cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

😍رومان کده هراتی😍

@asal1117753 راه ارتباط با مدیر لف ندی 🙃🙏 رومان بخون لذت ببر😍 بیصدا نکن❌🔇 بهترین رومان هایی هراتی را با ما بخونین تاریخ شروع فعالیت 1400/7/25 1 دکتر عشق 2 نگاه مرمرین 3 روحینا 4شوخی شوخی جدی شد لینک گرو https://t.me/romankadehHeratigroo

Show more
Advertising posts
236Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#رومان_وصال‌اجباری #نویسنده_اورانوس #قسمت_99 عمر خنده خو جم کرد آمد پیش مه و مرم بغل کرد عمر: فدای چشما مقبول خانمی بشم گریه نکن ببین مرصاد هم چوپ کرد اشکا خو پاک کردم گفتم مه: به اسما حق میدم وقتی ارسلان جوجه مه گریه میکرد او هم به گریه میشد 😢 عمر خو کنترول میکرد که نخنده طرف مرصاد دیده گفت عمر: ببین خو شد طرف مرصاد سیی کردم رو یو بوس کردم مه: آخ مه فدای بچه مقبول خو بشم 🥰 عمر: باشه برم سریو بگذارم باز میایم خوده تو به درسا کمک میکنم مه: باشه🥺 عمر رفت مرصاد رو تختیو بگدیشت بیامد رو تخت رو برو مه بشیشت به درسا بمه کمک کرد...... از آخر گفت عمر: یاد گرفتی؟ مه: آهان تشکر یاد گرفتم عمر: خبه دگه پس جایزه مه بدی مه رفتم محکم رو یو بوس کردم مه: بشد عمر: آفرین تمام خسته گی های کار از بین رفت 😉 مه: شکر 😁 سه سال از خوب شدن رابطه مه و عمر گذشت که هر روز زا خوشحالی سپری کردم هر لحظه خدا شکر کردم که همچین شوهر نصیب مه کرده به یکی از آرزو های بزرگ خو رسیدم امتحان کانکور دادم که به رشته اقتصاد کامیاب شدم و هانیه هم به طب کامیاب شد و مدت هشت ماه میشه صاحب یک فرشته کوچک بنام مرصاد شدیم که خوشبختی ما با آمادنیو تکمیل شد حلیمه هم خدا بزو یک دخترکی داد فعلاً همراه فامیل مادر مه به شهر زندگی میکنن شکر خدا زندگی خوبی دارن مژگان هم با یکی از بچه های دوست پدریو نامزد شد..... سلیم هم مدت یکسال میشه همراه دختر خاله خو بهشته عروسی کرده زندگی خوبی داره....... میگن در هر کاری خیر نهفته است پس اگر کاری طبق میل مان نباشه صبر کنیم زندگی مه با وصال‌اجباری آغاز شد ولی آخریو به وصال‌عشق ختم شد💫 《پایان》                                  《نگارش:Oranus》 @romankadehherati
Show all...
