cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

❖Aṋ̲̂̅ĝ̭̲̅î̭̲̅ẑ̭̲̅î̭̲̅ŝ̭̲̅ĥ̭̲̅î̭̲̅ ـِ&ـIŝ̭̲̅ḽ̲̂̅â̭̲̅m̭̲̂̅î̭̲̅❖

اگر دعوت شدی به اینجا :) بدون خدا میخواد معجزه ای بهت هدیه بده❤️ فکرتو عوض کن زندگیت خودش عوض میشه💪 Start:1400/9/26 https://t.me/+h_PQYUWrRl44ODU9 https://t.me/Roman_Herate1

Show more
Advertising posts
942Subscribers
+524 hours
+237 days
+11330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

‌‌ دریافت انترنت رایگان کاملا واقعی..! دیدن کد انترنت رایگان❗️👇🏻👇🏻 ‌‌
Show all...
😍 دیدن کد 😍
❤️دریافت انترنت رایگان❤️
‌‌ از زندگی خود راضی هستی؟!🤔♥️ ‌‌‌
Show all...
آره♥️
نه💔
راضیم ولی کم💔🥲
‌‌ سلام گیسو هستم 🔞 تنهام یکی بیاد چت کنیم🙈😈 زیر سن نیاد🔞 فیلم‌و عکس هم میدم🤤🔞 ‌‌‌
Show all...
🫣درخواست چت🫣
‌‌ آموزش هک تلگرام ، واتساپ ، ایمو و...✅ برای یاد گیری هک به کانال زیر جوین بشید✅❕ همه نوع آموزش داریم🔰 کاملا رایگان✨ ‌‌ ‌‌
Show all...
😍جوین شدن در کانال😍
❤️‍🩹یادگیری هک رایگان❤️‍🩹
#رمان_قلبی_که_به_جا_ماند #نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا #پارت_سیزدهم و زندگی را در خانه ای جدید که خیلی زیباتر بود شروع کردیم ولی مسیح همه ای فکرش به این بود که پول برای خرید خانه ای زیباتر جم آوری کند و بزودی از کرایه دادن نجات پیدا کنیم من دومین فرزندم که دختر بود را در این خانه بدنیا آوردم که اسمش را پدر خودم فرزانه گذاشت چون خیلی به همه نازدانه بود بعد از تولد فرزانه زندگی روی خوشتری به ما نشان داد و مسیح بیشتر از قبل در کارهایش موفق شده بود تا اینکه یکروز با خوشی به خانه آمد و محکم مرا به آغوش گرفت و گفت از روزی که با تو ازدواج کرده ام هر روز بیشتر از دیروز پیشرفت میکنم تو واقعاً خیلی خوش قدم هستی پرسیدم چرا اینقدر خوشحال هستی؟ جواب داد حدس بزن چی شده؟ گفتم اذیت نکن واضع بگو مسیح گفت در نزدیکی همینجا یک زمین خریده ام با خوشی گفتم جدی؟ تبریک باشد مسیح گفت به هر دوی ما تبریک باشد میدانی چرا زمین خریدم و خانه ای آماده نخریدم؟ پرسیدم چرا؟ جواب داد چون میخواهم آن خانه را با عشق هر دوی ما به انتخاب خود بسازیم. کار ساخت خانه ای ما شروع شد من و‌مسیح خیلی هیجانی بودیم و بی صبرانه منتظر تمام شدن کار آن خانه بودیم. آنشب مجتبی که حالا با زبان شیرین شروع به حرف زدن کرده بود با پدرش حرف میزد و با هر حرفش مسیح قربان صدقه اش میرفت به سوی من دید و گفت فرزانه کجاست؟ دلم برای توته جیگرم تنگ شده جواب دادم شیر خورد خوابید بیدار شد همرایش بازی کن گفت درست است راستی عزیزم امروز اتفاقی افتاد پرسیدم چی؟ جواب داد امروز خانمی با دخترش به دکان من آمد خیلی دلم برای شان سوخت هیچ کسی را نداشتند از من کمک میخواستند من هم برای شان وعده کردم که هر ماه برای شان مواد غذایی کمک میکنم لبخندی زدم و گفتم الله از تو راضی باشد همسر مهربانم بسیار کار نیک کردی مسیح گفت سلامت باشی خودت میدانی همه ای این ثروت از قدم نیک تو است ترا خیلی دوست دارم با اینکه چند سالی از زندگی ما میگذشت ولی هر باری که من این جمله را از زبان مسیح می شنیدم مثل دختران چهارده ساله از شرم کومه هایم سرخ میشد. چند روز بعد مسیح موتری که در آن‌ زمان از جمله موتر های مُدل بالا گفته میشد خرید پدرم هر بار که تغیر مثبت زندگی ما را میدید برایم میگفت دیدی گفته بودم این پسر زحمتکش است ببین دخترم چقدر زود زندگی خودش را تغیر داد من هم از اینکه مسیح را انتخاب کرده بودم خودم را خوشبخت احساس میکردم... زندگی در گذر بود و ما خوشبخترین روزهای زندگی ما را سپری میکردیم ولی بی خبر از اینکه این آخرین روزهای خوشبختی من بود نمیدانستم زندگی برایم چی خوابی دیده و قرار است چقدر عزیزانم را از دست بدهم.... #ادامه_دارد
Show all...
