cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

[ عَـــرٌوسٍ خٌـــونـــْ ]

دلگیــرمـ از دنــیاییـ ک غــرقـ شــبے بــے انتهـــاسـ...(:" رمانهاي فايل شده: جلد اول و دوم رعيت كوچولوي من🌸 درحال پارت گذاري رمان جذاب "عروس خون" ❌هرگونه كپي برداري پيگرد قانوني دارد❌

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
3 028
Suscriptores
Sin datos24 horas
+17 días
+130 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#پارت_237 بی اعتنا چشم ازش گرفتم و وارد عمارت شدم تعدادی مهمان توی پذیرایی نشسته بودن و مشغول خرف زدن و خوردن بودن! انگار نه انگار مراسم عذا بود نفس عمیقی کشیدم و با خودم فکر کردم هیچ کدوم از این ادما الان براشون مهم نیست کسی مرده و مراسم ترحیمشه!بیشتر دارن به این فکر میکنن چاییشون سرد نشه… خلوت ترین نقطه ی سالن رو انتخاب کردم و نشستم بساط پذیرای رو خیلی زود برام مهیا کردن و روی میز چیدن.. لیوان چاییمو برداشتم و برای سرگرم شدن اروم اروم مشغول خوردن شدن و با خودم فکر کردم چطور دخترکو بی درد سر ببرم.. هنوز چند دقیقه ایی نگزشته بود که با دیدن قامت نحیف و ظریف دخترک که از پله ها پایین میومد لیوانمو سر جاش گزاشتم و بهش خیره شدم.. چقدر به نظرم از اون روز لاغر تر شده بود رنگ پریدگی صورتشو حتی از اینجاهم میتونستم تشخیص بدم!‌ چرا انقدر خودشو عذاب میداد مگه خاتون چقدر دوست داشته! مادرش که نبوده! خوبه به عنوان خون بست اینجا بوده که انقدر ناراحت شده از مردنش… اصلا توی این دنیا انگار نبود به عرض تسلیتایی که بهش میشد یک در میان جواب میداد و دقیقا به طرفی که من بودم میومد.. نگاهش به جلوش بود و انگار اصلا منو ندیده بود اومد از کنارم رد بشه بره توی اشپزخونه که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم: _بهتر شدی دختر با شنیدن صدام از دنیای خودش بیرون اومد و نگاهی به طرف صدا کرد با دیدن من اونم اونجا به وضوح جا خورد کمی خودشو جم و حور کرد و به سمتم چند قدم نزدیک شد گفت: _سلام ارباب خوش اومدین بله بهترم خیلی ممنون از کمک اون روزتون با نزدیک اومدنش تونستم خیلی بهتر ببینمش توی اون لباسای یک دست مشکی بدون هیچ ارایشی و اون شال حریر نازک روی سرش صورتش چقدر معصوم تر شده بود! چرا این دختر انقدر مظلوم بود چرا مثل بقیه ی زنا یکم بدجنسی توی رفتار و قیافش نبود! انقدر محوش شده بودم که با اضطراب و خجالت گفت: _ارباب حالتون خوبه چیزی شده از فکر اومدم بیرون لیوانمو برداشتم و گفتم: _نه چیزی نیست فقط بعد مراسم اماده باش میریم شهر
Mostrar todo...
