟! مردمک چشمانم گشاد شد: خیلی بی ادبی نگین، واقعا مرز های وقاحت رو گذروندی. با خنده به طرفم خم شد و سرش را داخل موهای پریشانم فرو برد. به حالت مسخره نفس عمیقی کشید. -تا حالا چند بار این جوری بوت کرده؟! از کنارش برخاستم: -میشه بری بیرون، نهایت دو ساعت دیگه باید خونه دکتر باشم. -عه وا عزیزم! من میخوام ترگل و ورگلت کنم، اگه برم کی این سیم ظرفشویی هارو برات مدل بزنه؟! کلافه از دستش به سمت کمد رفتم کاور لباسی که همراه با آریا خریده بودم را بیرون کشیدم. روی تخت گذاشتم و لباس را بیرون آوردم. صدایش از نزدیک بلند شد. اینجا رو ببین چه لباسی بدون توجه دستی به لباس کشیدم و لبخندی بی اراده روی لبم شکل گرفت. اگر می فهمید این لباس را همراه با آریا خریده ام، کارم تمام بود. به سمتم آمد و لباس را از دستم گرفت. -اینو کی خریدی من ندیدم؟ به سمتش قدم تند کردم که سریع روی تخت ایستاد و با خنده گوشی را دور نگه داشت. -چه حلال زاده هم هست، شاهزاده آریا. -نگین با زبون خوش گوشی رو بده. دست بلند کردم که خودش را دوباره کنار کشید: می دونم الان دل تو دلش نیست که تورو ببینه. خنده ای کرد و ادامه داد: شیفته توی شیربرنج بشه؟ البته از حق نگذریم ممکنه- وای، کی فکرشو میکرد رستگار با اون همه عظمت ها، چون قطب های مخالف خیلی سریع جذب هم میشند. کلافه از پر حرفی هایش غریدم: -نگین انقدر چرت و پرت تحویلم نده، تماس قطع میشه الان. ابرو بالا انداخت و دست به کمر گفت: رستگار یوبسی که من میشناسم تمام زور و قدرتشو تا آخر میزنه که با تو حرف بزنه. در بی ادبی و لجبازی لنگه نداشت. مثل بچه های دو ساله ادا می آمد. تماس که قطع شد با حرص نگاهش کردم و بیخیال تلفن همراه به سمت میز کنسول رفتم. دقیقا با کدام عقل و منطق زنگ زده بودم که بیاید و در آماده شدن کمکم کند؟ از زمانی که آمده بود، تنها با حرکات و شوخی های بی ادبانه اش حرصم داده بود. اما تنها راه مقابله با او بی توجهی بود. نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را بی هدف روی میز چرخاندم. -باشه بابا، بیا بگیر قهر نکن. باید برنامه ریزی میکردم. نیم ساعت دیگر برای آماده شدن بیشتر وقت نداشتم. موهایم را زیر و رو کردم. نمی دانستم چه طرحی برایش در نظر بگیرم. -چشم گاوی؟ تکه ای از جلوی موهایم را جدا کردم. -بی جنبه نبودی که الحمدلله شدی. تکه مو را پشت سر بردم. دستم را گرفت. بده من بابا، چه زودم بهش بر میخوره. هر چند میدونم اینا همش ادای الان تو ماتحتت عروسیه که
Mostrar todo...