#رومان_وصال‌اجباری #نویسنده_اورانوس #قسمت_98 **** با همگی خداحافظی کردم حلیمه بغل کردم مه: بخیر به شهر میبینیم همدیگره حلیمه: ها بخیر😊 ازو جدا شدم رو ارسلان بوسیدم با خداحافظی دوباره داخل موتر شیشتم حرکت کردیم سمت شهر عمر: خیلی خوشحالم اسرا با عشق لبخند به عمر دیدم که دست مه گرفت بوسید عمر: راستی همگی منتظر آمادن ما هستن بخصوص مادر مه یکسره میگفتن زود تر عروس مه بیار با تعجب به عمر دیدم مه: راستی؟ 😳 عمر: بله که راستی کی میتونه همچین فرسته دوست نداشته باشه خیلی خوشحال شدم که مادر عمر هم مر بخشیدن با خوشحالی به بیرون خیره شدم نفس عمیقی کشیدم هزار بار خدا خو شکر کردم..... هیچ یکی از ما نمیفهیم به تقدیر ما چی هست ولی بیشک خدای بزرگ توانا از همه چیز آگاه است..... پس ما نباید با اتفاقی که غیر قابل خواست ما بوده از درگاه خدا ناامید شویم چون بدون شک همو اتفاق بعد ها میشه بهترین..... مثل وصال‌جباری ما که حالی شده وصال‌عشق در هر اتفاقی قطعاً حکمتی نهفته هست و در هر کاری دلیلی .... پس اگر گاهی چیزی به میل دلمان نشد بفهمیم خدا بهتریو نصیب ما میکنه...... #سه‌سال‌بعد...... داخل اتاق خو هستم ای درس میخونم تا بتونم امتحان های فاینل سمستر چهارم خو خوب بدم ولی با گریه های مرصاد نتونستم بخونم رفتم اور بغل کردم همو قسم که تکون میدادم گفتم مه: جان مادر گریه نکن چیکار میشه بگذار با خیال راحت درس خو بخونم باشه🥺 انگار به گپ نمیفهمید بد تر گریه میکرد نمیفهمم پرنس مادر خو چیکار شده هر کار کردم چوپ نکرد عصابم خراب شد مم شروع کردم به گریه کردن مرصاد گریه میکرد مه گریه میکردم که در خونه واشد عمر داخل آمد با دیدن ما چشمایو ار تعجب گرد شد عمر: چی خبره اینجی چری گریه میکنی عمو قسم گریه میکردم گفتم مه: خوب شد بیامدی هر کار کردم مرصاد چوپ نکرد گریه میکنه مم نمیگذاره درس بخونم😭 عمر آماد مرصاد از رو تخت وردیشت بغل کرد اور ناز میداد آمد سر مه بوسید گفت عمر: پس تو چری گریه میکردی عشقم مه: وقتی مرصاد چوپ نشد مرم گریه گرفت😢 عمر خنده گرفت مه: عمر نخند 😠 عمر: مه عوض یک بچه دو تا بچه دارم 😂 مه: گفتم نخند از یک طرف امتحانا از دگه طرف مرصاد خب سر مه فشار میایه😭 @romankadehherati
Show all...
#رومان_وصال‌اجباری #نویسنده_اورانوس #قسمت_97 عمر: آماده باش قراره صبح وقت بریم به شهر چون مرخصی مه تمام شده و تو هم باید به کورس خو بری چون امروز هانیه زنگ زد اگه دگم غیر حاضری کنی دگه نمیتونی بری با تعجب به عمر دیدم نکنه از یادیو رفته مه تا حالی اور نبخشیدم تا میخواستم چیزی بگم مادر مه گفتن مادر: نمیرفتین چند روز دگی هم میبودین عمر: نمیشه دگه خاله جان باید بریم باز هم تشکر شما به ای چند روز خیلی به زحمت کردیم عجب ایشته بدون پرسیدن مه وقت تصمیم گرفته با خشم به عمر دیدم که با لبخند جواب مه داد بابا: همیته که شما صبا میرین فرزاد هم خودی شما بره متعجب به بابا خو دیدم مه: چری بابا؟ بابا: چون چند دفتر رهنمایی معاملات سیی کنه خودینا گپ بزنه خونه های خوبی دارن که بخیر مایم خونه بخرم که بریم به زندگی کردن به شهر مه حلیمه مادر مه اسما با تعجب به بابا مه دیدیم  مادر: براستی پیر فرزاد بابا: ها مه خودی شما شوخی ندارم امروز خوده عمر و بچه ها گپ زدم.....