#پارت_236 دیگه تا سوم خاتون به عمارت خان نرفتم فقط از طریق قاصدی که فرستاده بودم جویای حال آیسن شدم که گفت همون روز بعد چند ساعت به هوش اومده بوده و علت بی هوش شدنش هم ضعف و بی حالی بوده امروز دقیقا سوم خاتون بود و خان مراسم بزرگی برای مادرش گرفته بود منم طبق دعوتی که ازم شده بود راهی عمارت خانی شدم هم برای عرض تسلیت و شرکت در مراسم همم برای عملی کردن حرفی که زده بودم «یعنی بردن آیسن به شهر» کت و شلوارمشکی شیک و‌تمیزی پوشیدم و بعد از اماده شدن عزم رفتن کردم هنوز از اتاق خارج نشده بودم که صدای نازک و دخترونه ی سایا از پشتم به گوش رسید که گفت: _بابا میری خاله آیسن رو بیاری به سمتش برگشتم و لبخندی زدم گفتم: _اره عزیزم میرم خاله رو بیارم که باهاتون بازی کنه بعد دستی روی سرش کشیدم و ادامه دادم: _برو پیش خواهرت تا من برگردم با ذوق کودکانه ایی باشه ایی گفت و با جست و خیز ازم فاصله گرفت منم از در خارج شدم و بعد از سوار شدن ماشین رو روشن کردم و به طرف روستا حرکت کردم… انقدر رهنم پر بود از فکرای جور واجور که اصلا نفهمیدم کی رسیدم پشت در عمارت! نگاهی به دیوارای سیاه پوش عمارت انداختم جمعیت زیادی در حال رفت و امد داخل عمارت بودن ماشین رو خاموش کردم و بعد از پیاده شدن به طرف در حرکت کردم چندتا از رعیتا به محض دیدنم برای خوش امد گویی به سمتم دویدن هنوزم خیلی از رعیتا بودن که منو نمیشناختن اونم به خاطر خواستن خودم بود علاقه ایی نداشتم توی جمعا حضور داشته باشم و مورد قضاوت قرار بگیرم.. با وارد شدن به حیاط خان رو‌ دیدم که همراه چند نفر به سمتم اومد باهام دست داد و خوش امد گویی غلیظی بهم گفت.. نگاهمو دو تا دور حیاط چرخوندم تا بلکم اثری از دخترک ببینم که موفق نشدم ولی در عوضش نگاهم با نگاه پر از خشم اردوان پسر خان گره خورد….
Mostrar todo...
#پارت_235 عجب ادم پرویی بود با قیافه ی خونسردی که به خودم گرفتم جواب دادم: _زنت!؟ با شنیدن حرفی که زدم جا خورد و با عصبانیت گفت: _بلههه آیسن زن منه… _اوووه واقعا! پس تا الان کجا بودی؟ من فکر میکردم ولش کردی و رفتی؟ با شنیدن این حرفم خونش به جوش اومد و با خوشنت به سمتم حمله کرد که مهربانو از ترس جیغی زد.. اردوان خودشو بهم رسوند و از یقه ی لباسم گرفت دکتر با بداخلاقی گفت: _معلومه چتونه اینجا مریض خوابیده جای اینکه فکر این دختر بدبخت باشین افتادین به جون هم همین الان از اتاق برین بیذون و اصلا برام مهم نیست ارباب باشین یا پسر خان الان فقط جون این دختر برام مهمه اردوان دستشو عقب کشید و زیر لب زمزمه کرد _هواسم بهت هست.. هر فکر و خیالی که درباره ی آیسن اومده توی ذهنت بریزشون دور.. من دیگه برگشتم و فرارم نیست بزارم زنمو یکی دیگه غر بزنه.. از شنیدن حرفش پقی زدم زیر خنده اروم زدم روی شونش و گفتم: _نمردیم و غیرتی شدن پسر خانم دیدیم بعد از چندسال که ولش کردی و رفتی حالا برگشتی و براش غیرتی میشی!؟ بعد با بی اعتنایی از کنارش رد شدم و با طعنه گفتم: _نچ نچ …واقعا ادمای عجیبی وجود داره! هنوز از در خارج نشده بودم که به سمتش برگشتم و گفتم: _راستی این خانم معلم و پرستار بچهای منه و تا پایان قرار داد کاریش خونه ی من میمونه پسرررخان… بعد بدون اینکه منتظر جوابی از جانبش باشم از اتاق خارج شدم و راه حیاط عمارتو در پیش گرفتم… اوی حیاط که رسیدم با خان رو به رو شدم دوباره بهش تسلیت گفتم و ادامه دادم: _خان محض اطلاع شما من و ایسن بعد از سوم خاتون روستارو ترک میکنیم بچها تنهان و باید به درس و مشقشون رسیدگی بشه… خان هاج و واج بهم خیره شد و با من و من گفت: _ولی خان قرار بود آیسن چند روزی بمونه اردوان تازه برگشته.. شونه ایی بابا انداختم گفتم: _اون مشکل من نیست چون اومدن پسرت تو برنامه ی ریزی زندگی من نبوده.. بعدم سوار ماشین شدم و عمارت رو ترک کردم…
Mostrar todo...
