cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

شبی در پرروجا|ساراانضباطی

«﷽» معجزه‌ای به نام تو (فایل شده) شبی در پروجا (در حال تایپ) به قلم: "سارا انضباطی" نحوه پارتگذاری: هر شب پارت اول: https://t.me/peranses_eshghe/100587 شرایط vip: https://t.me/peranses_eshghe/107332 ارتباط با ادمین: @samne77

Show more
Advertising posts
11 739Subscribers
-1324 hours
-627 days
-12330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
عشقم رو دیدم...اما بی رحمانه دیدم! بی رحمانه....! نیلا را به رستوران موردعلاقه‌ام آورده بودم. قرار بود ناهار مهمانم باشد و از آن‌جایی که عاشق هر نوع غذای مفت و مجانی بود در عرض یک ساعت خودش را به من رساند. به مدیر رستوران که از دوستان آیین بود، سلامی کرده و  پشت همان میز دو نفره‌ای که انتخاب همیشگیمان بود نشستیم. گارسون منو را آورد و نیلا روی هوا از دستش قاپید. چشم و ابرویی برایش آمدم و به محض رفتن گارسون نالیدم: -من اینجا زیاد میام، آبرومو نبریا! چشم غره‌ای رفت:  -دختر عمه باید به هم‌نشینی با من افتخار کنی. تابی به گردنش داد: -ناسلامتی دکتر این مملکتم! حالا اگر عیب و ایراد دیگه‌ای نمی‌بینی یک لقمه غذا سفارش بدیم؟ یک لقمه غذایش پُرسِ چلو شلیشلیک مخصوص سرآشپز و یک سیخ جدا کباب برگ به همراه ماست و سالاد فصل بود. با فکر به ته مانده‌ی حسابم به خودم بابت این دعوت بی‌موقع فحش آبداری دادم و در مظلومیت یک پرس چلو کوبیده بدون مخلفات سفارش دادم؛ نیلا با لحنی جدی سفارشم را به جوجه کباب تغییر داد. اعتراضم فقط اخمش را غلیظ‌تر کرد: -تو مریضی، هر چیزی نباید بریزی تو معده‌ات، این نامزدت پس حواسش کجاست؟؟ با سرخوشی خندیدم: -آیین میگه وقتی به چشمات نگاه می‌کنم نمی‌تونم نه بگم. -برو بابا، حالمو بهم نزن. وقتی نگاه شاکی‌ام روا دید شروع کرد: -اجزای تشکیل دهنده‌ی کوبیده‌‌ اولیش نون خشک... انگشت دومش را بالا آورد: -آشغال مرغ -کم‌کم داری موفق میشی حالمو بهم بزنی ادامه نده. بی‌توجه انگشت سوم را بالا برد: -گربه با نگاهی که به بیرون رستوران گفت: -راستش رو بخوای دور و بر این رستوران گربه ندیدم!! -ااااااه ، دهنت ببند؛ باشه نمی‌خورم. چشمکی زد: -آفرین دختر، به حرف دکترا گوش بده. غذایمان را آوردند، هنوز لقمه‌ی اول از گلویم پایین نرفته بود که صدای باز شدن درب ورودی توجه‌ام را جلب کرد. اولش نشناختم، شاید هم مغزم صحنه رو‌به‌رویش را باور نمی‌کرد. آیین من، دست در دست دختری که ظاهرش زمین تا آسمان با من فرق داشت روبروی مدیر رستوران  ایستاده، خوش و بش می‌کرد. نور، با موهای مشکی شلاقی و کفش‌های پاشنه بلند، بازو به بازوی مردی که شانه‌هایش تکیه‌گاه و کلمات امید بخشش این روزها شیرینی جانم بود، دلبرانه می‌خندید. نمی‌دانم علایم حیاتی داشتم یا نه، اما ضربان قلب بیمارم در دهانم می‌زد. نیلا سر بلند کرد و نمی‌دانم چه دید که مبهوت  خط نگاهم را گرفت و به پشت سر برگشت حالا چهره‌اش در تیررس نگاهم نبود اما شانه‌های افتاده‌اش بیانگر همه چیز بود. من اما، مرده بودم؛ حتی زودتر از پیش‌بینی دکتر راد. سرمای دست‌های نیلا در جانم نشسته بود. دیدم مدیر رستوران خم شد چیزی در گوش آیین  گفت. سرش به ضرب سمت من چرخید، نگاهش می‌کردم بی‌هیچ روحی در بدن، انگار غافلگیری حقیقتی که مدت‌ها با حماقت از آن چشم پوشی کرده بودم حالا اینجا، آخرین دم و بازدم نفس هایم را هم ربوده بود. حالت ایستادنش، استیصالش، قدم‌های سست شده‌اس و سرگردانی و التماس نگاهش دیگر قرار نبود مرا به زندگی برگرداند. نه حالا که جهانم سیاه و سرد می‌شد، نه حالا که صدای جیغ‌های نیلا و فریادهای آیین را می‌شنیدم و نمی‌شنیدم. گفته بودم؛ می‌روم، اینبار برای همیشه، جدی نگرفته بود. هیچ‌وقت مرا جدی نمی‌گرفت. https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
Show all...
