cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

♧Text♤Roman♡Astory◇Music♧

وقتی یه کار قشنگ می‌کنی و هیچ کس متوجه‌ش نمی‌شه، ناراحت نشو. چون خورشید هر روز صبح یه منظره‌ی تماشایی و قشنگه و همچنان خیلی از تماشاگرها هنوزم

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
702Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

بعد گوشی رو گذاشت ؛رو میز وچراغ صفحه روشن کرد وگفت: :ببین انگشتتو رو بالا صفحه میزاری وبه سمت پایین میکشی؛ که این علامت بلندگوه که میزنی روش؛ لرزش میشه، دوباره میزنی روش ،که بی صدای میشه ،صداش دیگه درنمیاد ،واین فلشا اینترنتن که میتونی روشنشون کنی؛ وبعد تو واتساپ برام چیزای مهم رو پیام بفرستی ؛که انگشتش رو کشید به سمت بالا اون صفحه رفت؛ وبعدزد رو یه شکلک سبز رنگ وگفت: این واتسابه ..!!! که رفت رو واتساب خودش وگفت:اینجا میتونی برام پیام بفرستی یا صوت یا ....!!! که رو کرد سمتم وگفت :توکه سواد داری دیگه...!!! که گفتم: آره..!!! که بهروز گفت :خب یاد گرفتی ...؟؟؟!!! که سرمو تکون دادم؛که گفت :آفرین به تو که باهوشی.!! که بعد رو کرد به مرتضی وگفت :تموم شد..!!! که مرتضی خندید وگفت: آره چند دقیقه ای میشه تموم شده..!!! که بهروز به مرتضی گفت :شنودا رو زود بهش بگو چطوری فعال میشن وبهش بده...!!! که مرتضی یادم داد؛ چطوری فعالشون کنم وکجاها جاسازی کنم؛که صداها روبشنون...!!! که بهروز گفت :صبا هر چقدر میتونی خودتو بهشون نزدیک کن؛ که از همه چی خبردار بشی ...!!! که بهش گفتم :حتما...!!!حالا دیگه میشه من برم ...!!! که بهروز گفت :آره میتونی بری ولی همینجا؛ به راننده زنگ بزن که ما شنود رو تست کنیم...!!! که زود به راننده زنگ زدم که جواب داد:بله خانم؛ که بهش گفتم: همونجایی که منو پیاده کردی بیا دنبالم زود...!!!! که بهروز گفت:اوکیه...!!! میتونید برید که باهاشون خداحافظی کردم ؛واز کافه زدم بیرون وسوار آسانسور شدم؛ وزود رفتم از پاساژ بیرون ؛وحرکت کردم سمت بستنی فروشیه ...!!! که من رسیدم؛ پیش بستنی فروشیه که دیدم؛ مصطفی از ماشین پیاده شد؛ ومنو کشید از دستم ومنوانداخت تو ماشین؛ که از ترس زبونم بند اومد؛ نکنه فهمیده من با بهروز بودم؛ که سوار شد وزد رو فرمون محکم؛ وگفت :کجا بودی ...؟؟؟!!!چرا جواب گوشی رو ندادی...؟؟؟!!! چرا گوشی یدفعه خاموش شد ...؟؟؟!!! تو با اجازه کی اومدی بیرون ...؟؟؟؟!!!
Show all...
که شروع کرد وگفت :تو میدونی شغلم چیه..؟؟؟ دیگه لازم نیست بگم؛ ما دوساله داریم رو پرونده شاهرخ وپسرش کار می‌کنیم؛ وتو این دوسال فرد مورد اعتمادمون رو پیدا نکردیم ؛تا اینکه مصطفی رو تعقیب کردیم وبه تو رسیدیم ؛میدونستیم اون پسر از تو خوشش اومده؛ که توروروزوشب می پایید؛وخیلی هم برات خرج کرد؛ماهم درمورد تو تحقیق کردیم؛ واز همه چیه زندگیت خبردار شدیم ؛میدونم تو اون زندگی رو نمیخواستی؛ اماهر چی باشه زندگی قبلیت بهتر از زندگی آلانته؛ وقتی از تو مطمئن شدم اومدم؛ سراغت حالا ازت میخوام ؛تو اتاق مصطفی واتاق آذین محرابی شنود جاسازی کنی؛ میتونی...؟؟؟ که تو فکر رفتم؛ وگفتم :به یه شرط باید تو هم کمکم کنی...!!! که از اون خونه خلاص بشم ؛که بهروز گفت: باشه..؟؟؟ ولی به شرط اینکه کار من باتو تموم بشه وتو کارتو درست انجام بدی؛که لبخند زدم وگفتم:باشه...!!!! که ازش پرسیدم: جرمشون چیه..؟؟؟!!!! که گفت:شاهرخ جرمش صادرات قاچاقچیه سلاح وموادواعضای بدن...!! مصطفی هم خرید دختر وصادرات اونا  به کشورای عربی...!!!! که مادرش هم همدست اونه ...!!! که باتعجب گفتم: ولی اون منو فرزند خوندگی قبول کرد وخیلی پسرش رو هم دعوا کردبخاطر این مسائل.!!! که بهروز لبخند زد وگفت:تو چقدر ساده ای دختر؛کارش اینه...!!! که اعصابم خوردشدو گفتم :ببین اون حتی کارتش وموبایلش رو بهم داد...!!! که بهروز بشکن زد وگفت:آفرین دختر؛که باتعجب نگاش کردم که گفت: تو مشکلمون روحل کردی؛ وزود گوشی مامان آذین رو از دستم قاپید؛ وزود گوشیش رو در آورد ؛وزنگ زد به یه نفر وبهش آدرس رو داد وگفت:بیاد اینجا سریع وقطع کرد...!!! که نگام کرد وگفت:چقدر دیگه وقت داری ...؟؟؟ که به ساعت نگاه کردم وگفتم حداقل ۴۰ دقیقه دیگه وقت دارم ولی ...که گفت: اوکی اما ولی چی...؟؟؟ که نگاش کردم وگفتم: تا شک نکنن؛ باید یه چیزایی بخرم الان هم خیلی دیر شده؛که یه هووف کشید وگفت:تا قهوه ات رو بخوری یه کاریش میکنم...!!! منم قهوه ام رو با استرس خوردم ودعا کردم هیچ اتفاقی نیفته...!!! که ۵ دقیقه گذشت؛ ویه پسر دیگه ای که اسمش مرتضی بود، بهمون ملحق شد؛ وبهروز گوشی رو بهش داد؛ و گفت: تا ما بریم وبیایم شنود رو توش بذار مرتضی جان..!!! که مرتضی بهش گفت:چشم دادش ...!!! وما از پله ها رفتیم پایین ؛که بهروز خواست حساب کنه که نذاشتم وبهش گفتم: من حساب میکنم...!!! که گفت: این پول حرامه..!!که اخمام رفت تو هم وبهش گفتم :مجبوریم باید از این کارت استفاده کنیم...!!! که گفت: اوکی..!!! حساب کردم وبرا مرتضی قهوه وکیک سفارش دادم وبهروز گفتم: حالا حساب کن ...!!! که لبخند زد وگفت:ای به چشمَ....!!! که هردو با خنده زدیم بیرون؛ورفتیم سمت مغازه ها ی لباس ...!!!! که برای مامان آذین :یه ژاکت خوشکل قهوه ای گرفتم؛وبرا خودم لباسای خوشکل گرفتم ؛وبرا مصطفی یه ساعت گرفتم...!!!! که بهروز لبخند زدو گفت: صبا خانم نکنه عاشق مصطفی شدی...؟؟؟ بااخم نگاش کردم وگفتم:من عاشق اون قاتل نمیشم..!! که بهروز گفت: یعنی چی...؟؟؟ که نگاش کردم وگفتم :روز اولی که مصطفی منو از برادرم خرید؛ منو برد به یه ویلایی سمت کرج؛ که اونجا مثل خارج بود، که همه دخترا لخت ومشروب سرو میکردن؛ که مصطفی منو برد طبقه بالا اون خونه؛ که پدرش با یکی ازاون دخترا دید که ...ساکت شدم که بهروز گفت: خب بگو که نگاش کردم وگفتم :چطوری بگم ...!!! که گفت: تو رو خدا هر چی میدونی  بگو ؛مهمه  که سرمو انداختم پایین وگفتم: باهم داشتن رابطه انجام میدادن؛ ومصطفی وقتی این صحنه رو دید دیوونه شد و مهمونی رو کنسل کرد؛ وهمه دخترا رو جمع کرد وجلوی همه به طور وحشیانه ای اون دختر رو به قتل رسوند ؛جلو هممون نذاشت من اون دختره رو کمک کنم؛ وسگاش اون رو خوردن....!!!! که گریه کردم ؛که بهروز گفت: آروم باش..!!!! میدونم برات این صحنه وحشتناک بود ؛ولی من بهت کمک میکنم از این کابوس جهنمی خلاص بشی ؛حالا آروم باش یه چندتا سوال ازت میپرسم جواب بده...!!!! که با چشمای اشکی نگاش کردم وگفتم: بپرسین...!!! که گفت: آدرس دقیق اونجا رو یادته...!!! که نگاش کردم وگفتم آره اسم منطقه اش سر ذهنم بود ولی الان یادم نمیاد فقط میدونم ده کیلومتری کرج بود که تو جاده خاکی پیچید واونجا فقط یه ویلا بود که عمارت بزرگی بود ...!!! که بهروز گفت :اوکی ما پیگیری میکنیم مرسی...!!! که گفت: بریم ...!!! رفتیم سمت کافه ورفتیم بالا ؛که آقا مرتضی گفت: یه ۵ ثانیه دیگه تمومه...!!! که ما هم پیشش نشستیم ؛ که بهروز گفت اگه اسم منطقه رو یادت اومد؛ برام پیامکش کن ...!!! که گفتم: داشت یادم میرفت گوشی رو در اوردم وگفتم: میشه بهم یاد بدین چطوری صداشو قطع کنم؛ که گفت :آره چرا که نه...!!!
Show all...
☆که گفتم:دشمنان شرمنده شما که کاری نکردین که بخوام ببخشم؛شما بهم لطف کردین ومنو به عنوان دخترتون قبول کردین..!!! که هردومون سکوت کردیم ؛وهیچ حرفی دیگه بینمون ردوبدل نشد...! که رسیدیم به یه ویلای خیلی بزرگ ورانندگی بوق زدونگهبان برامون درو باز کرد؛که راننده پیش بقیه ماشینا پارک کرد؛ وزود پیاده شد ودرو برامون باز کرد؛ ماهم پیاده شدیم وحرکت کردیم ؛به سمت در عمارت،که خدمتکار برامون درو باز کرد وگفت: خوش اومدین لطفا پالتوهاتون رو بدین آویزون کنم..!!! که پالتوهامون رو درآوردیم ودادیم بهش ورفتیم؛ توسالن مهمونا کم بودن وصدای آهنگ آرومی میومد..!! که من ومامان آذین