cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

💔اولین عشق من💔

هرکسی براش یک تقدیر وسرنوشتی رقم خورده وسرنوشت من درد کشیدن بود...♧♡♤♤ https://t.me/+d96yo-cR7vJlN2Jk

Show more
Advertising posts
351Subscribers
+124 hours
-177 days
+7430 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
🔥🔥🔥این تازه یه چشمه از دشمنی بین این دو نفره🔥🔥🔥 در چشمان او خیره شد و با لحن ترسناکی گفت :ترس؟!...از کی قراره بترسم؟...نکنه تو؟! سهند مشتی به سمت صورتش روانه کرد اما سیاوش دستش را در هوا قاپید و مشتی به بینی خوش تراشش زد. سهند پخش زمین شد و بینی خون آلودش را چسبید. سیاوش رو به سربازان فریاد زد :ببرینش بیرون تا نکشتمش. سربازان که با صدای داد و فریاد آنها جلوی در جمع شده بودند با دستور سیاوش به سمت سهند رفتند. سهند ناباور گفت :چه گهی خوردی الان؟! سیاوش خیره به او گفت :فقط خفه شو سهند تا یه کاری دست جفتمون ندادم...من بابا نیستم که باهات مدارا کنم. شرط می‌بندم هیجانی ترین رمانیه که تا حالا خوندی ‼️ بدو بکوب رو لینک زیر 😉💛 👇👇👇👇👇👇👇 https://t.me/+bucPTPxEEw00ZGFk #رمان #عاشقانه #اکشن #هیجانی #ممنوعه ۲۳پاک
Show all...
Repost from N/a
لیلا زمان دختر زیبایی که توی یه خانواده‌ی فقیر بزرگ شده به اجبار زن دوم پسر خان میشه تا براش بچه بیاره. نریمان مرد پرنفوذ و بداخلاقی که رابطه‌ی خوبی با زن اولش نداره به دستور خان فقط دوشب در هفته میتونه پیش لیلا بخوابه امان توی همون فرصت کم با دیدن لیلای دلبرمون یه دل نه صد دل عاشقش میشه... اما لیلا برعکس نریمان ازش بیزاره و دلش نمیخواد توی عمارتش بمونه. نریمان هم وقتی اینو میفهمه کاری میکنه که لیلا ازش باردار شه. خان تصمیم داره بعد از به دنیا اومدن بچه لیلا رو از عمارت بیرون کنه و وقتی لیلا اینو میفهمه شبونه از عمارت فرار میکنه... نریمان با رفتن لیلا از عشقش مثل دیوونه ها شبانه روز دنبالش میگرده اما بعد از ده سال لیلارو جایی میبینه که... https://t.me/+Uot952R8Y4RjOGU8 https://t.me/+Uot952R8Y4RjOGU8 ۷پاک
Show all...
Repost from N/a
‼️‼️میخواد به دختره تجاوز کنه😱😱😱🤯🤯🤯 آرتمیس آنقدر ترسیده بود که نمی‌توانست به معنی حرف های سهند فکر کند. تمام تنش بی اختیار می‌لرزید. تا به حال در عمرش اینقدر بی دفاع نشده بود. با این وضعیت حتی نمی‌توانست فرار کند چه برسد به مبارزه کردن. با هر قدم که سهند نزدیک میشد لرزش بدن آرتمیس هم بیشتر میشد. هرگز فکر نمی‌کرد سرنوشتش بی آبرو شدن و جان دادن به دست سهند باشد. سهند گویی احساس آرتمیس را میفهمید چراکه آهسته و با نگاهی پر از تحدید قدم برمیداشت. تپش قلب آرتمیس به حدی بود که قفسه ی سینه اش درد گرفته بود. سهند آرام یک زانویش را روی تخت گذاشت و در حالی که از چشمانش شهوت می‌بارید به سمت آرتمیس یورش برد. قراره لینکشو بردارم بجنبید بچه ها خیلی خفنه‼️😱 https://t.me/+bucPTPxEEw00ZGFk https://t.me/+bucPTPxEEw00ZGFk #ممنوعه #عاشقانه #صحنه دار #تاریخی #اکشن #رمان ۱۹پاک
Show all...