راست میگن میتونم با وجود اونجی هم به کارا اینجی برسم یکی هم مایم اسما درس خو بخونه پیشرفت کنه با شنیدن ای گپا بابا خو کم بود از خوشحالی جیغ بکشم با خوشحالی عشق به عمر دیدم که با لبخند چشمک جواب مه داد..... خدایا مه قربان تو بشم که همچین مردی همسر مه کردی با خوشحالی خنده اختلاط غذای شو هم خورده شد وقت خو همگی رفتن اتاق ها خو مم رفتم اتاق از خوشحالی راه میرفتم که عمر داخل اتاق شد عمر: ببین شرط بردم حالی بخشیدی مر 😊 بخاطر که کمی اور اذیت کنم اخم کردم گفتم مه: نه نبخشیدم 😒 خنده عمر جم شد جدی شد گفت عمر: تو که گفتی اگه بابا تو راضی کنم مر میبخشی پس چی شد مه: خب حالی نظر مه عوض شده🤨 عمر: شوخی میکنی دگه نی؟! مه: نه شوخی نمیکنم جدی یم عمر: پس چیکار کنم که مر ببخشی 🥺 مه: مگرم گریه کنی😑 عمر با تعجب بمه دید از گپ که گفتم کم بود خودمه خنده بگیره عمر: گریه کنم مر میبخشی؟😳 مه: ها😁 انگار بفهمید شوخی میکنم یک ابرو خو بالا برد گفت عمر: تو مر اذیت میکنی🤨 مه: اهوووم😊 عمر: یعنی بخشیدی دگه نی؟! مه: اهووم ☺️ یکدفگی عمر جو گیر شد آماد مر بغل کرد دور خونه مه چرخ داد مه: آهسته بفتادم 😨 عمر مر یله کرد بعد هر دو دست مه بگرفت بوسید عمر: خیلی تور دوست دارم بهترین اتفاق زندگی مه هستی مه: مم تور دوست دارم عمر با تعجب بمه دید عمر؛ واقعاً ؟😳 مه: واقعنی☺️ عمر: ولی مه بیشتر خیلییی خیلییی بیشتر بعد رو مه بوسید محکم مر بغل کرد......... @romankadehherati
Show all...
#رومان_وصال‌اجباری #نویسنده_اورانوس #قسمت_96 عصابم خراب شد با عصبانیت و صدا بلندی گفتم مه: میخووهی بچه بازی دی....فرقی نمیکنه  تمام ای مشکلات تو با خانواده تو همیشه بخاطر مه بوده ولی مه ایر نمایم..... میفهمی عمر: پس بگو چیکار کنم هان وقتی مادر خود مه میخواستن زندگی مه از هم بپاشونن مه: ببخش... بخشش یاد بگیر بفهم اونا هیچ گاه بدی تو نماین شاید گفتن ای گپ هم به خیر ما بوده همو قسم که تصمیم بابا تو بود عمر چنگی به مو ها خو زد موتره روشن کرد حرکت کرد دگه تا وقت رسیدن گپی بین ما رد بدل نشد هر دو تا ما عصبانی به مقابل خیره بودیم ...... وقتی از موتر پایین شدم رو به عمر گفتم مه: به مادر خو زنگ بزن ازی بیشتر اونا ناراحت نکن اگر نه دگه مر نخاد دیدی بعد هم بدون ایکه از طرفیو جواب بشنوم دره بسته کردم داخل سرا شدم....... صدای موسیقی خیلی بلند بود محفل به قریه با شهر متفاوته شور و شوقیو بیشتره همگی دخترا میرقصیدن و دستا خو حنا میکردن........ با اسرار زیاد ملینا مم دستا خو حنا کردم که خیلی مقبول شده بود ملینا: خیلی طرح مقبولی شده 🤩 مه: چشما گنده تو مقبول میبینه ☺️ ملینا: نظر لطف تونه😂 شیلا: وخی دگه عروس شهری یکه که تور به شیشتن خبر نکردم مه: پس به وخیستن خبر کردی😄 شیلا: نه باید برقصی 💃 مه: حنا دستا مه تره هنوز شیلا: بهونه نیار وخی مه: جانم ای بهونه یه 😳 شیلا: سر مه بزی گپا وا نمیشه بلاخره به زور مر ور کرد دو رقص کردم..... خیلی شب خوبی بود........فردایو هم عروسی بود که خیلی خوب برگزار شد ....... مه دگه تا حالی خوده عمر گپ نزدم.... **🍂 رو تخت شیشته بودم که احساس کردم یکی بالا سر مه آمد سر خو بالا کردم دیدم عمر بود عمر: با مادر خو گپ زدم سلام میرسوندن منتظر بودن که کی میایم با لبخند به عمر دیدم گفتم مه: تشکر😊 از جا خو ایستاد شدم مقابل عمر قرار گرفتم که فرهاد از خونه بیرون شد رو به عمر گفت فرهاد: عمر جان آجاده یی عمر رو خو طرف فرهاد کرد گفت عمر: ها آماده ییم مه: کجا قراره برین؟😕 فرهاد: از وقتی عمر انجی آمده فرصت نشد عمر ببرم قریه بریو نشون بدم امروز میریم با هم مه: خو بخیر برین عمر طرف مه دیده آهسته گفت عمر: همراه کاکا جان هم گپ میزنم فعلاً خداحافظ بعد هر دو تا برفتن مه که منظوریو نفهمیدم......... یعنی همراه بابا مه گپ میزنه ؟!......... ساعت هفت شوم بود که عمر همراه بابا مه و برارا مه یکجا بیامادن همگی داخل دهلیز شیشته بودیم قصه میکردیم که عمر مخاطب بمه گفت @romankadehherati
Show all...
