ڕوومانـگ
انســـان، دشـواریِ وظیـفه است. -شاملو- . . پیام ناشناس: https://t.me/Harfmanrobot?start=261311414
Show moreThe country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
255Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
این شال قشنگ رو چند ماه پیش از یه پیجی تو اینستا خریدم، انقدرر دوستش دارم که دلم نمیاد بیشتر از ماهی یک بار ازش استفاده کنم :)
#مانگ
دکتر بهم گفت: یه خرده زمان میخواد، جای نگرانی نیست، باید صبر کنی...
یادم افتاد بیشتر مشکلاتی که در حال حاضر به خاطرشون غصه میخورم رو قراره “زمان” حلشون کنه. وکیلم سر قضیه ی زمین تا حالا چند بار تاکید کرده که روال اینجور پرونده ها یه خرده زمان بره ولی بالاخره به نتیجه میرسه. تراپیستم گفت باید به خودم زمان بدم تا همه چی درست بشه. عمیقا غمگینم از اینکه برای مشکلاتم کاری از دست خودم برنمیاد. انگار یه گوشه ی زندگیم کز کردم خیره شدم به دیوار زمان و حرکت عقربه های ساعت رو با استرس تماشا میکنم.
و امیدوارم هیچوقت شرایطتون جوری نباشه که وقتی بدون نوبت قبلی به مطب دکتری که نوبت هاش تا سه ماه آینده کلا پُر شده مراجعه میکنید، بدون اینکه لازم باشه با منشی بحث کنید خودش اولین نفر تو رو بفرسته داخل پیش دکتر!
امیدوارم هیچوقت تو همچین شرایطی قرار نگیرین که دلتون بخواد برای وضعیت چشم هاتون گریه کنید، ولی به خاطر وضعیت چشم هاتون نباید گریه کنید. شاید درک نکنید ولی خیلی شرایط سختیه!
بعد از یه عمل ساده ی لیزیک چشم که کل پروسه ش نیم ساعت طول نمیکشه و در ۹۶ درصد افراد در عرض سه تا شش روز لایه ی روی چشم که حین عمل برداشته شده، ترمیم میشه و به حالت طبیعی خودش برمیگرده، وقتی بخت باهات یار نیست تـــو میشی جزو اون ۴ درصد باقیمونده! و اگه دیگه خیلی خیلی هم عن شانس باشی، وقتی سه هفته بعد از عمل برای بار چهارم میری که لنزهای پانسمانت رو برداره، دکتر بهت میگه که تو سابقه ی ۱۵ ساله ی کارش چشمِ تو اولین مورد با همچین وضعیت عجیبیه!
میخواستم از یه خانوم جوون نوارقلب بگیرم. پرده های دور تخت رو کشیدم و گفتم لباساشو تا روی سینه ش بالا بزنه. یهو یه دختربچه سه چهار ساله پرده رو کنار زد و اومد کنارم وایساد، یه نگاه به مادرش که انداخت متوجه ی ذوقش شدم، سریع دوید اونور و با صدای بلند گفت: بااباااا ممه های مامان اونجاااست :))))))) باباشم بیچاره نمیدونست چی بگه، این گیر داده بود که بیااا تو هم بیاا ببییین :))) یه دیقه یه بار میومد کله ی کوچیکشو از یه گوشه ی پرده میاورد تو با مردمک های قلبی نگاه میکرد و میدوید طرف باباش و با اصرار ازش میخواست اونم بیاد پشت پرده :))
مادرش میگفت بعد از زایمان افسردگی شدید گرفته نتونسته زیاد بهش شیر بده و بچه خیلی اذیت شده بعد از اینکه از شیر گرفتنش، واسه همینه علاقه ی خیلی زیادی به سینه هاش داره و هر بار با دیدنش انقد ذوق میکنه.