Repost from N/a
🔴مچ طرفو درحال تجاوز به عشقش میگیره 🔥💥 ماهی که توان هیچ حرکتی نداشت چشمان ملتمسش را به سمت او برگرداند. دلش لرزید. سرش داغ شد. نفس های خشمگینش به شماره افتاد. در یک لحظه لباس را گوشه ای پرتاب کرد و به سمت سهند یورش برد. از پشت یقه اش را چسبید و او را به سمت خودش کشید. سهند که انتظار این حرکت را نداشت به سادگی به عقب کشیده شد و روی زمین افتاد. اصلاً برایش مهم نبود چه بلایی سر سهند می آید. برگشت به سمت ماهی و پرسید: خوبی ؟ ❤️از دستش نده که خیلی خفنههههههه🩸🔥 https://t.me/+bucPTPxEEw00ZGFk #ممنوعه #عاشقانه #انتقامی #رمان #صحنه دار #تاریخی ۱۴پاک
Show all...
😭🕸️🔥💔😭🕸️🔥😭🕸️🔥💔😭🕸️😭 اولین عشق من پارت67 اشکام جارش شدن ومن به روی زمین آوارشدم. درعالمی سیر می کردم. که خانه های اطرافم دراتیشی که دودی سیاهی ازش بلند می شد . می سوختن. با عجله به سمت اون اتیشا دویدم . نفس درسینم حبس شد. خدای من مادرم ،جونم هستیم. به رنجبر کشیده شده بود. واتیش مثل ماردورش پیچیده شده بود. صدای ضجه های مادرم جانم می گرفت. نمی تونستم به اون آتیش نزدیک بشم. مثل قیر جوشان بود. وراه عبورم رو سد کرده بود. فریادهای از سر دردم گوش فلک رو کر می کرد. خدایا .. . از اون قیرهاکه به دست وپاهایم می چسبید. دردی احساس نمی کردم. اما اون آتشی که دور مادرم بود. جگرمو می سوزند. و خیلی سوزنده بود. با دستام به سرم می زدم . وکمک می خواستم. هیچ فریاد رسی،نبود. که صدای فریاد پردرد پدرم رو شنیدم. خدایا... خدایا... اینجا دیگه کجا بود. پدرم درحال مبارزه با ماری سیاه دو سری بود. از یک سرش دودی سبز رنگ واز سر دیگرش مایعی زردرنگ خارج می شد. به محض برخورد. اون مایعی با بدن پدرم . زخم میشد. واون دود سبز رنگ باعث میشد که بدنش یخ بزنه.وقدرت تحروک رو ازش می گرفت. پدرم زخمای زیادی داشت. وخون مثل آبشاری از بدنش جاری بود. خدایا... خدایا... دیگه چشمامم نمی دیدن. وقلبم درسینه نمی تپید.وقتی دیدم که هردو درتلخ ترین حالت به زمین افتادن وخون سرخ رنگشون سرامیکی سفید رو رنگی کردن منم.افتادم. پدرومادرمهربونو. مادری که در تمام این سالها از گل به من نازک تر نگفته بود.وپدری که مثل دوستی با وفا در تمام سالهای زندگیم همراهم بود. هروقت از هرجا کم می آوردم پشتم بود ومنو تنها نزاشت.وپشت وپناه بود. مادری که با اون هیچ وقت احساس تنهایی نکردم. همراه بود. وبا مهربونیش پروانه واردورم می گشت. من بدون اونا هیچ بودم. اونا بودن که به وجودم معنا می دادن. هویتم بودن.حالامن بی اونا چکارکنم... خدایا... خدایا..‌‌جواب ارامیسو چی بدم. دلم از درد درحال ترکیدن بود. درحال پوکیدن بودم. خدایا .. چرا اونارو ازم گرفتی. خدایا... چرا؟! وگریه امانم رو بریده بود. یاد تمام اون لحظاتی که با اونا داشتم . امانم رو بریده بود. قلبم درگوشه ی سینم درحال خود کشی بود. منم دلم می خواست بمیرم. نفسم بالا نمی اومد.ومن دربین آوارهای ذهنم. گیر افتاده بودم. خدایا ،خداونداچه کنم. من پدرمو می خواستم. من محبتشومهرش رو. من مادرمو می‌خوام . عشقشو دستای پر ازمحبتش رو. ای خدا این دیگه چه بود. چرا خدا تا این حد به من ظلم بشه. خواهرکم هنوز بچه بود . اون، به محبت اونا احتیاج داشت. منم داشتم. دلم می خواست با اونا وقت بگزرونم. از درام بگم. از خوشیامون بگم.با اونا درددل کنم. با اونا شوخی کنم. وبا هم بخندیم. پدر. عزیزترین. مادرم بهترینم. من کجا دیگه محبت شما رو پیدا کنم. کجا نشونی ازتون بخوام . مادر ای امید امروز وفردام. چرا،با رفتنت منو ناامید کردی. چرا این ماهیچه ی که خون رو پمپاژ می کنه به من لطف نمی کنه واز کار نمی افته. خدایا... اون ..... پارت67 نویسنده دریا کپی ونشرممنوع وپیگرددقانونی دارد 🔥😭 😭🔥❄️💔😭🔥💔❄️🕸️😭🔥💔🕸️😭🔥💔❄️🕸️
Show all...
