cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

دلنوشته های دکتر لقمان آدمی مکری

این کانال شامل دلنوشته ها و نقاشی های دکتر لقمان آدمی مکری پزشک عمومی با شماره نظام پزشکی 54405 میباشد شماره موبایل 09143440110

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
232Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

چراغ اتاق رو خاموش کردم و به پشت دراز کشیدم .به سقف زل زدم ,به خودم گفتم: تصور کن چهار دست و پات فلج شده .ببینم چقدر میتونی تحمل کنی ؟.. دوباره به جمال فکر کردم .چند روز پیش آزمایشات خودش رو آورده بود.گفتم: سالمه .گفت: دکتر مطمئنی؟یکبار دیگه بادقت نگاه کن . گفتم: آره دوباره نگاه کردم . گفت :سدیم و پتاسیم هم نرماله ؟ گفتم: آره به خدا ْ.طبق معمول این مواقع که با مراجعین شوخی میکنم گفتم: اگه باور نمیکنی پاشو بریم مسجد حاج شفیع به قران سوگند بخورم . نیش خندی زد. گفت: باشه ممنونم . گفتم میشه بگی چرا اینقدر رو آزمایشات وسواس داری ؟تو که کاملا سالمی .گفت: دکتر تا حالا کاملا فلج شدی ؟با تعجب گفتم: نه . گفت: میدونی فلج کامل دست و پا چقدر وحشتناکه ؟گفتم تجربه اش رو نداشتم ولی میتونم بفهمم چقدر بده . گفت: هیجده سالم بود ورزشکار بودم یک روز صبح از خواب بیدار شدم دیدم چهار دست و پام فلج شده ،اصلا نمیتونستم تکون بخورم .خانواده اولش فکر کردن شوخی میکنم ولی واقعا فلج کامل شده بودم .در حالی که شب قبلش کاملا سالم بودم . من رو توی پتو پیچیدن بردن بیمارستان .پزشک اورژانس سر در نیاورد. گفت: ببرینش نقده.وضعیت امنیتی شهر مناسب نبود و اجازه خروج به هر ماشینی نمیدادن . من رو آوردن خونه . پدر بزرگم گفت: جایی نبرینش این پسر تا فردا میمیره . آخوند اوردن سوره یاسین خوند . اون موقع آب گرمکن نداشتیم . در حیاط دیگ آبجوش آماده کردن تا اگه مردم من رو بشورن و حتی کفن هم آماده کرده بودن .شب از وحشت یک ثانیه هم نخوابیدم .داشتم از ترس دیونه میشدم .فردا هم خوب نشدم همه فامیل جمع شده بودن و گریه میکردن و منتطر مرگم بودن تا اینکه یکی از فامیلها گفت به خدا گناه داره خودم میبرمش نقده . من رو توی پتو پیچیدن و بردن نقده ،. چند پزشک معاینه ام کردن کسی متوجه نشد تا اینکه پزشک جوان و باسوادی اومد بالای سرم و گفت: من میدونم مشکلش چیه و درخواست نوار قلب کرد و بعد آزمایش خون . سریع یک سرم بهم وصل کردن و در عرض چند دقیقه خوب شدم . دست و پاهام حرکت کردن و پاشدم نشستم . . گفت: تو بیماری نادری داری به اسم" فلج دوره ای هیپوکالمیک" .که بعلت کاهش ناگهانی پتاسیم خونه ، .گفت :حتما روز قبل ورزش سنگین کردی و بعدش چیز شیرینی خوردی . درست میگفت .،،، جمال ادامه داد انگار تازه متولد شده بودم اصلا فکرش رو نمیکردم به این سرعت خوب بشم . . ولی ازاون موقع ترس واضطراب دائم دارم که این حالت تکرار بشه . دچار حالتی شدم که شما بهش میگین PTSD. ... جمال رو بغل کردم چند سالی از من کوچکتره .گفتم خدایی فکرش رو هم نمیکردم همچین تجربه حشتناکی داشتی . فکر میکردم بیش از حد افکار وسواسی داری . سی دقیقه بود که به سقف زل زده بودم .طاقتم تموم شده بود و با تمام وجود میخواستم به پهلو غلت بزنم .. رفتم در فکر مبحث آب و الکترولیت ها که همه ازش گریزان بودیم .تغییرات نوار قلب درفلج دوره ای هیپوکالمیک . QT طولانی و پهن شدن موج T . به خودم گفتم فکرش رو بکن تا صبح به سقف زل بزنی و ببینی آب گرم و کفن برات آماده کردن .اون هم در سن 18 سالگی .در حالی که روز قبلش داشتی فوتبال بازی میکردی ۔۔۔ .گفتم ببین لقمان تا از گذشته کسی خبر نداری بیخود زود قضاوتش نکن و برچسب وسواس بهش نزن .شاید اگه من جای او بودم تاصبح از ترس سکته میکردم .۔۔۔۔۔۔ درود بر علم پزشکی نوین و اون دانشمندی که این بیماری رو اولین بار تشخیص داد و درمان کرد . دکتر لقمان آدمی مکری @luqmanam
Show all...
attach 📎