دور یه میزدونفره نشستیم ؛که مامان آذین گفت: اینجا بمون تا من بیام، جایی نری ،از اینجا هم دور نشو،وجواب کسی رو هم نده ؛که سرمو تکون دادم وگفتم :باشه...!!!! به دورو اطراف نگاه کردم ؛همه مایه دار بودن ،وچند نفر وسط میرقصیدن بقیه درحال گفت وگو بودن ؛که سرمو آوردم، پایین وزل زدم به گلای رو میزی  که یه پسر ۲۸ یا ۲۹ ساله با لباس گارسون سینی رو جلوم گرفت وگفت: صبا خانم حواست با من باشه من سرگرد میثمی هستم؛که از ترس داشتم سکته میکردم؛که به لکنت زبون دچار شدم وگفتم:بخدا من کاری نکردم که گفت: تو رو خدااروم باش کاری به کارت ندارم؛فقط به کمک تو نیاز دارم،یه گوشی بهت میدم قایمش کن؛ هروقت کسی پیشت نبود؛ باهام تماس بگیر لطفا...!!!!که نگاش کردم ناکس چه تیکه ای بود، که گفتم:با...با ...باشه؛که گفت:آروم باشین... وفقط کیفتون رو آروم باز کنین ؛که آروم کیفمو باز کردم؛ که یه گوشی وشارژر رو انداخت تو کیفم....!!!!! که مامان آذین گفت:دخترم چیزی شده که گفتم: نه..نه به این آقا داشتم میگفتم: برام شربت بیارن من مشروب نمی‌خورم؛که پسره گفت:چشم خانم...!!! که رو کرد؛سمت مامان آذین وگفت: خانم شما چی میخورین؟؟؟ براتون بیارم...!!!! که مامان آذین گفت :مرسی هیچی نمی‌خورم..!!! که دیدم اخماش تو همه که بهش گفتم:مامان آذین چیزی شده؟؟؟ که نگام رفت پشت سر مامان آذین که پدر بی غیرت مصطفی رو دیدم؛ که دوتا دختر بهش وصل بودن که باتعجب نگاش میکردم ...!!! این پس فطرت درس عبرت نگرفت؛ پسرش بخاطر هرز رفتن پدرش؛ یه دختر بی گناهی کشت...!!!! که عصبانی شدم ؛زیر لب گفتم :مرتیکه ی عوضی..!!!! که مامان آذین گفت:بیخیال دخترم همین بوده وباهمین شمایل هم میمیره...!!! داشتیم حرف میزدیم،که پدر مصطفی اومد سمتمون وگفت:سلام خانم زیبا...!!! که دیدم مامان آذین اخماش رفت توهم؛بهش نگاه کردم وگفتم :علیک..!!! که خندید وگفت: خانمی با کمالات شمابهش نمیاد کوچه بازاری حرف بزنه؛که پوزخند زدم وگفتم:اگه اینطوریه به آقای جلتنمنی مثل شما بهش نمیاد هرز بپره ..!!! ولی میدونید چیه ؟؟متاسفانه ریشه ی شما از اول از ته خراب بوده پدرومادرتون خوب تربیتتون ندادن....!!!! دیدم سرخ شده بود از عصبانیت وباحرص گفت :دختره گستاخ تو کی هستی؟؟؟ که بخوای باشاهرخ بزرگ اینطوری حرف بزنی؛ که خواست من روسیلی بزنه که زود پاشدم ودستشو محکم گرفتم وگفتم: هیچ خری تا الان نتونسته رومن دست بلند کنه ؛حتی تو پیرخرفت..!! که کارد میزدی خونش درنمیومد از عصبانیت ؛که ولش کردم ودست مامان آذین رو گرفتم ؛وزود زدیم بیرون وسوار ماشین شدیم ؛وسریدار زود دروباز کردورفتیم بیرون؛ که دیدم نگهبان دارن میان سمتمون ..!!! که به راننده گفتم: زود حرکت کن ..!!! که مامان آذین باصدای بلند خندید وگفت: دختر مگه دیوونه ای ...!!! شاهرخ دیگه ولت نمیکنه ؛که خندیدم وگفتم:هیچ کس نمیتونه بامن در بیوفته، که مامان آذین گفت: دختر کله خراب...!!! که گفتم:مامان آذین دلتون خنک شد؛که خندید وگفت: آره هیچ کس تا الان نتونسته بود؛ روحرف شاهرخ حرف بزنه یا اینطوری یه سکه پولش کنه جلو بقیه؛ولی تو امروز تونستی پوزه اش رو به خاک بمالی؛امشب میاد خونمون وخندید...!!! رسیدیم خونه که راننده رفت داخل ویلا ؛ماهم پیاده شدیم ؛که دوباره بهم دیگه نگاه کردیم وخندیدیم؛که مصطفی در سالن رو باز کرد برامون ؛که دستشو دور شونه ی مادرش حلقه کرد وگفت:امشب چی شده..؟؟ که آذین بانو بعد مدت هاست اینطوری میخنده؛که دوباره بهم دیگه نگاه کردیم وخندیدیم ؛که مامان آذین به مصطفی گفت :بریم اونجا بشینیم وبرات تعریف کنم؛ تو هم بیا دخترم؛که مصطفی ابروهاشو داد بالا ونگام کرد؛که رفتیم ورو مبل نشستیم، ومامان آذین همه چیز رو برا مصطفی توضیح داد؛که مصطفی  نگام کرد وتوچشماش خوشحالی برق می زد ...!!! که به مامانش نگاه کرد وگفت:پس تو هم دلت امشب خنک شد؛که مامان آذین خندید وگفت:چه جورش هم.!!
Show all...
