cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

رمان های✍🏻هراتی🥰

^ سلام ب کانال《 رمان های هراتی 》خوش آمدید در این کانال رمان های عاشقانه~آموزنده~ترسناک~pdf و داستان کوتاه گذاشته میشود💕 لینک ما را ب دوستان خود بفرستید🙂✨ ارتباط با ادمین :_ @Roman_herati1_bot 《1400/10/21》

Show more
Advertising posts
1 232Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

شروع پارت گذاری از فردا کانال ما را ب دوستان تان معرفی کنید🫶🏻🦋
Show all...
نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو #یکی_میدم_دوتا‌_پس_بدی🤞🏻 ژانر: تخیلی ،کمدی، عاشقانه بچه ها تمام ای رمان ساخته ذهن و هیچ کدوم از اتفاق ها ای رمان واقعی نیه اگه چیز تخیلی دیدین نگین ای دروغه ایته نمیشه خنده تا حد مرگ داره البته کمی هم غم ایته به شما بگوم اگه رمان خونی پیشنهاد میکنوم ای رمانه از دست ندی 🫶
Show all...
نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو #یکی_میدم_دوتا‌_پس_بدی ژانر: تخیلی ،کمدی، عاشقانه بچه ها تمام ای رمان ساخته ذهن و هیچ کدوم از اتفاق ها ای رمان واقعی نیه اگه چیز تخیلی دیدین نگین ای دروغه ایته نمیشه خنده تا حد مرگ داره البته کمی هم غم ایته به شما بگوم اگه رمان خونی پیشنهاد میکنوم ای رمانه از دست ندی 🫶
Show all...
اولین باری که خرید اینترنتی کردم رو هیچوقت یادم نمیره تا بسته برسه انقد پیام دادم و خون به جیگر فروشنده کردم‌ که وقتی عکس کیفمو فرستادم واسه تشکر، بلاکم کرد.🤣
Show all...
اثر حرفاتون بعضی اوقات عمیق ترازچیزیه که فکرشو میکنید پس بسنجید بعد به زبون بیارید #ها به سخی
Show all...
لینکح پخش کنیم‌ ریکت متفاوت🥲❤️ #Khatere
Show all...
#رمان : عشق_برادر #نویسنده : اقصا_تمنا #پارت : 40 به خونه امادیم آرزو هم دست مرضیه بود هی اور خاو میکرد مادر: باشه جان مادر کتت کمک کنم مه: تشکر مادر جان مادر: صبر دخترم ای لباسای ته بکش که بشویم مه: نه نمایه مادر شما بشورین خودم باز میشورم مادر: گپای مفت نزن دختر مه: نمیتنم بکشوم مادر: مه از جانت میکشم مه: نمایه لازم نیه😢 مادر: نی کی مره مادرت قبول نداری مه: نه خدا نکنه قبول دارم 🥲 آخه مه نمام کبودی ها سنگین جون مر مادر ببینن کبودی های که به کمرم و بازو منه باز به یاد مهتاب و مهوش میفتن 😣 بزور لباسا مه بیرون کردن مادر: حلااااااال مه: بلی😔 مادر: ح ح حلاااال ای کمرت😳 مه: مادر بولیز مه بدین مادر: نمیتم دخترم ای کمرته چی شده کور شوم جان مادر ای کبودی های عمیق و زخم های کلان چیسته؟؟؟ مه: مادر بگذریم😭 مادر: نی باید بگویی مه: مادر ای کبودی ها جا شلاغ است😭 مادر: چی؟؟؟؟؟؟؟😳😳 توره تا ای حد میزد😳 مه: هاااا مادر جو مه خیلی روزا بدی تیر کردم مادرررررررر مه متحمل خیلی چیزا شدم 😭 مادرررر مادر خوبین؟؟ مادر: خوبستم کاریم نشده تو چیقسم تحمل کدی چرا توره میزد؟؟
Show all...
