cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

༄YES OR NOT?!

تا حالا راجب غم از دست دادن چیزی شنیدی؟... لینک ناشناس: https://t.me/BiChatBot?start=sc-571143-fVjQHPe

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
499Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Part 38 _ _ _ از دست دادن سه کلمه بیشتر نیست ولی به اندازه سال‌ها یا حتی قرن‌ها شکنجه‌ و درد بهت القا میکنه اونم فقط در عرض یک ثانیه... یک ثانیه‌ای که به اندازه‌ی فروپاشی تمام وجودت طول میکشه...! و من وجودم رو ازدست دادم...وجودی که توی اون خلاصه شده، هست و خواهد بود. بال‌هاش رو باز نکرده پرواز کرد؛ فرشته‌ی ِمن اوجی به اندازه‌ی سقوط حقیقی ایکاروس داشت و من باعثش شدم... باعث خاموش شدن خورشید طلایی زندگی همزمان با باز شدن در اتاق از جاش پرید و سمته مردی که با خستگی دستکش های پزشکیشو در می اورد رفت _ حالش چطوره؟ مرد نگاه و لبخند مصنوعی ای روی صورتش نشوند: خیلی خوش شانس بود که زنده موند ضربه ی بدی به مغزش وارد شده! ناخوداگاه صداش بالاتر رفت _ یعنی چی؟! مرد برای اروم کردنش اروم به شونش زد: اروم باش پسرم تا وقتی به هوش نیاد نمیشه دقیق تشخیص داد ولی قطعا مشکلاتی براش به وجود میاد برای تشخیص و درمان باید صبر کنیم تا به هوش بیاد با رفتن مرد اروم گوشه ی دیوار فرود اومد... چیکار کرده بود؟ چطور تونسته بود اینکارو کنه؟ حتی لمسشم نکرده بود و اون پایین افتادن از تراسو به لمش شدنش توسط اون ترجیح میداد؟ قبل از اینکه به بغضش فرصت شکستن بده صدای فریاد سپنتا تو فضا پیچید : تو یه روانی با امیر چیکار کردی؟! کلافه دستاشو بین موهای بهم ریختش کشید و از جاش بلند شد _ صداتو بیار پایین : صدامو بیارم پایین؟ تو از تراسه خونت پرتش کردی پایین! _ اروم باش! : من امیرو ازینجا میبرم _ امیر قرار نیست جایی بیاد قبل از اینکه دوباره صدای دادش بلند شه محکم دهنشو گرفت از راهرو بیرون کشیدش _ بهت میگم اروم بااش! با سوزشه سمت راست صورتش نفسشو کلافه بیرون داد محکم یقه ی سپنتارو گرفت صداش اوج گرفت _ با چه جرئتی اینکارو کردی؟!!! : دهنتو ببند و بزار امیرو ببرم _ اون ماله منه قبل از اوج گرفتنه دعوا دانیال ازهم جداشون کرد: شما دوتا اینجا چه غلطی دارید میکنید؟! سپنتا تهدید وار انگشتشو سمتش گرفت : من امیرو از اینجا میبرم _ تو خی... دانیال اروم عقب هلش داد: برو پیشه امیر _ ول... : بهت میگم برو! _ تو هیچ غلطی نمیتونی کنی! سپنتا پوزخندی زد: میبینیم اقای هادیان! ... دانیال بعد از سی دقیقه تهدید بالاخره سپنتا از بیمارستان بیرون رفت... گوشیش رو از جیبش بیرون اورد بین مخاطباش شخص مورد نظرشو پیدا کرد انگشت‌هاش خیلی سریع روی کیبورد گوشیش فرود میومدن با تموم شدن کارش متن رو فرستادو مطمئن شد به دست اون‌دوتا رسیده باشه... عینکش رو از روی چشماش برداشت و با ارامش سمت اتاقی که امیر توش بستری بود قدم برداشت، با دیدن رهام که کنار تخت خوابش برده بود تلخندی زد: حق با تو بود رهام وقتی مغزو از کار بندازی همه‌چیز دچار هرج‌ومرج میشه! حسش میکنم؛ خیلی آروم و پیوسته‌ جریان داره، ولی حسش میکنم! با هر نفس با هر تلاش دوباره یه ترک دیگه به شیشه‌ی‌روحم اضافه میکنم... ولی هیچوقت فقط خودم تنها نبودم هوممممم... فکر کنم هرگز کلمه‌ی 'من' کاربردی نداشت! همیشه ما بود، من و هیولایی که همراهم بود. ولی خیلی وقته گمش کردم؟ نمیدونم من کامل تبدیل شدم به اون یا اون تصاحبم کرده و داره کنترلم میکنه..؟ شایدم الان اعماق یه دره تاریک و نمناک حبس شدم؟! نمناک از افکار تیره و قرمز و عذاب‌آور و خیلی حس دیگه که حتی نمیتونم با کلمات توصیفشون کنم. این فقط زجر ناتمومیه که باید تا وقتی هنوز ذره‌ای اکسیژن توی بدنم جریان داره با خودم حملش کنم. خیلی سخته که یه همسفر اجباری داشته باشی یه چیزی که اجازه‌ی انتخاب بهت نده حتی در حد گفتن آره یا نه(yes or not)...! ولی به‌هرحال اینو ادامه دادمش و اسمش برای بقیه زندگیه، هه زندگی! برای زندگی کردن باید اول زنده بود و کی گفته که من بیشتر از 6 سال زنده موندم؟ ذهنی که باید داشته باشم الان کتابخونه‌ای شلوغ و پر از کتاب‌های نیمه تموم و برگ برگ ‌شده‌س...و حتی روحی که میتونستم داشته باشمش هم الان گردبادی از شن‌های خاطرات سوخته و خواسته‌های بربادرفته‌س... هر ثانیه صدای پر از دردش توی گوشم میپیچه "هرجور شده زنده بمون و چیزهایی که برای خودت هست رو پس بگیر." پس هنوز هم ادامه میدم یا من نابود میشم یا تو! عقب‌گرد کرد و آروم در رو بست
Show all...
سلاام پارت جدید در دست احداثه/اهداث/احداس؟😂
Show all...
فوت کنیم اینجارو خاک گرفته😂
Show all...
. . Where the lovers go when they are tired? ✨:>
Show all...
Part 37 _ _ _ ‏در ‎پزشکی دستور عجیب و مهیبی داریم: No DNR این اصطلاح وقتیه که پزشک از بازگشت بیمار قطع امید کرده. فرمان قتل نیست بلکه فرمان پذیرش ‎مرگ و تسلیم در برابر تقدیر یا هر اسم دیگری که شما براش انتخاب می‌کنید ما تو ‎زندگی گاهی نیازمند این دستوریم اقرار به ناتوانی در تغییر شرایط... رینگ مشکی رنگشو از توی انگشتش بیرون کشید و گوشه ی اتاق پرت کرد دیگه تعهدی نبود که به نشونه ی احترام بهش بخواد رینگی بندازه! با نشنیدن صدای رینگ با زمین پتو رو از روی صورتش کنار زد و خط پرتابشو با چشم دنبال کرد که به کتونیای مشکیش رسید... بی‌تعادل از روی تخت پایین اومد حالت تهوع سرگیجه ی سرسام اور صدای بلند افکارش همه و همه باعث میشد درک محیط اطرافش واسش سخت‌تر شه اروم دستشو به دیوار گرفت و سمت جایی که رینگ رو پرت کرده بود رفت‌و از توی کفشش بیرون اوردش اینبار زیر تخت پرتش کرد... همونجا کنار دیوار نشست که علامت چشم ِسرخه گوشه‌ی لژ کفش توجهش رو جلب کرد اون یکی از کتونیای خودش بود و این یعنی توی لژش یه کاتِره! به سرنوشت اعتقاد دارید؟ مثل موقعی که رینگ ِتعهدت به یه مرد میوفته دقیقا جایی که بهت میگه باید از دستش فرار کنی! قبل از اینکه افکار مختلفش به مغزم هجوم بیارن کفی ِکفش رو در اورد و کاترو بیرون کشید،سالم بود! چند بار سرشو به دیوار پشتش کوبید تا شاید درد تمرکزش رو بالاتر ببره و ضعف ِجسمی و روانی‌ش رو از بین ببره شقیقه هاشو بیشتر بین انگشتاش فشرد و به اطرافش نگاه کرد قطعا از در بیرون رفتن احمقانه‌ترین گزینه پیشِرو بود... نگاهش رو سمت پنجره ی اتاق چرخوند کاترو محکم تر توی مشتش فشار داد ضعف روانی و