مـاه🌙نـشـان
خالق رمان خون آشامان اصیل اسم من مارال (در حال نگارش) ماه نشان (آنلاین در حال تایپ) نویسنده ژانرهای عاشقانه اجتماعی درام تخیلی پارتگذاری منظم روزانه یک پارت بجز جمعه ها @tabligh_mahhچنل تبلیغات؛ لطفاً برای حمایت از نویسنده اعلانها رو فعال کنین🙏♥
إظهار المزيد11 509
المشتركون
-2124 ساعات
-437 أيام
-27930 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
پریزاد دختر ته تغاری و محبوب خانواده ،نامزد پسرعموشه که عاشقانه همدیگر و دوست دارن و قرار ازدواج عاشقانه داشته باشن!اما چند ماه قبل ازدواج در شرایطی با شایگان مرد مرموزی وقهرمان شنای کشور که از اون متنفر قرار میگیره که مجبور به عقد میشن!
خود پریزاد هم دلیل این همه نفرت و نمیدونه !سرنوشت پریزاد با اون همه تنفر چی میشه!؟
چی میشه وقتی شایگان با اون همه تنفر وخشمعکسهذی پریزاد ووقنی دیدن پسر عموش رفته میبینه!؟
-به جهنم سلام کن پریزاد ..!
روایتی از عشق های پنهانی،نفرت،انتقام ،خیانت..
https://t.me/+573cpL_LXZgzNTdk
https://t.me/+573cpL_LXZgzNTdk
13300
Repost from N/a
_موقع اومدن برام شورت بارداری بگیر.
صدای پچ پچ حاضران جلسه بالا می رود و آرمان از دیدن پیام نمایان روی پرده سفید دست مشت می کند.
هنوز با پیام اول کنار نیامده بود که پیام دوم هم روی پرده به نمایش در می آید و آرمان قبل آنکه بقیه آن پیام را بخوانند گوشی اش را از سیم جدا می کند.
_جلسه کنسله همه بیرون؛ بیرون...
چون شیر خشمگین فریاد می زند و اتاق در لحظه خالی می شود.
بی درنگ شماره اسما را می گیرد و با وصل شدن تماس حتی اجازه سلام گفتن هم به او نمی دهد.
_توی سگ پدر اون پیاما چه کوفتیه برای من می فرستی؟!هان؟!
_چته وحشی؟! چرا داد می زنی؟! خب چیه به تو نگم به کی بگم پس؟!
کلافه دست درون موهایش می کند و اسما از درد ناله می کند.
_به خدا زیر دلم و سینه هام درد می کنه؛ از آهو شنیدم شاید به خاطر شلوار و شورت تنگیه که می پوشم؛ اون گفت بهت بگم برام شورت بارداری بگیری؛ نوک سینه هام هم خیلی قرمز شده و درد می کنه؛ دیشب این همه گفتم گاز نگیر گوش ندادی اینم شد نتیجش.
_من گوه خوردم با هفت جدم که به تو دست زدم؛ برای اون آهو هم دارم فقط وایستا و تماشا کن.
دخترک بغض می کند از لحن تند پدر فرزندش.
_داد نزن سر من؛ چرا داد می زنی؟!
از شنیدن صدای لرزان اسما بود شاید که کمی نرم تر شد.
_خیل خب حالا بغض نکن.
اسما اما انگار منتظر همین تلنگر کوچک بود که فوری زیر گریه زد و صدای هق زدن هایش آرمان را نگران کرد.
_اسما!!! بسم الله داری گریه می کنی؟!
_سر من داد می زنی؛ من هیچ کاری نکردم ولی تو سرم داد می زنی.
بلند تر هق می زند و آرمان کلافه در اتاق خالی قدم می زند.