2
#رمان_قلبی_که_به_جا_ماند #نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا #پارت_دوازدهم روزها پشت سر هم میگذشت من هم دو هفته ای آنجا بودم حال هیچ کس خو‌ب نبود پدرم خیلی شکسته بود ساعت ها به گوشه ای زُل میزد و با کسی حرف نمیزد مادرم هم قرآن در دستش بود و برای شادی روح پسر نوجوانش و آرامش قلب خود قرآن تلاوت میکرد.....   قلب خود قرآن تلاوت میکرد و اشک میریخت حال نصرت و خلیل هم بد بود چند روزی بود که مجتبی هم خیلی نارامی میکرد دو هفته بعد من هم به سوی خانه ام آمدم آنشب بامیه پختم مسیح هم از سر کار آمده بود و با مجتبی مصروف بازی بود دسترخوان‌ را هموار کردم و غذا کشیدم مسیح بسم الله گفت و اولین لقمه را داخل دهنش برد با خوردن آن لقمه گیلاس آب را بلند کرد و یک سر نوشید بعد به سوی من دید و گفت بامیه پختی یا نمک؟ فکرت کجا است من مثل سگ هر روز کار میکنم که غذای شور ترا بخورم؟ گفتم میبخشی عزیزم مجتبی نارامی میکرد شاید به خاطر او فکرم نشده دو بار در دیگ نمک انداختیم مسیح گفت پسرم را با خودم بالای جنازه بردی مریض اش ساختی از روزی که برگشتی هر شب تا صبح بخاطر گریه هایش خوابم نمی برد چرا اینقدر بی مسوولیت هستی رویا؟ به سویش دیدم و گفتم متوجه هستی چی میگویی؟ کسی را که جنازه میگویی برادرم بود؟ من باید سر جنازه ای برادرم نمیرفتم؟ مسیح گفت تو زچه هستی باید تا چهل ات پوره نشده بود آنجا نمی رفتی سرم را درد گرفته بود سرم را محکم با دستانم فشار دادم و داد زدم بس کن انسان بی احساس چطور میتوانی این حرف را برایم بگویی من توته ای جیگرم را از دست داده ام به جای اینکه همرایم غم شریکی کنی نمک روی زخم ام میپاشی من برای اینکه حال تو گرفته نشود دو‌ هفته بعد از مرگ او به خانه آمده ام و کوشش میکنم غمم را از چشم تو پنهان کنم تا تو هم غمگین نشوی ولی نمیدانستم که تو هیچ وقت خانواده ای مرا خانواده ات فکر نمیکردی میگفتم و اشک میریختم مسیح هم خاموشانه به من میدید و حرفهایم را می شنید صدای گریه ای مجتبی هم بلند شده بود او را به آغوشم گرفتم و از اطاق بیرون شدم به اطاق خواب ما رفتم و مصروف شیر دادن به مجتبی شدم مجتبی را همانطور که شیر میخورد خواب برد محو تماشای او بودم که دروازه ای اطاق باز شد و مسیح داخل اطاق آمد پهلوی من نشست و سرم را بوسید و گفت نمیدانم چرا اینقدر خودخواهانه رفتار کردم مرا ببخش خانم زیبایم تو راست گفتی من به جای اینکه کنارت باشم کوشش کردم ترا بیشتر ناراحت بسازم سرم را روی سینه اش گذاشتم و بی صدا گریه کردم. روزها به هفته و هفته ها به ماه و ماه ها به سال تبدیل میشد حالا مجتبی یک و نیم ساله شده بود که من به بار دوم حمل گرفتم کار و بار مسیح هم خیلی رونق پیدا کرده بود او در بازار برای خودش اسم و جایگاهی ساخته بود  و به گفته ای بعضی ها نان ما در روغن بود مسیح خانه ای دیگری در نزدیکی خانه ای خود شان به کرایه گرفت و اینگونه از خانه ای که زندگی جدید ما را در آن شروع کردیم و اولین فرزند ما در آنجا به دنیا آمد کوچ کردیم......... #ادامه_دارد
Show all...