#پارت_234 بعد از رفتن اردوان به صورت بی جون آیسن خیره شدم چرا تا الان متوجه نشده بودم چقدر این دختر نحیف و باریکه! کم‌کم نگاهم روی بدن بی جونش کشیده شد حتی از روی لباسم میتونستم بفهمم چه کمر باریکی داره! ولی بر خلاف کمرش اندام های زنانش خوب رشد کرده بودن و مناسب بودن! از فکری که توی سرم دربارش اومد شیطونو لعنت کردم و با پریشونی از جام بلند شدم! الان باید بهش کمک میکردم تا بفهمم چش شده نه اینکه بشینم اینجا و درباره ی سایز بدنش فکر کنم! ضربه ای به پیشونیم زدم و زیر لب گفتم _ای گندت بزنن اکام هنوز جملم تموم نشده بود که در اتاق بی مهابا باز شد!اول اکام بعد طبیب بعدم مهربانو وارد اتاق شدن.. مهربانو به محض دیدن ایسن اونم تو این وضع ضربه ی محکمی به پیشونیش زد و گفت: _خدا مرگم بده دخترم چرا بی جون افتاده! بعد خودشو به تخت رسوند و شروع به گریه کردن کرد طبیب سرشو تکون داد با غرغر به بالین ایسن رفت… نمیدونم چرا با خودش غر میزد!سعی کردم بفهمم از چی ناراحته ولی چیزی دستگیرم نشد و بیخیالش شدم… توی فکر بودم که اردوان جفت پا پرید توش و گفت: _دیگه فکر کنم به بودن شما احتیاجی نیست میتونید برید به کارتون برسین.. ابروهامو بالا دادم و با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم؛ _شما تعیین میکنید من کی برم به کارام برسم! از موضع خودش پایین نیومد گفت: _من به اونش کاری ندارم ولی به اینکه اینجا توی اتاق زنم وایستین و بر و بر بهش زل بزنید بله به این کار دارم…
Mostrar todo...
#پارت_233 هراسون روی زمین درازش کردم و چند بار اروم به صورتش زدم و سعی کردم به هوشش بیارم ولی کارم اثری نکرد.. نفسمو بیرون دادم و طی یه تصمیم ناگهانی روی دستام بلندش کردم و از اتاق خارج شدم باید میبردمش به اتاقش بعدش میرفتم دنبال طبیب.. به اطرافم نگاهی کردم شاید کسی از خدمه رو ببینم و بفرستم دنبال طبیب ولی انگار همه رفته بودن قبرستون و کسی نبود! به ناچار به طرف پلها حرکت کردم هنوز دو تا پله رو بالا نرفته بودم که صدای عصبیه پسر خان از پشت سرم بلند شد که گفت: _داری چه غلطی میکنی؟ چه بلایی سر زنم اوردی مردک ههه ناخوداگاه پوزخندی از لفظ زنم روی لبم ظاهر شد بی اعتنا بهش شروع به بالا رفتن از پلها کردم که خیلی زود خودشو بهم رسوند و از پشت بازومو چسبید با اخم جدی به سمت برگشتم و نگاهی به دست گره کردش دور بازوم انداختم گفتم: _دستتو بکش مثل اینکه یادت رفته من کیم خیلی دلت میخواد بگم این دستو قطع کنن تا بفهمی هرجایی رو نباید بگیری؟؟ به وضوح پریدن رنگشو دیدم ولی خودشو نباخت و اروم دستشو عقب کشبد و دوباره گفت: _چه بلایی سرش اوردی به چهره ی سفید شده ی آیسن نگاهی انداختم گفتم: _من کاریش نکردم اومدم دیدم بیهوش شده توی اتاق خاتون اگه بزاری کارمو کنم خیلی خوب میشه وگرنه باید جنازه ی اینم کنار خاتون دفن کنی.. از حرفی که زدم به یکباره قلبم فشرده شد ولی به خودم نهیب زدم و به اردوان خیره شدم با شک و دودلی گفت: _الان باید چیکار کنیم به سمت بالا حرکت کردم گفتم: _من میبرمش تو اتاقش توهم سریع برو دنبال طبیب و بیارتش اینجا اردوان با نارضایتی به سمت پایین حرکت کرد هنوز از در سالن بیرون نرفته بود که گفتم: _راستی کسی متوجه نشه نمیخوام مراسم خاتون بهم بخوره سری به نشانه ی فهمیدن تکان داد و بی حرف از عمارت زد بیرن زیر لب چندتا فوش جانانه به ماست بودنش دادم و سریع ایسن رو به اتاقش بردم
Mostrar todo...
