cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

روياي رنگارنگ

Advertising posts
717Subscribers
+124 hours
+27 days
-130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

سرکلاس بودم که پیامش روی صفحه ی گوشی نقش بست! نیشم تا بناگوش باز شد به رسم عادت اسمم را صدا زده بود! پاسخم یک دقیقه به تاخیر می افتاد پشت هم بیست پیام میداد که کجایی و چرا جواب نمیدهی و گریه و قهر و فحش و از این قبیل! نه اینکه شک داشته باشد،نه! فقط این سبکی دل بردن را بلد بود، شیرین لوس میشد اداهایش نمک داشت خلاصه ملس بود ناکس! چند لحظه گوشی را خاموش کردم که عصبانی شود و منت بکشم! اما هیچ خبری نبود! زدم بیرون و شماره اش را گرفتم...یک بوق دو بوق سه و چهار و پنج...که جواب داد این جانم گفتن یعنی اکراه داشتم جوابت را بدهم اما با همین جانم گفتنش از خر هم خرتر شدم و بی سلام و الو گفتم قربانت بشوم یا فدا فدا؟! اصلا نگفت خدا نکند اصلا دلش هم نریخت گفت تلفنی نمیتوانم،پیام میدهم! نگران بودم و منتظر خبری ناگوار! یا نمیتوانست حرف بزند یا خجالت میکشید نفس به نفس بگوید یا...یاخدا یعنی چه شده بود.؟! داشتم ناخون میجوییم که پیام داد خیلی بی مقدمه گفت تمام...دیگر نمیتوانیم ادامه بدهیم. خیلی حرف ها را بی مقدمه گفت داشت بی مقدمه دفنم میکرد دلیل نخواستم و گفتم تمام.خدا حافظ. گفتم خداحافظ که یک ساعت دیگر زنگ بزند و بخندد و بگوید خوب شکی بهت وارد کردم و این ها...! هر روز سر ساعت 7،قرار تماس داشتیم اما خبری نشد تنها که شدم صورتم تب کرد...نمیخواستم یادم بیاید که چند وقتی ست رفتارش عوض شده...نمیخواستم قبول کنم! یعنی چی که تمام شد؟ دلیل خواستم و هی حرف زد و ابله فرضم کرد. نه...انگار جدی بود. هر چه میگفتم ..هر چه منطق می آوردم حرف لامنطق خودش را میزد. بی دلیل قصد رفتن داشت اما نباید کم می آوردم، باید میجنگیدم باید نگه اش میداشتم...خب با رفتنش فقط نمیرفت که؟! جان میبرد! دل میبرد! نگاه میبرد و از همه بدتر.. خاطره میگذاشت. نباید تسلیم میشدم،گفتم باید برای آخرین بار ببینمت...سر همان اولین قرار! گفتم ببینم اش تا شاید حرف وشعرو بوسه یادش بیفتدودلش دوباره برایم بلرزد. آمد، از همیشه زیباتر آمد. اما نه! بی تفاوت بود...دلش که نلرزید هیچ،دست و تن من را هم با سردیه نگاهش لرزاند! میلرزیدم و حتی گرفتن دستانش هم آرامم نمیکرد! خنده دار بود هی از من فاصله میگرفت! من تا مرگ یک قدم فاصله داشتم و او میگفت دیرم شده! کودک که بودم به هنگام ترس،آقای معلم را به خدا و امام و قرآن قسم میدادم خطکشم نزند! ترسیده بودم و به خدا و امام و قرآن قسمش دادم که با رفتنش کتک که چه! اعدامم نکند. اما نمی شنید رفت ادای ماندن را در آوردم و برای همیشه در آخرین قرار جا ماندم
Show all...
