11 417
المشتركون
-3324 ساعات
-1947 أيام
-92430 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
12500
Repost from N/a
- خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
8000
Repost from N/a
_آخه زن حامله مشروب میخوره مست میکنه دختر جون؟!…
با مشت محکم به شکمم می کوبم:
_وقتی نخوامش آره مست میکنم که بمیره…
جمیله خانوم دستی نوازش گونه روی صورتم میکشد:
_نگو اینجوری…بچته…از گوشت و خونته…همه بچه ها عزیزن واسه مادراشون…
بغض داشت خفه ام میکرد:
_عزیز بود جمیله خانوم…بچم عزیز بود تا زمانی که شوهرم سرم هوو نیاره…الان دست و پامو بسته…اگه نبود خیلی وقت بود که رفته بودم…الان واسه این لخته خون…باید گوشه ی این خونه دق کنم بمیرم…
اشکم می چکد:
_دیدی چی خریده بود واسه تولد نیلوفر جمیله خانوم؟!…برق سنگای گردنبنده چشم آدمو میزد…یه نگاه به سرو وضع من بکن…از زمانی که اومدم همین یه دست لباس سهمم بوده از زندگی با کوروش که اونم تو لطف کردی خریدی…وقتی میخوام برم حموم …ترس برمیداره…باید نصف روز و با حوله بچرخم تا اینا خشک بشه…حالا تو بهم بگو…این بچه چرا باید به دنیا بیاد؟!…یا من چرا باید تو این زندگی بمونم؟!…
جمیله خانوم هم با حرف هایم بغض میکند:
_صبور باش مادر…کوروش خان مرده…خام دلبریای نیلوفر خانوم شده…
حرف از صبر میزند و نمیداند که من آدم صبوری نیستم…
جشن دیشب و کادوی چشمگیر کوروش به نیلوفر…پوزخندهای نیلوفر و در آغوش کشیدن های کوروش…بالاخره صبرم را لبریز کرده بود…
انقدری لبریز که بخواهم با سی قرص خواب تا ابد بخوابم…
گیج شده بودم…
آرام روی تخت دراز میکشم …
مشروب و قرص ها کار خودش را کرده بود…
چشم میبندم:
_حلال کن جمیله خانوم…
زن با تعجب لب میزند:
_این حرفا چیه میزنی ماهور خانوم؟!..آدم ترس برش میداره…
کف دستم روی شکمم می نشیند:
_توام حلال کن مامانو…کوچولو…
دیگر زبانم توان چرخیدن درون دهانم را هم نداشت…
احساس سبکی میکردم…قلبم درد نمیکرد دیگر…
تکان های جمیله را متوجه میشدم…تنم را تکان میداد:
_ماهور خانوم…چشات چرا اینجوری شد…چیکار کردی با خودت؟!…ماهور خانوم…
حتی صدای پاهایش را هم می شنیدم…سمت اتاق دیوار به دیوارم می دوید…اتاق کوروش و نیلوفر…
چقدر خوشحال بودم که دیگر محکوم به شنیدن صدای معاشقه هایشان نیستم…
دستانم کم کم سرد می شوند…
_اینجا کوروش خان…یهو گرفت خوابید…
کوروش خان؟!…مگر مهم بود برایش…الاناست که یک به جهنم بگوید و برود اما…
صدایش را میشنوم که نامم را صدا میکند:
_ماهور…ماهور…
پس فهمیده بود که ماهور با کسی شوخی ندارد…
_ماهور به هوشی؟!….لباسای بیرون منو بیار جمیله خانوم،..ماهورررر….نخوابی….جوابمو بده….
دوست داشتم بخوابم!!!
برای اولین و آخرین بار لبخند پیروزمندانه ای میزنم و بی توجه به فریادهای کوروش…راحت چشم می بندم…
ادامه🥺🥺🥺🥺👇🏿
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
2500
Repost from N/a
- عروس خانم وکیلم؟
بلهای بلند نشده بود که در با صدای بلندی و باز شد و دخترک وارد شد
غریبه اما آشنا، به همریخته و حیران، با چشمان وقزده
- من…
همه نگاهش میکردند، آبدهان فرو میداد که همین وسط پخش زمین نشود.
