𝑯𝒖𝒈 𝒎𝒆
ᴡᴇʟᴄᴏᴍᴇ ɢᴜʏꜱ💚 Please stay with us •…• انتقادی پیشنهادی👇🏼 https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg4MjYzNDIy Talk to me👇🏼 @Imfwzybbot
Show more178Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
نمیدونم اسمشو بالغ شدن میشه گذاشت یا نه، ولی قبلنا خیلی حوصله داشتم، الان به وضوح خیلی کمتر شده، دوست ندارم دوستای زیادی داشته باشم، دوست ندارم موبایلم زیاد زنگ بخوره، نمیخوام راجع به قدمهای بعدیم به کسی توضیحی بدم، دوست ندارم دلیل رفتارام یا درمورد هرچیزی به کسی توضیحی بدم، حتی حوصله واکنش نشون دادن به کارای بد دیگران و حواشی که همیشه پیش میادُ ندارم، تو اون نقطه از زندگیمم که میخوام دورم خلوت و سکوت باشه تا ذهنم بتونه تموم تمرکزشو بذاره روی خودم، حال خودم، پیشرفت کردنم، زندگیم و آیندم..!
معرفی اپلیکیشن های کاربردی:
-اپلیکیشن hidden eye:اگه کسی بی اجازع رفت سر گوشیتون ازش عکس میگیره.
-اپلیکیشن propic:با این برنامه میتونی میتونی عکس پروفایلتو خوشگل کنی.
-اپلکیشنstory art: با این برنامه میتونی قابهای خفن برای استوریت بزاری.
-اپلیکیشنTempo:ویدیو تیکی رو با این برنامه بساز!
حرف کسی که ازتون بزرگتره رو حتما گوش بدین...
نه بخاطر اینکه درست میگه، واسه اینکه توی اشتباه کردن تجربهی بیشتری داره...!
عاشق رگ دست میشید
واسه همینه بهتون خیانت میکنن دیگه
دنبال رگ و ریشه و اصالت باشید!
+مارتیا داری نگرانم میکنی!! توروخدا بگو چی شده!
نفس عمیقی کشید و پرصدا بیرونش داد. دستهای همُ ول کردیم و مارتیا سمت صندلی کنار باغچه رفت و آروم گفت:
-بیا بشین.
نشستیم و زل زد به زمین.
+مارتیا دارم دیوونه میشم بگو!
.
رمان سفر عـشق🐱
#part465
لبخند جذابی زد و صورتشُ بهم نزدیک کرد، نگاهی به دور و برمون کردم و آروم گفتم:
+عشقم اینجا نه!
ولی دیگه دیر شده چون حالا لبهام میون لبهای گرم و آتشین مارتیا اسیر شدن و این میتونه شیرینترین اسارت قرن باشه!
منم بیتوجه به جمیعت که با قرار گرفتن لبهامون روی هم، باهم دیگه اووووووهی گفتن و بعضیاشون ریز ریز میخندیدن لبهاشُ غرق بوسه کردم..
رو صندلی مخصوص عروس دوماد نشستیم و کیک میخوریم، مارتیا با چنگال تیکهای از کیکُ به سمتم گرفت و گفت:
-عا کن!
سرمُ عقبی بردم و گفتم:
+بیخیال! نگو که از این لوس بازیا خوشت میاد!
ابروهاش بالا پرید، چنگالُ پایین برد و گفت:
-نگو که توام مث من اصلا دوس نداری!
+متنفرم!
کیکُ خودش خورد و گفت:
-چه عالی! گفتم شاید تو دوس داشته باشی واسه همین گفتم انجامش بدم!
با صدای فیلمبردار که روبرومون دوربین به دست ایستاده بود نگاش کردیم:
×آقا دوماد نمیخوای کیکی چیزی بذاری دهن عروس؟!
مارتیا صداشُ صاف کرد یجوری که انگار فیلمبردار حرف زشتی زده باشه، نمیدونم چه فکری کرد!
مارتیا گفت:
-نه!
منم در ادامه حرفش گفتم:
+این چیزا دیگه خز شده نرگس جان!
نرگس شونهای بالا انداخت و گفت:
×چمیدونم گفتم شاید دوس دارین فیلمتون رمانتیکتر بشه!
مارتیا نگاه ازش گرفت و چیزی نگفت. مامان که حواسش به حرفامون بود از اونور گفت:
-همین نگاههای سرشار از عشقشون واسه رمانتیک بودن کافی نیست؟!
نرگس سری تکون داد و رفت.
لایکی واسه مامان نشون دادم و چشمکی زدم که مامان لبخند زد و سری تکون داد.
هانا یهو اومد بینمون نشست و گوشیشُ برد بالا که مارتیا گفت:
-اوم هانا بنظرت نباید اینور یا اونور بشینی؟
×نه میخوام از خودم و ابجیم بگیرم!