پنجم دبستان بودم یک روز در خیابان یک دختر دبیرستانی بی هوا محکم بغلم کرد و سفت لپ هایم را بوسید. شش سال از من بزرگتر بود، قد بلند وچشم ابرو مشکی و خوشبو. من فقط یازده سال داشتم .. به ندرت پیش می آمد وقتی بیرون میرفتم آینه را نگاه کنم! اما به یکباره همه چیز فرق کرد! هنگام رفتن به مدرسه ۱ ساعت جلوی آیینه می ایستادم و موهایم را ژل میزدم، روپوش مدرسه را در کیفم قایم میکردم و بهترین لباسم را میپوشیدم! با کلی تپش قلب و مدیریت زمان راهی مدرسه میشدم. نمیدانستم چه حسی بود اما وقتی در راه مدرسه نگاهم میکرد و لبخند میزد و حالم را میپرسید قند در دلم آب میشد. من فقط یازده سال داشتم... و تا آن روز بیشترین تایمی که به یک نفر فکر کرده بودم پنج دقیقه بود، آن هم به هم باشگاهی ام  که میخواستم حالش را بگیرم! اما این پسر یازده ساله ی شر و شلوغ به یکباره آرام شد. انگار بزرگ شده بودم... دیگر با کسی کاری نداشتم ، زنگ ورزش به بهانه ی پینگ پنگ داخل سالن میماندم و فکر میکردم، فکر میکردم به یک دختر دبیرستانی که از من ۶ سال بزرگتر بود! همان یک باری که بغلم کرد کافی بود تا عطر مقنعه اش روی گردنم شوره ببندد و هی حسش کنم! خلاصه هر روز با شوق روانه ی مدرسه میشدم. اصلا هم نمیفهمیدم این چه حالی ست اما کافی بود مثلا یک روز نبینم اش دیگر تا شب انگار یه چیزی را گم کرده بودم. چند هفته ای گذشت... یک روز با دوستش مشغول حرف زدن بود و اصلا من را ندید... روز دیگر حواسش پرت کتاب خواندن بود روز دیگر  دید و توجه نکرد روز دیگر دید و توجه نکرد باز هم دید و توجه نکرد بهت زده بودم نمیدانستم چه شده؟ اصلا شاید چیزی نشده بود اما برای من شده بود، هیچ کس نمیفهمد پسر بچه ها چقدر زود دل میبندند دیگر طاقت این بی توجهی را نداشتم و تصمیم گرفتم این بار که دیدم اش با دوستم یک دعوای ساختگی به راه بیاندازیم تا توجه اش را جلب کنم تا شاید باز هم آن دستان ظریف را روی صورتم حس کنم! اما.. انقدر همه چیز بچه گانه و مصنوعی بود که توجه هیج کس را جلب نکردیم از هفته ی بعد هم هوا سرد شد و با سرویس می آمد و میرفت... نمیدانم چه بود نمیدانم چه شد فقط یک پسر بچه در سن یازده سالگی فهمید انسان ها خیلی زود برای هم عادی میشوند! خیلی زود.
Show all...
👍 1
نمیتوانید نباشید! اگر دوستش داشته باشید محال است که  برایش نباشید شما را به خدا اگر مرضتان چیزِ دیگریست بروید درمان کنید خودتان را! بی خود و بی جهت دیگران را درگیر خودتان نکنید! آدمها یک بار بیشتر زندگی نمیکنند اگر بلد نیستید زندگی را... خراب نکنید زندگیِ دیگران را... اگر نمیتوانید بمانید اگر "پایِ ماندن" ندارید نیایید!! گناه که نکردند رویِ خوش نشانتان دادند! انقدر نمک نشناسی از بعضی ها "نوبر" است...! "خدا" خوبتان کند و هیج وقت از یاد نبرید گردی زمین را که دیر یا زود نوبت خودتان است نوبت گرفتن جوابِتان... حالا ببینید پاداش میگیرید یا تقاص با خودتان!
Show all...