Repost from N/a
عشقم رو دیدم...اما بی رحمانه دیدم! بی رحمانه....! نیلا را به رستوران موردعلاقه‌ام آورده بودم. قرار بود ناهار مهمانم باشد و از آن‌جایی که عاشق هر نوع غذای مفت و مجانی بود در عرض یک ساعت خودش را به من رساند. به مدیر رستوران که از دوستان آیین بود، سلامی کرده و  پشت همان میز دو نفره‌ای که انتخاب همیشگیمان بود نشستیم. گارسون منو را آورد و نیلا روی هوا از دستش قاپید. چشم و ابرویی برایش آمدم و به محض رفتن گارسون نالیدم: -من اینجا زیاد میام، آبرومو نبریا! چشم غره‌ای رفت:  -دختر عمه باید به هم‌نشینی با من افتخار کنی. تابی به گردنش داد: -ناسلامتی دکتر این مملکتم! حالا اگر عیب و ایراد دیگه‌ای نمی‌بینی یک لقمه غذا سفارش بدیم؟ یک لقمه غذایش پُرسِ چلو شلیشلیک مخصوص سرآشپز و یک سیخ جدا کباب برگ به همراه ماست و سالاد فصل بود. با فکر به ته مانده‌ی حسابم به خودم بابت این دعوت بی‌موقع فحش آبداری دادم و در مظلومیت یک پرس چلو کوبیده بدون مخلفات سفارش دادم؛ نیلا با لحنی جدی سفارشم را به جوجه کباب تغییر داد. اعتراضم فقط اخمش را غلیظ‌تر کرد: -تو مریضی، هر چیزی نباید بریزی تو معده‌ات، این نامزدت پس حواسش کجاست؟؟ با سرخوشی خندیدم: -آیین میگه وقتی به چشمات نگاه می‌کنم نمی‌تونم نه بگم. -برو بابا، حالمو بهم نزن. وقتی نگاه شاکی‌ام روا دید شروع کرد: -اجزای تشکیل دهنده‌ی کوبیده‌‌ اولیش نون خشک... انگشت دومش را بالا آورد: -آشغال مرغ -کم‌کم داری موفق میشی حالمو بهم بزنی ادامه نده. بی‌توجه انگشت سوم را بالا برد: -گربه با نگاهی که به بیرون رستوران گفت: -راستش رو بخوای دور و بر این رستوران گربه ندیدم!! -ااااااه ، دهنت ببند؛ باشه نمی‌خورم. چشمکی زد: -آفرین دختر، به حرف دکترا گوش بده. غذایمان را آوردند، هنوز لقمه‌ی اول از گلویم پایین نرفته بود که صدای باز شدن درب ورودی توجه‌ام را جلب کرد. اولش نشناختم، شاید هم مغزم صحنه رو‌به‌رویش را باور نمی‌کرد. آیین من، دست در دست دختری که ظاهرش زمین تا آسمان با من فرق داشت روبروی مدیر رستوران  ایستاده، خوش و بش می‌کرد. نور، با موهای مشکی شلاقی و کفش‌های پاشنه بلند، بازو به بازوی مردی که شانه‌هایش تکیه‌گاه و کلمات امید بخشش این روزها شیرینی جانم بود، دلبرانه می‌خندید. نمی‌دانم علایم حیاتی داشتم یا نه، اما ضربان قلب بیمارم در دهانم می‌زد. نیلا سر بلند کرد و نمی‌دانم چه دید که مبهوت  خط نگاهم را گرفت و به پشت سر برگشت حالا چهره‌اش در تیررس نگاهم نبود اما شانه‌های افتاده‌اش بیانگر همه چیز بود. من اما، مرده بودم؛ حتی زودتر از پیش‌بینی دکتر راد. سرمای دست‌های نیلا در جانم نشسته بود. دیدم مدیر رستوران خم شد چیزی در گوش آیین  گفت. سرش به ضرب سمت من چرخید، نگاهش می‌کردم بی‌هیچ روحی در بدن، انگار غافلگیری حقیقتی که مدت‌ها با حماقت از آن چشم پوشی کرده بودم حالا اینجا، آخرین دم و بازدم نفس هایم را هم ربوده بود. حالت ایستادنش، استیصالش، قدم‌های سست شده‌اس و سرگردانی و التماس نگاهش دیگر قرار نبود مرا به زندگی برگرداند. نه حالا که جهانم سیاه و سرد می‌شد، نه حالا که صدای جیغ‌های نیلا و فریادهای آیین را می‌شنیدم و نمی‌شنیدم. گفته بودم؛ می‌روم، اینبار برای همیشه، جدی نگرفته بود. هیچ‌وقت مرا جدی نمی‌گرفت. https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
Show all...