- من… زن… زنشم!
حیرتزدگی جمع کوبش قلبش را بیشتر کرد، خواست ادامه دهد که خاله شهینش، مادر شوهرش از جا برخاست و تیز نگاهش کرد
نگاه شادی اما تماما روی امیرحسین بود؛ رخت و لباس دامادی بوسیدنیاش کرده بود!
۴ سال دوری انگار تمام بدی ها را شسته بود که حالا اینجور دلش لک میزد برای آغوش امن شوهر نامردِ بی وفایش!
شهین فریاد کشید : چی میگی زنیکه؟! زن کجا بود؟! مگه پسرم چهارسال پیش پرتت نکرد از اون زندگی؟! چی ورور میکنی وسط عقدکنون؟! نمیذارم یه هرزهی هرجایی بخواد مراسم پسرمو خراب کنه!
میلرزید، خشمگین بود و ترسیده! پدر و مادرش هم در این مراسم بودند؟ حاج بابا دلتنگ دردانهی ته تغاریاش نشده بود؟
نگاهش جز صورت مردانهی امیر جایی را نمیدید
اویی که مات زده خیرهی شادی مانده بود. شادی بیوفا و نامردش!! رفت و یک عمر حسرت به آغوش کشیدن دخترش را بر دلش گذاشت
رفت و امیرحسین یزدانی را برای بار دوم انگشت نمای محل کرده بود؛ این هم سومین بار!
- من… من بهخاطر… خودم نیومدهم! بهخاطر…
قلبش قفسهی سینهاش را میدرید، کلافه آبدهان فرو داد و قال قضیه را کند:
خیره در مردک لرزان چشمان امیر حسین، گفت : بهخاطر دخترمون اومدم!
همین جمله برای از کوره در رفتن شهین بانو کافی بود:
- چی زر زدی پتیاره؟! چه درشتی خوردی؟! بچهی تو شکمت اگه حروم زاده نبود چرا فرار کردی؟ چرا صبر نکردی تا ازش ازمایش DNA بگیرن؟
معلوم نیست بچهی حرومزادهت مال کدوم بیپدریه میخوای ببندیش به ریش پسر سادهی من! تو رو حتی حاجرسول خدا بیامرز قبول نداشت به فرزندی...
چه شنیده بود؟
پدرش... حاج رسول... چرا گفت خدابیامرز؟
دنیا دور سرش چرخید و چشمانش سیاهی رفت
امیرحسین بدتر از اوشوکه بود، بدون پلک زدن نگاهش میکرد با چشمان ناباور!
تمام خاطرات آن چندماه زندگی مشترک، مدت کوتاه رابطهی پنهانی که تشت رسواییشان شده بود... از جلوی چشمانش رد میشد
طنازیهای دخترک روی تختشان و وعدهای که به او داده بود:
« - یه جیگرطلا ساخت و پاخت میکنم مثل مامانش، گرسنهم که شد اونو بخورم به مامانش رحم کنم! آخه مامانش انقدر شیرینه که شاید دلم بخواد یه تیم فوتبال ازش بکشم بیرون! »
تک به تک لحظات با اون بودن را یادش بود و هرشب مرورش میکرد؛ هیچکس برایش شادی نمیشد، با آن تن بلوری!
حتی در این ۴ سالی که نبود
میان داد و هوارها و دخترک گریان تاب نیاورد و زانوهایش لرزید
انگار تنها کسی که متوجه شد و برایش اهمیت داشت، همان امیر بود که روزی چشم بسته بود روی عشق و علاقهی دخترک و باور کرده بود زمزمههای خیانت زنش را!
بدون نگاه به صورت خیس عروسش، خیز برداشت و دست دختر را کشیده و با خود همراهش کرد!