#رومان_وصال‌اجباری #نویسنده_اورانوس #قسمت_95 بعد از مه عمر رفت حموم.......... خود خو تیار کردم طرف آیینه بخو دیدم خیلی خوب شده بودم از اتاق بیرون شدم همزمان گفتم مه: آماده شدم بریم دگه 😌 ولی صدای از هیچ کس نیامد هیچ کس داخل دهلیز نبود مه: عجب پس دیگرا کجا رفتن😕 _بقیه وقت برفتن محفل رو خو دور دادم که عمر بود با یک نگاه خاص بمه میدید  مه: پس چری منتظر مه نموندن عمر: چون مه گفتم برن مه تور میرسونم 😉 مه: آخه مه خوش دیشتم خوده فامیل برم😠 بیخیال گپ مه شد گفت خیره بمه میدید عمر: خیلی زیبا شدی زندگیم مه چی میگم ای چی میگه 🤦‍♀ تا میخواستم چیزی بگم که مبایل عمر زنگ خورد مبایل خو وردیشت تماسه قط کرد بمه دیده گفت عمر: بریم مه: اهووم از خونه بیرون شدیم داخل موتر شیشتم که عمر گفت عمر: نزدیک شده که شرط تور پوره کنم آمده گی خو بگیر که بخیر باهم بریم پس به خانه خود ما 😉 مه: به همی خیال باش دوباره مبایل عمر زنگ آمد باز هم مبایل قط کرد مه: کیه که هر بار زنگ میزنه قط میکنی🤨 عمر: هیچ کس مهم نیه مه: یعنی چی مهم نیه بگو کی بود عمر با شوخی گفت عمر: حسودی کردی خانمی 😉 مه: گپه تغییر ندی بگو کی بود..... هنوز گپ خو تکمیل نکرده بودم که دوباره مبایل زنگ خورد عمر وردیشت که از دستیو چنگ زدم با دیدن صفحه مبایل با تعجب به عمر خیره شدم مه: خاله جان هستن 😳 عمر: ها مادر مه هستن مه: پس چری جواب نا ندادی🤨 عمر: چون لازم ندیدم جواب بدم...حالی هم میشه مبایل مه بدی با فکری که به ذهن مه آمد عصابم خراب شد طرف عمر دیده گفتم مه: چی دلیل جواب مادر خو نمیدی عمر: چون نباید مادر مه او گپاییکه موضوعیو بسته شده بود به او مژگان میگفتن و زندگی مر تباه میکردن...... مه: از کجا ایقدر مطمعنی مادر تو گفته بودن عمر: چون غیر از مه و سلیم مادر مه کسی دگه خبر نبود ازی ماجرا مه: پس به همی دلیل از مه نپرسیدی از کجا فهمیدم عمر: ها چون خودم  فهمیدم از کی فهمیدی مه: یعنی بخاطر مه با مادر خو قهر کردی ؟! با ای گپ مه عمر بمه دیده گفت عمر: بخاطر تو نیه اسرا بخاطر زندگی خود منه مه: چری ای کارا میکنی  اول بخاطر مه همراه بابا خو قهر کردی حالی هم بخاطر مه با مادر خو ؟!..... مه نمایم دلیل اختلاف بین تو و فامیل تو باشم میفهمی عمر: او تا ای فرق میکنه قهر با بابا مه حصابیو جدای و ای جدا #ادامه‌پارت‌بعدی....... @romankadehherati
Show all...