داستان اسعد رو که برای محسن تعریف کردم .پشت تلفن پرسید: الان کجاست ؟گفتم: بخش سی سی یو بیمارستان میلاد .گفت: وایستا با هم میریم ........ . اسعد با همان صورت خندان روی تخت دراز کشیده بود . پنجه های دستش رو فشردم . خندید . گفت :خوبم . گفتم :شنیدم خیلی شانس آوردی ، زود به دادت رسیدن بادمجان بم . باز هم خندید . توی ماشین محسن گفت: پسر دیروز داستانی که در مورد خنده های اسعد نوشته بودی رو خوندم .بیا یه لطفی بکن یک داستان هم در مورد محاسن صلاح بنویس ببینم اون رو هم چشم نمیزنی ؟.....با هم خندیدیم . گفتم: تو که خرافاتی نبودی . ولی خدایی خیلی خوشحالم سالمه والا خیلی غصه میخوردم . صبح داداش کوچک اسعد تو تلگرام برام نوشته بود دیشب داداش اسعد سکته کرده و الان آوردنش بیمارستان میلاد .... بقیه داستان رو هم خود اسعد تو سی سی یو تعریف کرد: .ساعت چهار صبح از عروسی که در اومدیم . درد سینه شدیدی پیدا کردم . رفتم بیمارستان نوار قلبی نرمال بود . خواستم بیام خونه دردم شدید تر شد . نوار قلب دوم رو گرفتیم سکته قلبی با در گیری تمام رگهای اصلی . دکتر اسدی متخص قلب اومد رتپلاز رو شروع کرد . کم کم جواب داد .تا یازده صبح بالای سرم بود یک ثانیه هم تکون نخورد. رگها باز شدن ،اعزام شدم ارومیه . تا ظهر برام" استنت" گذاشتن . گفتم: واقعا دست دکتر هات درد نکنه . گفت :دکتر اسدی سنگ تمام گذاشت . گفتم: تازه فارغ التحصیل شده ؟گفت: آره چند سالی میشه . اهل اشنویه است . 18 سالش بود یکبار اومد مطب گفت خیلی به رشته پزشکی علاقه دارم خوش به حالت دکتر اسعد . سال بعد قبول شد .و بعدش مستقیم رشته تخصصی قلب اصفهان . دیشب عروسی باهم بودیم .اون زود تررفته بود خونه . گفتم اسعد فکرش رو بکن اگه اون زمان که هنوز دیپلم نگرفته بود کسی که از آینده خبر داشت بهش میگفت . نگران نباش تو رشته پزشکی و تخصص قلب قبول میشی و جان این دکتر رو نجات میدی .آیا باور میکرد ؟ من که عمری بخاطر مرگ دوستان و عزیزانم کامران و کریم و سیاوش و پدرم بعلت سکته قلبی حسرت خوردم.با خودم گفتم کاش سال 1361 بیمارستان مهاباد رتپلاز داشت تا جان پدرم رو نجات بده . یا سال 91 زود به کامران و کریم و سیاوش رتپلاز میزدن . کاش این دکتر جوان بالای سر همه شون بود . فقط چند ساعت تا ما یک عمر حسرت نخوریم ، من که در سی سی یو دوباره خنده های اسعد رو دیدم میفهمم این علم و این فداکاری ها چقدر با ارزشه . گفتم اگه دکتر اسدی رودیدی از طرف من بهش بگو کاش همه مثل تودر رشته مورد علاقه شون قبول بشن و باعلاقه کار کنن جوری که گذر زمان رو حس نکنن و تا به نتیجه نرسیدن از پای کار بلند نشن ۔ دکتر لقمان آدمی مکری @luqmanam
Show all...
attach 📎