جسمیش در اثر شکی که بهش وارد شده بود بیشتر از پنیک‌هایی بود که معمولا دچارشون میشد؛ تقریبا همه چیزو تار یا چندتا میدید و حتی از لحاظ روانی هم قدرت تصمیم گیری درست رو نداشت! قرص‌های لعنتیه ارتا! اروم نوک تیز کاترو توی قفل پنجره چرخوند بعد چند دقیقه تلاش بالاخره صدای تق باز شدن قفل پنجره توی گوشش پیچید نگاه سریعی به ارتفاع بالکن انداخت... حدود ۱۰ متر بود یعنی اگر با پاهاش و درست فرود میومد نهایتا مچ یکی از پاهاش میشکست! ناخوداگاه لبخندی روی لب‌هاش نشست ولی عمر لبخندش فقط چند ثانیه طول کشید وقتی در اتاق باز شد و رهام توی چهارچوب ظاهر شد لبخندش جاش رو به ترس داد! نفس لرزونی کشید تکیش رو به دیوار پشتش داد _ داشتی میرفتی؟ خنده ی هیستریکی کرد و موهاش رو از صورتش کنار زد : توقع داشتی بمونم؟ _ زیاد حرف از عاشقی میزدی! رهام همچنان با چهره ی اروم توی چهار چوب در وایساده بود و همین جرعت بیشتری برای حرف زدن بهش میداد : یادت نره زندگى يه بازيه، من براى برد بازى ميكنم پس جایی نمیمونم که جسم خودمو ببازم! _ جسمتو خودتو ببازی؟ : تو اسمش چیز دیگه‌ای میزاری؟ _ تو فقط چیزی که واسه من هستو بهم میدادی! با هر جمله‌ای که از بین لب‌های رهام بیرون می‌اومد بیشتر احساس ضعف میکرد... دستش رو از دیوار رها کرد و روی چشم‌هاش کشید که رهام با اخم محوی چند قدم بهش نزدیک‌ شد ناخوداگاه بیشتر خودش رو سمت دیوار کشید _ رینگت کجاست؟ : کاریو انجام دادم که خودت خاستی! _ من گفتم برو ولی نگفتم مالکیتم رو از روت برداشتم...؟ : من مال ِتو نیستم. کم کم رگه‌های خشونت توی صدا و چهره‌ی رهام پدیدار میشد ولی اون آشفته تر از این بود که بخواد متوجهش شه یا حتی اهمیتی بده و نخواد با حرف‌هاش اون رو تحریک کنه! _ اشتباه میکنی بیبی بوی رهام با گفتن هر کلمه مثل جگوار به شکارش نزدیک‌تر میشد و اون بدون توجه به چیزی یک قدم عقب‌تر میرفت بی توجه به چیزی که پشت سرش بود... : حتی اگه بمیرم هم جنازمو نمیتونی داشته باشی _ بیا ببینیم تا چه حد میتونه حقیقت داشته باشه در طی چند ثانیه زمینه روبروی چشم‌ش به سرعت تغییر کرد این‌بار چهره‌ی ترسیده‌ی رهام هر لحظه از جلوی چشم‌هاش دورتر میشد و حس ازادی‌ای که بیشتر توی رگ هاش جریان پیدا میکرد حتی اگر قرار بود از این جهنم به جهنم دیگه‌ای بره... اون دیگه با پایان دردناکی که انتظارش رو میکشید مشکلی نداشت... با پیچش حس درد توی بدنش برای اخرین بار به چهره ی مردش نگاه کرد ... و صدای زوزه دلخراش باد در گوش‌هایش میپیچید، چشم‌های وحشت زده‌اش روی پرده هایی که تکان می‌خوردند و رقص‌هایی از خستگی و ترس را اجرا می‌کردند ثابت ماند؛ رفته بود و حقیقت را با رفتنش فریاد زده بود، شاید هم نه با سیلی محکمی به صورتش حقیقت تلخی را ثابت کرده بود. با تنی لرزان خودش را به جایی که قبلا او ایستاده بود رساند و لعنت به ماهی که کامل بودو همه‌جا را روشن می‌کرد؛ ای کاش هیچوقت شاهد این صحنه نبود... پسرک ِطلاییش آغشته به رنج ِغم، تنها در میان قبرهایی عروسکی به آغوش هاله‌ای براق و قرمز درآمده بود! گویی‌که دست‌های کوچک اما فانتزی و ظریف ِبیرون از خاک همیشه خواستار آن فرشته‌ی هبوط کرده بودند:) _ _ _
Show all...