#پارت_232 این صداها هر لحظه داشت حالمو بدتر میکرد همونجا گوشه ی دیوار روی زمین سر خوردم دستامو برای جلوگیری از شنیدن صداها روی گوشام گزاشتم فشار داد چشمامو بستم و با تموم قدرتی که داشتم فشار دادم کم کم صداها محو شد. بگه چیزی نمیشنیدم . تو همون حالت سرمو گزاشتم روی زانوهام و طولی نکشید که توی سیاهی مطلق و بی خبری فرو رفتم.. «آکـام» کارای تدفین خاتون خیلی زود داشت انجام میشد بعد از غسل و کفن پوش کردنش که توی همون عمارت انجام شد همه داشتن راهیه قبرستان میشدن.. خیلی عجیب بود که خبری از دخترک زبون دراز نبود یعنی کجا مونده بود که برای تدفین خاتون عزیزش حاضر نبود! اوووم کمی به رهنم فشار اوردم اخرین بار چند ساعت قبل وقتی داشت وارد اتاق خاتون میشد دیدمش! جمعیت کم کم شروع به حرکت به سمت قبرستان کردن ولی من ترجیح دادم اول ایسن و پیدا کنم بعد برم.. ته دلم بدجوری داشت شور میزد! به سرعت به طرف عمارت گام برداشتم کسی توی عمارت نبود و همه در حال رفتن بودن! از پلها بالا رفتم و بدون معطلی در اتاقشو باز کردم ولی خبری اونجا نبود اتاق توی سکوت و تمیزی بود! از پلها پایین اومدم و با دیدن در اتاق خاتون که نیمه باز بود سرجام ایستادم یه حسی بهم میکفت دخترک باید اونجا باشه! به سمت اتاق رفتم درو تا اخر باز کردم نگاهم توی اتاق چرخوندم و بلاخره گوشه ی اتاق دیدمش که سرشو گزاشته بود روی زانوهاش! نفسمو بیرون دادم گفتم؛ _هوووف همه دارن میرن قبرستان او اینجا گرفتی نشستی؟ پاشو بریم تا دیر نشده .. منتظر بودم با شنیدن صدام از جاش بپره ولی هیچ عکس العملی نشون نداد که باعث تعجم شد.. به سمتش رفتم و رو به روش روی زانو نشستم دستمو روس شونش گزاشتم و تکون خفیفی دادم گفتم: _آیسن حالت خوبه؟ با همون تکون دادن کوچیکم یهو جسم نحیف و ظریفش به یک سمت کج شد! لحظه ی اخر قبل از برخوردش با زمین دستمو زیر سرش گرفتم و با ترس لب زدم: _چیکار کردی با خودت دختر…
Mostrar todo...