3
همه چیز از یک اتفاق ساده شروع شد من در ایستگاه مترو نشسته بودم تا با قطار بعدی بروم سراغ زندگی تکراری ام که ناگهان صدای خفه و آرامی که کمی هم خنگ به نظر میرسید گفت: ببخشید آقا من گیج شده ام و نمیدانم باید سوار کدام قطار شوم. راست میگفت بیچاره،گیج شده بود و راه را گم. گفتم هم مسیریم با من بیا. دیگر شانه به شانه ام می آمد که راه را گم کند! شانه به شانه ی کسی تا حالا راه نرفته بودم.قدش یک هوا از من کوچکتر بود،حس جاذبه داشت پدر سوخته وهی دلم میخواست دست ببرم لای موهایش! این دست بردن لای مو را خیلی دیده بودم بین دختر پسرهایی که کنج درب قطار می ایستند! به گوشه ی مژه هایش که نگاه میکردم دلم میریخت. ای کاش حرف میزد صدایش بغل کردنی بود! آن روز با بقیه ی روزهایی که هنذفری میگذاشتم و خیره میشدم به کنجی فرق کرده بود. مسیر طولانیه هر روز داشت مثل یک چشم بر هم زدن میگذشت و هی هر لحظه بیشتر دلم میخواست سر حرف را باز کنم. اما من مال این حرف ها نبودم و از کودکی به وقت خواستن چیزی لال میشدم و ترجیح میدادم همه چیز یکنواخت باقی بماند. اما اینبار باید یک غلطی میکردم و حرف دلم را زدم. گفتم خانوم من میخواهم بیشتر ببینمتان! راستش امروز این مسیر تکراری با وجود شما لذت بخش شده بود..فقط میخواهم کمی بیشتر ببینمتان! قبول کرد...با همان صدای خفه و آرامش قبول کرد. قرار بود کمی بیشتر همدیگر را ببینیم اما دیگر کار به جایی رسید که میان شلوغی و ازدحام جز چشم هایمان که خیره بودند به هم هیچ کس را نمیدیدم! دنیای تکراری ام رنگی شده بود. صبح با قربان صدقه رفتن بیدار میشدیم و شب را دور از هم ولی با هم به ثانیه میخوابیدیم. اول قرار بود کمی بیشتر ببینمش اما دیگر جز او کسی را نمیدیدم قرار بود کمی بیشتر ببینم اش اما آنقدر دیدم اش که تکراری شدم. آنقدر زیادی بودم که دلش را زدم. که دیگر تصمیم گرفتیم همدیگر را نبینیم. که روزی هزار بار به خودم لعنت میگفتم که چرا لال نشدم که دنیای یکنواختم ادامه پیدا نکند. حالا دیگر تمام مسیرها از تکراری بودن در امده بود و بوی خاطره گرفته بود..حالا دیگر حال نبود،یکنواخت نبود که بدتر بود که گذشته بود و زندگی با یک مشت حادثه ی جا مانده در مسیر. زندگی با صدایی خفه و آرام! عزیزم راستش را اگر بخواهی امروز در ایستگاه مترو یک نفر را دیدم که چشمانش عجیب شبیه چشمان تو بود و صدایش خفه و آرام. حالا ساعت هاست هر چه این ایستگاه ها را بالا و پایین میروم راهم را پیدا نمیکنم! به یاد داری که گیج شده بودی و کمکت کردم؟ گیج شده ام،گنگ شده ام گم شده ام کمکم میکنی؟! 😢
Show all...
3👍 1
اینو تا آخر بخون. شما هیچوقت نمی‌تونید کسی رو نگه دارید؛ حتی اگه براش یه عالمه وقت بزارید؛ مهربون ترین آدم دنیا باشید؛ ازش مراقبت کنید و نزارید آب تو دلش تکون بخوره؛ به زیباترین روش ممکن باهاش رفتار کنید؛ نمی‌تونید کسی رو نگه دارید؛ با صورت زیبا و حرفای عاشقانه ام نمی‌تونید نگه دارید؛ تنها راه نگه داشتن یه آدم برای خودت: اینه که؛ "خودش بخواد باهات بمونه.”
Show all...
👍 4
بابت رفتنت بهت حق میدم... تو قلبم تنها بودی حوصلت سر میرفت🥲😢
Show all...