که رو کردم بهش وگفتم: نمیخواد خودتون رو خسته کنید؛ اینو تلخ بخورم هم خوب میشم؛که گفت نه نمیشه باید نبات هم بخوری ؛که پاشد رفت بیرون ودر اتاق رو بست ؛که یه هووف کشیدم ؛خوبه به ذهنم رسید؛ که شاید اتاق دوربین داشته باشه اگه گوشی رو در میوردم واونا می دیدن باید چیکار میکردم ؛تو فکر بودم که مامان آذین درو باز کرد؛ واومدتو وگفت:بیا این هم از نبات که گذاشت؛ تو دمنوش وباهاش دمنوش رو به هم زد ؛وگفت: پاشو دخترم اینو تا ته بخور..!!! منم نشستم و دمنوش روتا ته خوردم مزه ی بدی داشت؛ ولی مجبور بودم بخورمش؛که مامان آذین از اتاق بره، منم برم سراغ گوشی ؛که مامان آذین نرفت ودوساعت موند پیشم وحرف میزد؛ که من نمیدونم..؟؟کی خوابم برد؛وقتی بیدار شدم؛  دیدم که مامان آذین رفته بود ؛که به ساعت دیواری اتاقم نگاه کردم ساعت ۴ رو نشون میداد ؛زود در اتاقم رو قفل کردم وشکمم رو هم گرفتم ،برا احتیاط که شاید بازم دوربین باشه؛ ودویدم سمت سرویس ورفتم تو ودرشو قفل کردم؛ و رفتم سمت گوشی که زود درش آوردم وروشنش کردم؛ که صدای عجیب وغریب داد تا روشن شد ؛حالا چطوری به این زنگ بزنم ...؟؟؟باهاش ور رفتم که توش یه شکل مربع سبز بود ؛وتو مربعه شکل گوشی تلفن بود ؛که دست زدم بهش رفت رو یه صفحه که روش یه اسم بود؛به نام سرگردبهروز میثمی ...!!! من سواد داشتم بخونم و بنویسم؛ تا کلاس پنجم رو شبانه روزی رفتم برخلاف مخالفت ها ی امین رفتم ؛اگه اون روزا نمی‌رفتم ؛نه میتونستم جعل کنم نه میتونستم؛ الان اسم رو بخونم من که نمیتونم؛ تا آخر عمرم اسیر این خانواده باشم؛ من هنوز جوونم باید از اینجا برم فقط با کمک این پلیسه هم میتونم ؛زود روشماره زدم که یکم گذشت؛که صدای بوق در اومد که رو گوشم گذاشتمش؛که صدای خواب‌آلود پسره اومد؛بله..!!! که آروم بهش گفتم: سلام من صبام...!!! که گفت: سلام شما..؟؟!! که بهش گفتم: آقا شما دیشب این گوشی رو بهم دادین..!!! که سکوت کرد که انگار داشت فکر می‌کرد که زود گفت:سلام صبا خانم خوب هستین..!!! ببخشید خواب بودم وشماره رو درست ندیدم؛ اتفاقا منتظر تماستون بودم ..!!! که بهش گفتم :شما میتونید کمکم کنید؛که از این خونه فرار کنم؛که گفت:بله ولی شما هم باید کمک کنید..!!! که بهش گفتم :چطوری..؟؟؟ که گفت: شما تنهایی میتونید بیایید بیرون...؟؟؟؟ که گفتم :نمیدونم چون امتحان نکردم؛ که بهروز گفت: امتحان کن اگه تونستی؛ گوشی رو بیار با خودت یه جوری بهم زنگ بزن؛ واگه نه بازم بهم زنگ بزن منتظر تماسم قطع کرد...!!!! منم گوشی رو متاسفانه خاموش کردم و تو پوشاک جاسازی کردم وپوشاک رو توشورتم مخفی کردم..!!! واز حموم زدم بیرون ؛واز اتاق رفتم بیرون وآرام آروم رفتم ؛اول سمت اتاق مصطفی وآروم درو باز کردم؛ که صداش از پشت سرم اومد که گفت: چیه دلت برام تنگ شده که قایمکی نگام میکنی ؛که پوزخند زدم وگفتم: چرت وپرت نگو لطفا...!!! اومده بودم بگم:وسایل جعل ام رو اونشب تو خونه ی وحشتناک جا گذاشتم میشه برام بیاری ؛که اومد جلو وگفت: خنگی دیگه....!!! حالا اون وسایل رو برا چی میخوای...؟؟؟!!! تو که الان زندگی لاکچری داری؛پس دیگه چی میخوای مگه خلاف رو نمیخوای بزاری کنار...!!!! که بهش گفتم لطفا فقط وسایلمو بیارواز پله ها رفتم پایین؛که مامان آذین نشسته بود روزنامه میخوند؛که رفتم سمتش وگفتم:سلام مامان آذین؛که لبخند زد وگفت :سلام دختر گلم...!!! که گفت :حالت بهتر شد؛که لبخند زدم وگفتم:آره مامان آذین دستتون درد نکنه ...!!!! که مصطفی از پله ها اومد پایین ورو کرد سمت مادرش وگفت:مامان من دارم میرم؛که مامان آذین بهش گفت: مواظب خودت باش...!!!! که مصطفی گفت:چشم مامان وخداحافظی کردورفت.!! که رو کردم سمت مامان آذین وگفتم:مامان اگه جسارت نباشه میشه من با راننده برم بازار وبیام؛که نگام کرد وگفت:چرا که نه برو عزیزم ؛تو که زندانی نیستی؛ هر وقت دلت خواست میتونی بری بیرون ....!!! که گفتم:مرسی مامان  ورفتم سمتش وبغلش کردم...!!! که گفتم :مامان آذین من هیچ وقت از اعتمادتون سواستفاده نمیکنم؛که لبخند زد وگفت:میدونم دخترم حالا برو آماده شو تا دیر نشده؛که رو کردم سمتش وگفتم:شما باهام نمیاین....؟؟؟؟ لبخندزدوگفت :نه عزیزم من دیگه پاهام یاریم نمیکنن، تو تنها برو ؛خوش بگذرون ..!!! که مامان آذین گفت:حالا هم پاشو برو آماده شو ؛که پاشدم وآروم؛آروم؛رفتم از پله ها بالا ودرو قفل کردم ؛زود رفتم حموم وگوشی رو روشن کردم؛وزنگ زدم به سرگرده که بعد چندتا بوق جواب داد...!!!! که بهش گفتم: سلام صبام...!!! که بهروز گفت: سلام صبا جان چکار کردی...؟؟؟ که گفتم :زیاد وقت ندارم ؛ بهشون گفتم :میرم بازار شما هم اونجا بیاین وقطع کردم...!!!
Show all...