_باشه حالا گریه نکن؛ عصبی بودم؛ اسما؛ گریه نکن دیگه باشه؟! به خدا سر جلسه بودم گوشی به پروژکتور وصل بود پیام فرستادی افتاد رو پرده هر کی اینجا بود فهمید زن من ازم درخواست شورت بارداری داره.
اسما آن سمت هین بلندی کشید و از خجالت چون لبو سرخ شد.
_وای خدا؛ همه دیدن یعنی؟!
آرمان از تصور چهره اسما خندید و روی صندلی چرخان نشست.
_بله مامان کوچولو؛ همه دیدن؛ از فردا شرف برام نمی مونه تو این شرکت.
_ببخشید؛ به خدا نمی دونستم؛ ببخشید.
_خیل خب حالا اشکال نداره؛ فقط باید ببینم دهن اینا رو چطور...
در اتاق بی اجازه باز شد و خانم مومنی مدیر بخش مالی شرکت وارد اتاق شد.
آرمان متعجب نگاهش کرد و مومنی بی رو در بایستی گفت:
_می بخشید آقای رئیس ولی پیام خانمتون رو سر جلسه دیدم خواستم بگم بهشون بگین شورت بارداری نپوشن براشون بهتره خودم تجربش رو دارم که می گم؛ اسمش شورت مخصوص بارداریه ولی خیلی حساسیت پوستی ایجاد می کنه و باعث اذیت شدن واژنشون می شه و حتی امکان داره تاول بزنن یا عرق سوز بشن؛ به هر حال وظیفه دونستم اینو بهتون بگم؛ با اجازه.
اسما که تمام حرف ها را شنیده بود از قبل سرخ تر شد و آرمان شوکه حتی متوجه رفتن مومنی هم نشد.
_فقط بگو خودت شنیدی الان چی شد!!
آرمان گفته بود و اسما از سرخی به کبودی می زد.
_شنیدم.
_خودت بگو الان من با این شرف و اعتبار به باد رفته چه غلطی کنم؟!
_آرمان من...
نذاشت حرف دخترک تمام شود و با پوشیدن کتش و برداشتن لوازمش سمت در قدم برداشت و در همان حال تهدید وار زمزمه کرد.
_لخت بدون حتی لباس زیر دراز می کشی رو تخت موهاتو خودت می بافی تا بیام؛ الان هیچی جز تنبیه توعه توله سگ نمی تونه آرومم کنه؛ وای به حالت بیام لخت نباشی اسما وای به حالت...
https://t.me/+HBafQp-lYcE5YzFk
https://t.me/+HBafQp-lYcE5YzFk
🖋چنل رسمی نویسنده یغما🖋
بسم الله الرحمن الرحیم تنها چنل رسمی و حقیقی نویسنده(یغما) "بیایید باهم در دنیای خیالی داستان ها زندگی کنیم" تمامی رمان های بنده تنها در این چنل قرار می گیرند و تا تنها رایگان پارت گذاری می شوند...
7700
Repost from N/a
_ واقعا فکر کردی من عاشقت شدم؟!
ناباور به سهراب چشم دوختم.
_چ...چی میگی سهراب؟!
بی توجه به من شلوارش و پوشید.
_پاشو تن لشت و جمع کن از خونه من گمشو بیرون!
از شدت بغض چونه ام به لرزه در اومد، که گفت:
_واسه یه شب خوب تختم و گرم کردی... پول بکارتت و هم رو میزه بردار و گمشو...
همین که خواست از اتاق بره بیرون، با گریه به پاش افتادم.
_سهراب... نامرد مگه تو نگفتی عاشقمی؟! مگه نگفتی امشب میای خواستگاریم؟!
سهراب تروخدا... داداشام بفهمن می کشن منو...
زار زدم و پاهاش و بغل کردم.
با ضربه محکمی که با پاش به صورتم زد، طعم خون و تو دهانم حس کردم.
_داداش تو چه حسی داشت وقتی اینطور خواهرم و بی آبرو کرد؟!