#رومان_وصال‌اجباری #نویسنده_اورانوس #قسمت_94 _اسرا ای صدا عمر نبود🧐..... ولی از کجا آمد رو خو دور دادم که تنها پشت سر مه همو مرده یه وقتی به چهره یو دقت کردم دیدم عمره...... یا خدااااا 😱 لباسا سفیدیو پر از چِرک بود دستمالی چهار خونه به سریو بسته بود سر صورتیو هم سیاه پُر از گرده های کاه....... هیچ وقت تا حالی ایته شلخته عمره ندیده بودم واقعاً دیدنی شده بود نتونستم خو کنترول کنم شروع کردم به خنده کردن مه:😂🤣 عمر: به چی میخندی؟🤨 مه: بتو😂 عمر : خیلی خنده دار معلوم میشم مه: از کم توبه🤭 عمر پوفی کرد گفت عمر: بخند باز نوبت مم میرسه بعد هم رفت سمت کاهدونی یا همو گدام هیزم ها و کاه های که به زمستون ذخیره میکنیم مم از پشت سریو رفتم دم در تکیه دادم به دیوار به عمر دیدم که هیزما بگدیشت و دست خو به کمر خو گدیشت عمر: خلاص شد بلاخره مه:خسته نباشی آقای لمشتک😁 عمر طرف لباسا خو دید بعد با اخم بمه دید عمر: به شوهر بزی خوشتیپی خو لمشت میگی🤨 مه: مه که همینجی خوشتیپ نمیبینم حیف مه بزی مقبولی بتو نچ نچ 😑 عمر: خب که ای رقمه مه: بله البته😁 عمر: اگه تو هم مثل مه بشی او وقت چی یعنی چی🙄......تا خواستم منظور کپیو بفهمم یک مشت کاهی ته سر مه خالی شد دهن مه وا بموند 😧 مه: چیکار کردی؟😠 عمر: تور هم همرنگ خو کردم تا هیچ‌کدوم ما حیف نشیم 😉 مه: حالی مه چیکار کنم شو به محفل مگری برم😩 عمر: خو تو خواستی عصابم خراب شد رفتم از کاها وردیشتم بریختم ته سریو مه: حالی خب شد 😜 رو خو دور دادم میخواستم برم که عمر از پشت محکم مر بگرفت سر خو به گوش مه نزدیک کرد گفت عمر: جذایی شدی مه: یله کن مر 😣 بعد هم هر چی کاه بود ته سر مه خالی کرد 😶‍🌫..... به زور دستا یو از دور کمر خو جدا کردم ازونجی بیرون شدم مه: خدایا ای چی سر وضعه که مه دارم😫 بدون ایکه کسی مر نبینه رفتم لباسا خو وردیشتم رفتم حموم...... @romankadehherati
Show all...
#رومان_وصال‌اجباری #نویسنده_اورانوس #قسمت_93 مه: خیره تو هم بیا😄 هانیه: نمیشه که بیام آخه سه روز میشه کورس کانکوری شروع شده تو هم ازی بیشتر غیر حاضری نکو بیا😒 مه: راستی شروع شده😳 هانیه: بله که شروع شده تو به چکر میری از درس پس میمونی عمر: بسه دگه چقدر شما دخترا گپ میزنین طرف عمر دیده عصاب خو خراب کردم مه: هانیه جو به همگی سلام برسون که برار خسیس تو به گپ شد مبایل قط میکنم دگه😒 هانیه:  باشه چشم منتظر شما هستم خداحافظ مه: خداحافظ مبایل قط کردم بگرفتم سمت عمر عمر: از آخرم مه خسیس شدم🤨 مه: نه پس عمه مه شده معلوم داره تو گفتم تا عمر ماست چیزی بگه متوجه حلیمه شدیم که سر خو پایین انداخته بود میخندید عمر مبایل خو بگرفت میخواست بره بیرون که بابا مه بیامادن گفتن بابا: دختر برارا خو ندیدی ؟ مه: نه بابا جان ندیدم 😕 حلیمه: چری کاکا جان؟ بابا: باید کاها به گدام بکنیم ولی بچه غلام‌رسول مریض شده نمیتونه بیایه بچه ها هم که نین مچم کجا گُمن عمر: مه میبرم کاکا جان 😊 با تعجب مه حلیمه به عمر دیدیم مه: چی میبری؟