زود گوشی رو خاموش کردم؛ وتو جیب شلوارم گذاشتم؛وزود آماده شدم ؛واز اتاق زدم بیرون...!!! از پله ها اومدم پایین که مامان آذین گفت :صبا عزیزم بیا اینجا ...که رفتم سمتش که گفت: دخترم این گوشی رو فعلا بگیر تا برات گوشی بگیرم؛ که ردش کردم؛ وگفتم: نه مامان من نمیتونم اینو قبول کنم‌ ...!!! که لبخند زد وگفت: دخترم لازمت میشه؛ راننده که باهات نمیمونه برمیگرده تا تو؛ خوش بگذرونی وبعد بهش زنگ بزنی بیاد دنبالت؛ که لبخند زدم وگفتم: مرسی ولی من حتی بلد نیستم باهاش کار کنم؛ که گفت: کاری نداره ببین من میزارم روشماره راننده که اگه خواستی برگردی؛ روشماره فقط بزنی شماره راننده رو میگیره؛ چراغ صفحه هم از این طرف روشن میشه؛ که گفت: یاد گرفتی...؟؟؟ که خندیدم وگفتم :آره...!!!! که لبخند زد وگفت :این هم کارت که نگاه کارت کردم؛ وگفتم: این دیگه چیه...؟؟؟ که گفت :دخترم این کارته...!!! به جای پول ازش استفاده میکنن؛هرچی خواستی بخر وفقط اینو به فروشنده بده....!!!! که بهش گفتم مرسی مامان آذین من چیزی نمی خرم؛ فقط میخوام برم هوا خوری؛این کارت لازم نیست..!!! که گفت: دخترم تو چقدر لجبازی؛ ببر با خودت لازمت میشه...!!! وبعد لبخند زدوگفت:دستتو بیار جلو..!!! که با تعجب نگاش کردم که گفت: نمیخوام کاریت کنم؛ حالا دستتو بیار جلو ویه خودکار دستش بود...!!! که دستمو بردم جلو که با خودکار یه عدد نوشت رو دستم وگفت: این هم رمز این کارته..!!! اگه فروشنده اگه ازت پرسید:؛رمز کارت این عدد رو بهش بگو...!!! که لبخند زدم وگفتم :فهمیدم ؛واقعا مرسی وبغلش کردم وبوسیدمش؛وپاشدم وگفتم :من برم دیگه مامان جونم...!!! که گفت:برو فقط مواظب خودت باش...!!! رفتم سمت ماشین وراننده هم سوار شد ؛که از عمارت زد بیرون وحرکت کرد؛ که من زوداون گوشی رو روشن کردم ...!!! که بهروز زنگ زد؛از ترس داشتم زهر ترک میشدم ؛به راننده نگاه کردم که داشت زیرکی نگام میکرد؛ زود تماس رو جواب دادم وگفتم: سلام مامان آذین آره..!! سوار شدم باشه مواظب خودم هستم؛ رسیدم هم بهتون زنگ میزنم وقطع کردم؛ که خداروشکر کردم که بهروز دیگه زنگ نزد...!!! سکوت کردم که بعد ۱۰ دقیقه راننده از حرکت ایستاد وگفت: خانم رسیدیم...!!! که بهش گفتم: مرسی؛ شما برید اگه خواستم برگردم؛ بهتون زنگ میزنم که گفت: چشم خانم...!!!! که داشتم از ترس میمردم الان چطوری ؛به مامان آذین زنگ بزنم ؛با گوشی ور رفتم ،که رفتم تو شماره ها که شماره منزل سیوشده بود؛ از شانس خوبم که زود زنگ زدم وگفتم: سلام مامان آذین که گفت: سلام دخترم رسیدی؟؟؟ آره تو ماشینم میخوام پیاده بشم راننده رو هم میفرستم خونه که گفت: باشه عزیزم خوش بگذره خداحافظ ؛که منم خداحافظی کردم وقطع کردم...!!!! که زود اون گوشی رو در اوردم وزنگ زدم به بهروز که گفت: دختر چی شده حالت خوبه....؟؟؟؟ که گفتم :سلام آره حالم خوبه؛ فقط با رانندشون بودم.!! که گفت:ببخشید سلام خداروشکر...!!!! ترسیدم برات اتفاقی بیفته؛که گفتم: نه مواظبم...!!! که بهروز دوباره گفت: دقیقا الان کجایی...؟؟؟!!! که دوروورم رو نگاه کردم وگفتم :نمیدونم..!!! صبر کن بپرسمورفتم مغازه ی بستنی فروشی پشت سرم وگفتم:ببخشید آقا..!!! که گفت:بله بفرمایید...؟؟؟ که گفتم:میشه آدرس دقیق اینجا رو به شوهرم بدین..!! که گوشی رو دادم بهش وآدرس رو دادبه بهروز وبعد گفت: بفرمایین آبجی...!!! که از مغازه زدم بیرون وگفتم: الو سرگرد؛ که گفت: جانم...!!! که بهش گفتم :آدرسی روکه بهتون داد میدونیدکجاست....؟؟؟!!!! گفت: آره بمون اونجا من دارم میام نزدیکم ؛وقطع کرد. منم منتظرش موندم ؛که از دورتشخیص اش دادم و براش دست تکون دادم ؛که اومد سمتم وگفت:سلام صباخانم؛مرسی که اومدین ...!!!! که بهش گفتم :سلام سرگرد...!!!! که به دور واطراف نگاه کردم وگفتم :میشه بریم تو پاساژ...!!! که گفت: اوکی بریم...!!! اومدیم داخل پاساژ که بهش گفتم :سرگرد من یک ساعت وقت دارم؛ پس زود همه چی رو خلاصه بگین؛ که سرگرد لبخند زد وگفت :لطفا اولاًبا من راحت باشین وبگین بهروز ؛دوماًاینجا طبقه دوم یه کافه ی دنج هست؛ بریم اونجا طبقه بالا بشینیم حرف بزنیم؛کسی هم مارو نمیبینه...!!! که با آسانسور رفتیم طبقه دوم؛ رفتیم سمت کافه که سرگرد بهروز با پارتی طبقه دوم کافه رو گرفت ؛که بهم گفت:تو برو بالا الان من میام؛که از پله ها رفتم بالا...!!! که میخواستم بشینم؛ که گوشی مامان آذین زنگ خورد؛به صفحه اش نگاه کردم مصطفی بود ؛که لرزیدم که بهروز گفت: حالت خوبه؟؟؟ چرا میلرزی که صفحه گوشی رو بهش نشون دادم وگفتم:مصطفی است؛که خندید وگفت :آروم باش؛چیزی نمیشه من مراقبتم ...!!!که گوشی که بهم داده رو بهش دادم وگفتم من بلد نیستم باهاش کار کنم بعداًبهم یاد بدین که گفت اوکی که بهش گفتم میشه شروع کنید من باید برگردم خونه که گفت باشه ..!!!
