cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

حکایت ادبی

Show more
Advertising posts
14 357Subscribers
-3024 hours
-1897 days
-93730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

از چوپانی پرسیدند روزگار چگونه است؟؟ گفت از روزگار چیزی نمیدانم اما پشم های گوسفندانم را که چیدم دیدم نیمی از آنها گرگ اند!! 👤 پابلو نرودا @hekayate_adabii
Show all...
📚#حکایت_خواندنی_ملانصرالدین می‌گویند روزی حکیمی با ملانصرالدین قراری داشت تا با هم به مناظره بنشینند. هنگامی که حکیم به خانه ملا رسید او را در خانه نیافت و بسیار خشمگین شد. تکه گچی برداشت و بر دَرِ خانه ملا نوشت: #نادان_احمق ملانصرالدین  به خانه آمد و این نوشته را دید و با شتاب به منزل حکیم رفت و به او گفت: قرار ملاقات را فراموش کرده بودم. مرا ببخشید. تا به منزل آمدم و اسم شما را بر در منزل دیدم به یاد ملاقات‌مان افتادم. @hekayate_adabii
Show all...
Repost from غرغریات
نات کوین (ارز تلگرام) رو تبدیل به ریال کن👇🏻😍💵💵 واقعا فک میکنی حالا حالا میتونی از این راه ها درامد داشته باشی؟😅 خودتو درگیر این بازیا نکن تهش هیچی نداره،به جاش وقتتو بذار روی آموزشای رایگان زیر که مث هزاران نفر درامدت رو حداقل ۵ برابر کنی😍👇🏻(ظرفیت محدود) تا دیر نشده وارد شو تا دیر نشده وارد شو تا دیر نشده وارد شو
Show all...
📔#حکایت_ملانصرالدین 📕 این داستان: تعارف راستی در موقع بی پولی رفقای ملا از او مهمانی خواستند. ملا هر چه عذر کرد نپذیرفتند. بالاخره به اصرار، خود آنها روزی را معین کردند و ملا هم قبول کرد به شرط آنکه غذای حاضری بسازند. روز موعود برای چاشت نان و ماست و خرما و پنیر و انگور تهیه دیده بود و به دوستانش اصرار بی اندازه میکرد که خجالت نکشید این غذا متعلق به خود تان است، همانطور که در منزل میل میکنید اینجا هم بی تکلیف صرف نمائید. رفقا از تعارف ملا خیلی شاد گشتند و با کمال میل چاشت را صرف کرده و روزی را به خوشی گذرانیدند. ولی وقتی بیرون آمدن از منزل ملا، کفش و عبای خود را نیافتند. از ملا پرسیدند: آنها را کجا گذاشته اید؟ ملا گفت: نزد سمسار سرگذر. دوستان سوال کردند: برای چه؟ ملا جواب داد: مگر نه اینکه وقتی غذا میخوردید میگفتم مال خود تان است، دروغ نگفتم قیمت کفش و عبایتان بود. رفقا مجبور شدند پولی بین خود جمع کرده به ملا بدهند که برود کفش و عبایشان را از گرو بیرون آورد. ملا هم به آنها فهماند که اصرار بی موقع ضررش نصیب خود شخص خواهد گردید. @hekayate_adabii
Show all...
روزی می رسد که نسبت به همه چیز بی تفاوت می شوی نه از بدگویی های دیگران می رنجی و نه دلخوش به حرف های عاشقانه اطرافت ..!؟ به آن روز می گویند : "پیری" آن روز ممکن است برای برخی پس از سی سال از اولین روزی که پا به این دنیا گذاشته اند ؛ فرا برسد و برای برخی پس از هشتاد سال هم هرگز اتفاق نیفتد ..! این دیگر بستگی به چگونه تاکردن زندگی با انسان ها دارد... @hekayate_adabii
Show all...
کفشهایم را میپوشم و در زندگی قدم میزنم آنقدر میروم تا صدای پاشنه هایم گوش نا امیدی را کر کند خوب میدانم کفش هایم پاهایم را میزنند اما همچنان خواهم رفت... زندگی ارزش لنگان رفتن را دارد @hekayate_adabii
Show all...
1
Repost from غرغریات
🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته 🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی 🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر 🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله 🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار 🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی 💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 https://t.me/telesmohajat 🔷همین الان پیام بده👇⁹⚛☆ ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی 🆔@ostad_seyed_hoseyni ☎️  09213313730 ☯ @telesmohajat
Show all...
هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست ... پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند ... روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.» @hekayate_adabii
Show all...
1
Repost from غرغریات
هرچی کانال سیگنال داری بریز دور b این کانال هم آموزش داره هم لایو داره میتونی نتیجه رو تو ویدیوهای بالا ببینی عضویت در کانال
Show all...
👍 1
متن عالی خوبه یاد بگیریم که: دخالت در زندگی دیگران "کنجکاوی" نیست "فضولیه" تندگویی و قضاوت در مورد دیگران "انتقاد" نیست ،"توهینه" هر کار یا حرفی که در آخرش بگی "شوخی کردم" شوخی نیست ؛ حمله به شخصیت اون فرد هست بازی با احساسات مردم و سرکار گذاشتنشون "زرنگی" نیست اسمش "بی وجدانیه" خراب کردن یه نفر توی جمع "جوک" نیست اسمش "کمبوده".. @hekayate_adabii
Show all...
1
Sign in and get access to detailed information

We will reveal these treasures to you after authorization. We promise, it's fast!