🤨 عمر: کاها به گدام مه: نی‌دگه 😳 بابا: نمایه تو خو بعذاب کنی بچه ها پیدا میشن میکنن عمر: بعذابی چی کاکا جان خوش میشم کمک کنم هر چی بابا مه مخالفت کردن عمر سرشق تر بود بلاخره بابا مه قبول کردن هر دو با هم از خدنه بیرون شدن اصلاً باور مه نمیشد یک روزی عمر کارا بچه‌ها قریه انجام بده حلیمه: اتفاقی که حمالی افتاد تو هم دیدی 😳 مه: ها دیدم حلیمه: والا به خو هم ندیده بودم یک‌روزی عمر ایته کارا بکنه مه: چری نکنه هر چی نگی خانواده مم حالی خانواده یو شدن😌 حلیمه: ها والا😂........ لباسای که قرار بود امشو به حنابندونی بپوشم وردیشتم که شامل یک‌دست لباس گند افغانی با زیورالات یو بود که به خرید عروسی بمه گرفته بودن تا حالی نپوشیده بودم طرف ساعت دیدم هنوز سه نیم بود ما به شو میریم از اتاق خو بیرون شدم که اسما ای نوشته ها خو میکرد از خونه بیرون شدم رفتم کنار تخت بشیشتم که دیدم در سرا واشد یک‌مردی داخل سرا شد که چوب لابقلیو بود زودی از جا خو ایستاد شدم میخواستم برم به خونه @romankadehherati
Show all...
#رومان_وصال‌اجباری #نویسنده_اورانوس #قسمت_92 عمر: بزی صبح وقت چری ایته بد اخلاقی میکنی عشقم عوض صبح بخیر کردن تو است😉 مه: دست خو پس کن مایم وخیزم 😠 عمر: مه همیته راحتم مه: ولی مه ناراحتی خو مه که خیلی سبکه چری بیدار نشدم وقتی آمدی عمر: چون خود تو گفتی بیا پیش مه مه میترسم مه: مه ایته گپی نگفتم عمر: چون به یاد تو نیه مه: مه یاد فراموشی ندارم 😠 عمر: ولی دیشب انگار گرفته بودی 😊 به زور دستا یو پس کردم ایستاد شدم شال خو به سر خو کردم بدون ایکه طرفیو ببینم  از اتاق بیرون شدم پشت خو به در تکیه دادم یا خدا ایشته ته رو یو سیی کنم خجالت میکشم..... شاید فکر کنه مه بفهمیدم علیحده هیچی نگفتم 😫......... داخل دهلیز شیشته بودم و هی خودی حلیمه ترکاری پاک میکردم که عمر داخل شد انگار خوده مبایل گپ میزد نزدیک مه آماد گرفت سمتم متعجب به مبایل دستیو دیدم که گفت عمر: هانیه هست مایه خوده تو گپ بزنه با خوشحالی دستا خو پاک کردم گوشی بگرفتم نزدیو گوش خو کردم مه: بلی هانیه جان😊 یکدم صدا عصبی خشمگین هانیه داخل مبایل پیچید هانیه: بخدا خیلی نامردی اسرا از دست تو بی‌حد عصبی یم مه: علیک سلام خوبم تو خبی؟😕 هانیه: گپه تغییر ندی مه: چری ایته عصبی هانیه: اولاً که بدون خداحافظی با مه رفتی دوماً هر چی زنگ میزنم به مبایل تو جواب نمیدی 😡 مه: ببخشی جانم نشد که تور ببینم همو ساعت که میامدم نبودی به خونه که بگم تنها خاله جان بودن(مادر عمر) و مبایل خو هم نیاوردم از یادم رفته بود😕 هانیه: خیره دگه ولی بار آخر تو باشه......برارک مم تا فهمید تو رفتی خونه مادر خو ماست به همو نماشوم حرکت کنه طرف قریه ولی بابا مه نگدیشتن گفتن خطر داره ولی تا صبح شد دیدیم درکایو نیه😂 با ای گپ هانیه مه خنده گرفت طرف عمر دیدم که حلیمه عمر هر دوتا با کنجکاوی بمه میبینن هانیه: گپ‌بزن کی میاین خیلی پشت شما دیق شدم مه: معلوم نیه جانم هانیه: یعنییی چیییی معلومممم نیههه 😱 مبایل از گوش خو دور کردم از بس جیغ کشید مه: آهسته تر دختر 😣 هانیه: والا ساعت شما خیلی تیره جا مه خالی عمر هم میگه حالی نمیایم تو هم 🤧 @romankadehherati
Show all...