مارتیا آهایی گفت و مشغول کیک خوردن شد. افسانه جلو اومد و چیزی به مارتیا گفت که من نشنیدم و توجهی هم نکردم. نمیدونم چرا حس میکنم افسانه امشب اصلا اکی نیست!
انگار همش تو خودشه و این یهجورایی منو نگران میکنه ولی نمیخوام با فکر کردن به چیزای بد اونا رو جذب کنم پس سعی میکنم فراموشش کنم و واسه عکس لبخند بزنم.
هانا چند تا عکس گرفت بعد اومد این طرفم نشست و گفت:
×شوهرخواهر حالا نگاه کن!
مارتیا همکاری کرد و هانا چند تا عکس سهتایی هم گرفت. بعد بلند شد و گفت:
×میبخشید خلوتتونْ به هم زدم!
بعد چشمکی زد و رفت که من گفتم:
+من که نمیبخشم!
همون طور که میرفت گفت:
×وقتی شب عکسا رو استوری کردم و قربون صدقت رفتم اون موقع میبخشی!
بعد یهو برگشت و گفت:
×اوه راستی تو شب نمیتونی ببینی، صبح میبخشی!
بعد خندید که من هینی کشیدم و مارتیا هم خندید.
-چقدر این خواهرت شَره!
+خیلی پرروعه!
هانا رفت دست عسل و یه رفیق خودش که مجبورم کرد دعوتش کنمُ گرفت و سهتایی رفتن وسط.. همه دارن کیک و دسر میخورن و فقط اون سهتا وسط هستن!
نگاشون کردم و گفتم:
+میشه منم برم؟!
-بشین عزیزم خودتُ خسته نکن! چقدر میخوای برقصی؟
+خب دوس دارم چیکار کنم! عروسیمهها! من نرقصم این کصخلا برقصن؟!
و با نگاه به اون سهتا اشاره کردم.
مارتیا پوفی کشید و تکیه داد:
-برو ولی زیاد جلفبازی در نیار.
ذوقزده بلند شدم و گفتم:
+باش!
رفتم وسط و وقتی من بهشون پیوستم برام دست زدن و کل کشیدن.
اشاره کردیم که ویدا و باران و ماری و ساتین هم بیان وسط.
اونا هم اومدن و حسابی ترکوندیم.. کم کم بقیه مهمونا هم بهمون پیوستن و پیست رقص پر شد از آدم.
انقدر خسته شدم که خودم رفتم نشستم. مارتیا نیست، نمیدونم کجا رفته!
از مامانش پرسیدم که گفت رفته بیرون هوا بخوره. سری تکون دادم و بلند شدم رفتم بیرون.
دیدم مارتیا تو محوطه داره قدم میزنه!
+عشقم؟
با صدام برگشت و نگام کرد.
-عزیزم اینجا چیکار میکنی؟ برو تو یخ میکنی!
به سمتش رفتم و گفتم:
+انقدر رقصیدم که از گرما دارم میپزم!
لبخند زد ولی من فهمیدم چقدر لبخند زدن براش سخته! فهمیدم یهچیزی شده و حسم درست بوده.. ای خدا من طاقت یه بلای دیگه رو ندارم! اونم برای بار دوم تو شب عروسیم!
+عشقم چیشده؟!
روبروش ایستادم و دستاشُ گرفتم.
-چیزی نیس قربونت برم. بریم تو.
آروم دستمُ کشید و خواست بره که من تکون نخوردم و صداش زدم:
+مارتیا!
نگام کرد و نفسی کشید..
+میگی چی شده یا نه؟!
-عزیزدلم چی داره بشه؟ اومدم یکم هوا بخورم مگه مامان بت نگفت؟
+آره ولی وقتی دیدمت فهمیدم یهچیزی شده! بگو مارتیا.. مگه ما زن و شوهر نیستیم؟ چرا ازم مخفی میکنی؟
جفت دستامُ محکم گرفت و بوسیدشون.. بعد تو چشمام زل زد و گفت:
-چیز مهمی نیس.. باور نکن ندونی بهتره.. نمیخوام امشبُ برات خراب کنم!
+همین الانشم خراب شد.. مگه میشه حال بدتُ ببینم و حالم بد نشه؟! حالا بگو.. بگو بذار یکم حرف بزنیم شاید بتونیم حلش کنیم!
سرشُ به دو طرف تکون داد و گفت:
-حل شدنی نیست.. ینی کاری از دست ما برنمیاد!
اگه روزه میگیری و به کسی که داره آب میخوره ، چپ چپ نگاه نمیکنی و سر تکون نمیدی ، دمت گرم!
اگه روزه نمیگیری و به یه روزه دار نمیگی دیوونه ای بابا اینهمه ساعت آب نمیخوری که چی بشه ؟، دمت گرم!
کلا همین که به کار کسی کار نداری و سرت تو زندگی خودته ، دمت گرم!