#پارت_231 با ورودم به اتاق خاتون به یک باره حجم عطیمی از غم،درد ،بغض به تموم وجودم سرازیر شد! با گام های نامطمعن و لرزان به سمت تختی که خاتون روش خوابیده بود رفتم.. دیشب دقیقا همینجا کنارش نشسته بودم براش کتاب میخوندم ولی الان روی سورت مهربونش پارچه ایی سفید انداخته بودن میگفتن که مرده! یعنی زندگی انقدر بی ارزش بود! یعنی این دنیا انقدر فنا پذیر بود! پس چرا با دونستن این چیزا بازم انقدر دلبسته ی این دنیا هستیم! یه روز میرسه که همه ی چیزایی که داریمو میزاریم و میریم از تموم کسایی که. دوسشون داریم و دوستمون دارن جدا میشیم! با فکر کردن به این چیزا حجم ناراحتیم چندین برابر شد اشکام کم‌کم راه خودشونو پیدا کردن شروع به چکیدن کردن… اشک ریختم برای خاتون خاتونی که تموم عمر طبق گفته های خودش زجر کشید وقتی دختر بچه ایی بیش نبود به اجبار زن خان بزرگ شد و زندگیش وارد فرار نشیب هایی زیادی شد.. اه جان سوزی کشیدم و شروع به حرف زدن با خاتون کردم ازش تشکر کردم بخاطر تموم محبتا و کمکایی که بهم کرده بود.. و براش از خدا طلب بخشش و رحمت الهی کردم هرچند که مطمعن بودم زنی با این همه مهر و بزرگی قطعا پیش خداوند جایگاه ویژه ایی خواهد داشت.. با باز شدن در اتاق چشم از جسم بی جان خاتون برداشتم و به عقب برگشتم مهربانو رو‌توی چهارچوب در دیدم با چشمای گریون گفت: _خانم جان اومدن برای بردن خاتون باید برای غسل ببرنشون.. بغضمو قورت دادم و از جام بلند شدم و گوشه ی اتاق ایستادم چند دقیقه بعد چندتا مرد وارد اناق شدن و جسم نحیف و بی جون خاتون رو توی تابوت گزاشتن و از اتاق خارج شدن.. با ورودشون به سالن صدای جیغ و گریه ایی بود که کل عمارتو در برگرفت..
Mostrar todo...
#پارت_230 خیلی زود پیراهن مشکی بلندی که مهربانو برام روی تخت گزاشت و تنم کردم و با پوشیدن شال ساده ی مشکیم از اتاق خارج شدم… با دیدن جمعیتی که توی سالن پایین جمع شده بودن متعجب شدم این همه ادم کی خبر دار شده بودن! اصلا لزوم اومدن این همه ادم چی بود! نفسمو با ناراحتی بیرون دادم و به سمت اتاقی که خاتون توش خواب بود حرکت کردم باید با خاتون خداحافظی میکردم باید بابا تموم این سالها که هوامو داشت ازش تشکر میکردم… هنوز به در اتاق نرسیده بودم که با قدای اردوان که مخاطب قرارم داد به سمتش برگشتم اردوان در حالی که سوگل دوشا دوشس در حال حرکت بود خودشو بهم رسوند رو به روم ایستاد و گفت: _کجا میری؟ کلافه گفتم: _میرم پیش خاتون صدای پوزخندی که سوگل زد باعث شد توجهم بهش جلب بشه و بهش نگاهی بندازم لباس مشکی بلندی به تن داشت که بی شباهت به لباس شب نبود! صورت ارایش کردش و کلاه قشنگی که به سرش بود باعث میشد فکر کنم اومده عروسی! جواب پوزخندشو با پوزخند زدن دادم و گفتم: _عروسی تشریف میبرین؟ با عصبانیت اخمی کرد گفت: _فضولیش به تو نیومده پس مثل تو مثل دهاتیا لباس بپوشم خوبه؟ اردوان که به نظر عصبی میومد گفت: _بس کنید الان وقت این حرفا نیست بعد بهم نگاه کرد گفت: _باشه برو فقط زود بیا بیرون که مردم برا تسلیت میان پیش مادر باشی و هواست بهش باشه بی حرف سرمو تکون دادم و بهشون پشت کردم و به سمت اتاق خاتون رفتم ولی لحظه ی اخر صدای اردوان شنیدم که با لحن توبیخ گرانه ایی به سوگل گفت: _حداقل کمتر ارای میکردی رعیتا اینجوری ببیننت چی میگن پشت سرم؟ سوگل هم طبق معمول با بیخیالی گفت: _حرفای این مردم دهاتی برام اهمیتی نداره دیگه با وارد شدنم به اتاق متوجه ی ادامه ی حرفاشون نشدم و درو بستم..
