cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

گنــاهــم بــاش

به قلم: راحله dm بزرگسال و اروتیک🔥 نویسنده‌ ی رمان های بیوه ی برادرم/ گیوا و...

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
28 792
المشتركون
+90424 ساعات
+7777 أيام
+3 31230 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

إظهار الكل...
اگه ۱۵ تا ۲۵ سالته، و وضع مالی خوبی نداری، به این‌ کانال نیاز داری.. 🖤 https://t.me/+jCbAhXCqjohiMTJk روزی 1 تا 4 میلیون در بیار 🙏🏻
إظهار الكل...
👍 1
-از داییت حامله شدی؟ با ترس به دکتر زل زدم. -آ..آقای دکتر..ل..لطفا به مامان بابام چیزی نگید.. منو میکشن.. با لبخند کریحی جلو اومد و پاهامو از هم باز کرد لای پاهامو توی مشتش گرفت و گفت: -یه بارم با من بخواب ، یه دو قلو بیاری! یکی بچه‌ی دکتر و یکی بچه‌ی داییت! به زور روی تخت خوابوندم و کلفتیشو بین پاهام تنظیم کرد -آماده ای خوشگله؟ ببین چقدرم خیسی! مامان کوچولوی هورنی! https://t.me/+hyCFrfavRBRiMjc8 از دایی ناتنیش باردار میشه و تو مطب دکتر..🙊🔞
إظهار الكل...
👍 1
00:05
Video unavailable
دختری لوند و دلبر که بخاطر پول همخوابه یه میلیاردر میشه، اما بعدش می‌فهمه علاوه بر بکارتش که تقدیم پسره کرده، میراثش هم تو شکمش هست و...💦🙊🔞 https://t.me/+8xzvi31aWp40YTdk #دارای‌صحنه‌های‌بزرگسالان❌
إظهار الكل...
-از داییت حامله شدی؟ با ترس به دکتر زل زدم. -آ..آقای دکتر..ل..لطفا به مامان بابام چیزی نگید.. منو میکشن.. با لبخند کریحی جلو اومد و پاهامو از هم باز کرد لای پاهامو توی مشتش گرفت و گفت: -یه بارم با من بخواب ، یه دو قلو بیاری! یکی بچه‌ی دکتر و یکی بچه‌ی داییت! به زور روی تخت خوابوندم و کلفتیشو بین پاهام تنظیم کرد -آماده ای خوشگله؟ ببین چقدرم خیسی! مامان کوچولوی هورنی! https://t.me/+hyCFrfavRBRiMjc8 از دایی ناتنیش باردار میشه و تو مطب دکتر..🙊🔞
إظهار الكل...
👍 1
میراث یکتا...پسر 28 ساله ی جذاب و سکسی و ته تغاری حاج ملک معتمد محل...یه شب توی اوج نیاز و مستی با دختربچه ای از محله ی فقیر نشین ها همخواب میشه و باکرگیش رو ازش میگیره و حامله اش میکنه ، ولی دختره برای فرار از دستش به هردری میزنه اما میراث پیداش میکنه و اونو توی خونه زندونی میکنه و هرشب باهاش رابطه برقرار میکنه با وجود اینکه حاملس و....😱🔞 https://t.me/+8xzvi31aWp40YTdk بیخبر از اینکه دختره حاملس باهاش سکس میکنه ولی با رد خون روی رون دختره باعث میشه که....🔞
إظهار الكل...
- چیه؟ چی می خوای؟! آنقدر با لحن بدی این سؤال را می پرسد که می خواهم با گفتن "هیچی" راهم را بکشم و بروم... مثل خودش که از تمام مسائل زندگی مشترکمان، از تمام خواسته هایم خیلی راحت گذشته بود! اما نمی توانم... مثل همیشه به خودم امیدواری می دهم که این بار رفتارش خوب می شود. - فردا منم با خودتون می برین؟! بدون آنکه نگاهم کند جواب می دهد: مگه زندانی ها هم سیزده به در دارن؟! بغضم می گیرد، اما با فرو کردن ناخن هایم در کف دستم خودم را آرام می کنم. - آره دارن! بالاخره به خودش زحمت می دهد و به سمتم می چرخد. از ذوق آنکه راضی شده باشد دستم روی کلید برق می لغزد و به دنبالش چراغ ها روشن می شوند. چشمانش که از شدت نفرت دیگر برقی ندارند، تمام ذوقم را کور می کند! - تو که کل سال تو خونه زندونی ای! این یه روزم روش! این بار برای نشکستن بغضم دست به دامن لب های بیچاره ام می شوم. می خواهم از اتاق خارج شوم که صدایش میخکوبم می کند. - اصلا صبر کن ببینم... می خوای بری سیزده به در که چی بشه؟! سبزه گره بزنی؟! تو که با دروغ هات خودت رو بهم گره زدی! تمام تنم می لرزد. پا تند می کنم از آن جهنم فرار کنم که می غرد: چراغ رو خاموش کن. مثل همیشه از دستورش اطاعت می کنم و بعد از اتاق خارج می شوم. نگاهم به وسایل جمع شده اش می افتد و داغ دلم تازه می شود. تصمیم گرفته بودم خودم را با چند قرص خلاص کنم، اما حالا می خواهم این خانه را به آتش بکشم! خانه ای که تمام جوانی ام را سوزاند...  *** صبح روز بعد به محض بسته شدن در، از جا بلند می شوم. یادداشت ژوپین را که نوشته بود امروز از کارهای خانه آزادم، پاره می کنم! شناسنامه، لباس ها و کل طلاهایی را که از خانه ی پدری ام آورده بودم به همراه پول داخل ساک کوچکی جمع می کنم. حتی دلم نمی آید عکسی از ژوپین برای خودم بردارم! لباس به تن می کنم و ساکم را گوشه ی حیاط می گذارم. از حیاط پشتی، گالن های بنزین را به سختی برمیدارم و دور تا دور خانه خالیشان میکنم. فندک محبوب رستم خان، پدر شوهرم را که عامل بدبختی ام بود برمیدارم. شیر گاز را هم باز کرده بودم. فندک را روشن می کنم و گوشه ی حیاط می اندازم. آتش که شعله ور می شود قلبم کمی آرام می گیرد! خانه را می سوزانم و جانم را برمیدارم و فرار می کنم... برایم اهمیتی ندارد که آواره می شوم... همین که ژوپین و پدرش فکر می کنند سوخته ام و عذاب وجدان می گیرند برایم کافی ست! اما نمی دانم که دنیا کوچک است و روزی دوباره با ژوپین روبرو می شوم! https://t.me/+4H1g3_tG7v45ODE8 https://t.me/+4H1g3_tG7v45ODE8 #گلین_کوچک_رستم‌خان رستم خان صاحب بزرگترین و چند شعبه کارگاه تولید لوازم چوبی، معتقده که دختر بعد 14 سالگی و پسر بعد 20 سالگی نباید مجرد بمونه و طبق این عقیده تموم پسرهاش تو این سن ازدواج کردن، اما نوبت به ژوپین، پسر آخر که می رسه کمی وضعیت تغییر پیدا می کنه! ژوپین تو 23 سالگی با نازلارِ 16 ساله ازدواج می کنه... اختلافات بین نازلار، عروس زبون دراز و رستم خان به جایی می رسه که...
إظهار الكل...
گلین کوچک رستم خان