دوستم میگه: آدم ها رو نباید از روی ظاهرشون قضاوت کرد. به این جمله فکر میکنم و به خودم میگم این هم از اون کارهاییه که نمیتونم انجام بدم . ،.من که هر لحظه دیگران رو قضاوت میکنم . این کار رو نا خود آگاه و بی اختیار انجام میدم.البته ملاکهای خاص خودم رو در مورد قضاوت کردن دیگران دارم .یکیش نوع خنده شونه ۔۔۔۔۔۔۔ اسعدروخیلی دوست دارم نه به خاطر اینکه همشهری هستیم و همکار و تقریبا همسن .و نه به خاطر سفر خوبی که با هم به خارج از کشور داشتیم .بلکه به خاطر نوع خنده هاش .موقعی که چشم هاش ریزمیشه و بهت زل میزنه و از ته دل میخنده و شکم چاقش بالا و پایین میاد و از حنجره اش صدای خرخر درمیاره و آخرش با چشم های خیس تبسم میکنه . دوست دارم هر لحظه براش جوک بگم تا دوباره بخنده . دوستم میگه: ماشالله عجب حافظه ای داری .این همه جوک چطور یادت میمونه ؟میگم کلا حافظه خوبی ندارم ولی هرجوک تازه ای رو که میشنوم بارها برای خودم تعریف میکنم تا یادم نره .. یکی از مهمترین ملاک های من برای اینکه از کسی خوشم بیاد نوع خنده هاشه .اصلا از کسی که برای بهترین جوکهام فقط تبسم میکنه یا خنده کوتاهی میکنه خوشم نمیاد . جوکها روحفظ میکنم تا در جای مناسب بگم .وبعد ببینم طرف چطورمیخنده . ..... توی آسانسور دکتر رستمی ازم پرسید. چی شد واحد مهندس رو خریدی ؟گفتم :مهندس هم شده شبیه یارو که دوستش ازش میپرسه ببین چراغ راهنمای ماشینم کار میکنه یا نه۔ اون هم جواب میده :کارمیکنه، کار نمیکنه ،کار میکنه ،کار نمیکنه 😁.......مهندس هم دم به ساعت میگه میفروشم ، نمیفروشم ...بعد دکتر رستمی هم خندید و من زیر چشمی به صورتش نگاه کردم ببینم چطور میخنده . دوستم میگه: آخه همه همیشه که حال خندیدن ندارن .میگم :آره خودم هم گاهی حال خندیدن ندارم مثل هفته قبل که پاهای دانیال رو عمل کردن و تا بالای زانوش الان توگچه و شب تا صبح داد زد بابا پاهام درد میکنه و فرداش حال جوک گفتن و خندیدن نداشتم ولی روزهای بعد چی ؟۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔ پیر زنه میگه پاهام خیلی درد می کنه خصوصا شبها . ازش میپرسم با مالش دست خوب میشه ؟میگه: آره بهتره،به شوهر پیرش نگاه میکنم و میگم زنت این همه برات کار میکنه چرا گاهی پاهاشو با آب گرم مالش نمیدی تا خوب بشه ؟ با تعجب نگاهم میکنه و میگه :دکتر جان آخه کی میاد پاهای این پیرزن رو مالش بده ؟ ؟وایستا یک زن جوان و خوشگل بگیرم پا های اون رو مالش میدم ،. بعدش میخنده ومن زیر چشمی نگاه میکنم ببینم چطور میخنده . پیرزن هم میگه:" ئەدی به سه ری خۆت قوونت زۆر خاوێنه " این قسمت رو نمیشه ترجمه کرد . و بعد من و پیرزن میخندیم و من باز نگاه می کنم ببینم کی قشنگ تر میخنده . بعضیها از ته دل میخندن مثل بچه ها که از دیدن خنده شون سیر نمیشم .خنده نباید انفجاری و خیلی کوتاه باشه . دندون باید دیده بشه و بعد از تموم شدن باید تبسم روی صورت بمونه . مثل کلیپ آهنگ های عربی که بعد از اتمام کلیپ موسیقی در پس زمینه میمونه . تبسم بعد از خنده طولانی رو دوست دارم . خصوصا وقتی که طرف بعد خنده به زمین خیره میشه و میگه خدا نکشتت عجب چیزی تعریف کردی ، از خنده بی صدا بدم میاد . پیرمرد میگه چیزی نمیشنوم ۔با صدای بلند میپرسم :چرا درمانت کنم مگه کسی هست دم گوشت حرفهای عاشقانه و خوب بزنه ؟ با تعجب نگاهم میکنه و با خنده میگه نه به خدا راست میگی ها۔ میگم اول برو یکی رو پیدا کن برات حرفهای قشنگ بزنه بعد بیا گوشت رو درمان کنم . والا حرفهای امروز مردم شنیدن نداره خوش به حالت که نمیشنوی . میخنده و من باز نگاه میکنم ببینم چطور میخنده . دوستم میگه دلت خوشه ها به طرز خندیدن بقیه گیر دادی . حالا هر کسی یه جوری میخنده .میگم آره ولی من بیشتر کسی رو دوست دارم که از ته دل میخنده و قشنگ میخنده ،.میگه :به قول سهراب دل خوش سیری چند ؟ مردم این روزها حال از ته دل خندیدن ندارن ،،،، . به این جمله هم فکر میکنم . میبینم این یکی رو راست میگه ولی چه کنم دست خودم نیست من عاشق خنده های قشنگم۔۔۔۔ دکتر لقمان آدمی مکری ۱۴۰۱/۴/۲۹ @luqmanam
Show all...
attach 📎

