cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🔞مَردمن ارباب است🔞

🌎رمانی بر اساس واقعیت 🌎عجایب 🌎دانستنی

Show more
Iran50 804The language is not specifiedTravel3 092
Advertising posts
4 215Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

﷽ 🥀☠مسافرت شوم☠🥀 #part70 لیلی دمغ به اتاقش رفت و درو بست خیلی خسته بودم واقعا به اتاقم رفتم‌تا کمی دراز بکشم. همه ی فکرم پر از لیلی وپدرم بود. همش به این طرف و اون طرف چرخیدم فکر کردم. بیخیال استراحت شدم و از اتاق بیرون رفتم. امروز پدرمم حال خوبی نداشت خیلی بی حال بود حتی توان حرف زدن‌هم نداشت. سری بهش زدم‌و کمی کنارش نشستم. وقتی از پدرم دل کندم و از اتاق بیرون اومدم صدای لیلی و رویا از اشپزخونه می اومد. داخل اشپزخونه شدم اونارو در حال بگو بخند دیدم.... حال لیلی خیلی برام عجیب بود‌ به شدت رنگ پریده و ضعیف بود که در وضعیت عادی هر ادمی با این اوصاف بی حال و مریض باید میبود اما لیلی امروز کاملا بر عکس ظاهر داغونش سرحال بود. واقعا دیگه نمیدونستم توی وجود این دختر چه خبره. با دیدنم منم برای ادامه حرفاشون دعوت کردن وبا نشستنم باز شروع به حرف زدن کردن... ازهرچیزی حرف میزدن و برای هم تعریف میکردن این وسط فقط من گیج ومنگ بودم از کارای لیلی‌. شام توی شوخی خنده خورده شد. لیلی از دیدن برادرش امتناع میکرد و دلیلش هم این بود که چون دل برادرشو(پدرم) شکسته نمیتونه به دیدنش بره و ازش خجالت میکشه. ساعت یازده همه به اتاقامون رفتیم برای خواب. با کمی فکر تصمیمم عوض شد و با پتو وبالشتم به اتاق لیلی رفتم‌ روی تختش دراز کشیده و بود و چشماش بسته بود. خدایا چطور میتونست اینقدر راحت و‌زود بخوابه؟ بالشت و روی زمین گذاشتم دراز کشیدم. پتورو روی خودم کشیدم چشمام وبستم. خسته بودم و خوابم می اومد پس زود به خواب رفتم . چشم باز کردم و خودم درست لبه ی یه پرتگاه دیدم.... ترسیده به عقب رفتم و نگاهی به اطرافم انداختم. من اینجا چیکار داشتم؟ همه جا سکوت مطلق بود حتی پرنده هم پر نمیزد‌.... هواگرفته و کاملا ابری بود من انگاردرست بالای یه پرتگاه بودم که دور تا دورش دره عمیق بود‌‌‌‌... هیچ راهی نداشتم اونجا گیر افتاده بودم سعی کردم دهنم باز کنم تا فریاد بزنم اما انگار صدایی نداشتم حتی انگار اصلا دهنی نداشتم‌... جای دهنم صافه صاف بود.... انگار هرگز روی صورتم دهنی نداشتم... با وحشت دستمو روی صورتم میکشیدم تا دهنم و‌پیدا کنم اما نبود... چشمام از شک چیزی که داشتم میدیدم وحس میکردم داشت از حدقه بیرون میزد‌.‌.. ترس و وحشت توی سلول به سلول وجودم رخنه کرده بود‌.‌.‌ من فقط میخواستم از اینجا برم... صدای نسیم ملایمی دورم پیچید... نسیم کم کم به باد شدیدی تبدیل شدودورم چرخید‌... قلبم داشت از کارمی افتاد و خون توی رگهام انگار منجمدشده بود... وزش باد یکباره تموم شد و صدای خنده ی چندین نفر توی سرم اکو شد‌.