💖به نام خدا💖 ❌️مطالعه ی رمان "گلین کوچک رستم خان" از هر کانالی جز این کانال حرام هست.❌️

https://t.me/c/1765550159/10

👰🏻‍♀گلین کوچک رستم خان به قلم نازیلا.ع (نازلار و ژوپین)💍✨

👍 3
- چیه؟ چی می خوای؟! آنقدر با لحن بدی این سؤال را می پرسد که می خواهم با گفتن "هیچی" راهم را بکشم و بروم... مثل خودش که از تمام مسائل زندگی مشترکمان، از تمام خواسته هایم خیلی راحت گذشته بود! اما نمی توانم... مثل همیشه به خودم امیدواری می دهم که این بار رفتارش خوب می شود. - فردا منم با خودتون می برین؟! بدون آنکه نگاهم کند جواب می دهد: مگه زندانی ها هم سیزده به در دارن؟! بغضم می گیرد، اما با فرو کردن ناخن هایم در کف دستم خودم را آرام می کنم. - آره دارن! بالاخره به خودش زحمت می دهد و به سمتم می چرخد. از ذوق آنکه راضی شده باشد دستم روی کلید برق می لغزد و به دنبالش چراغ ها روشن می شوند. چشمانش که از شدت نفرت دیگر برقی ندارند، تمام ذوقم را کور می کند! - تو که کل سال تو خونه زندونی ای! این یه روزم روش! این بار برای نشکستن بغضم دست به دامن لب های بیچاره ام می شوم. می خواهم از اتاق خارج شوم که صدایش میخکوبم می کند. - اصلا صبر کن ببینم... می خوای بری سیزده به در که چی بشه؟! سبزه گره بزنی؟! تو که با دروغ هات خودت رو بهم گره زدی! تمام تنم می لرزد. پا تند می کنم از آن جهنم فرار کنم که می غرد: چراغ رو خاموش کن. مثل همیشه از دستورش اطاعت می کنم و بعد از اتاق خارج می شوم. نگاهم به وسایل جمع شده اش می افتد و داغ دلم تازه می شود. تصمیم گرفته بودم خودم را با چند قرص خلاص کنم، اما حالا می خواهم این خانه را به آتش بکشم! خانه ای که تمام جوانی ام را سوزاند... *** صبح روز بعد به محض بسته شدن در، از جا بلند می شوم. یادداشت ژوپین را که نوشته بود امروز از کارهای خانه آزادم، پاره می کنم! شناسنامه، لباس ها و کل طلاهایی را که از خانه ی پدری ام آورده بودم به همراه پول داخل ساک کوچکی جمع می کنم. حتی دلم نمی آید عکسی از ژوپین برای خودم بردارم! لباس به تن می کنم و ساکم را گوشه ی حیاط می گذارم. از حیاط پشتی، گالن های بنزین را به سختی برمیدارم و دور تا دور خانه خالیشان میکنم. فندک محبوب رستم خان، پدر شوهرم را که عامل بدبختی ام بود برمیدارم. شیر گاز را هم باز کرده بودم. فندک را روشن می کنم و گوشه ی حیاط می اندازم. آتش که شعله ور می شود قلبم کمی آرام می گیرد! خانه را می سوزانم و جانم را برمیدارم و فرار می کنم... برایم اهمیتی ندارد که آواره می شوم... همین که ژوپین و پدرش فکر می کنند سوخته ام و عذاب وجدان می گیرند برایم کافی ست! اما نمی دانم که دنیا کوچک است و روزی دوباره با ژوپین روبرو می شوم! https://t.me/+4H1g3_tG7v45ODE8 https://t.me/+4H1g3_tG7v45ODE8 #گلین_کوچک_رستم‌خان رستم خان صاحب بزرگترین و چند شعبه کارگاه تولید لوازم چوبی، معتقده که دختر بعد 14 سالگی و پسر بعد 20 سالگی نباید مجرد بمونه و طبق این عقیده تموم پسرهاش تو این سن ازدواج کردن، اما نوبت به ژوپین، پسر آخر که می رسه کمی وضعیت تغییر پیدا می کنه! ژوپین تو 23 سالگی با نازلارِ 16 ساله ازدواج می کنه... اختلافات بین نازلار، عروس زبون دراز و رستم خان به جایی می رسه که...
إظهار الكل...
گلین کوچک رستم خان