2
#رمان_قلبی_که_به_جا_ماند #نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا #پارت_یازدهم ان شاالله مادر خوبی برایت باشم مسیح داخل اطاق شد و با خوشی نزدیکم آمد و گفت تشکر خانم زیبایم تو بهترین تحفه دنیا را برایم دادی سرم‌ را بوسید. فردای آنروز مسیح خانواده ای خودش و خانواده ای مرا به خانه ای ما دعوت کرد تا در گوش پسرم اذان داده شود و اسم برایش انتخاب شود پدر مسیح اسم اولین پسرم را مجتبی گذاشت. خانم ایور بزرگم که رونا نام داشت قرار شد چند روزی با خشویم در خانه ای من بماند چون ما رسم داشتیم عروس تا چهل روز بعد از زایمان باید استراحت کند و دست به سیاه و سفید نزند البته فکر نکنید که این رسم بخاطر مهربانی به خانمی که تازه زایمان داشته به وجود آمده بلکه این‌ را شگون بد می دانستند. مجتبی بیست و سه روزه شده بود مسیح علاقه ای شدیدی به او داشت همینکه از سر کار می آمد پسرش را به آغوش میگرفت و فقط وقتی که مجتبی گرسنه میشد او را به من میداد. آنروز با مادر مسیج و رونا خانم ایورم گرم صحبت بودیم که دروازه محکم زده شد مادر مسیح گفت این چی‌ قسم تک تک زدن است بلند شو رونا دخترم دروازه را باز کن که کم است دروازه را بشکند رونا از جایش بلند شد و چند لحظه بعد نصرت با رونا داخل اطاق شد از چشمان سرخش معلوم بود اتفاقی افتاده پرسیدم چی شده برادرجانم؟ چرا اینقدر پریشان معلوم میشوی نصرت جواب داد خواهر جان یکبار با من خانه ای ما بیا صابر ضد کرده که ترا میخواهد ببیند پرسیدم صابر خوب است؟ نصرت گفت زیاد حالش خوب نیست عجله کن خواهر جان با من بیا به خشویم دیدم و پرسید مادر جان اجازه است من با برادرم بروم؟ خشویم گفت برو دخترم اگر میخواهی من برسانمت گفتم نخیر با نصرت میروم گفت هر طور راحت هستی از جایم بلند شدم و ده دقیقه ای دیگر مجتبی را بغل گرفتم و با نصرت به سوی خانه ای ما حرکت کردیم قلبم گواهی بد میداد چند بار از نصرت پرسیدم ولی او هم جواب سردرگم برایم میداد تا اینکه به خانه رسیدیم داخل اطاقی که صابر بود شدم همه اعضای خانواده دور او نشسته بودند مادرم با دیدن من مجتبی را از بغلم گرفت و گفت بیا دخترم برادرت ترا میخواست ببیند پهلوی صابر نشستم رنگ از صورتش رفته بود آهسته گفتم سلام برادرکم با شنیدن صدایم چشمانش را باز کرد و لبخندی بی جانی زد نمیدانم چرا با دیدن چشمانش لحظه ای ترس در دلم پیدا شد پرسیدم خوب هستی؟ به سختی جواب داد خواب دیدم که نزد خدا میروم. گفتم اینگونه قلب ما را آتش نزن تو هنوز خیلی کوچک هستی باید نزد ما باشی صابر به سوی دروازه ای اطاق دید و لبخندی زد دستش را بالا آورد و با دستش اشاره کرد همه ای ما به سوی دروازه دیدیم هیچ کسی نبود پرسیدم صابر به کی میبینی؟ صابر چشمانش را بست و چیزی نگفت صدای گریه ای مادرم بلند شد دست مرا گرفت و گفت فکر کنم پسرت گرسنه است بلند شو برو اطاق دیگر برایش شیر بده گفتم مادر میخواهم نزد برادرم باشم مادرم گفت گناه دارد دخترم طفل معصوم گرسنه شده بخیز‌ جان مادر بعد به پدرم دید و گفت تو‌ یک چیزی برایش بگو پدرم گفت بلند شو رویا دخترم برو پسرت را شیر بده ناخواسته از جایم بلند شدم و با مجتبی به اطاق دیگر رفتم و او را شیر دادم وقتی شیرش را خورد او را گوشه اطاق خواباندم و خودم از جایم بلند شدم تا نزد صابر بروم که صدای