#رمان : عشق_برادر #نویسنده : اقصا_تمنا #پارت : 39 امین: بشکنه الهی دستش که دست خوده سرت بلند کده حلال فردا شماره داکتر میگیرم که دستت ببینه و برت دوا بته و ای کبودی ها گم شوه مه: تشکر امین جان امین: فقط امین بگو اوقسم خوش میشم مه: باشه چشم امروز شماره داکتر گرفت امین و آلی نوبت ما شد خدی مادر بیامادم مه: سلام داکتر: علیکم سلام دخترم بفرما بشین بالی چوکی پیش رویو بشیشتم داکتر: چی مشکل داری دخترم مه: داکتر صاحب انگشتا مه بشکسته😢 داکتر از دیدن دست مه وارخطا شد🥺 داکتر: دستته چی شده دخترم😳 مادر همه قصه کردن چون باید داکتر میفهمید😣 داکتر: خیلی جیگر خون شدیم دختریم ولی انگشت های ته باید بجا بیاورم و بعد به گچ میگیریم مه: باشه داکتر صاحب داکتر: زیاد دستت عفونت کده خوش شانس هستی دختریم که دستت بد تر نشد اگه بد تر میشد مجبور میشدیم که قطع کنیم اما شکر که سر وقت آمدی و تو‌زیاد کبود هستی مه: ها داکتر صاحب به او روز لت و کوب……. داکتر: لعنت خداوند به همیچین انسان ها مه چند دوای مسکن و و چند ملم بخاطر کبودی های بدنت میتم ازینا کله گی استفاده کن مه: تشکر واااااااای😭😭😭😭😭😭😭 خدایاااااا دست مه بجا آوردن که سری تا او دنیا بزدم و پس بیامادم🥺😭😭😭 بمورده و زنده شدم 😭 اول بجا آوردن بعد به گچ گرفتن😣
Show all...
#رمان : عشق_برادر #نویسنده : اقصا_تمنا #پارت : 38 ما حلال جان نی کاکا داریم و نی عمه فقط دو تا خاله دارم که او نا هم به میدان وردک زنده گی دارن و ماما های مام د قندهار هستن و فقط خود ما هستیم از امیالی برت میگم هر چی نیاز داشتی جان بیادر برمه بگو مه: تشکر لالا حسین جان حسین: آلی خو خوارکم هستی مره فقط حسین صدا کن مه: باشه🙂 از همه گی شما واقعاااا تشکر خداوند بمه رحم کرد که شما سر راه مه قرار داد مه خیلی خوشبختم که شما فامیل مه شدین🥺🥹🥲 مرضیه: خواهش میکنیم جان خوار حلال جان تو زیاد کبود هستی مادر: امین فردا یک ملم از دواخانه بگیر امین: چرا؟ مادر: تو چی کاری داری وی راستی ملم نگیر شماره داکتر بگیر که حلال دستش زیاد کبود است امین: صحیست مه: نه لازم نیه خود خو به زحمت بدین مادر: ای گپا چیسته جان مادر تو دخترم هستی دستت زیاد کبود است🥺 مه: هاااا😔😢😢 دست مه خیلی درد میکنه بیخی رنگین بنفش شده خدایاا نمیام حق ازی فامیل ادا کنم
Show all...
#رمان : عشق_برادر #نویسنده : اقصا_تمنا #پارت : 37 لباس پوشیدم و آرزو هم که مادر آماده کرده بودن رفتم دهلیز مه : سلام نگاه همه سمت مه کشیده شد یک دختر مقبول بود و ایستاد شد فکر کنم نامزد حسین باشه خدی یو رو بوسی کردم بعد خوشامدی _ خوش آمدی حلال جان نامم مرضیه است نامزد حسین جان هستم مه: خش شدم مرضیه جان مم حلال هستم مرضیه: خوش آمدی جان خواهر مه: خوش باشین خواهر جان مرضیه: های جانم مه زیاد احساساتی شدیم چون بر اولین بار است که یک هراتی ره میبینم مه: لطف داری گلم مرضیه: پدرم هرات رفته بود و همیشه زیاد تعریف میکنه که زیاد مردم مهمانواز هستین مه: تشکر گلم شما هم مهمانواز هستین مرضیه: ولا زیاد آرزو دارم یک بار د هرات جان سفر کنم و از غذا هایتان بخورم مه: انشاالله بخیر بری مرضیه: میتانم دخترکی ته بگیرم مه: البته چری که نه بفرما مرضیه: چطو توانستی د ای سن کمت ولادت کنی حیران قدرت خداوند هستم مه: کار خدا است دگه🥹 حسین: خوش آمدی حلال جان بازم مه: تشکر خوش باشین حسین: حلال جان مادرم از سختی های که متحمل شدی برما گفت ازی باد خوار ای دنیا و او دنیای ما هستی هر چی نیاز داشتی بدون شرم برما بگو خوار جانم و دلت جمع باشه سختی های زنده گیت د پیش ما چهار نفر میمانه و قول میتیم که به هیچ کسی نگوییم خاطرت جمع باشه
Show all...