جالبه بدونید که اشک شوق از چشم راست شروع می‌شود و گریه ناراحتی از چشم چپ. اما گریه به خاطر ناامیدی از هر دو چشم آغاز می‌شود. ناامیدی تاثیر بسیار بیشتری روی بدن میگذارد. @irWonders
Show all...
طرف ظهر بود و هوا گرم ۔ آب نمای میدان ملاجامی رو اون ساعت باز کرده بودن وسط میدان کمی خنک بود ۔چند نفری روی نیمکت زیر درختچه ها تو سایه نشسته بودن ۔ رفتم تو قنادی قدیمی دور پارک ۔ میزهای فلزی و صندلی های چرمی رنگ و رو رفته ۔گفتم :مخلوط ۔ آب لیمو هم روی میز بود ۔ چند قطره ریختم تو مخلوط بستنی و فالوده شروع کردم به بهم زدن ۔ یکی اومد کنارم نشست ۔ سلام منو میشناسی کاک لقمان ؟ شناختم همسایه قدیمی مون بود ۔اسم کوچکش رومطمئن نبودم همیشه با خالد برادرش قاطی میکردم ۔ گفت درسته یونس هستم ۔ چند سالی از من بزرگتر بود ۔ گفت شنیدم پزشکی خوندی ۔گفتم آره تازه تموم کردم ۔ ازدواج نکردی ؟ نه هنوز الان کجایی ؟ طرحم رو افتادم پیرانشهر ۔فعلا ببینم چی میشه ۔ گفتم تو چطوری ؟ خوبی ؟ کجایی ؟ گفت میبینی فعلا مغازه پدرم کار میکنم ۔ یادم رفته بود اینجا مغازه پدرشه ۔ رشته مهندسی رو ول کردم ۔نتونستم ادامه بدم ۔یادم اومد رشته ریاضی میخوند و خیلی درسش خوب بود ۔ گفتم چرا ؟ گفت :سال اول دانشگاه با دختر عموم ازدواج کردم سال سوم بودم که بچه دارشدیم ۔پسرم سندرم داون داشت ۔ زنم افسردگی بعد زایمان گرفت ۔افسردگی شدید ۔چیزی که شما بهش میگین سایکوز ۔ زندگیم سیاه شد ۔ یک روز اومدم دیدم خودش رو حلق آویز کرده ۔پسرم رو هم خواسته بود بکشه بعد منصرف شده بود ۔ چند ترم مرخصی گرفتم۔۔۔ کم کم من هم افسردگی گرفتم ۔ تمام آرزوهام بر باد رفته بود ۔ نه دانشگاهی نه همسری ۔ من مونده بودم و پسر عقب مانده ذهنی۔ یکبار من هم خواستم خودکشی کنم دلم به حال پسرم سوخت ۔کاک لقمان اون روزها شدیدا امیدم رو از دست داده بودم ۔۔خدانکنه کسی از زندگی نا امید بشه ۔ آدم با امید زنده است ۔ چند مدتیه دارم دارو میخورم ۔کمی بهترم هنوز داشتم با قاشق مخلوط بستنی و فالوده رو هم میزدم و رفته بودم تو فکر ۔ سکوت کرده بودم ۔ گفت ببخشید راستشو بخوای واسه این زندگی مو برات تعریف کردم ۔میخواستم بهت بگم الان که اول کار طبابت کردنته ۔ سعی کن راه امید دادن به دیگران رو یاد بگیری حالا با دارو یا بدون دارو ۔ ظرف مخلوط رو برداشت و یک دونه تازه آورد ۔گفت ببخشید اون یکی از دهن افتاده بود از قنادی اومدم بیرون روی چمن های میدان ملا جامی نشستم ۔ این آهنگ هایده رو زمزمه میکردم امیدم را مگیر از من خدایا خدایا خدایا دل تنگ مرا مشکن خدایا خدایا خدایا الان بیست و پنج سال از اون روز گذشته ۔تعطیلات عید رفته بودم مهاباد ۔ دفتر مهندسی یونس رو دیدم ۔ شیک باکلاس ۔ نرفتم تو تا ازش بپرسم چطور شد دوباره رفت دانشگاه ۔ به موبایلم نگاه کردم پیغام یکی از مراجعین مطب رو خوندم که نوشته بود ۔ دکتر لقمان دستت درد نکنه این داروی سیتالوپرام خیلی در ازبین بردن افکار مزاحم و نا امید کننده موثر بود ۔ به صفحه تلگرام دوست خوش فکرم دکتر امید مرجمکی که داستانهای کوتاه مینویسه زل زدم که نوشته بود زندگی بدون امید خر است 😁😁😁😁😁😁😁 دکتر لقمان آدمی مکری @luqmanam
Show all...
attach 📎