👍 4
#گیسو #پارت 234 دوباره همان جای قبلی نشستیم و مجبورش کردم حداقل نصف تنقلات خاتون را بخورد. از دستم درمانده شده بود و مدام با خنده خودش را کنار می کشید و می گفت در حال ترکیدن است. اما من لجبازانه تر به سمتش خم شدم و چند مغز را در دهانش چپاندم. با زنگ خوردن تلفنش که روی زمین افتاده و با خم شدنم زیر پایم رفته بود کنار کشیدم و تلفنش را برداشتم. نگاهم روی اسم مخاطبش مات ماند. مهدی با دیدن چهره ام خودش را جلو کشید و گفت: -کیه؟ با ابروی بالا رفته گوشی را به سمتش گرفتم. با دیدن نام مخاطب به وضوح رنگش پرید و دستپاچه تلفن را از دستم گرفت. بدون توجه به تماس مخاطبش، تلفن را خاموش کرد و از جا برخاست. پشت شلوارش را تکاند و بدون نگاه گفت: قبل از اینکه چیزی بگویم، به سمت مخالف قدم برداشت. بهتره بریم دیگه خنده ی پشت لبانم را با شدت رها کردم و بعد از جمع کردن وسیله ها به سمتش قدم تند کردم. نگین مارمولک زودتر از چیزی که تصور می کردم دست به کار شده بود. مانده بودم چطور و کی شماره یکدیگر را گرفته بودند و چه مدت با هم در ارتباط بودند که مهدی راحت با اسم کوچک سیوش کرده بود. رابطه ای که این گونه با دیدن نام نگین توسط من رنگش پرید و پا به فرار گذاشت. از داخل آینه نگاهی به سمتش انداختم نمیذاری آرایشت کنم دیگه؟ نه! -قول میدم خرابکاری نکنم و شبیه لقب مخصوصت درستت کنم. با مسخرگی دستانش را از هم گشود و گفت: زیبای خفته آه! بدون توجه یک چشمم را بستم و سایه ی ملیحی پشتش کشیدم. زیبای خفته، نیمه شب کفش بلورینش را در منزل آریا رستگار جا می‌گذارد و شاهزاده آریا با پیدا کردن لنگه کفش، در پی پیدا کردن صاحب آن بر می آید، مدت ها بعد شاهزاده با پیدا کردن دخترک، با بوسه ای بر لبان قرمز رنگ آتشینش، زیبای خفته را از خواب بیدار می کند، بعد از ازدواج با شکوهشان، سالیان سال به دور از نامادری و دو خواهر زشت و کریهش در سرزمین رویاها زندگی خود را آغاز می کنند و صاحب چهار فرزند می شوند. انگشتانش را در هم قلاب کرد و با نگاهی به چشمان خندانم در آینه گفت: -آه چقدر زیبا و رمانتیک. -آره- می دونستی خیلی مسخره ای می دونستی تمام داستان های دوران کودکی مو با هم ادغام کردی و رسما فاتحه خوندی؟ آره -می دونستی دلم میخواد از همین پنجره اتاق پرتت کنم پایین تا یه ملت از دستت نفس بکشند؟ -نه -امتحانش مجانیه! به سمتش که برگشتم، انگشتش را تهدید وار بالا آورد. انگشتت بهم بخوره طوری جیغ میزنم که کل محل بریزن تو اتاقت. بی شک دروغ نمی گفت، در جیغ زدن مهارت باالایی داشت. دوباره بیخیالش شدم و مشغول ریمل زدن شدم. -چی میشد منم دعوت میکردن خوب. شانه ای بالا انداختم. -چه نسبتی با این خانواده داری که بخوان دعوتت کنند؟! -دوس ت معلم خصوص دخترشونم، یا نه دوست، دوست دختر استادمونم با چشمانی گرد شده به سمتش برگشتم. مثلا به حالت ترسیده گفت: چشاتو برای من گرد نکنا به اندازه کافی درشت هستند این جوری گردشون میکنی فکر میکنم االانه بیفتن جلو پات. -من دوست دختر استادتم؟! -نه پس نَنشی؟! -نگیییین! -هاااا؟! خو از اسم دوست دختر بدت میاد؟! خنگ خدا دوست دختر استاد بودن کلی کلاس داره! اونم دوست دختر آریا رستگار، اووو له له با چهره ای در هم نگاهش کردم. -باشه خوب عشقشی. منو به عنوان دوست عشق استادمون دعوت می کردند، چی میشد مگه؟! -اگه تورو دعوت میکردن من انصراف میدادم از رفتن. -واه دلتم بخواد. فعلا که نمیخواد، بیا موهامو درست کن.
Mostrar todo...
