𖨰𝐦𝐚𝐪𝐳𝐞 𝐦𝐚𝐫𝐢𝐳𖡨

Dialogue | Sons of anarchy

گاهی وقتام چشاتو باز میکنی و خودتو نمیشناسی، نمیدونی کجایی و چیکار میکنی. همه چیز برات گنگ و غیرقابل درکه، نمیتونی تغییرات خودتو قبول کنی اما رفته رفته میفهمی نه، اون منِ قبلی کجا و این کجا، اون منِ پر انرژی کجا و این ادم کسشر و بی هدف کجا، اون منِ سرحال کجا و این ادم که میشینه گوشه اتاقش افکار و اهنگاشو بغل میکنه و باهاشون به هرکجای دنیا سفر میکنه کجا... خلاصه یهو خودت نیستی و یهو متوجه این میشی و این اتفاق زمانی میفته که اون ادمی که تغییرت داده میره.

دقیقا اونجاییم که شادمهر میگه: میخوام برم پا ندارم، میخوام نرم جا ندارم گریه کنم دل ندارم، داد بزنم نا ندارم..! بلاتکلیف ترینم.

توی سریال فرندز یه جا راس به ریچل میگه تو به یکی احتیاج داری که قدرتو بدونه ، بدونه چقدر جالب و دوست داشتنی و جذابی ، کسی که هر روز صبح بیدار شه و فکر کنه اوه خدای من ! من با ریچلم ! کسی که باعث شه حس خوبی داشته باشی ، این قشنگترین حسیه که میشه نسبت به یه نفر داشت .

اگه درد و غماشو بهت نمیگه، باید ببینی کجا «تکیه گاه نبودی» اگه دیگه ذوق نمیکنه، باید ببینی کجا «ذوقشو کور کردی» اگه باهات مشورت نمیکنه، باید ببینی کجا «مسخره ش کردی» اگه دیگه بهت توجه نمیکنه باید ببینی کجا «نادیده ش گرفتی» آدما الکی عوض نمیشن، خودت کاری کردی از خوب بودن دست بکشن!

یه جمله واسه خودچند سال بعدم: دارم سخت تلاش میکنم تا تو خوشحال باشی ...!

باشع

تو نمی‌تونی آدمی که دوسش داری رو کنترل کنی. فقط می‌تونی دوسش داشته‌ باشی و بهش عشق بدی. ولی نمی‌تونی صاحب و مالکش بشی

..