#رومان_وصال‌اجباری #نویسنده_اورانوس #قسمت_91 طرف عمر دیده گفتم مه: عمر جان صبا قراره بری شهر دگه چون غیر حاضر نشی از وظیفه خو 🤨 فرهاد: چری مثلکه دل تو خیلی مایه از اینجی زود تری خوده شو خو بری  😄 طرف فرهاد دیده گفتم مه:  قراره نیه به ای زودی ها مه از اینجی برم یکی هم صبا به حنابندونی بچه کاکا عثمان خبرم پس فردایو هم به عروسی وقتی ای گپه گفتم عمر با ترس اضطراب بمه دید  فرهاد: پس عمره یکه ری میکنی ؟ قبل از ایکه مه چیزی بگم خود عمر دست پیشکی زد گفت عمر: فرهاد جان مم نمیرم چون از طرف شرکت سفر رفته بودم خیلی کار کردم مدت چند روزی بمه مرخصی دادن پس  مم اینجی میستکم 😊 مادر: خوبه دگه پس هر دو تا شما چند مدتی اینجی بستکین ☺️ عمر: همیته میکنیم خاله جان 😊 دگه کسی چیزی نگفت که نون شو بخوردیم هر کس برفت که خو بشه مم رفتم اتاق که عمر ای راه میره داخل اتاق مم گفتم  مه: از دروغ گفتی مرخص دادن بتو 🤨 عمر طرف مه دیده گفت عمر: نه جدی گفتم 😉 مه: دیدی بابا مه قبول نکردن بهتره وقت خو هدر ندی بری خونه خو 😒 عمر: هنوز که زوده ......مه بدون تو هیچ جا نمیرم هر جایکه تو باشی خونه مم همونجی هست 😁 مه: ولی بابا مه قبول نمیکنن......نمونه یو هم که دیدی عمر: بسپر بمه هر جور شده اونا راضی میکنم مه: نمیتونی عمر: خواهیم دید عشقم😉 با گفتن کلمه عشقم دست پا مه به لرزه شد سر خو پایین کردم میفهمم سرخ شدم عمر قدم زنان نزدیک مه شد عمر: حتی نمایم یک لحظه از تو دور باشم  زندگیم بعد گفتن ای گپ سر خو نزدیک صورت مه کرد بری اولین بار گونه مه بوسید که تمام وجود مه داغ شد قلب مه به تپش افتاد که رفت رو جا خو و سر خو بگدیشت مه هموته هاج واج بموندم بعد چند دیقه بخو آمدم برق خاموش کردم مم رفتم با فاصله زیاد از عمر سر خو بگدیشتم بعد چند دیقه مه خو برد....... صبح از خو بیدار شدم هنوز چشما مه بسته بود که خواستم از جا خو بلند شم که چیزی مانع شد پس بفتادم رو جا خو چشما خو عدلی وا کردم که بین دستا عمر قفل شدم رو خو کمی کج کردم که سریو نزدیک صورت منه کم بود قلب مه از کار بفته قلب تند تند میزد.... ای کی اینجی آمده و ایقدر بمه نزدیک شده آخه خو مه که خیلی سبکه چری بیدار نشدم 😨 خواستم دستیو از دور کمر خو جدا کردم ولی بی فایده بود هر کار کردم نشد که صدای خابالود عمر به گوشم خورد که کم بود ضعف کنم عمر: صبح بخیر خانمی سرا خو کمی بالا کردم به صورتیو دیدم که با لبخند بمه میبینه مه: تو کی آمدی اینجی چری ایته بمه نزدیک شدی😠چ @romankadehherati
Show all...