👍 25 7🥰 1
#گیسو #پارت232 کنارش نشستم و خیره منظره بی نظیر رو به رو شدم. -چند وقته نیومدیم اینجا گیسو؟ -فکر کنم یک سالی میشه. -ولی برای من بیشتر طول کشیده انگار! سرم را چرخاندم و خیره اش شدم. -سال سختی رو پشت سر گذاشتیم. نیم نگاهی به سمتم انداخت: -نه! چی نه! -پشت سر نذاشتیم، هنوز هم ادامه داره. لحن صدایم غمگین شد، نگاهمم! -اگه تو بخوای تموم میشه، چرا به خودت سخت میگیری! -سخت هست گیسو، من سختش نکردم. دستش را گرفتم و رو بهش نشستم. سعی کردم وادار به حرف زدنش کنم. سوالی پرسیدم که خودم جوابش را می دانستم. اما لازم بود. مهدی دقیقا مشکل کجاست، میخوام از زبون خودت بشنوم. تو که خیلی وقته از این ماجرا با خبری. دستی به صورتش کشید: آره با خبر بودم اما اون موقع تنها تعداد محدودی می دونستند وع نگاه‌ها اینی نبود که الان هست نوع رفتارا به این شکل نبود. آهی کشید و خیره دستانمان شد. -حالمون به این صورت بد نبود، این جوری داغون نبودیم. الان منو میبینی، بابات رو، مامانت رو، خاتون رو، حتی خودت رو اوضاع مثل قبله از اینکه هنوز بابا علی را پدر خودش نمی دانست غم بزرگی در قلبم نشست. شاید تا ابد هم بابا علی را به لقب عمو صدا میزد. این یه مسئله روشنه که همه دیدگاه‌هاهم تغییر کرده و طول میکشه تا همه این موضوع رو به نسبت بپذیرن، ولی... ولی تو نباید این بین خودتو تحت فشار قرار بدی، نباید از ما دل بکنی، نباید رابطه تو محدود کنی... مکثی کردم و با جسارت بیشتر ادامه دادم: جلوی خونه خاتون گفتی که خدا انقدر دوستت داشته که دو تا پدر بهت داده خب این یه تنه نیست واقعاً لطف بزرگیه که نصیبت شده. عمو محمد مهربون و زن عمویی که یه عمر تَر و خشکت کردند نقش پدر و مادرتو داشتند. هیچ چیز برات کم نذاشتن، از طرفی بابا علی که در کنار عمو محمد هیچ وقت تنهات نذاشته، همیشه پا به پات و نزدیک بهت بوده، حتی رابطه تو با، بابا علی خیلی صمیمی تر از رابطش با مسعوده. این کجاش بده دقیقا؟ حرف بقیه؟ خوب هر کسی مختاره هر جوری که دلش میخواد فکر کنه و مارو قضاوت کنه، تو مسئول افکار پوچ و بیهوده بقیه نیستی که خودتو داری این طوری داغون میکنی! در ضمن تا جایی که من می دونم کسی نبودی که ترس از حرف ها و قضاوت های بقیه رو داشته باشی. لبخند بی جانی زد و آرام نوک دماغم را کشید: -خانم بزرگ، من به تمام حرفایی که میزنی واقفم، ولی یه چیزی این وسط خیلی اذیتم میکنه. خیلی روانمو بهم میریزه، حرف های بقیه و نگاه های بقیه اگه برام آزار دهنده شده فقط به خاطر یه حقیقت بزرگ این بینه، اونم مامان سپیدته... زن عمو از این به بعد با دیدن من لحظه به لحظه عذاب میکشه، من براش یادآور عشق قدیمیه شوهرشم، مگه می تونه بی تفاوت باشه؟ مگه می تونه مثل همیشه منو تو خونتون تحمل کنه؟ مگه می تونه مثل قبل نگام کنه؟ نه!!! میگی رابطه منو و بابات صمیمی تر از رابطش با مسعود بوده؟ خوب درست میگی! خودتم می دونی و دیدی که چطور از بچگی وابسته شماها بودم. من یک سوم از عمر مو پیش بابا محمد و مامان سمیه زندگی کردم، دو سومه دیگشو کنار خانواده شما و خاتون بودم. وابستگی و علاقه من به عمو علی کمتر از بابا محمد نیست اما از روزی که حقیقت رو فهمیدم دیگه مثل قبل نشدم، نه خواب راحت داشتم، نه فکر آروم، نه دیگه زندگیم مثل قبل شد. مکثی کرد و نگاهش را به رو به رو داد: عذاب وجدان بدی داشتم روز به روز و ساعت به ساعت رو به روی زن عمو سپید راه رفتم و به این فکر کردم اگه بدونه من کی ام چه حالی پیدا میکنه؟! خیلی سخته گیسو، شاید نتونم به زبون بیارم که چقدر تحت فشارم. اما نگاه کردن به چشمای مامانت پر از عذابه برام، مخصوصا از اون شب که گفت چشمام شبیه مریمه! تمام حرف هایش حقیقت محض بود، اما هنوز مامان سپید من را کامل نشناخته بود. مهدی، درست میگی شاید نتونم درجه عذاب و سختی ای که داری تحمل می‌کنی رو بفهمم ولی یه چیزیو خوب می دونم. من مامان سپید رومیشناسم، اون بهتر از هر کسی می دونه که تو فقط قربانی عشق سالیان پیشی، هیچ وقت تورو مقصر نمی دونه و انقدر دلش بزرگ و پاکه که یکم زمان بگذره و حقیقت رو هضم کنه، دوباره نوع نگاه و رفتارش با تو مثل قبل میشه، مامان سپید شاید الان سختش باشه که نتونه تو چشمای تو نگاه کنه، ولی به مرور عادت میکنه، وقتی که بتونه باباعلی رو ببخشه، پذیرش تو براش راحت ترین کار ممکنه. مکثی کردم و با اطمنیان بیشتر ادامه دادم: مامان سپید الان فقط دلش شکسته، کسی نیست که به خاطر لحظه با دیدن تو هم خودشو و هم بقیه رو عذاب بده. خیلی خانواده دوسته، که اگه نبود با دونستن اینکه بابا هنوز مریم رو فراموش نکرده انقدر در سکوت و بدون اینکه به روی خودش بیاره کنار ما زندگی نمی کرد.
Mostrar todo...
👍 18
#گیسو #پارت 233 می دونی گیسو، خیلی وقته با خودم میگم کاش منم با مریم می رفتم، شاید هیچ موقع این اتفاقات نمی افتاد، شاید زندگی برای بقیه راحت تر میشد. نیش اشک را در چشمانم احساس کردم و با دستانم صورتش را قاب گرفتم و مجبورش کردم نگاهم کند. -هیس مهدی، تو حق نداری این جوری بگی، مگه دست خودته؟ تو باید زنده به دنیا می اومدی، می دونی با اومدنت به زندگی عمو محمد روح بخشیدی؟ می دونی چقدر لبخند به لب حاج بابا و خاتون اوردی؟ می دونی بابا علی با بزرگ شدن و کنار تو بودن تونست با گذشتش کنار بیاد؟ می دونی من ومسعود هیچ موقعه در طول زندگی مون احساس تنهایی نکردیم؟ چون تو همیشه بودی، مثل یه حامی، یه برادر... نقشت تو زندگی من حتی از مسعود هم پر رنگ تر بود. چطور می تونی از نبودنت حرف بزنی وقتی دلیل شادی و زندگی اعضای خانوادمون بودی؟ دست بلند کرد و نم اشک زیرچشمانم را گرفت: -من الان تو حال خودم نیستم گیسو، نمی دونم باید چیکار کنم، حتی نمی دونم چی میگم. گیجم، تو عالمی سیر میکنم که همه چیزش مبهمه، از حرفام ناراحت نشو. خودتو خالی کن، من اینجام تا هر چی که دلت میخواد رو بگی ، مگه خواهرت نیستم؟ خواهرام غم‌خوار برادرشونن. در میان گریه لبخند بی جانی زدم که نیشگون آرامی از گونه ام گرفت: -تو کی انقدر بزرگ شدی که داری با حرفات منو آروم میکنی خاله قزی؟ صورتش را رها کردم و دستی به چشمانم کشیدم: -من خیلی وقته بزرگ شدم ولی سعادت نداشتی متوجه این موضوع بشی آقا با لبخند محبت آمیزی نگاهم کرد: -خوشحالم بین تمام این مشکلات و گرفتاری ها نگاه تو و مسعود تغییر که هیچ حتی صمیمانه تر شده. -تو این مورد سعادت داشتی که ما خواهر و برادر اصلیت باشیم. خنده ی بی جانی کرد: -خودشیفته شکلکی درآوردم که خنده اش بیشتر شد. آهی کشید و نگاهش را به رو به رو داد. برای تغییر حال و هوایمان دست بردم و پلاستیک خاتون را که مملؤ از آجیل و شکلات بود را باز کردم. چند تا پسته برداشته و پوست کندم. مغز ها را به سمتش گرفتم: بگیر بخور که نباید یک دونه از این خوراکی ها به خونه برگرده خاتون توصیه اکید کرده که حتماً باید تموم بشه. مغز ها را از دستم گرفت و در دهانش گذاشت: -دستش درد نکنه. آرام گفتم: -دوست دارم مثل قبل این اتفاقات ببینمت مهدی تلفنش را از جیب شلوار جینش بیرون کشید و کنارش گذاشت. راحت چهار زانو نشست. -من خوبم گیسو، یعنی با شما خوب میشم. به کنارش اشاره کرد: -بیا اینجا بشین. کنارش قرار گرفتم. سر روی شانه اش گذاشتم و خیره منظره رو به رویمان شدم. یادته همیشه آرزو داشتی یه خونه بالای یکی از این درختا داشته باشی؟ با یاد آوری آرزوهای بچگی ام لبخند عمیقی زدم: -آره، هنوز هم آرزوش رو دارم. اینکه دور از هیایوی شهر تو یه خونه درختی و اون بالا زندگی کنم. دستش را دور شانه ام گرد کرد. در آغوشش فرو رفتم و بوسه اش را روی سرم احساس کردم. آغوش برادر وارش آرامش بی نظیری داشت. این منطقه فقط با وجود تو و مسعود آرامش بخشه، بدون شما جهنمه زمانی که حقیقت رو تو زیر زمین فهمیدم، چندبار اینجا اومدم تا آروم بشم، ولی به جای آرامش، بی تاب تر شدم و برگشتم. بیشتر در آغوشش فرو رفتم و نگاهم را در فضای باز و بی نظیر چرخاندم. این منطقه از دوران بچگی پاتوق من و مسعود و مهدی بود. منطقه ای سر سبز که از این بالا می توانستی همه چیز اعم از خانه ها و ویلاها و باغ های کشاورزی سر سبز را زیر پای خود ببینی و آرامش و حس بی نظیرش را نفس بکشی. مهدی و مسعود اینجا را کشف کرده بودند. هر زمان که با مهدی و مسعود اینجا می آمدیم انواع تنقلات و وسیله های مورد نیازمان را با خود می آوردیم. از خانه خاتون تا اینجا پیاده روی اش بیست دقیقه بود، اما اگر با ماشین و از راه اصلی و بدون میانبر می آمدیم، بیش از چهل دقیقه زمان می برد. محل بی نظیری بود که شاهد درس خواندن ها و بازی کردن هایمان بود. خاتون آن اوایل با غیب شدن ما سه تا نگران دنبالمان گشته بود اما بعد از پیدا کردنمان در این منطقه لبخندی زده بود و خودش هم گاهی همراهی مان می کرد. دوران بینظیری داشتیم و آرزو داشتم دوباره به آرامش همان موقع برگردیم. حدود چهل دقیقه دیگر همانجا ماندیم و کمی پیاده روی کردیم. حرف زدم، شوخی کردم، لبخند به لبش آوردم، اما مهدی نگران بود. کاملا مشخص بود چقدر در برابر مامان معذب است و نمی تواند مثل قبل رفت و آمدش را داشته باشد. اما اطمینان دادم که مامان سپید او را می پذیرد. چیزی که مطمئن بودم اتفاق خواهد افتاد. چرا که مامان سپید مهربان تر از آن چیزی بود که مهدی بی گناه را مواخذه کند. پیدا بود که حال مهدی کمی بهتر شده بود.
Mostrar todo...
👍 18 2
کلیپ و آهنگ احساسی🌹🍂 دانیال رنجبر🧡
Mostrar todo...
👍 1