Repost from N/a
بهترین رمان های عاشقانه اینجاست❤️‍🔥 🖤وقتی شوهرمو دست تو دست زنی دیدم که من نبودم قلبم ایستاد 🩷بخاطر دخترونگی نداشته ام مجبور شدم پیشنهادازدواج مردی رو قبول کنم که  اصلا نمی شناختمش! ❤️ عاشق شوهرم بودم اما اون دلباخته زنی بود که یکبار ترکش کرده بود و حالا برگشته بود... 💜عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود... 🩵رقابت بین دو دوست بر سر بدست آوردن  رییس جذاب ومغرور ❤️شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم‌ رفت 🤎 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما... 💜لینک رمان های آنلاین اینجاست 💛ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه 💙گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه 💚مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که... 🧡شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت ❤️عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی 🩵شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه 💜برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ... ❤️دوست داشتنش ساده نیست 🩶دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب... 🧡دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد... 🩷مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه 💛دختر۱۵ ساله ای که تو شب حجله اش با شوهردکترش می‌فهمه... 💙لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش! 🩷صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند... 🤎دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود 💜عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل 🩵دختری که سه ازدواج ناموفق داره 🧡برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او... ❤️اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم 🩷صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم 🤍پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی 💜عشق تا بینهایت 🩷عشق عجین شده خون و باروت 💚ازدواج دختری مذهبی با افسر پلیسی که بهش تجاوز کرده 💙عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی ‌ 🩶عروس خون‌آشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه 💜عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی ❤️رابطه دو زوج کاملا متقاوت از هم 💚مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی.. 💛ازدواج اجباری با قاتل زنم. 💜راز مرموز ماه کامل باعث یه انتقام عجیب از یه موجود خیالی شد! 🤍آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود. 💛عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی 🩷عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند... 🩵وقتی که یک دختر عاشق میشود 🤎من واقعیتم که دردهای بی‌اغراق زندگی، روی دوشم سوارند! 💙شوهرم مرد اما مجبورشدم به عقد برادرشوهرم دربیاد 🧡پسر عکاس عاشق خواننده معروفی شد که دنبال انتقامه 🩷ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته 🩵بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام 💜دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه... 🩶انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک 🧡جنگ بین عشق ونفرت 🤍پسرخاله ام بهم تجاوز کرد ❤️دختره با شکم برامده برگشت خونه. بچه رو ازش گرفتن و اون رو به مرد دادن که 🩵عشقم بهم خیانت کرد 🖤شایان و ماهلین در حالی باهم آشنا می‌شوند که از هم متنفرند. اما سرنوشت بازی دیگری درسر دارد. 🩶هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون 💙رابطه‌ای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز 💛بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم می‌خواست که... 🤍دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره... 🧡مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود 🩵 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم!
Show all...