2
Repost from N/a
#Gay #Action پسره یه هکره و زده یه مافیارو هک کرده و از طرفی تو دیدار اولشون توجه مرد مافیاییمون و جلب میکنه ولی وقتی میفهمه پسره کیه نقشه میکشه و پسره رو میاره تو عمارت خانوادگیش تا اونجا... →→→→→→→→→→→→→→→→ با نزدیک شدن اون دو مرد به جایی که ایستاده بود و کمی دقت فهمید یکی از اون‌ها رئیس ویلیامه. سریع به سمتشون قدم برداشت ولی وسط راه با دیدن فرد کنار رئیس ویلیام شوکه متوقف شد. اون مردی که با صورت خنثی و چشای سرد نگاهش میکرد واقعا اونی بود که فکر میکرد؟ →→→→→→→→→→→→→→ _ پیدات کردم بیبی هکرم... +عاححح تروخدا دستامو‌ باز کن. _متاسفم... تنها چیزی که میتونم برات باز کنم پاهاته پسر  کوچولو... https://t.me/+YeSqfkHeO6w2OTA0 https://t.me/+YeSqfkHeO6w2OTA0 ❂بنر واقعی اگه از رمانای مافیایی و کره جنوبی خوشت میاد این رمان برای توئه... ۸صبح پاک
Show all...
Repost from N/a
من هامونم،یه مهندس معماری که خیلی از برجای تهران کار خودمه... یه ازدواج ناموفق داشتمو بخاطر اخلاق بدم کسی حاضر نمیشه پرستار بچم بشه! اما یه روز دختر جذابی پا توی خونم میذاره که عشق سابقم بوده... ماهی وثوق، همکلاسی سابقم که حالا پرستار بچم شده و میگه به این کار احتیاج داره اما من بعید میدونم توی خونم دووم بیاره اونم باهام شرط میبنده که تا آخر قراردادش توی خونم بمونه. منو پسر کوچولوم برای اذیت کردنش از هیچ کاری دریغ نمیکنیم اما وقتی به خودمون اومدیم فهمیدیم که هردومون وابسته‌ش شدیم ولی اون به اجبار خانوادش داره زن یه پیرمرد پولدار میشه... https://t.me/+Uot952R8Y4RjOGU8 https://t.me/+Uot952R8Y4RjOGU8 صب بپاک
Show all...
😭🕸️🔥💔😭🕸️🔥😭🕸️🔥💔😭🕸️😭 اولین عشق من پارت67 اشکام جارش شدن ومن به روی زمین آوارشدم. درعالمی سیر می کردم. که خانه های اطرافم دراتیشی که دودی سیاهی ازش بلند می شد . می سوختن. با عجله به سمت اون اتیشا دویدم . نفس درسینم حبس شد. خدای من مادرم ،جونم هستیم. به رنجبر کشیده شده بود. واتیش مثل ماردورش پیچیده شده بود. صدای ضجه های مادرم جانم می گرفت. نمی تونستم به اون آتیش نزدیک بشم. مثل قیر جوشان بود. وراه عبورم رو سد کرده بود. فریادهای از سر دردم گوش فلک رو کر می کرد. خدایا .. . از اون قیرهاکه به دست وپاهایم می چسبید. دردی احساس نمی کردم. اما اون آتشی که دوذ مادرم بود. جگرمو می سوزند. و خیلی سوزنده بود. با دستام به سرم می زدم . وکمک می خواستم. هیچ فریاد رسی،نبود. که صدای فریاد پردرد پدرم رو شنیدم. خدایا... خدایا... اینجا دیگه کجا بود. پدرم درحال مبارزه با ماری سیاه دو سری بود. از یک سرش دودی سبز رنگ واز سر دیگرش مایعی زردرنگ خارج می شد. به محض برخورد. اون مایعی با بدن پدرم . زخم میشد. واون دود سبز رنگ باعث میشد که بدنش یخ بزنه.وقدرت تحروک رو ازش می گرفت. پدرم زخمای زیادی داشت. وخون مثل آبشاری از بدنش جاری بود. خدایا... خدایا... دیگه چشمامم نمی دیدن. وقلبم درسینه نمی تپید.