Show all...
که مصطفی طیبه خانم رو صدا کرد؛ که طیبه اومد وگفت:بله آقا..!!! که مصطفی گفت :۳ تا قهوه بیار..!!! که مامان آذین بهش گفت:نه طیبه ؛ماشام نخوردیم؛ برامون شام حاضر کن؛که طیبه گفت:چشم خانم..!!! که مصطفی گفت:من برم بالا تا شام حاضر بشه..!!! که مامان آذین دستشو گرفت وبهش گفت:بشین کارت دارم؛کجا داری جیم میزنی ..؟؟ که مصطفی خندید وگفت: مامان کجا دارم جیم میزنم؛ اگه میخواستم جیم بشم؛ توخونه منتظرتون نمیموند..!! که مامان رو کرد سمتم‌و گفت:مصطفی جان ؛من صبا رو به فرزند خوندگی قبول کردم واز این به بعد اگه بشنوم یا ببینم کاری باهاش کردی؛ با من طرفی..!!! که مصطفی با تعجب به من نگاه کرد ورو کرد به مامانش وگفت یعنی چی ..!!! یعنی شما؛؛هرکی رو من از خیابون جمع کنم به فرزند خوندگی قبول میکنی ؛که من بهم برخورد واشکم سرازیر شد؛ ودلم شکست؛ که زود پاشدم ورفتم تو اتاقم ودرشو قفل کردم، وبه صدا زدن مامان آذین هم توجه نکردم؛خدایا از تو شاکیم ؛چرا روس خوش زندگی رو بهم نشون میدی ؛بعد پشیمون میشی...!!! تا خود صبح گریه کردم ،فقط دوساعت خوابیدم ؛پاشدم رفتم حموم وکارامو کردم؛که زیر دوش بودم ویاد پسر دیشبی افتادم ؛که زود دوش گرفتم واومدم بیرون ورفتم سراغ کیفم ؛که ترسیدم نکنه تو اتاقم دوربینه؛ خیلی معمولی خودمو نشون دادم ؛که یه فکری به سرم زد ،که کمی از لباسای کمد رو ریختم بیرون؛ که کیف زیر لباسای روی زمین بود ؛که از زیر لباسا بازش کردم وگوشی رو در آوردم جاسازیش کردم...!!! زود پاشدم ورفتم تو حموم ودرشو قفل کردم؛که زود با گوشیه ور رفتم ؛ولی نتونستم روشنش کنم؛که یه هووف کشیدم ؛وزود اونجا دنبال یه جایی بودم ؛که گوشی رو توش جاسازی کنم ؛اگه تو کمد روشویی بذارم  کلفتاشون پیداش میکردن ؛که یدفعه چشمم به سیفون افتاد ؛که زود دوتا مشما از کمد در اوردم ویه بسته نوار بهداشتی که بسته رو باز کردم ؛وگوشی رو بین نوار بهداشتی جاسازی کردم ،وبا دوتا مشما بستمش؛ وبه لوله داخل سیفون محکم چندتا گره زدم..!! که از حموم زدم بیرون که درو مامان آذین محکم می کوبید ومیگفت: حالت خوبه دخترم...!!! که از ترس رنگم پرید ورفتم سمت دراتاق وبازش کردم؛  که مامان آذین گفت :خدا مرگم بده چت شده...؟؟؟ چرا برات رنگ ورو نمونده ...؟؟؟ که مصطفی گفت :مامان چته؟؟!!! بابا این چیزی نیست و تازه تو دوربین دیدمش که رفت حموم ،وحموم کرد، واز حموم شاد وقبراق اومد بیرون؛ که با چشمای از حدقه در اومده نگاش کردم؛ که مامان آذین باعصبانیت نگاش کرد وگفت: تو چیکار کردی ...؟؟ تو دوربین تو اتاق یه دختر مجرد گذاشتی..؟؟ تو خجالت نمیکشی؛ من اینطوری تربیتت کردم، خاک تو سرت حیا کن؛ لابد تو اتاق من هم دوربین کار گذاشتی؟ که مامانت رو دید بزنی ..!!! که مصطفی خواست حرف بزنه؛ که مامان آذین دستشو آورد بالا و بهش گفت:نمیخوام چیزی بشنوم؛ فقط دوربین رو در بیار از اتاق زود باش همین الان ...!!! که مصطفی خواست بره تو اتاق که مامان آذین بهش گفت: صبر کن..اول برو لب‌تاپ رو بیار؛ ببینم چندتا دوربین گذاشتی ؛که مصطفی دندوناش بهم سابید ورفت تو اتاقش؛ که مامان آذین گفت: ببخش دخترم شرمندم بخدا...!! نمیدونم چی بگم..!!! که من بهش گفت:نه مامان این چه حرفیه؛ که دستام رو گرفت و گفت: توحالت خوب نیست، که لبخند زدم وگفتم: چیزی نیست.. فقط یه دل درده ساده است؛ که گفت:میخوای پریود بشی...؟؟!! که لبخند زدم وگفتم :نمیدونم که مامان آذین گفت:الان به طیبه میگم ؛برات چایی نبات بیاره؛ که مصطفی اومد ؛ولب تاپ رو دادبه مامان آذین وگفت: بفرمایید..!! ‌که باحرص بهم تنه زد ورفت تو اتاق؛ که منم رفتم پیش مامان آذین ونگاه ‌کردم؛ ببینم حموم هم دوربین داره؛ که دیدم نه نداره ؛که یه هوف راحتی کشیدم که مامان آذین گفت: ببخش دخترم...!!! که نگاش کردم وبالبخندگفتم:اشکال نداره مامان آذین.!! که همه ی دوربینای تو اتاقم تو صفحه ی لب تاپ صفحه سیاه شدن ؛که مصطفی با حرص اومد بیرون وبه مامانش گفت:بفرمایید این هم دوربینا...!!! که من یه لبخند نامحسوس زدم؛ که از چشم مصطفی دور نموند که گفت :برا تو یکی هم دارم...!!! که مامان آذین گفت: توغلط میکنی به دختر قشنگم دست بزنی؛حالا هم برو دیگه کارت اینجا تموم شد؛مصطفی غرغرکنان رفت اتاقش؛ومامان آذین هم طیبه رو صدا کرد وبهش گفت: برام من یه دمنوش درست کنه بیاره ؛که مامان آذین به من رو کرد وگفت:تو هم برو روتخت دراز بکش واستراحت کن...!!!! که به حرفش گوش دادم وروتخت دراز کشیدم ؛وطیبه هم بایه دمنوش اومد وگفت:خانم بفرمایید..!!! وگذاشتم رومیز ورفت ؛که مامان آذین گفت: همشو باید بخوری ...!!!که گفت :این چرا باهاش نبات نیورده ؛که خواست بهش زنگ بزنه؛که گفت:این گوشی که خاموش شده؛ چشام زود تیز شد ببینم از کجا روشنش میکنه؛ که دیدم مامان آذین دستشو فشار میداد؛رو اطراف گوشی که مامان آذین گفت: من برم بیارم بیام ...!!!!