ناباور چی ای گفتم که دستی تو موهاش کشید.
_پاشو دختر دست خورده حاج احمدی... پاشو پول یه شب سرویس دادنت و انداختم رو میز گمشو از خونه من بیرون...
داداشات تا الان فیلم ناله هات و زیر من دیدن و منتظرتن...
ترسیده بدون توجه به خونی که از گوشه لبم روی زمین چکه می کرد، به سمتش خزیدم.
_سهراب... عشقم... توروخدا با من این کار و نکن... قسمت میدمممم...
التماس کردم اما بدون توجه به من از اتاق بیرون زد.
با گریه بلند شدم.
اگه می رفتم خونه جنازه ام و هم داداشام می سوزوندند!
نگاهم به پنجره باز افتاد.
مرگ بهتر از این زندگی خفت بار بود...
با قدم هایی لرزون به سمت پنجره رفتم.
سهراب و دیدم همینکه که خواست از در حیاط بیرون بره، با صدایی لرزون صداش زدم.
_سهرااااب...
تا برگشت سمتم، آثار ترس و تو چشماش دیدم.
_هیچوقت... نمی بخشمت!
سهراب ترسیده به سمت پنجره دویید.
نگاهم به پایین افتاد.
هفده طبقه....! فاصله کمی نبود!
https://t.me/+CxQms26ZPWc1Mzc8
https://t.me/+CxQms26ZPWc1Mzc8
https://t.me/+CxQms26ZPWc1Mzc8
صدای ترسیده سهراب بلند شد.
_چیکار داری میکنی دیوونه شدی... بیا پایین ... بیا پایین صحبت می کنیم؟!
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
چشم بستم و خواستم خودم و پرت کنم، که داد زد.
_غلط کردممم... وایستا... تروخدا وایستا... ارهههه می خواستم انتقام بگیرم اما دل بی صاحابم عاشقت شددد...
عاشق دختر دشمنم شدددددد!
تروخدا بیا پایین...
ناباور بهش خیره شدم اما تا چشمم به داداشام افتاد ، نفس تو سینه ام حبس شد.
من تموم شده بودم!
زیر لب نامردی زمزمه کردم و خودم و پایین پرت کردم!
برخوردم به زمین با صدای نعره سهراب یکی شد و بعدش سیاهی....!
https://t.me/+CxQms26ZPWc1Mzc8
https://t.me/+CxQms26ZPWc1Mzc8
https://t.me/+CxQms26ZPWc1Mzc8
برای انتقام با دختره خوابید اما دختره طاقت نیاورد و جلوی چشماش خودش و کشت و...😭😭💔
13100
Repost from N/a
دختره گروگان مخوف ترین مافیای کانادا شده، حالا پسره عاشقش شده و نمیزاره بره تا اینکه دختره فرار میکنه و پسره اونو...🤯😱🙈
_همتا خریت نکن! میدونی اهورا پیدات میکنه. تا فرصت هست برگرد.
در اتاقک کیوسک تلفن به خیابان شلوغ و تاریک نگاه کردم.
با بغض و گریه نالیدم:
_من به اون خونه برنمیگردم. نمیخوام کنار همچین آدم خطرناکی باشم.
هنوز مغز متلاشی شده احمدی جلوی چشمه. مگه چیکار کرده بود که همچین بلایی سرش آورد؟!
صدایش با تاخیر به گوش رسید:
_اهورا تو رو دوست داره هیچ وقت به تو آسیب نمیزنه.
جیغ کشیدم.
_نمیتونم با یه مافیای خطرناک که معلوم نیست دستش به خون چند نفر آلودس زندگی کنم.
لحن مینا جدی شد:
_امشب با پای خودت برگرد. چند گروه رو فرستاده دنبالت. پیدات کنه برات بد میشه. تا دیر نشده برگرد همتا برگرد
لحنش دیگر دوستانه نبود؛ برای من نبود. انگار فقط میخواست مرا به آن جهنم برگرداند.