ترک کردن را خوب یاد گرفته ام... از زمانی که یادم هست مشغول ترک‌کردن بوده ام از اسباب بازی هایم گرفته تا کتانی که دیگر به پایم نمی‌ رفت...سن و‌سالم که بیشتر شد ،دنیا را که کامل تر دیدم فهمیدم فقط من نیستم که ترک می‌کنم ...یکی از دوست های دوران دبیرستانم درس خواندن را ترک کرد ... پدر بزرگم زندگی را ترک‌کرد...رفیق قدیمی ام کشور را ترک‌ کرد... یکی از پیرمردهای محل آلزایمر گرفت خاطراتش را ترک‌کرد... سال ها گذشت ... اولین بار که دلم برای کسی لرزید با خودم گفتم دیگر هیچ وقت ترک کردن را تجربه نخواهم کرد ؛اما ترک کردن همیشه دست خودت نیست... باید تقصیر را گردن سرنوشت انداخت یا شرایط نمی‌دانم  ؛فقط‌می دانم گاهی ترک‌کردن تنها راه نجات است.... این روزها وقت ترک کردن آدم ها ، نه درد می کشم، نه تب می کنم و نه بدنم می لرزد...یک بی حسی کامل... نه احتیاج به قرص دارم و نه احتیاج به پرستار، سال هاست هر‌ کسی را می توانم ترک‌ کنم...بدون خماری ... بدون بدن درد ... بدون خاطرات ... زندگی معلم خوبی بود ، ترک‌ کردن را خوب یاد گرفته ام...
Show all...
میدونی حیفه که بعد همدیگه قلبامون میفته دست غریبه ها…
Show all...
چقدر دلم یه آدم شبیه خودمو میخواد یکی که دنبال تجربه و وقت گذرونی نباشه یه نفر که با خنده هام بخنده و علت ازم نخواد منو بلد باشه ...بدونه که اگه فهمید دوستش دارم نباید خودشو گم کنه…نباید ازم فاصله بگیره باید بدونه اگه یه روز فهمید وابستشم کاری نکنه روزی صدبار خودمو سرزنش کنم باید بدونه اگه گذاشتم بیاد تو زندگیم یعنی واقعا روش حساب کردم یعنی منو بلده…بدونه که نباید برسه اون روزی که به خودم بگم:«چی تو خودش دید که رفت!؟» باور کن احساس میکنم کسی نمیفهمه منو دلم میخواد اعتماد کنما ولی نمیتونم چون این روزا ادما بیش تر حرفن فقط بلدن بگن دوستت دارم دوستت دارمای بدون شناخت و فقط از دیدن چهارتا جذابیت...من دلم یکی شبیه خودمو میخواد...یکی که بدون ترس بتونم بهش تکیه کنم . @i_lovely
Show all...
👍 5
میخوام بهتون بگم عشق خوبه، خیلی هم خوبه، اما به شرطی که سنجیده باشه، آدم باید درگیر کسی بشه و به کسی فکر کنه که لیاقت از خود گذشتگی رو داشته باشه، اصلا بفهمه آدمو، نه چشم بسته بری تو رابطه هایی که سرو ته نداره و از اون آدم برای خودت بُت بسازی و با اون آدمی که تو ذهنت ساختی زندگی کنی بعدشم که به هم خورد از بالا بهش نگاه کردی ببینی که ای وااای  دچار چه اشتباهی بودم، تو بعضی مواردم میرن سراغ نفر بعدی، که قبلی فراموش بشه و همینجور ادامه میدن بعدی و بعدی .... این جور آدما هیچ وقت نمیوتونن تو زندگی آیندشون به آرامش برسن، عشق خوبه رفقا ، میشه با فکر کردن بهش آرامش یافت به شرطی احساساتتو پای اهلش بریزی. این متن رو الزام دونستم بنویسم چون این روزا یه چیزایی میبینم ،یه چیزایی میشنوم که میون خنده های تلخ چشمام گرد میشه. این همون تعجب و تاسفه. مراقب باشیم. دنیا چیزای با ارزش تری هم داره،آدمای با اصالت و با تربیت کم نیستن و عشق میتونه تا ابد پایدار و شیرین باشه اگه آدم خودتو پیدا کنی و بهش متعهد باشی و با هر دوستت دارم دچار سوتفاهم نشی. یه حریم امنی وجود داره به اسم خدا، که اگه باهاش باشی نمیذاره آدمای الکی بهت نزدیک بشن اما اگه ازش دور شی شک نکن دچار اشتباه میشی. دنیاتون سرشار از خدا ، سرشار از عشقای واقعی❤️
Show all...
👍 2👏 2