#رومان_وصال‌اجباری #نویسنده_اورانوس #قسمت_90 حلیمه: قبل از گفتن فکر میکردی حالی دگه باید منتظر باشی ببینی چیکار میشه😒 مه: اووف بابا مه هیچ وقت راضی نمیشن  که به شیشتنی برن شهر😫 حلیمه: خو اگه میفهمیدی چری ایته شرطی گدیشتی دختر🤨 مه: یکدفگی به ذهن مه خورد مم به زبون آوردم 🤕 حلیمه: تو هر چی میکشی از دست همو زبون مبارک تونه حالی هم تحمل کن مه: میکنم 🤧 حلیمه: ولی خدایی خیلی خوشحال شدم که عمر عشق خو بتو ابراز کرد 🥰 تا ماستم چیزی بگم اسما در خونه وا کرد اسما: بیاین لالا فرهاد بیامادن😃 مه و حلیمه هم از خونه بیرون شدیم که فرهاد بیامده بود رفتیم داخل دهلیز که همگی شیشته بودن  فرهاد: خبی جنگلی 😉 مه: شکر تو خبی😊 فرهاد: ها شکر خوبم مم برفتم به پهلو مادر خو بشیشتم بابا: چیکار شد کار تو بچه؟ فرهاد: بشد کار مه استخدام شد سر از هفته نو مگرم برم 😊 بابا: خو الهی شکر عمر: تبریک باشه فرهاد جان فرهاد: زنده باشی فرزاد: چیکار میکنی اتاق میگیری به شهر فرهاد: والا مچم به ای موضوع فکر نکردم😕 عمر طرف بابا مه دیده گفت عمر: کاکا جان خب برین شهر به زندگی کردن نامخدا هم فرزاد جان هم فرهاد جان با سواد هستن.......بیازو حالی فرهاد هم اونجی وظیفه یو اونجی شد😊 عمر ببین ایشته از فرصت استفاده کرد بابا: هر کار هم بشه عمر جان مه قصد ندارم از اینجی جای برم هفت جد آباد مه همینجی بودن مُردن عمر: درسته ولی بخاطر پیشرفت اولادا خو برین چون هر چی نگی اونجی امکانات بیشتره.... میتونی کارا خو از شهر هم اداره کنین حالی زمانه پیشرفت کرده بزی وقت حالی موتره که به یک ساعت میتونین بیاین دِه و کارا خو انجام بدین همگی با تعجب به عمر میدیدیم تا حالی برارا مه جرعت نکرده بودن که در باره ای موضوع خوده بابا مه گپ بزنن عصاب بابا مه کمی خراب شد ولی خو کانترول میکردن تا تند نرن گفتن بابا:  مه به پیشرفت بچه ها کاری ندارم همیته که شاهدی هر دوتا بچه‌ها مه با وجودی که به قریه زندگی میکنن باسوادن حالی هم میتونن برن به وظیفه به شهر عمر: ولی دخترا شما چی؟... چند سال بعد اسما جان مکتب خو خلاص میکنن و فرزاد جان شاید صاحب دختر بشه بخاطر ایکه به قریه زندگی میکنه نمیتونه بره پوهنتون ایبار بابا مه بی‌حد عصبی شدن گفتن بابا: تور مایی مه بفهمونی... مه چند دست لباس بیشتر از تو پاره کردم خوب فرق ای چیزا میفهمم نمایه تور مه بفهمونی😠 عمر کمی از خشم بابا مه ترسید  عمر: استغفرالله کاکا جان شما کلونترین بهتر میفهمین مه فقط خاستم نظر خو بدم  قصد بدی ندیشتم  😟 بابا: از تو نظر نخواستم بچه 😠 فرهاد خواست جو تغییر بده ازی بیشتر بابا مه عصبی تر نشده گفت فرهاد: چی شد که اینجی آمدی عمر جان عمر: گفتم باشه از شما خبری بگیرم فرهاد: خوب کردی بچیش 😊 عمر با ناراحتی بمه دید بعد به بابا مه.... مه که میفهمیدم بابا مه هیچ وقت قبول نمیکنن #ادامه‌پارت‌بعدی....... @romankadehherati
Show all...