از روزی که تلویزیون مردم شهر ووهان چین رو نشون داد که از بالکن خونه هاشون همدیگر رو صدا میزدن واز ترس کرونا بیرون نمی اومدن و سایرشهرهای جهان یکی پس از دیگری شدن شهر ارواح ،تا چند روز قبل که روی برانکارد به سقف بیمارستان طالقانی ارومیه نگاه میکردم و زیر ماسک اکسیژن نفس میکشیدم حدود دوسال طول کشید ۔در این دو سال صدها و هزاران بار به این لحظه فکر کرده بودم ۔ ماسک اکسیژن و سقف بیمارستان و لحظه تنگی نفس و سرفه و پرستاری که میگه چیزی نیست نگران نباش ۔ سعید چاقالو یکسالی از من بزرگتر بود همیشه یک شگرد برای دعوا داشت ۔ همین که میتونست پشتت رو به زمین بخوابونه ۔مینشست روی قفسه سینه ات و بهت میخندید ۔ چون میدونست دیگه کاری ازت بر نمیاد و تا کبود کبود میشدی میخندید ۔گاهی هم که میدید خیلی کبود نشدی چند بار با دستهاش رو سینه ات فشار می آورد بعد از زیر چشم نگاه پیروز مندانه ای بهت میکرد۔ چهره ی خندان سعید با اون گونه های برجسته و چشمهای ریز و لبخند گوشه لبش برای من مظهر آخرین قیافه ای بود که قبل از مرگ خواهم دید ۔ یعنی ملک الموت که به نفس نکشیدن من میخندید ۔ دراین دوسال بارها و بارها به افرادی که زیر لوله تراشه و ماسک جان داده بودن فکر کردم۔ به کاک ناصرکه جلو چشم برادرش در ای سی یو فوت کرد ونادر با گریه پشت تلفن به من گفت :لقمان هرکاری که میتونستم برای ناصر کردم ولی نشد که نشد ۔ کاک ناصر از نظر من مظهر اخلاق و تواضع بود ۔از بهترین انسانهایی که در طول عمرم دیدم ۔ بارها چهره دوست پزشکم رو روی تخت ای سی یو تصور کردم که ماسک وسوند و سرم رو با بی قراری از خودش جدا کرده بود و فریاد میزد خفه شدم ۔ با ناله به برادر پزشکش میگفت: تورابه خدا نجاتم بده دارم سکته میکنم ۔ واسه همین از کرونا متنفرم ۔میشینه رو سینه ات و به کبود شدنت میخنده ۔۔مثل سعید چاقالو ۔۔۔خدا میدونه تا الان جون چند میلیون انسان رو گرفته ۔ به دوستم گفتم :میدونستی این به قول سعدی مفرح ذات و ممد حیات گاهی چقدر سر سنگین میشه ۔ چقدر سالها آمد و رفت ما احساسش نکردیم ۔ ولی اینبار به زور نمی آید که نمی آید ۔ نفس کز گرمگاه سینه میآید برون ابری شود تاریک۔۔ چو دیوار ایستد در پیش چشمانت ۔۔ نمیدونم دیو سیاه کرونا روی سینه چند نفر دیگر خواهد نشست وتا لحظه ی کبود شدن بهشون زل میزنه و میخنده۔ ولی میدونم شیطانی ترین راه رو برای کشتن انتخاب کرده ۔ سه شنبه عصر ناگهان حالم بهتر شد ۔داروها اثر کرده بودن ۔شبش صدایی زیر گوشم نجوا کرد : این یک نفس عزیز را خوش می دار که حاصل عمر ما همین یک نفس است ۔ قدر نفس ها را بدانیم دکتر لقمان آدمی مکری بیست و نهم آبانماه ۱۴۰۰ @luqmanam
Show all...
attach 📎

Sign in and get access to detailed information

We will reveal these treasures to you after authorization. We promise, it's fast!