💖به نام خدا💖 ❌️مطالعه ی رمان "گلین کوچک رستم خان" از هر کانالی جز این کانال حرام هست.❌️

https://t.me/c/1765550159/10

👰🏻‍♀گلین کوچک رستم خان به قلم نازیلا.ع (نازلار و ژوپین)💍✨

-نوک سینت دیده میشه تمنا... بپوشون لامصبو!! https://t.me/+F5tw_3BCTco0YThk با ناز بندِ مایومو پایین تر میکشم و لب میزنم -چرا؟؟ نمیبینی برای تو سیخ شده... میگه بیا مِکم بزن!! تحریک شدنشو میبینم... پایین تنه‌ای که برجستگیش توی دید بود و... -نگهبانا عقیم نیستن لعنتییی... میام، همین الان میام اون خراب شده جوری به تخت ببندمت که جیغات بپیچه تو عمارت... توله سگ! تلفن را که قطع میکند، بی اراده میخندم... امشب شبِ درد بود برام... یه دردِ لعنتی و دوست داشتنی!! خودمو تو آب مخفی میکنم و تا اومدنش میتونستم به خودم برسم؟؟ یه رژ قرمز... با #کاستومی که عاشقشه... تا از آب بیرون میام، صدای باز شدن در و بعد... خودشه که با اقتدار قدم برمیداره... شمرده شمرده، جوری که موهای تنم سیخ میشه... -همه گم‌شَن بیرون... هیچ نره خری اینجا نمونهههه!! خیره به قدو قامتش مایوم‌و از تنم در میارم و لخت و عور سمتش حرکت میکنم... -میدونی دیدن این تنِ لعنتیت چه بلایی سر من میاره؟؟ تابی به موهام میده که باعث لرزش سینه هام میشه... سینه هایی که دارن برای زبونِ داغش له‌له میزنن!! -جز تحریک شدن و باد کردن خشتکت... دیگه چه بلایی میتونن سرت بیارن؟؟ یک قدم مونده که بهش بچسبم، گردنمو تو پنجش میگیره و آروم فشار میده... شبیه بچه آهویی که بالاخره گیر شکارچیش میوفته. -دوست دارم بزنمت... چشماتو ببندم و برات بخورم... ولی تو... صورتشو جلو میاره و آروم دم گوشم پچ میزنه -ولی تو حق ارضا شدن نداری‌... کلوچه‌ی صورتیت باید تاوان لجبازیاتو بده خرگوشک کوچولو! https://t.me/+F5tw_3BCTco0YThk https://t.me/+F5tw_3BCTco0YThk https://t.me/+F5tw_3BCTco0YThk تمنا، دختر حشری که گیر مافیای خشن میوفته... مافیایی که به جز پول و ثروتش... گرایشایِ ترسناکش تمنارو جذب میکنه... فیتیشایی که فقط دخترِ قصمون میتونه تحملش کنه💦🤤 https://t.me/+F5tw_3BCTco0YThk https://t.me/+F5tw_3BCTco0YThk
إظهار الكل...
°• تَمـَنـــاےِ لِذَّتــ •°

رُمانِــ : تَـمــَنـــاےِ لــــذَّتــ مُناسبِــ اَفرادِ بالاـےِ 18+ سالـ❌ نویسنـــدگان: شیـــنـــا اونـ لحظہ ڪـــه زیرِ بدنـ داغتـ دارم از لذتـ بہ خودمـ میپچمـ💦🤤 کپــے مَمنوعـ 🚫 عاشقانـہ/مافیایی/بزرگسال

1