‌‌... پچ پچی توی گوشم زمزمه شد که بی شک قلبم و یک ان از تپش انداخت.... اون محکوم به مردنه رهاش کن وگرنه نفرین پای تورهم میگیره‌.. رهاش کن.‌. اون ماله ماست.... باید تقاص بده... رهاش کن.... رهاش کن... صدا کمتر وکمتر میشد وباز صدای خنده های گوش خراش توی سرم پیچید‌..‌ دستام و روی گوشام گذاشتم و روی زمین افتادم.... کاش میمیردم و دیگه این صدای زجر اور و نمیشنیدم.... سیخ سر جام نشستم و دستم و روی قلبم گذاشتم..‌. با ترس دستم وسمت دهنم بردم وبا لمس کردن لبم زمزمه کردم: خدای من خدای من خدای من اینا همش خواب بود خدایا شکرت قلبم داشت از جا کنده میشد‌‌‌‌‌... با شنیدن صدای نفسای عمیق و طولانی به طرف تخت لیلی چرخیدم روی تخت نشسته بود وچشماش کاملا سفید شده بود... لبش ترک خورده و بود وازش خونه چکه میکرد‌‌‌‌ پوستش به کبودی میزد و توی ارامش مطلق با چشمای سفیدش بهم زل زده بود. .سرجام عقب عقب رفتم و اب دهنم و قورت دادم.... دست سمت چپش و با دست راستش گرفت از کف دست برعکس به عقب فشار داد... خدایا خدایا اون داشت چیکار میکرد داشت دست خودش و از مچ میشکست.... باشنیدن صدای شکستن استخون دستش هین بلندی گفتم وخودم و به دیوارچسبوندم‌.... زبونم بند اومده بود و لال شده بودم.... از تخت پایین اومد و باهمون دست شکسته و اویزون چهار دست وپا به سمتم اومد... چشمام داشت از کاسه میزد بیرون و قلبم از ترس می ایستاد.. درست روبروم ایستاد و با صدای گوش خراش و زنگ داری گفت: –به جهنم خوش اومدی... باتموم شدن جمله اش لبخند وحشتناکی روی لبش نشست و لبخندش کش داد... .لبش داشت جر میخورد و ازش خون میچکید... لبخندش تا کناره های گوشش رسید و با اون لبخند وحشتناکش بهم خیره شد... بالاخره دهنم باز شد و با تمام وجود جیغ زدم‌....... وبعد سیاهیه مطلق..... @safarbeajayeb
Show all...
دیدار در پله های برج اثری از نقاش ایرلندی فردریک ویلیام برتون کشیده شده در سال 1864 میلادی این تابلوی نقاشی زیبا بر اساس یک ترانه دانمارکی قرون وسطایی کشیده شده که توسط یکی از دوستان نقاش ترجمه شده بوده است. مضمون این ترانه در مورد شاهدختی است که عاشق نگهبان خودش شده است اما این عشق از طرف پادشاه مردود اعلام میشود. پادشاه برای جلوگیری از ارتباط بیشتر نگهبان با دخترش، به هفت پسرش دستور میدهد که شبانه این نگهبان را سر به نیست کنند. @safarbeajayeb
Show all...
هنرمند به این میگن ...!!! @havasmamnoo
Show all...
در میان کشته شدگان کشتی تایتانیک jacob astor , Isidor straus,benjamin guggenheim بودند که سه تن از ثروتمندترین افراد آنزمان محسوب میشدند و عجیب آنکه آنها مخالف تاسیس بانک مرکزی آمریکا بودند! @safarbeajayeb
Show all...