پدرم را شنیدم که گفت انالله و انا الیه راجعون با شنیدن این جمله از زبان پدرم پاهایم لرزید صدای گریه ای همه بلند شد به سوی اطاق دویدم چشمم به جسد بی جان صابر افتاد نزدیکش رفتم مادرم گفت دخترم نزدیک نیا برو از این اطاق تو زچه هستی ولی من اصلاً به حال نبودم خودم را پهلوی صابر انداختم و زار زدم و اسمش را صدا میزدم ولی او جان به جانان سپرده بود به صورت مهربانش دیدم لبخندی روی لبانش نقش بسته بود برادرکم یک سال خیلی عذاب کشید درد ناعلاج در بدنش راه پیدا کرده بود ولی بالاخره راحت شد ولی داغ خود را در دل ما تا قیامت گذاشت یکساعتی نگذشته بود که خانه پر از مهمانان شد من اما در این میان همه را فراموش کرده بودم و در سوگ برادرم زار زار اشک میریختم مادرم هم حالش بدتر از من بود خلیل هم گوشه ای نشسته بود و به صورت صابر چشم دوخته بود و آهسته گریه میکرد ولی نصرت پا به پای پدرم مصروف آمادگی های لازم برای تکفین جنازه بودند خانواده ای مسیح هم آمدند ساعت سه بعد از ظهر بود که جنازه ای صابر را از خانه بیرون کردند تا به قبرستان ببرند و دفن کنند من هم که اصلاً به حال نبودم از درد دور شدن از برادرم چنگ به موها و صورتم میزدم و اسم‌ او را فریاد میزدم برادرکم رفت و‌ زیر خروار های خاک دفن شد #ادامه_دارد
Show all...
2
‌‌ فیلم مخای بیا اینجا🔞 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 کانال فیلم های ایرانی VIP🫦🔞 فیلم های ‌‌فارسی🤤😈
Show all...
😈دریافت فیلم😈
‌‌ سلام دنیا هستم 🔞 تنهام یکی بیاد چت کنیم🙈😈 زیر سن نیاد🔞 فیلم‌و عکس هم میدم🤤🔞 ‌‌‌
Show all...
😍درخواست چت با دنیا😍
🫦فیلم و عکس های دنیا🫦
#رمان_قلبی_که_به_جا_ماند #نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا #پارت_دهم آنروز فهمیدم که صابر یک ماهی است که مریض شده است و پدرم هم در کار و بارش زیان کرده یک هفته ای آنجا بودم مسیح اجازه داده بود تا هر وقتی میخواهم آنجا باشم ولی مادرم میگفت که به خانه ات برو شوهرت هم گناه دارد ما مواظب برادرت هستیم بزودی خوب میشود آنروز من با چشمانی گریان با برادرم خداحافظی کردم و به خانه ای خود آمدم. در همان روزها فهمیدم که باردار هستم وقتی به مسیح در این مورد گفتم از خوشی میخواست پرواز کند خبر بارداری من هم خانواده ای خودم و هم خانواده ای مسیح را خوشحال ساخته بود آنروزها کار و بارش روز به روز بهتر میشد و من از این بابت خوشحال بودم آنشب وقتی به خانه آمد بسته ای در دستش بود پرسیدم این چیست؟ جواب داد برای خانم زیبایم تحفه گرفته ام این اولین باری بود که مسیح برای من چیزی خریده بود با خوشی منتظر ماندم تا تحفه ام را برایم بدهد با دیدن چیزی که برایم خریده بود گفتم چرا این را خریدی؟ مسیح گفت برایت در عروسی ما سیت طلا خریده نتوانستم ولی ببین وعده ای که برایت داده بودم را عملی کردم گفتم خیلی زیباست عزیزم ولی  چرا اینقدر مصرف کردی؟ مسیح گفت میدانم از وقتی ازدواج کردیم حتا یک چادر هم از من نخواستی من متوجه هستم چقدر از خواهشاتت میگذری تا من پول هایم را بتوانم پس انداز کنم مطمین باش همه اش را جبران میکنم لبخندی زدم مسیح گفت حالا بیا این را در گردن ات بی اندازم مسیح گردن بند را در گردنم انداخت و گفت خیلی برایت زیبا میگوید تشکری گفتم و در دلم الله را شکر گفتم. ماه آخر حاملگی ام بود آنزمان جنسیت طفل در روزی تولدش مشخص میشد برای همین من نمی دانستم طفلم دختر است یا پسر… مادر مسیح یکروز وقتی خانه ام آمده بود گفت دامنت را بلند کن تا شکمت را ببینم با شرم دامنم را بلند کردم مادر مسیح با دیدن شکمم گفت من فکر میکنم طفل دختر است پرسیدم چطور فهمیدی مادر جان؟ مادر مسیح گفت ببین شکم ات گِرد است این یعنی طفلت دختر است گفتم فرقی نمیکند دختر باشد یا پسر فقط سالم باشد برای من کافیست مادر مسیح دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و من و پسرش را دعای خیر کرد خانواده ای مسیح خیلی خوب بودند مادر و پدری مهربانی داشت برادرانش و خانمان شان هم سر شان در زندگی خود شان بود و جز خوبی چیزی از آنها ندیده بودم دو خواهرش هم که متاهل بودند و من زیاد آنها را نمی دیدم در کُل خانواده ای صمیمی و دوستداشتنی بودند مادر مسیح در دوران‌ حمل من بیشتر نزد من میبود چون مادر من مصروف برادرم صابر بود و‌ نمی توانست او را تنها بگذارد شبی که اولین فرزندم به دنیا آمد را تا هنوز به خاطر دارم ساعت از دو و نیم شب گذشته بود که درد پیدا کردم از درد نمی‌ توانستم بخوابم بالاخره درد امانم را برید و مسیح را بیدار کردم مسیح با دیدن وضعیت من پرسید چی شده خوب هستی؟ با صدای که از شدت درد میلرزید گفتم عاجل مادرت را صدا کن فکر کنم وقت تولد طفل است مسیح با عجله به اطاق دیگر رفت و چند لحظه بعد مادرش به اطاق آمد و گفت مسیح پسرم عاجل برو در همین کوچه دروازه سرخ خانه ای قابله است صدایش بزن من از قبل همرایش حرف زدیم مسیح دوباره از اطاق رفت مادرش گفت دخترم تحمل کن حالی قابله میرسد من آب بالای منقل میگذارم تا جوش بیاید پانزده دقیقه ای گذشت با صدای بلند گفتم مادر جان پس این قابله چی شد؟ مادر مسیح که خودش تجربه این درد را داشت دستی به موهایم کشید و گفت تحمل کن دخترم حالا میرسد خواستم حرف بزنم که صدای دروازه ای دهلیز شد و مسیح با زنی که تا حال ندیده بودمش داخل خانه شد آن زن به صورتم که خیس عرق شده بود دید و گفت پسرم تو بیرون باش بعد نزدیک من شد و گفت نترس حالا من معاینه ات میکنم مسیح از اطاق بیرون شد و قابله که مادر مسیح او را خانم بهار صدا میزد مصروف معاینه من شد و به مادر مسیح دید و گفت خواهر جان طفل تولد میشود بعد به من دید و گفت اگر میخواهی این درد زود تمام شود با تمام قدرت بالای خودت فشار بیاور تا طفل زود بیرون شود نیم ساعتی میگذشت ولی از طفل خبری نبود احساس میکردم چشمانم تاریک میشود صدای قابله را شنیدم که گفت زایمانش خیلی سخت است میترسم اتفاقی بد نه افتد که صدای گریه ای کودکی را شنیدم و صدای شکر گفتن مادر مسیح را چشمانم را باز کردم قابله گفت تبریک باشد دخترم صاحب یک پسر کاکل زری شدی به سختی لبخندی زدم و چشم به پسرم دوختم. کاری قابله که تمام شد گفت چند روز استراحت کن وسایل سنگین را هم بلند نکنی حالا من میروم ولی هر وقت احساس درد کردی میتوانی شوهرت را دنبالم بفرستی میایم گفتم درست است تشکر بسیار زیاد قابله لبخندی زد و گفت حالا بخواب من میروم و از اطاق بیرون شد مادر مسیح داخل اطاق شد و گفت بگیر دخترم پسرت را در بغل بگیر پسرم را در آغوش گرفتم و گفتم ارزش اینقدر درد کشیدن را داشتی به دنیا خوش آمدی پسرم ... #ادامه_دارد
Show all...
3