یه قرنه پارت نذاشتم میدونم🙂😂 * قابل توجه کسایی که باکس دیروز گفتید* من هر پارتو میخام بنویسم حداقل ۱ ساعت تایم میبره تا جزعیاتو تصور کنم داستانو بنویسم ادیت بزنمو اینا... الانم وسط امتحاناس و وقت نیست:) سووو جاست ویتت...🤍🧋
Show all...
Part 36 _ _ _ بیشتر خودشو گوشه ی تخت بزرگ رهام جمع کرد، تصویر اون بچه ها جلوی چشماش بود و یک لحظه ام کنار نمیرفت... مثل موریانه سلولای مغزشو نابود میکرد و فقط بیشتر وحشت زدش میکرد... از چی؟ یا از کی؟ کسی که عاشقشه... زانوهاشو بغل کرد و سرشو روشون گذاشت نیاز داشت قطب دیگه ی افکارش کمکش کنه ولی هیچ احساسی جز ضعف ۸ سالگیش تو ذهنش وجود نداشت... قرصای لعنتی! با حس دست رهام روی شونش از جاش پرید و ازش دور شد چشمای وحشت زدشو به چشمای بی احساس رهام دوخت... انگار یه پرده ی یخی روی چشمای شبرنگش کشیده بود، دیگه چشماش با دیدنش برق نمیزد فقط عذابش میداد! دستشو دور صورت رهام قاب کرد صورتشو نزدیک تر برد و بیشتر به عمق چشماش خیره شد... رهام کنارش روی تخت نشست ولی دستاشو پس نزد، بی صدا بهش خیره بود و تک تک حرکتاشو نگاه میکرد... نفس ارومی کشید و اروم گونشو نوازش کرد: اره من یه گناهکارم ولی گناهم در این حد سنگینه که باهام اینکارو میکنی؟ رهام دستاشو روی دستای امیر گذاشت با حس سردیشون اروم امیرو توی آغوشش کشید اون ازش میترسید! اینو از لرزش خفیف بدنش میشد فهمید! _ تو یه فرشته زیبایی.... من گناهکارم! گناهکاری که هرشب از خدا طلب بخشش میکنه و با رسیدن صبح و دیدن چشم‌هات توبه‌اش رو می‌شکنه! طلایی بی نهایتی که چشماتو تسخیر کرده و حالا قرمزی خون اطرافش رو احاطه کرده و کاری از دست من برنمیاد زیبای من... همه منو با این می‌شناسن که شفا دهنده‌ام اما حالا نمی‌تونم برای نیمه‌ی جونم شفا بخش باشم! فقط میتونم زهری باشم که ذره ذره ی وجوتو خشک میکنه نمیتونم لب هایی که شراب قرمز من محسوب می‌شدن و حالا اونقدر بی‌روح شدن که شک دارم بتونی تکونشون بدی، رو ببوسم! صورت زیبات که خورشید روزهای تاریکم بود، حالا زرد تر شده و تو ازش خبر نداری... من گناهکارم... گناه گرفتن همه چیزت... ولی من بدون تو مبتلا به مرگ مزمنم سرشو از روی سینه ی رهام بلند کرد و بهش خیره شد همیشه قشنگ حرف میزد... جوری که ساعت ها میتونست بهش خیره شه! : ازم میخوای چیکار کنم با تو با خودم با قلبی که برای تو میزنه ولی تو نمی بینیش تو هیچیو نمیبینی تو حتی دیگه عشقی نداری! _ نه ندارم من فقط تورو برای خودم میخوام روحتو ذهنتو جسمتو قلبتو حتی شکستگی هاتو همش باید برای من باشه اره امیر من میخام تورو خورد کنم و خودم تیکه هاتو بهم بچسبونم قلبتو زیر پام بزارم و خودم گریه هاتو اروم کنم این کاریه که قراره باهات کنم! : داری تهدیدم میکنی؟ _ دارم حقیقتو بهت میگم! خودشو از بین حصار دست های رهام بیرون کشید و ملافه رو بیشتر توی مشت هاش فشار داد : ازم میخوای که برم؟ رهام نگاهه دقیقی نه به بندهای انگشت امیر اندخت و اروم مشت دستاشو باز کرد _ معلومه که نه! ولی باید انتخاب کنی برای من باشی یا بری؟! خودشو عقب تر کشید و به تاج تخت تکیه داد : من نمیفه.. رهام فاصله ای که بینشون درست شده بودو طی کرد و نواز وار دستشو روی لب های امیر کشید، بوسه ی عمیقی روی خط فکش کاشت با حس عمیق تر شدن نفسای امیر، دستشو پشت کمرشو گرفت و روی تخت خوابوندش موهای اشفتشو از صورتش کنار زد و به چهره ی معصومش خیره شد نگاهش پر از احساسات بود... خواستن...ترسیدن... عشق...تنفر... اگر بیشتر ادامه میداد کنترل خودش سخت تر میشد ولی... دستاشو تکیه گاهش کنار سر امیر گذاشت و دوباره خط فکشو تا ترقوشو بوسید کم کم صدای ناله های خفه ی امیر توی گوشش میپیچید نیشخند پر رنگی زد و یکی از دست هاشو روی گودی کمرش گذاشت و تا پایین لمسش کرد شنیدن صدای بلند امیر با لمس شدن ناگهانیش نیشخندشو پررنگ تر کرد و از جاش بلند شد _ توعم اینو میخوای بیبی بوی نه؟ امیر که تازه به زمان حال برگشته بود با وحشت از جاش پرید و گوشه ی تخت برگشت : ت..تو ازم‌ میخوا... _ ازت میخوام این بدن فرشته مانندتو به من بدی گلد آنجل! امیر تو سکوت بهش خیره بود و هر لحظه وحشت چشماش بیشتر میشد نمیدونست باید بابت نبودن دویل تو وجودش خوشحال باشه یا ناراحت؟! اون الان داشت یه پسر بی گناهو عذاب میداد نه کسی که زندگیشو ازش گرفته! افکارشو پس زد و سمت در اتاق رفت... _ تا شب وقت داری! یا ماله من باش یا ازینجا برو! _ _ _ :)
Show all...
امیر با وحشت رهامو پس زد و از جاش بلند شد به قدری فشار روانی روش بود که نفهمه داره چیکار میکنه! با صدایی که از بخاطر بغض دورگه شده بود و لرزش محسوسش نشون از ضعفش میداد فریاد کشید : تو...تو اینکارو ک..کردی؟! رهام بی توجهه به امیر اروم سرجاش نشسته بود و با چشمای بی حسش بهش زل زده بود _ اره بیبی بوی مشکلت چیه؟ : اونا فقط یسری بچه...بچه ی بیگاهن چط..چطور تونستی؟ _ طوری حرف نزن که انگار تاحالا این کارو نکردی دویل! با این حرف رهام نگاهای بیشتری سمتشون چرخیده بود، امیر بی توجه دوباره سره رهام فریاد کشید : م..من هیچ وقت ای...اینکارو نکردم و..ولی ت..تو یه حیوون روانی ای م..من حالم ازت بهم میخوره چ..چطور میتونی؟ رهام از جاش بلند شد و تهدید امیز سمت امیر قدم برداشت... با دیدن چهره ی وحشت زده ی امیر پوزخندی زد _ چیشده بیبی بوی ازم میترسی؟ امیر اروم اشکاشو کنار زد و با بغض زمزمه کرد : ت...تو رهام من نیستی من اصلا نمیشناسمت صداشو بالاتر برد : تو کسی نیستی که من عاشقش بودم من تورو نمیشناسم رهام من مثل تو یه حیوون روانی نبود! رهام محکم امیرو به دیوار پشتش کوبید با لذت به چهره ی درهم شکستش خیره شد _ یه وقتایی باید درد کشید تا به جایی که لیاقتش رو داری برسی... یه وقتاییم باید برای رسیدن به خواسته هات درد رو تحمل کنی یا شاید اون عذاب وحشتناک رو تجربه کنی تا قدر داشته‌هات رو بفهمی، ولی دردی که باید برای نگهداشتن عشق کشید بالاتر از همه‌ست...! اوم شاید به اندازه‌ی کشیدن تک به تک پاهای این هزارپا باشه نه؟ یا مثلا به اندازه کشیدن تک تک دندون های یه هیولای زیر تخت توی بچگیامون؟ ولی من میگم فقط به اندازه جدا شدن غنچه از یه بوته تازه سبز شده بعد از زمستون طولانیه،همه زندگی و امید گیاه بسته به اون غنچه بود که طوفان ساقه‌ش رو شکست و با خودش برد، درد میکشی لیتل بوی درسته؟! اینکه نمیتونی درستم کنی درد داره...؟ این خوبه! تو منو شکستی. همه چیزم رو، زندگی و امیدم رو ازم گرفتی، فقط یه سیاهی مطلق از درد شکستن ساقه‌ی وجودم برام جا گذاشتی و یه عالمه حسرت از خودت... با درد خودم رو ساختم اونم بدترین هاش! کارهای وحشتناک زیادی کردم با درد و عذابی که بهم هدیه دادی خود ِجدیدم رو ساختم و آمادش کردم برای پذیرایی مجدد ازت، ولی این‌بار به روش خودت! به روش جنون! بهم میگی نمی‌شناسیم؟ اوه سوپرایز هم همین بود دارلینگ! قرار نبود با من ِعاشق پیشه‌ای که جای خونت روی زمین رو رز قرمز کاشت و عامل اون کار رو توی خون خودش غرق کرد دوباره ملاقات کنی... امیر سعی کرد دست رهام که روی گلوش بودو کنار بزنه :ولی هنوزم اون بسته های قرصی که مثل آب‌نبات میخوریشون بخاطر منه! _اشتباههه اشتباهههه اشتباهههههه!!! میدونی که هر حرف اشتباه یک تنبیه دستشو بیشتر فشار داد اون صدای زجه‌ای که توی گلوی اون خفه میشدن براش زیباترین سمفونی توی دنیا بود. میتونست ساعت‌ها بهشون گوش بده یا حتی باهاشون برقصه؛ این سبک زندگی جدیدش رو بیشتر از قبلی دوست داشت یه حس بی‌پروایی و آرامش خاصی بهش تزریق میشد، فکرش رو بکن وسط یه بار با وسایل قدیمی که شاهد خیلی از اتفاق‌ها بودن حالا این بار موسیقی درد و عشق در حال نواختن بود... بدن بیهوش امیرو توی آغوشش گرفت و قطره اشک کنار چشمشو پاک کرد _ اینجوری خیلی زیباتری گلد انجل
Show all...
Part 35 _ _ _ : ارتا من نیاز دارم بهش! چشم چرخوندن ارتارو از پشت تلفنم میتونست حس کنه... ارتا: بهم گوش کن الان اگر اون داروهای لعنتیتو نخوری دوباره اون قطب دویلت برمیگرده و نمیدونم این سری شما دوتا چه بلایی سره هم یا بقیه بیارید میفهمی چی میگم؟ نگاهی به قرص توی دستش انداخت تنها چیزی تو دو روز اخیر باعث شده اروم بمونه ولی هیچ ایده ای نداشت با سرکوب بیماریش و دویل چه بلایی سره مغزش میاد! برای بار هزارم نفسشو با صدا بیرون فوت کرد و لیوان ابشو پر کرد : اگر نیاز داشتم دویل باشم اگر یه اتفاقی افتاد اگر...اگر...گاد من اینجوری یه بچه ی لوسم ارتا! ارتا: دقیقا و تا وقتی یه بچه ی لوس باشی رهام بهت اسیبی نمیزنه و مراقبته خودتم به کسی اسیب نمیزنی! قرصو توی دهنش گذاشت و لیوان ابو سرکشید شاید بزرگترین اشتباه زندگیشو کرد شاید بهترین کار : امیدوارم اسیب نزنه ارتا: مراقب خودت باش هر وقت لازم بود قاطی کنی قاطی کن گاد فقط سالم بمون‌ با دیدن رهام که اروم از پله ها پایین اومد بدون خدافظی قطع کرد و گوشیو روی میز گذاشت و سمت رفت : هی نباید از جات بلند شی رهام لبخند اطمینان بخشی بهش زد و دستشو پس زد _ من خوبم میتونم راه برم باشه ی ارومی گفت و سرجای قبلیش برگشت به صفحه ی خاموش تلوزیون زل زد چی باعث شده فک کنه میتونن ۲۴ ساعت عاشقانه داشته باشن؟ یا حتی تو ۲۴ ساعت تمام گندای ۵ سال اخیرشو جمع کنه؟ پوفی کشید و کوسنو روی صورتش گذاشت، که بعد چند ثانیه کوسن از روی صورتش کنار رفت و رهام موهاشو از صورتش کنار زد _ بعنوان یه کاپل کاملا عادی نظرت چیه بریم بار؟ : تو حالت خوب نیست! رهام شونه بالا انداخت و کاپشن و هودیه توی دستشو سمت امیر پرت کرد _ تو رانندگی میکنی برو حاضر شد : بدون بادیگارد؟ _ قطعا ما دوتا ادم معمولیم! نگاهشو بین رهامو لباسا چرخوند، با مکث از جاش بلند شد و سمت اتاق رفت... ... دره ماشینو برای رهام باز کرد، با دیدن ادمایی که توی بار میرفتن کلاه هودیشو بیشتر توی صورتش کشید، خیلی از اونارو میشناخت و الان... رهام اروم از ماشین پیاده شد تا آسیبی به بخیه هاش نزنه با دیدن چهره ی عصبی امیرو سمت خودش کشیدش _ سرتو بالا نیار بیبی بوی حواسم بهت هست بدون حرف سرشو تکون داد و سرشو به شونه ی رهام تکیه داد، رهام دستشو دور کمرش حلقه کرد و دره بارو باز کرد با چرخیدن نگاها روشون امیرو بیشتر به خودش نزدیک کرد و در برابر حرفا اخم ریزی کرد که بالاخره کامرون سمتش اومد نیم نگاهی به امیر که کاملا توی بغل رهام بود انداخت و نیشخند ارومی زد: سلام قربان یکی دیگه از گربه کوچولوهاتونه؟ نگاهی به امیر که فکشو محکم روی هم فشار میداد انداخت و سمت کامرون چرخید _ نه مرد این لیتل بوی با فرق داره! کامرون سرفه ی مصنوعی کرد و دستشو جلو اورد: خوشحالم میبینمتون اقای...؟ از رهام فاصله گرفت و بدون دست دادن استین هودیشو بالا زد تا خالکوبی علامت باند دویل روی دستش مشخص شه، با حس حالت جا خورده ی مرد پوزخندی روی لباش نشست معلومه که همه خالکوبی دویلو میشناختن! ولی سرشو بالا نیوورد و دوباره به رهام نزدیک شد _ میخواییم بریم وی ای پی! کامرون دست از انالیز امیر کشید و با احترام سمت آسانسور راهنماییشون کرد: امیدوارم بهتون خوش بگذره با رسیدن به طبقه ی مورد نظرشون دست امیرو گرفت و سمت جایی که میخاست راهنماییش کرد صندلیو براش عقب کشید و خودش کنارش نشست... امیر همچنان چشماشو به زمین دوخته بود صدای توی سرش فریاد میزد و ازش میخاست بلند شه و تا جایی که میتونه ازون بار دورشه _ کلاهتو بر نمیداری بیبی بوی؟ با پیچیدن صدای رهام کنار گوشش از افکارش بیرون اومد ولی لحن رهام اثری از دوستی نداشت و بیشتر تهدید بحساب می اومد، نفسشو حبس کرد و اروم کلاهو از روی سرش برداشت که با دیدن ویترین رو به روش دیگه تپش قلبشو حس نکرد بدون پلک زدن به صحنه ی رو به روش خیره شده بود ریه هاش برای رسیدن ذره ای اکسیژن بهش التماس میکردن ولی حتی قدرت نفس کشیدنو از دست داده بود... رهام با دیدن حال امیر دستشو جلوی صورتش تکون داد _ تو خوبی؟ امیر برای چند لحظه مردمک لرزون چشماشو از بچه های معصومی که حالا زندگیاشون نابود شده بود و توی اون ویترینا بودن کشید و سمت رهام چرخید با دستای منجمد شدش محکم یقشو توی دستاش فشرد : ر..رهام...او...اونا لو..لولیتان! لکنت عصبیش برگشته بود و نمیتونست حرفاشو درست بیان کنه، کم کم نگاهه تعداد محدودی که توی اون سالن بودن سمتشون چرخید رهام نیشخندی به وضعیت امیر زد و اروم توی اغوشش گرفتش _ اره عزیزم مشکلی داری؟ امیر قدرت تکون خوردن نداشت فقط به چهره ی معصوم اون بچه ها خیره شده بود و کم کم اشکاش راهشونو به چشماش پیدا میکردن : می...میفهمی چ..چی می..میگی؟ او...اونا بچه..بچن قبل ازینکه رهام فرصت جواب دادن پیدا کنه صدای کامرون توی فضا پیچید: ازشون خوشت اومده باند جگوار اونارو درست میکنه
Show all...
⚠️ این پارت شامل صحنه های تقریبا خشنه😂✨
Show all...