﷽ 🥀☠مسافرت شوم☠🥀 #part69 وقتی حامی لیلی رو روی تخت گذاشت کنار رفت و من کنار لیلی نشستم. خیلی ضعیف وبی رنگ و روشده بود. شالشو از سرش برداشتم و مانتوشو در اوردم. پتورو روش کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. رویا با دیدنم به سمتم اومد و مشتاقانه پرسید: _لیلی تو اتاقشه؟ سری تکون دادم و جواب دادم اره ولی خوابه‌ اهانی گفت و بامن از اتاق دور شد‌ حامی تو پذیرایی بود وداشت با تلفن حرف میزد‌ پیش پدرم رفتم و خبر اومدن لیلی رو دادم معلوم بود ته دلش خوشحاله ولی به روی خودش نمیاره. بعد خودم لباس عوض کردم با نگاهی به اتاق لیلی و مطمعن شدن از خوابیدنش باز پیش رویا حامی برگشتم. بلید از حامی میخواستم تابعد از ظهر هم همراهیم کنه گذشته از نیازم به ماشینش حضورش یه دلگرمی بود انگار که خیالم و راحت میکرد تنها نیستم و کسی هست کمکم کنه‌ اما واقعا خجالت میکشیدم تا دوباره ازش بخوام وقتش و برای منو لیلی بذاره. نمیدونم توی فکر چطوری نگاهش میکردم که با صدای خش دارش کنار گوشم گفت: _نمیدونستم اینقدر دیدنیم که تو یه ربعه زل زدی بهم. درست اون لحظه دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه... گندش بزنن چقدر تابلو بازی در اوردم. سعی کردم به روی خودم نیارم و با نگاه مظلومی بهش خیره شدم وگفتم: یه خواهشی بکنم لطفا نه نگو! _بدون شک بازم درد سر جدیدی برام داری لبخند کش داری زدم و گفتم: بعدازظهر مارو ببر پیش دکتری که برای لیلی ازش وقت گرفتم. _واقعا دلم میخواست هرگز برنمیگشتی احساس میکنم راننده شخصیت شدم. تموم شدن جمله اش همانا فرود اومدن مشت رویا روی بازوش همانا... _دیگه نشنوما پس میخوای یارا تنهایی بره ؟ تا هروقت یارا بخواد باید کمکش کنی وگرنه میونه مون بهم میخوره پیروز مندانه به قیافه ی درهم حامی نگاه کردم چشمک پسر کشی بهش زدم. کلافه سری تکون داد وزیر لب عجب بدبختی داریم و گفت و به سمت حیاط رفت. خلاصه ساعت ۲لیلی بیدار شدبا خوشحالی از اتاق بیرون اومد با دیدن رویا محکم بغلش کرد و صورتشو‌غرق بوسه کرد... رویا هم با دیدن حال لیلی خوشحال از سرحال بودنش محکم به خودش فشرد و قربون صدقه اش رفت. بعد رویا نوبت من بود که توی بغلش جابشم از دیدنم خوشحال بشه. توی شک بودم واقعا نه به پریشب که داشت به کشتنم میداد نه به حال خوش الانش. بعد از خوردن نهار و اماده کردن به زور لیلی ،توی ماشین نشستیم و حامی با اخم راه افتاد. تمام مسیر اخمای لیلی تو هم بود کاملا ناراضی از رفتن پیش دکتر... کل مسیر من حرف زدم و هیچ کدوم حتی یه جوابم بهم ندادن. با بدبختی جلوی ساختمان پزشکان بزرگی رسیدیم و پیاده شدیم. بدون شک یکی از بهترین ساختمان پزشکان تهران بود‌‌.. _من همینجا میمونم شما برین بالا. باشه ای گفتم دست لیلی رو گرفتم و از حامی دور شدیم‌ درست جلوی ساختمان دو پسر خوش تیپ بهمون رسیدن که از قضا اون هام توی همین ساختمان میرفتن‌... برعکس ظاهر عالیشون خیلی بی شخصیت بودن و برای وارد شدن توی اسانسور کلی اذیتمون کردن. حالم از این جور ادما بهم میخورد‌ کلافه کنار ایستادیم تا اونها سوار بشن و اونا اصرار داشتن باهم سوار بشیم. بلاخره با شنیدن صدای حامی نفس راحتی کشیدم سرم وبه عقب چرخوندم –چیزی شده دخترا؟ اون دوتا پسر که کاملااز دیدن حامی شکه شده بودن من ومنی کردن و گفتن: _ نه فقط داشتیم میگفتیم خانما مقدمن... کاملا مشخص بود از حامی ترسیدن... خب حقم داشتن حامی از جفتشون روهم هم بزرگتر بود _کاملا درست گفتین برین کنار تا خانما داخل شن. با کنار رفتنشون داخل اسانسور شدیم واین بار حامی هم همراهیمون کرد. وقتی کنارمون بود خیالم ازهمه چیز راحت میشد .... بالاخره دکتر لیلی رو دید و چند جلسه دیگه برای ادمه ی درمان تعیین کرد وتنها حرفی که زد این بود که لیلی دچار افسردگی شده. وامکان دوشخصیتی شدنش هست. باز حامی مارو به خونه رسوند و ‌رفت . و فکر کنم تا یک هفته اینجاها پیداش نشه دیگه @mosaferatshom
Show all...