Repost from N/a
-نمی‌خوامش مادر من! ** جعبه‌ی حلقه‌ها را با ذوق در دستم جابه‌جا می‌کنم و مقابل آینه می‌ایستم. چشمانم از خوشی برق می‌زنند و لباس سفید در تنم می‌درخشد. امروز قرار بود عشق کودکی‌ام به ثمر برسد. قرار بود من خانم خانه‌ی آرمان شوم و فقط خدا می‌دانست چه ذوقی در دلم برپا بود. نسیم از بیرون صدایم می‌زند. -چشمان جان؟ بیا مامان، همه منتظر توان. "اومدم"ی می‌گویم و با قلبی که امروز سر از پا نمی‌شناسد به سمت در پرواز می‌کنم. تمام فامیل در سالن خانه دور هم جمع بودند.. چشم می‌چرخانم و با ندیدن آرمان نمی‌دانم چرا دلم شور می‌افتد. -نسیم؟ آرمان کجاست؟ -از محضر بهش زنگ زدن گفتن اون زودتر بره ما دنبالش بریم. استرس به جانم می‌افتد، مگر می‌شد از محضر داماد را زودتر فرا بخوانند؟ رفته بود؟ بدون عروسش؟ نگاه همه را با جمله‌ی نسیم روی خودم حس می‌کردم. لبخند می‌زنم: -پس بریم تا دیر نشده. سنگینی نگاه‌ها آنقدر زیاد است که برای فرار، زودتر از همه بیرون می‌زنم و به محض پا گذاشتن در کوچه، با دیدن ماشین آرمان از ذوق بال درمی‌آورم. به سمتش پرواز می‌کنم. آمده بود؟ مرد مهربانم آمده بود؟ اما در ماشین زودتر باز می‌شود و به جای آرمان، دختری قد بلند و جذاب پیاده می‌شود. سرجایم خشک می‌شوم. او دیگر که بود؟ به سمتم می‌آید و صدای طنازش پر تحقیر در کوچه می‌پیچد و به گوشم می‌رسد: -شما باید دختر عمه‌ی آرمان جان باشی درسته؟ آرمان جان؟ چطور جرئت می‌کرد جان به ناف کسی که قرار بود تا ساعتی دیگر همسر من شود ببندد؟ -حتما با این سر و وضع منتظری که آرمان بیاد و برین عقد کنین نه؟ بلند می‌خندد و کلامش جانم را می‌گیرد: -به نظرم با این سر و وضع دلقک مانند زیاد تو کوچه واینستا. چون آرمان تا صد سال دیگه هم نمیاد. ناباور نگاهش می‌کنم و دستانم یخ می‌کنند. چه می‌گفت؟ صدای جیغ عمه از داخل خانه نگاهم را به آن سمت می‌کشد و دختر زیبای مقابلم نچ نچی می‌کند. -اوه. فکر کنم خبر به اهل خونه هم رسید. سوئیچ را داخل دستانش می‌چرخاند و پوزخند برنده‌ای به رویم می‌زند: -شوی داخل خونه رو از دست نده. وقتی آویزون پسری که نمی‌خوادت می‌شدی باید فکر اینجاشم می‌کردی. عقب عقب می‌رود. -آرمان دوستت نداره. اخه کی عاشق ادم آویزونی مثل تو میشه؟ باور نداری برو از زبون خودش بشنو. منم برم دنبال آرمان. معلوم نیست بچه کجا اواره شده. برم ارومش کنم. نفس کشیدن را از یاد می‌برم.. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ این دختر از کجا سبز شده بود وسط زندگی‌مان... وسط مراسم نامزدیمان‌. همانند مرده‌ها داخل خانه می‌شوم و همان دم ورود نسیم را می‌بینم که با گریه رو به کسی که پشت خط است فریاد می‌زند: -وای آرمان. این بچه می‌میره. اینقدر بی‌رحم نباش. نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس.... نگاه همه را روی قامت خمیده‌ام می‌بینم. و صدای آرمان که روی بلندگو بود در خانه می‌پیچد: -نمی‌خوامش مادر من! نمی‌خوامش! حالا خودتون برید براش شوهر پیدا کنید. و من می‌میرم. چشمان عاشق درونم می‌میرد اما نمی‌دانم خدا چه توانی به پاهایم می‌دهد که می‌ایستم و سعی می‌کنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمی‌گذاشتم بیشتر از این خردم کند. اشک‌هایم را به بند می‌کشم و قفل و زنجیرشان می‌کنم تا مبادا بیرون بریزند و می‌خواهم لب باز کنم که صدای مردانه و پر ابهتی قبل از من در خانه می‌پیچد: -چشمان هم نمی‌خواست با این پسر ازدواج کنه. من وقت محضر گرفتم. با ناباوری، سرم به طرف او برمی‌گردد. مردی که با شانه‌هایی برافراشته، محکم و پراخم به همه که خیره‌اش هستند زل زده... مردی که باز هم ناجی‌ من و غرورم شده بود. مثل تمام این روزها... https://t.me/+FRiXxowrhA5kMzM0 https://t.me/+FRiXxowrhA5kMzM0 https://t.me/+FRiXxowrhA5kMzM0 #چشمانی_بی_جهان کاری بی نظیر از #مینا_شوکتی
Show all...