گوشی را بر روی دستگاه کوبیدم و به دل تاریکی شب زدم.
در این شهر درن دشت به کجا پناه ببرم؟!
هنوز نیمی از عرض خیابان را طی نکردم که از روی زمین کنده شدم و به هوا پرتاب. درد عین بادکنکی پر از آب در من ترکید. کمرم به شدت به آسفالت سفت و سخت خورد.
چشمهایم خوب نمیدید همه چی گنگ و تار شده بود.
صدای قدمهای یکی نزدیک و نزدیکتر شد. با دیدنش سعی کردم فرار کنم. اما میلیمتری جابجا نشدم.
کنارم بر روی پنجه نشست.
_لب اناری، داشتی کجا میرفتی؟
بغضم از عجز بود نه درد.
با صدای ضعیف کمک خواستم.
_اینجا کسی جز ما نیست. گوش کن صدایی نمیاد.
سیگاری از جیبش در آورد و آتش زد.
_نمیدونستی راهی برای فرار از اهورا وجود نداره؟ طفلکی رو نگاه کن. درد داری؟!
سرش به گوشم نزدیک کرد:
_گذشت اون زمان که تحمل دیدن دردتو نداشتم. عاقبت کسی که از من فرار کنه همینه. درد کشیدن.
از جایش بلند شد و بادیگاردش دستور داد:
بیارش تو ماشین.
https://t.me/faryad_be_hamta
https://t.me/faryad_be_hamta
https://t.me/faryad_be_hamta
😱 اهورا یک مافیای خطرناکه که به راحتی آدم میکشه. همتا وقتی میفهمه فرار میکنه غافل از اینکه اهورا پیداش میکنه. و با ماشین بهش میزنه. حالا همتا فلج شده با این حال دست از سرش برنمیداره و هر شب هرشب....
ادامهش خودت بخون😬👇
https://t.me/faryad_be_hamta
https://t.me/faryad_be_hamta
6410
در و محکم بستم ووارد اتاقش شدم !سرش رو بلند کرد و بی تفاوت دوباره به کارش ادامه داد!
-حق نداری با اون دختره بری مسافرت!اصلا حق نداره توی شرکت بمونه!
-چرا!؟باید از تو اجازه بگیرم؟!
-اره من زنتم حق نداری وقتی اون چشمش دنبالت!
نیشخند میزند:-شایدم چون چیزای بهتری نسبت به زنم داره میترسی که ترجیحش بدم و باهاش مسافرت برم!
-اگه بری من و نمیبینی دیگه!
-بهتر شرت کم !..گفت اما نمیدانست که خیلی زود پشیمان خواهد شد!روزی که برگشت و دیگر هیچ اثری از دخترکش نبود!🔥🔥🔥
https://t.me/+AYWIsA7eNKE0OTk0
https://t.me/+AYWIsA7eNKE0OTk0
63520
47000
Repost from N/a
_موقع اومدن برام شورت بارداری بگیر.
صدای پچ پچ حاضران جلسه بالا می رود و آرمان از دیدن پیام نمایان روی پرده سفید دست مشت می کند.
هنوز با پیام اول کنار نیامده بود که پیام دوم هم روی پرده به نمایش در می آید و آرمان قبل آنکه بقیه آن پیام را بخوانند گوشی اش را از سیم جدا می کند.
_جلسه کنسله همه بیرون؛ بیرون...
چون شیر خشمگین فریاد می زند و اتاق در لحظه خالی می شود.
بی درنگ شماره اسما را می گیرد و با وصل شدن تماس حتی اجازه سلام گفتن هم به او نمی دهد.
_توی سگ پدر اون پیاما چه کوفتیه برای من می فرستی؟!هان؟!
_چته وحشی؟! چرا داد می زنی؟! خب چیه به تو نگم به کی بگم پس؟!