Show all...
#پارت20 رفتم سمت مامان آذین وگفتم: ببخشید...!!! مامان مصطفی بهم گیر داد؛ چرا اینطوری پوشیدی..؟؟! اصلا کی بهت گفته اینجوری بپوشی،تو ‌رو من خریدم؛ تو اینجا فقط به حرف من گوش میدی؛وخودمو ناراحت نشون دادم..!!! که گفت: من براش دارم پسره ی نفهم ،حالیت میکنم؛ حیف الان دیرمون شده؛دخترم سوار شو بریم...!!! که توراه به مصطفی زنگ زد وگفت:امشب جایی نمیری وتا من بیام منتظرم میمونی کارت دارم؛نمیدونم مصطفی چی گفت:که مامان آذین گفت:من نمیدونم نباشی دیگه نیا خونه وقطع کرد...!!! که دستش وگرفتم وگفتم: مامان آذین چرا خودتو ناراحت میکنی ولش کن..!!! که گفت :دخترم میخوام یه قولی بهم بدی...!!! که نگاش کردم وگفتم: چه قولی مامان..؟؟؟!!! که گفت:عاشق خودت میکنیش..؟؟ که باتعجب نگاش کردم وگفتم:چییییی...؟؟؟ که گفتم :نه....نه...من نمیتونم اصلا هم چنین انتظاری نداشته باشین...!!! که گفت:چرا دخترم..؟؟؟ مگه پسرم چی کم داره...؟؟؟ که رومو کردم سمتش وگفتم:مامان جونم؛مصطفی چیزی کم نداره ولی ما باهم جور نیستیم ؛من نمیتونم باکسی زندگی کنم؛ که به دونگهبانش گفت:منو لخت کنن ،وبابدن برهنه بلندم کنن بذارن تو حموم ،وبعد اون اومد داخل حموم ،واول شیر آب سرد رو باز کرد، وبعد شیر آب گرمو باز کرد ومنو سوزوند ؛یا دستمو نگاه کنید، جای سوختن با سیگار مصطفی است ؛چطوری میخوایین... این کارا رو فراموش کنم..؟! که مامان آذین شرمنده منو نگاه کرد وگفت: صبا منو ببخش من اینارو نمیدونستم...!!!
Show all...
کوبیدم به زمین وبهش گفتم: برات دارم...!!!! ورفتم بیرون وبه مامان آذین لبخند زدم ؛گناه مادرش چیه زن مهربونیه اون منو به فرزندی قبول کرد؛ اینطوری ازجانب پسرش هیچ آسیبی بهم نمیرسه.
Show all...
#پارت۱۹ __که گفت: حالا برو غذاتو بخور...!!! رفتم سمت آشپزخونه وپشت میزنشستم وشروع کردم، به غذا خوردن اما ایندفعه آروم؛ آروم غذا خوردم؛وبعد تشکر کردم از اون ۵ نفر وبیرون زدم از آشپزخونه؛که مامان آذین داشت با تلفن حرف میزد؛که تو دلم گفتم :چه زود عادت کردم به مامان گفتن...!!!!! که حواسم رفت؛سمت صحبتای مامان آذین؛که نمیدونم با کی حرف می‌زد ومیگفت:این دختره آدامش میکنه؛حالا ببین کی گفتم؛مصطفی از این اخلاقا نداره ؛که دختره رو بیاره خونه ی من ؛من که تا الان ندیدم دختری رو وارد کرده خونه من؛ پس به این نتیجه می‌رسیم از دختره خوشش اومده ...!!! که پوزخند زدم وگفتم:مامان آذین رو ببین چه دلش خوشه؛ اون اولین روزه اینجام که همه بلا آورد سرم؛چه دوست داشتنی؛ که رفتم داخل پذیرایی ونشستم رو مبل که حواسش به من بود وزود خداحافظی کردو گوشی رو قطع کرد...!!! وگفت:میای بریم بیرون امشب ؛که بهش گفتم مامان آذین کجا میخواییم ببریم؛که اشک ریخت ؛رفتم سمتش وگفتم: چی شدین..؟؟ مامان آذین...!!!! که لبخند زد وگفت:من عاشق این بودم دختر داشته باشم وبهم بگه مامان...!!! که بغلش کردم وگفتم:اگه منو قابل بدونین من از این به بعد دختر شما میشم ...!!! که اخم کرد وگفت:مگه قابل‌تراز تو کسی هست...!!! که گفت:حالا برو زود آماده شو که بریم مهمونی...!!! که از پله ها رفتم بالا؛ورفتم تو آتاقم ؛ورفتم سمت کمد؛حالا چی بپوشم من که عادت به این چیزا ندارم ؛باخودم درگیر بودم ؛که مامان آذین در زد واومد تو وگفت:تو که هنوز نپوشیدی ؛که بااخمای درهمم گفتم: آخه من عادت به این لباسا ندارم ؛فقط به شلواروتیشرت وکلاه عادت کردم ؛که لبخند زد وگفت:مشکل همینه ..!!! که منو کنار زد وگفت:الان خودم برات لباس انتخاب می‌کنم...!!! یه کت وشلوارقرمز در آوردویه کلاه سفید رنگ وگفت: من رومو اون ور میکنم زود عوض کن‌....!!! که من زود لباسا رو پوشیدم وگفتم مامان آذین که روشو سمتم کرد وباتعجب نگام کردو گفت :چه بهت میان که خندیدم وگفتم :مامان آذین من تا حالا چنین لباسایی نپوشیدن الان هم بخاطر شماپوشیدم که خواستم رومو سمت آینه کنم که گفت :فعلا نه...!!! که گفتم:چرا...؟؟؟!! مامان آذین گفت:عزیزم هنوز آماده نشدی...!!! که گوشی اتاق رو ورداشت ونمیدونم به کی زنگ زد؛ وگفت:وسایلتو بیار وبیا بالابودن...!!! که گفت: اینجا بشین؛تا مهلابیاد،منم نشستم که بعد ۵ مین ؛یکی دراتاقمو زدوگفت:خانم اجازه هست بیام تو.!! که مامان آذین گفت:بیا مهلا جان ؛که یه دختر ریزه ومیز اومد تو وگفت:بله خانم..!!! که مامان آذین دم گوشش یه چیزی گفت ؛وبعد گفت: من برم اتاقم چندتاکاردارم تاآماده بشی وازاتاق رفت..!! که دختره گفت:خانم میشه بنشینید..!! که رو صندلی نشستم ودختره یه نخ دور گردنش بست واومد سمتم وگفت: خواهشا تکون نخوردید؛ که دردتونه نگیره ...!!! وبه جون صورتم افتاد که من از درد گریه گرفت؛که بعد تموم کردن حس کردم از صورتم داره آتیش میباره ؛که با گذاشتن یه چیز سرد رو صورتم حس کردم؛ آتیش صورتم داره خاموش میشه؛که دختره گفت:چشاتو ببند ومنم بستم که بعد ربع ساعت چشامو باز کردم؛که گفت :تکون نخورید وسوار رو به برق وصل کرد ؛وافتاد به جون موهام ؛بعد نیم ساعت کارم تموم شد؛ودختره کلاه رو گذاشت رو موهام وگفت:حالا میتونید خودتون رو ببینید؛ که رفتن سمت آینه و به خودم نگاه کردم نه این من نیستم ؛چه خوشتیپ شدم ؛قرمز چه به پوست سفیدم میاد ...!!! که مامان آذین اومد وگفت: ماشالله چه خوشکل شدی؛؛ دخترم انشالله چشم حسود بترکه..!!! که گفت: زود بیا بریم ؛که من یه کیف دستی مشکی ورداشتم ؛ورفتم دنبالش، واز پله ها رفتم پایین ؛که طیبه با اسپند منتظرم بود وگفت: خانم چشم حسود انشالله بترکه...!!!! که مامان آذین گفت:انشالله ...یالله بریم دختر دیرشد؛ منم رفتم دنبالش وسرم پایین بود؛ که با صدای مامان آذین که گفت: مصطفی اینجا چکار میکنی..؟؟؟!!! که از حرص دندونام سابید ای وای بدبخت شدم؛ من بهش قول داده بودم؛ که من تغییر نمیکنم ولی الان نه از صبح که کولی بازی در اوردم ؛نه از الان که جلوش مثل موش شدم؛حالا چکار کنم تو فکر بودم، که چکار کنم که طیبه بیشعور اومد گفت: صبا خانم پالتویی رو جا گذاشتین خانم...!!!! که از دستش کشیدم وباعصبانیت گفتم: مرسی...!!! که مصطفی اومد روبروم وگفت:سلام به صبا خانم...!!! که سرمو با حرص بردم بالا وخواستم چیزی بگم، که نگام به مامان آذین افتاد، که داشت بالبخند نگام میکرد؛ که رو کردم به مصطفی وگفتم: سلام ...!!! که مامان آذین گفت: من بیرونم زود بیا...!!! وقتی دیدم مامان آذین رفت بیرون؛ باحرص گفتم: وای به حالت اگه بخوای چیزی بگی وپامو کوبیدم زمین ؛وداشتم میرفتم سمت در سالن که دستمو محکم کشید ؛که میخواستم بیفتم، ‌که منو از کمرم گرفت؛ وافتادم بغلش که گفت: بخاطر حرفت تنبیه میشی..!!! ولباش رو رو لبام گذاشت وگفت: آخر شب میبینمت کوچولو؛ که از حرص سرخ شدم ،پسره بی حیا وپامو
Show all...
#پارت18 دادشم مواد میورد ومن می‌فروختم تا اینکه سال به سال حرفه ای شدم ؛ومواد بیشتری می‌فروختم اما از این پولا هیچی نصیبم نمیشد؛دادشم منو به باد کتک می‌گرفت؛ودولا رو ازم میگرفت؛تو ۱۸ سالگی به جعل اسناد رو آوردم ویاد گرفتم؛ که قایمکی بدون اینکه دادشم بفهمه اسناد زیادی جعل کردم؛وخرج خودمو در میوردم تا اینکه ۲۰ سالم شد ودادشم منو به پسرتون فروخت؛که دیدم اشکام روصورتم نشستن که زود پاکشون کردم ولبخند زدم ؛که آذین خانم هم اشکاشو پاک کرد وگفت:از این به بعد من حامیت هستم؛نمی‌ذارم کسی بهت آزاری برسونه حتی پسرم ؛که گفت حالا هم پاشو برو یه چیزی بخور؛که بلند شدم وگفتم: مرسی من که مادر نداشتم ولی امروز حس کردم؛ مادرم روبرومه وداره به حرفام گوش میده؛که لبخند زد وگفت:از این به بعد منو مادر خودت بدون ومیتونی مامان صدام کنی ؛که رفتم جلو وبهش گفتم :مرسی واقعا خوشحال شدم ....!!!!
Show all...
Sign in and get access to detailed information

We will reveal these treasures to you after authorization. We promise, it's fast!