Repost from N/a
#پارت۹۰ _نوک سینه هام سفت شده! اگه شیر نیاد چکارت کنم مامانی؟ صدای باز شدن در را شنید و سریع سینه های سفیدش را پوشاند. _چرا گریه می‌کنه بچه هی؟ نیلرام با بغض نگاهش کرد. _چیزه... من چند وقته از شیر سینه هام بهش میدم، حالا بچه عادت کرده. اما... با خجالت سر پایین انداخت که گونه هایش رنگ گرفت. _حالا دیگه سینه هام و نمیگیره، یعنی سفت شدن بچه نمیتونه مک بزنه. پسرک جلو رفت. _ننه من خونه نیست که برات یه کاری بکنه. بریم دکتر؟ دخترک سریع لب گزید. _هنوز دنبالم میگردن اون خانواده، از طرفی هم بابام می‌فهمه و من خجالت زده میشم. آه کشید و ادامه داد. _چه میشه کرد! بچه مجبور میشه دوباره به شیر خشک پناه بیره. اما دست بزرگ و داغ مرد روی بازویش نشست. - من مک بزنم چی؟ شوهرتم به هرحال! نیلرام بیشتر لبش را فشار داد و چشم بست. - نمیشه... اما وقتی صدای گریه‌ی بچه بیشتر شد، مهزاد ملافه را کنار زد. - بچه هلاک میشه! - آقا مهزا... آه! با آه کشیدنش، پسرک کامل نوک سینه‌اش را به دهان کشید و...💦🔥 https://t.me/+QWl3TknXZvk4YmFk https://t.me/+QWl3TknXZvk4YmFk https://t.me/+QWl3TknXZvk4YmFk https://t.me/+QWl3TknXZvk4YmFk آخ نگم از جذابیت و سکسی بودن پسر این رمان💦🫢 یه پسر کُردِ غیرتی و خوش هیکل! از اون پسرای کُردِ چش ابرو مشکی و سکسی که آتیشش خیلی تنده و...🫠🔥 اینجا پسره عاشق یه بیوه میشه و به بهانه اینکه دختره رو همه ترک کردن، عقدش می‌کنه و...🔞🙊 https://t.me/+QWl3TknXZvk4YmFk https://t.me/+QWl3TknXZvk4YmFk پارت واقعی رمانشههه💦🤤 . .
Show all...
Repost from N/a
ایشونی که میبینید بهش میگن سرگرد محمد ساعی. یه سرگرد خشن و بداخلاق که دوماه دیگه عدوسیشه و حسابی عاشق زنشه. ماجرا از اونجایی شروع میشه که یه خانوم خلافکار با ۳ کیلو کوکائین میاد تو انبار برنج بابای آقا محمد و خودشو وبال گردن سرگرد ما میکنه😁 حالا ماجرا از جایی شروع میشه که زن آقا محمد به خاطر دیدن این دوتا باهم ازش طلاق میگیره و اقا محمدمون که حسابی دلش شکسته میخواد دق و دلیشو سر برفین خانوم زبون دراز ما خالی خالی کنه🥺😂 یه عاشقانه شدیداً طنز و زوجی که یک ساعت کنار هم آروم ندارن و میزنن تو سرکله هم. https://t.me/+ioCXyAHozQEwODk0 https://t.me/+ioCXyAHozQEwODk0 امان از روزی که برفین خانوم عاشق محمد شه و با سلیطه گری چش و چال کسی که نگاه چپ به شوهرش بندازه رو دربیاره🥹🥹😂😂
Show all...