کلافه دست درون موهایش می کند و اسما از درد ناله می کند.
_به خدا زیر دلم و سینه هام درد می کنه؛ از آهو شنیدم شاید به خاطر شلوار و شورت تنگیه که می پوشم؛ اون گفت بهت بگم برام شورت بارداری بگیری؛ نوک سینه هام هم خیلی قرمز شده و درد می کنه؛ دیشب این همه گفتم گاز نگیر گوش ندادی اینم شد نتیجش.
_من گوه خوردم با هفت جدم که به تو دست زدم؛ برای اون آهو هم دارم فقط وایستا و تماشا کن.
دخترک بغض می کند از لحن تند پدر فرزندش.
_داد نزن سر من؛ چرا داد می زنی؟!
از شنیدن صدای لرزان اسما بود شاید که کمی نرم تر شد.
_خیل خب حالا بغض نکن.
اسما اما انگار منتظر همین تلنگر کوچک بود که فوری زیر گریه زد و صدای هق زدن هایش آرمان را نگران کرد.
_اسما!!! بسم الله داری گریه می کنی؟!
_سر من داد می زنی؛ من هیچ کاری نکردم ولی تو سرم داد می زنی.
بلند تر هق می زند و آرمان کلافه در اتاق خالی قدم می زند.
_باشه حالا گریه نکن؛ عصبی بودم؛ اسما؛ گریه نکن دیگه باشه؟! به خدا سر جلسه بودم گوشی به پروژکتور وصل بود پیام فرستادی افتاد رو پرده هر کی اینجا بود فهمید زن من ازم درخواست شورت بارداری داره.
اسما آن سمت هین بلندی کشید و از خجالت چون لبو سرخ شد.
_وای خدا؛ همه دیدن یعنی؟!
آرمان از تصور چهره اسما خندید و روی صندلی چرخان نشست.
_بله مامان کوچولو؛ همه دیدن؛ از فردا شرف برام نمی مونه تو این شرکت.
_ببخشید؛ به خدا نمی دونستم؛ ببخشید.
_خیل خب حالا اشکال نداره؛ فقط باید ببینم دهن اینا رو چطور...
در اتاق بی اجازه باز شد و خانم مومنی مدیر بخش مالی شرکت وارد اتاق شد.
آرمان متعجب نگاهش کرد و مومنی بی رو در بایستی گفت:
_می بخشید آقای رئیس ولی پیام خانمتون رو سر جلسه دیدم خواستم بگم بهشون بگین شورت بارداری نپوشن براشون بهتره خودم تجربش رو دارم که می گم؛ اسمش شورت مخصوص بارداریه ولی خیلی حساسیت پوستی ایجاد می کنه و باعث اذیت شدن واژنشون می شه و حتی امکان داره تاول بزنن یا عرق سوز بشن؛ به هر حال وظیفه دونستم اینو بهتون بگم؛ با اجازه.
اسما که تمام حرف ها را شنیده بود از قبل سرخ تر شد و آرمان شوکه حتی متوجه رفتن مومنی هم نشد.
_فقط بگو خودت شنیدی الان چی شد!!
آرمان گفته بود و اسما از سرخی به کبودی می زد.
_شنیدم.
_خودت بگو الان من با این شرف و اعتبار به باد رفته چه غلطی کنم؟!
_آرمان من...
نذاشت حرف دخترک تمام شود و با پوشیدن کتش و برداشتن لوازمش سمت در قدم برداشت و در همان حال تهدید وار زمزمه کرد.
_لخت بدون حتی لباس زیر دراز می کشی رو تخت موهاتو خودت می بافی تا بیام؛ الان هیچی جز تنبیه توعه توله سگ نمی تونه آرومم کنه؛ وای به حالت بیام لخت نباشی اسما وای به حالت...
https://t.me/+HBafQp-lYcE5YzFk
https://t.me/+HBafQp-lYcE5YzFk
34820