Mostrar todo...
#پارت_229 انقدر از خبر فوت شدن خاتون شکه شده بودم که قدرت هیچ واکنشیو نداشتم فقط تنها چیزی که یادم این بود دستم توسط کسی کشیده شد و از اتاق بیرون رفتم منو روی میل توی سالن نشوند لیوان ابی به دستم و سعی کرد که به لبام نزدیکش کنه.. انگار توی این دنیا نبودم و متوجه چیزی نمیشدم حتی کسی که سعی داشت منو متوجه ی اطرافم کنه هم نمیشدم فقط یه چیزی توی سرم اکو میشد خاتون مرده! خرتون مهربونی که همیشه حامیه من بوده منو ترک کرده؟ اخه چرا! اون که دیشب با اسودگی خوابید! فکرم رفت سمت دیشب.. خوب که فکر کردم متوجه ی حالتهای خاصش شدم.. انگار خودشم چیزی حس کرده بود شایدم میدونسته که وقت رفتنشه! بغض سنگینی به گلوم چنگ انداخته بود دوست داشتم داد بزنم هوار بکشم و اشک بری م تا بلکم از شر این غده ی لعنتیه ی تو گلوم خلاص بشم ولی بی فایده بود انگار قصد باز شدن و بیرون ریختنو نداشت نمیدونم چقدر توی اون حالت بودم که با کشیده ایی که توی صورتم خورد هینی کردم و از خلسه ایی که توش فرو رفته بودم بیرون اومدم دستمو روی گونم گزاشتم و ناباور به شخصی که بهم سیلی زده بود خیره شدم اون شخص کسی جز اکام نبود… با چشمای غمزده خیرش شدم که با پشیمونی گفت: _ببخشید مجبور شدم بزنمت تا بلکم به خودت بیایی خوبی؟ مثل روح شده بودی نزدیک بود از حال بری… نگاه غمزدمو بهش دوختم و لب زدم: _خاتون مرده…!؟ کلافه گیو میشد توی تموم حرکات اکام دید دستی به صورت اصلاح شدش کشید و گفت: _بله متاسفانه فوت کردن روحشون شاد.. خواست حرف دیگه ایی بزنه که باز صدای شیون و گریه و زاری از توی حیات بلند شد همونجور که حدث میزدم مردم روستا خبرو شنیده بودن و برای همدردی به عمارت اومده بودن! مهربانو با چشمای پف کرده و قرمزش به سمتم اومد و بهم کمک کرد که از جام بلند بشم و گفت: _خانم بهتره بریم به اتاقتون و لباس مناسب بپوشین تازه متوجه ی لباس راحتی که تنم بود شدم جلوی مردم روستا با این لباس ظاهر شدن مناسب نبود سری به نشانه ی مثبت تکان دادم و به سمت اتاقم حرکت کردم…
Mostrar todo...
_ درد داره؟ _ اگ شل كنى نه _ ميترسم _ قول ميدم اروم بكنم خمار داشت بهم‌ نگاه میکرد _پاتو باز کن توله سگ دلم میخواست بیشتر ادامه بده ولی عقلم میگفت نه _نه دکتر من اومدم برگه ی سلامت بکارتمو بگیرم دکتر با چشمای خمار شده زبونی بین پام کشید و زمزمه کرد _برگه تو میدم ولی من نمیتونم از این دنیای صورتی دل بکنم انگشتش رو روش کشید و لب زد _ببین واسه من خیس کردی با حرکت زبونش روی ...🔞👇 https://telegram.me/joinchat/UNPtAkq6aDZsqJ8e اموزش شب حجله از پارت۱تا۶💦🙈🙈
Mostrar todo...