Repost from N/a
--ماشاالله چه سینه های درشتی...مال خودته دخترم....؟! موهایش را از روی صورتش کنار زد و متعجب نگاه زن کرد: جانم حاج خانوم...؟! حاج خانوم نخودی خندید: مادر سوتفاهم نشه برای امر خیر میخام...! ابروهایش اینبار روی به موهایش چسبید... -سینه های من چه ربطی به امر خیر داره خانوم...؟! زن چادرش را درست کرد و نگاهی به این طرف و ان طرف کوچه کرد و آهسته گفت: ببینم از این عملیا که پروتز میکنن که نیست...؟! -وا...؟! شما به سینه های من چیکار دارین خانوم...؟! حاج خانوم پشت چشمی نازک کرد: الله اکبر دخترجون.... من چیکار به سینه های تو دارم... ماشاالله مبارک صاحبشون باشه...!!! برا خودم نمیگم که... خب حالا عملی که نیست...؟! رستا خنده اش گرفت. حاج خانوم همسایه زیادی پیگیر بود و به شدت کنجکاو شده بود که هدف این زن چه می توانست باشد... -سینه هام طبیعیه خانوم... عملم نکردم... خیالتون راحت شد...؟! چشمان زن برق زد: ماشاالله هزار ماشاالله، همچین این سینه ها به این قد و بالای ظریفت نمیاد اما خب منم بر حسب وظیفم مجبورم...!!! انشاالله که هشتاد هست...؟! - سوتین ۸۵ می بندم اما ببخشید دقیقا چه وظیفه ای...؟! -می خوام برای پسرم یه زن خوشگل بگیرم که همچین به دلش بشینه دیگه...!!! -اونوقت با سینه های بزرگ قراره به دلش بشینه...؟! - راستش حاج آقامون سینه های بزرگ خیلی دوست داره... خب از اونجایی که پدر دوست داره، پسرم باید دوست داشته باشه... من و نبین دخترم از اول کوچیک بود، اینا کار... حاجیمونه...!!! زن با خجالت خندید و رستا مات و مبهوت نگاهش به سینه های بزرگ زن افتاد و دهانش باز ماند. -ماشاالله دستای حاجیتون برکت داده...!!! -اره مادر ۷۵ گرفته، ۹٠ تحویل داده... البته تو خودش بزرگ هست، زحمت پسرم کمتره عزیزم، تمرکزش و میزاره برای چیزای دیگه...!!! -اونوقت از کجا مطمئنین پسرتون مورد پسندم قرار می گیره...؟! حاج خانوم نگاه پر شیطنتی بهش انداخت: من با باباش زندگی کردم، مطمئن باش پسرمم از باباش کم نداره...!!! -چی کم نداره...؟! -مثل باباش قد بلند ورشیده... خوش هیکل و خوش تیپ هم هست از اینا هست که روی بالاتنه هیکلش کار کرده و همچین تیکه تیکه حض می کنی تازه...!! خم شد و آرام تر گفت: علاوه بر اون خودمم خیلی تقویتش کردم...می دونم مثل باباش اونقدر داغ و خشنه که همش دلت می خواد شبا.... آره مادر بفهم دیگه...!!! اصلا ۸٠ درصد زندگی زناشویی به همین شب و رابطه سکسیشه...!!! فک دخترک به زمین چسبید: چه حاج اقای هات و سکسی دارین حاج خانوم...؟! -ایشالله قبول کنی نصیب تو هم میشه...!!! 😂😂😂😂😂😂 https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk حاج خانوم رفته تو کوچه دختره رو خفت کرده ازش می پرسه سینه هات مال خودته یا عملیه....؟! 🤣🤣🤣🤣 میگه برای پسرم میخوام... اخه پسرش مثل حاجیشون ۷۵میگیره، ۹٠تحویل میده.... 😂😂😂😂 خدایا یکی از این حاجی ها نصیب بفرما... الهی امین😂😂 https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
Show all...
