خیار و کــ.. یر باهم دردودل می کردند، خیار گفت : عجب دنیاییه، پوستت رو میکنن، خُردت میکنن، میریزنت تو ماست ، نمک میزنن ، میخورن، آخرش میگن: عجب ماستی بود!
کیـــ.. ر گفت : درکت میکنم، نصف شب بیدارم میکنن ، روم تُف میندازن ، انقدر تو این سوراخ و اون سوراخ میکنن که بالا بیارم، آخرش هم میگن عجب کُـــ. صی بود .