وقتی دیدم که هردو درتلخ ترین حالت به زمین افتادن وخون سرخ رنگشون سرامیکی سفید رو رنگی کردن منم.افتادم. پدرومادرمهربونو. مادری که در تمام این سالها از گل به من نازک تر نگفته بود.وپدری که مثل دوستی با وفا در تمام سالهای زندگیم همراهم بود. هروقت از هرجا کم می آوردم پشتم بود ومنو تنها نزاشت.وپشت وپناه بود. مادری که با اون هیچ وقت احساس تنهایی نکردم. همراه بود. وبا مهربونیش پروانه واردورم می گشت. من بدون اونا هیچ بودم. اونا بودن که به وجودم معنا می دادن. هویتم بودن.حالامن بی اونا چکارکنم... خدایا... خدایا..‌‌جواب ارامیسو چی بدم. دلم از درد درحال ترکیدن بود. درحال پوکیدن بودم. خدایا .. چرا اونارو ازم گرفتی. خدایا... چرا؟! وگریه امانم رو بریده بود. یاد تمام اون لحظاتی که با اونا داشتم . امانم رو بریده بود. قلبم درگوشه ی سینم درحال خود کشی بود. منم دلم می خواست بمیرم. نفسم بالا نمی اومد.ومن دربین آوارهای ذهنم. گیر افتاده بودم. خدایا ،خداونداچه کنم. من پدرمو می خواستم. من محبتشومهرش رو. من مادرمو می‌خوام . عشقشو دستای پر ازمحبتش رو. ای خدا این دیگه چه بود. چرا خدا تا این حد به من ظلم بشه. خواهرکم هنوز بچه بود . اون، به محبت اونا احتیاج داشت. منم داشتم. دلم می خواست با اون وقت بگزرونم. از درام بگم. از خوشیامون بگم.با اونا درددل کنم. با اونا شوخی کنم. وبا هم بخندیم. پدر. عزیزترین. مادرام بهترینم. من کجا دیگه محبت شما رو پیدا کنم. کجا نشونی ازتون بخوام . مادر ای امید امروز وفردام. چرا،با رفتنت منو ناامید کردی. چرا این ماهیچه ی که خون رو پمپاژ می کنه به من لطف نمی کنه واز کار نمی افته. خدایا... اون ..... پارت67 نویسنده دریا کپی ونشرممنوع وپیگرددقانونی دارد 🔥😭 😭🔥❄️💔😭🔥💔❄️🕸️😭🔥💔🕸️😭🔥💔❄️🕸️
Show all...
Repost from N/a
یوهان هکر و نابغه کم سن کره‌ای که اتفاقی با بزرگترین مافیای اسیا و امریکا اشنا میشه بعد یه مدت کوتاه قراردادی بینشون بسته میشه که... →→→→→→→→→→→→→→→ اروم در و باز کرد و تونست مرد رو ببینه که پشت میزش با تمرکز کامل مشغول خوندم چیزیه. با قدم‌های بلند به سمتش رفت. +کل امروز و پشت سیستمت بودی و توجهی بهم نداشتی. _بیب خودت که میدونی فردا جلسه دارم. روی پاهاش نشست و خودشو به ارومی روی پاهای مرد حرکت میداد و شونه‌اش رو تو مشتش فشرد. مرد خنده مردونه‌ای کرد و با تکیه دادن سرش به پشتی صندلی با چشم‌های خمار پسر رو نگاه کرد. _بعد چندبار انجام دادنش راید کردن رو یاد گرفتی بیبی؟ بی توجه به پرونده‌ها و سیستم روشن و به راحتی پسر رو با خودش بلند کرد. +ولی کارات مونده... _الان که وقت کار نیست عزیزم، الان فقط وقت ناله کردن زیر گوشم و چنگ انداختن به کتفامه. →→→→→→→→→→→→→→→→ https://t.me/+YeSqfkHeO6w2OTA0 https://t.me/+YeSqfkHeO6w2OTA0 ۲۳پاک
Show all...