بگذار اندکی برایت بمیرم.... 💋

تا انتها رایگان... پنج شنبه و جمعه پارت نداریم... بدون سانسور🔞 وانشات فقط در vip❌ دشنه به زودی @roman_reyhaneniakaam

Repost from N/a
نگار در جاده سرسبز شمال ماشین می‌‌راند و به پهنای صورت اشک می‌‌ریخت... آمدنش خیلی قشنگ بود اما رفتنش تلخ‌‌ترین خاطره‌‌ای شد که از این مسافرت در ذهنش ماند! با خشم و اندوهی که لحظه به لحظه درونش اوج می‌‌گرفت پا بر پدال گاز ‌‌فشرد تا زودتر از آن ویلای لعنتی دور شود! همان لحظه متوجه شد ماشین پشت سری مرتب برایش بوق می‌زند... با حالتی عصبی سر چرخاند و چشمش به مهرداد افتاد که از او می‌‌خواست کنار بزند. خشم در وجودش چندین‌‌برابر شد! پایش را محکم‌‌تر بر پدال گاز فشرد و از او دور و دورتر شد... مهرداد هم با سماجت بیشتر پا بر پدال گاز فشرد و لحظه به لحظه به او نزدیک‌‌تر شد. نگار از چندین ماشین سبقت گرفت و دل جاده را شکافت. در آن لحظات استرس‌‌زا گوشی‌‌اش مرتب زنگ می‌‌خورد. اشک را با شدت از گونه پس زد. گوشی را کنار گوش برد و با صدای بلند و لحنی جدی جواب داد: ـ دنبال من نیا! بین من و تو همه چیز تموم شده. صدای آشفته‌‌ و شتاب‌‌زده‌‌ی مهرداد گوشی را پر کرد: ـ من نمی‌دونم اون عطر چطوری تو وسایلم اومده ولی یه نگاه به این‌طرف بنداز... نگار بی‌‌اراده سر چرخاند. ماشین مهرداد درست به کنار ماشین او رسیده بود و با هم موازی شده بودند... مهرداد دستش را از شیشه بیرون آورد و در حالی‌‌که سرعت ماشین را کم کرده بود شیشه‌ی عطر را رها کرد! رایحه‌ی دلپذیر و خوش‌‌بوی عطر در هوا پراکنده شد و لحظه‌ای بعد زیر حرکت تند ماشین‌ها خرد شد و چیزی از آن باقی نماند! نگار اما پوزخندی بر لب نشاند و با بی‌‌اعتمادی جواب داد: ـ دفعه‌ی قبلم گفتی اون عطرو شکوندی ولی بازم تو زندگیمون پیدا شد! گوشی مهرداد بوق خورد. یک نفر پشت خط آمده بود. سهند بود که از لحظه‌‌ای که مهرداد ویلا را ترک کرده بود او را تعقیب کرده و اکنون صدایش سراسر نگرانی و اضطراب بود: ـ مهرداد! لعنتی بذار اون بره! داری با این دیونه‌بازیات جونشو به خطر می‌ندازی. اما مهرداد که تا نگار را به ویلا برنمی‌‌گرداند آرام نمی‌‌نشست، با خشم فریاد زد: ـ تو دخالت نکن! خودم می‌‌دونم دارم چی کار می‌‌کنم! صدای سهند هم به فریادی رعدآسا بلند شد: ـ تازه خوب شده!!! می‌خوای دوباره تصادف کنه؟!! مهرداد همان‌‌طور که با چشم ماشین نگار را که لحظه به لحظه از او دورتر می‌‌شد، تعقیب می‌‌کرد با صدای بلند و لحنی درمانده گفت: ـ داره اشتباه می‌‌کنه! نمی‌‌تونم بذارم همین‌‌طوری بره! با حالتی عصبی هندزفری را از گوش کند و فرمان را چرخاند و به نرمی و با سرعت پیچید جلوی ماشین نگار و اجازه نداد بیشتر از این پیش رود!... سهند هم جلوی ماشین مهرداد پیچید و حالا سه ماشین پشت سر هم متوقف شده راه را بند آورده بودند! https://t.me/+9DI3nXGCGfthNjI0 https://t.me/+9DI3nXGCGfthNjI0
Show all...