خود خدا هم از شما توقع نماز و عبادت نداره حاج خانوم... اینقدر خودتو اذیت نکن @safarbeaajayeb
Show all...
برای حذف ســــریع تبخال ؛ روزی 2 تا 3 بار مستقیما روی آن مقداری عسل بزنید (☝️) @safarbeajayeb
Show all...
مدل تصحیح برگه امتحانی این معلم عالیه 🤣 @safarbeajayeb
Show all...
#پسر_خاله #جلو #پسر_عمو #دختر_خاله_رو_میکنه درو پشت سرم بستو نگاهی به اتاق انداخت تمام #تنم از #استرس #میلرزید نگاهش روی قابل عکس های دونفرمون افتادو بیشتر از همه روی اونی که پیشونیم رو بوسیده بودو منم #قفسه ای #سینه اش رو #مکث کرد نفس #عمیقی کشیدو نگاهم کرد با دیدن چشم های #برزخیش اب دهنم رو #قورت دادم که قاب عکس هارو با خونسردی ظاهری روی میز چپ کرد + اوم با حس میبوسی خوشم اومد زود باش بیا امتحان کنیم آفرین #دختر خوب بیا از ترس اینکه پایین #صداشو نشنون قدمی سمتش برداشتم که موهای بلندم رو از روی شال توی دستش گرفت سرم رو به قفسه ای #سینه ای خودش نزدیک کردو گفت : ببوس دختر خاله اینام قراره بشن قاب عکس سرمو کمی عقب کشیدمو با صدای که سعی کردم نلرزه و بلند نباشه گفتم _ کثافط ترین ادمی هستی که من توی تمام #عمرم دیدم تو یک کثافط به تمام معنایی اراد مواست حرفی بزنه که صدای فراز از پایین باعث شد #دهنشو ببنده و دستش رو هم عقب بکشه سریع درو باز کردم که خارج بشم همون #لحضه فراز اومد لبخند پر از استرسی زدم و گفتم : اومدی عزیرم ! خیلی طول کشید اراد اومده اینجا کتش رو بزاره #منم نشونش دادم مشکلی که نداره https://t.me/joinchat/AAAAAEk98wDzvSsdf4mirQ رو به آراد لبخندی زدو گفت #نه مشکلی نیست راحت باش داداش https://t.me/joinchat/AAAAAEk98wDzvSsdf4mirQ بعد دست منو توی دستش گرفتو در گوشم گفت : اگه بدونی توی این مدت کم چقدر دلم برات تنگ شده بود کی میشه بریم خونه ای خودمون https://t.me/joinchat/AAAAAEk98wDzvSsdf4mirQ بازم بغض توی #گلوم نشست لعنت بهش اراد انگار شنیده بود گفت : نگران نباش به زودی همه چیز تموم میشه #دختری_که_شب_عروسیش_دزدیدع_میشع_پسر_خالش https://t.me/joinchat/AAAAAEk98wDzvSsdf4mirQ
Show all...
#پسره_دختر_یازده_ساله_رو_جای_قرضش_میاره_و... 🔞❌❌🔞❌🔞❌🔞❌🔞❌ پاهاشو باز کردم و بین پاهاشو بویی کشیدم و لیسی زدم این دختر یازده ساله زیادی برای من طعمش خاص بود انگشتمو آروم وارد پشتش کردم که جیغی کشیدو با گریه گفت _آقا تورو خدا نکنید آقا درد داره انگشتمو عقبو جلو میکردم نمیدونستم میتونه منو توی خودش جا کنه یا نه ؟ برای همین خواستم امتحان کنمو خودمو خالی کنم اروم شلوارمو درآوردم و روی پشتش تنظیم کردم قرار بود برام وارث به دنیا بیاره این دختره کوچک با گریه داد زد https://t.me/joinchat/AAAAAEk98wDzvSsdf4mirQ _آقا ولم کن اون چیه آقا درد داره لبای صورتیشو شکار کردمو و آروم نوکشو واردش کردم که جیغی کشید که توی دهنم پنهان شد https://t.me/joinchat/AAAAAEk98wDzvSsdf4mirQ
Show all...