Repost from N/a
به شهر رنگارنگ رمان خوش اومدید😍 رمان دلخواهت رو‌از لیست زیر پیدا کن و از خوندنش لذت ببر❤️ عطر https://t.me/+9DI3nXGCGfthNjI0 ❤️ جامانده https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0 🎀 بی گناه https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk 🕊 روایت های عاشقانه https://t.me/+wOEbmzMd5INiYjRk 🧊 کافه دارچین https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0 ☕️ قاب سوخته https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi 🔮 منشورعشق https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0 🎼 فودوشین https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0 🎾 کلبه رمان های عاشقانه https://t.me/+4R6qpgXBinUxOTg0 📚 سونای https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ 🍷 آشوب https://t.me/+JA_ztMH7bANkMWRk 💝 وصله ناجور دل https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk ☕️ سایه ی سرخ https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0 🌰 پناهگاه طوفان https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh 🍕 لوتی اماجذاب https://t.me/joinchat/VT1nRkXbjMJlNTRk 🎷 منتهی به خیابان عشق https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4 🎲 سنجاقک آبی https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🧩 یک روز به شیدایی https://t.me/+zifHrlN32FIyYTVk 💔 چشمآهو https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0 🪶 آناشه https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk 🎭 روزهای سفید https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0 🦋 شب های پاریس ماه نداشت https://t.me/+znZrAk1TDUZhNzk0 🌜 ماهرو https://t.me/+wBeUk_vb119hNjc0 🍒 شاهزاده یخ زده https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0 🧀 ازطهران‌تاتهران https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0 🍍 گود من https://t.me/+6kO-xJZMHKpjODc8 🧛 عاشق بی گناه https://t.me/+ZX0tzSCYlTQyNmZk 💄 بیا عشق را معنا کنیم https://t.me/+OCmbm9KmMnBkMTFk 🐠 جدال دو عین https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk 🤡 ماه عمارت https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg 🍀 سالیز https://t.me/+7c77UZ1Xr5k3OTA8 💅 هایش https://t.me/joinchat/RaaqCdplvPFp_Ipz 🥬 لیرا https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0 🦊 ویرانه های سکوت https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX 🥝 سبوی شکسته https://t.me/+9YhXOZ1bfwg0NzI8 👀 شیطان مظلوم من https://t.me/+sqxmYYtdmnk0NGU0 👄 دلقک قاتل https://t.me/+VGUDLQIKCSw5NGI8 🎭 طعمه‌ هوس https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8 ☂ سرنوشت ما https://t.me/+LUgE9CRE6MhkNDlk 🥃 مضطر https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f ☃️ فراموشی دریا https://t.me/+jHupb8WZil8yMzhk 🌊 لمس تنهایی ماه https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs 🌙 تبار https://t.me/+_YxoeeEfQss4MGVk 🔮 ضربان https://t.me/+feDAzk7KXQ84MWQ0 💰 مودت نوشکفته https://t.me/+Vyde_aMYHJA0NWI0 🎄 ارور ۴۰۴ https://t.me/+e7Pxuf10IVdkNWJk 🍓 سی سالگی https://t.me/+GkymMdrhpaAxNTE0 🎯 ترفنج https://t.me/+TO8RyEk4NQMxZmVk 🥭 قرار نبود عاشق شیم https://t.me/+m3ELnbYGyV8xMTlk 💝 لیلی درسیسیل https://t.me/+9IL05T6OAEo1YmU0 🌎 رمانخانه آتی https://t.me/+o70dmih471YxN2E0 ✨ خواب https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0 💀 جوخه‌ ی‌تقلا https://t.me/+n342BLRGbCYwM2Fk 🧶 چشم های آهیل https://t.me/+EQ36tGfAf380M2M0 👀 برزخ عشق https://t.me/+q3RDwHazQq02YmJk ❤️ خانم ریزه میزه من https://t.me/+IriDIdGgs3FlMjJk 🎄 جواهری در قلب https://t.me/+TzSkolMi49diNmE0 👣 کد عشق https://t.me/+XnoTF7qmQyJjNzk0 💍 گناه من https://t.me/+BMNTq72RcpYyN2Y0 🦋 زخم دل https://t.me/+30Jm6-CnAvU5Y2Y0 🫀 آرامش یک طوفان https://t.me/+FrTtEfbimrY4NjRk 🐝 اسپار https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0 🪐 دنیای تاریک https://t.me/+NZJC-Zf4oIA2YjJk 🦆 تروسکه https://t.me/+BClzorDpHQI4YTc0 💝 این شهر مرا باتو نمی خواست https://t.me/+WV-Si4Z1sEQyYzVk 💔 رمانسرای ایرانی https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0 ✨ رمان های آنلاین https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0 🧶 جال https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk 👓 طلا https://t.me/+kC7FObK-LxphMWY0 💄 منفصل https://t.me/+jBtyLurwbX9mODM0 🌈 به تودچارگشته ام https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk 🌻 باران عشق وغرور https://t.me/+tzq53_IQjbZjNjRk ☔️ به جهنم خواهم رفت https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk 🐾 وکیل تسخیری https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8 🌸 دلیبال https://t.me/+Z44uQuiyJCIxODFk 🐚 فگار https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0 👽 کوارا https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk 🪵 دیافراگم https://t.me/+B2CA8Os4wWwwN2Y0 🌹 عروسک آرزو https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw 💝 شبی در پروجا https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk 🌵 گلاویژ https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ 🍂 دل بی‌جان https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0 🐝 راز مبهم https://t.me/+-47jRFH3qFJmYTVk ⭕️ طلوع خورشید https://t.me/+_vQPpaFQIsw4ZmNk 🌞
Show all...