- وای به حالت! بد به روزگارت اگه دروغ گفته باشی شادی! حنانه خبر آورده بود بچه مرده به دنیا اومده
حالا بعد از ۴ سال برگشتی و از بچهای حرف میزنی که میگفتن از یه حروملقمه حامله شدی؟
اگه دروغ گفته باشی و بچه مال من نباشه… آخ فقط دلم میخواد مال من نباشه! بلایی به سرت میارم که دعا کنی کاش مرده بودی!
بی توجه به هیاهوی پشت سرش، دخترک لرزان را در ماشین پرت کرد و....
https://t.me/+Wk9CJkSGY-FkMmJk
https://t.me/+Wk9CJkSGY-FkMmJk
https://t.me/+Wk9CJkSGY-FkMmJk
امیرحسین یزدانی
بوکسور و معتمد محل که به اسمش قسم میخوردن؛ عاشق دختر کوچولویی شد که یه عمر نون و نمک پدرش رو خورده بود
این عشق ممنوعه بود و واسه به دست آوردن شادی طبل رسواییش به صدا در اومد، ولی واسش مهم نبود!
این زندگی شیرین چند ماه بیشتر طول نکشید و زمزمهی هرزگی دختر سر به زیر حاج رسول گوش به گوش چرخید و عکساش رسید دست امیر
دیوونه شد و دیوونگی کرد
زندگی رو جهنم کرد به دلبرکش و شادیِ پا به ماه رو فراری داد تا آواره و کارتن خواب بشه با جنین توی شکمش
اما با برگشتن شادی....
7910
Repost from N/a
_گه خوردی حامله شدی! مگه نگفتم زن دارم، تو فقط صیغه ایی و زیرخوابمی فکر کردی از توی خراب زاد و ولد میخوام؟
دخترک لب بر می چیند و با بغض میگوید:
_خودت گفتی قرص نخور، آخ...آخه گفتی دوست داری!
مرد پوزخند می زند و با عصبانیت می غرد:
_زر نزن بابا، آخه من چی تو دوست داشته باشم؟ این هیکل قناصت رو یا چشمات رو که شب به شب باید وحشت کرد دیدتش!
مهوا با چشمانی گشاد شده، قدمی به عقب بر می دارد و ناخواسته انگشتانش چنگ شکم کمی برآمده اش می شوند!
به او گفته بود قناص! به اویی که می گفت چادر به سر کند تا مبادا قوس های بدنش مردی را تحریک کند!
یا چشمانی که می گفت در سبز جنگل هایش خودش را گم می کند!
چرا دیگر این مرد را نمی شناخت، مرد دوست داشتنی اش را!
_شنفتی دیگه؟ می ری می ندازیش، خوش ندارم زنم بو ببره هوس کردم ریختم تو یکی دیگه!
هوس بود؟!
_من...من نمیدازمش می...می تونی بری!
جان کنده بود تا این جمله را سرهم کند!
مرد با چشمانی قرمز شده، همچو شیر نری می غرد:
_تو گه خوردی، خیلی بیجا کردی زنیکه!
به سمت مهوا گام بر می دارد و با بی رحمی چنگ در موهای بلند و زیبایش می اندازد و صورتش را مماس صورت خود نگه داشته از بین دندان کلید شده اش می غرد:
_وگرنه کاری می کنم روزی سیصد بار به غلط کردن بیفتی!
مکث می کند و ثانیه ایی بعد سرش را رها کرده به سمت در خروجی می رود که مهوا با هق هق جیغ می کشد:
_گفتم که نمیندازمش، به خواستگارم جواب مثبت می دم، برای بچم پدر پیدا می کنم توماج!
توماج از قدم ایستاده، به سمتش گردندمی چرخاند.
پلکش از سر ناباوری و حرص می پرد:
_چه زری زدی؟ دوست دارم یه بار دیگه تکرارش کنی!
مهوا ترسیده، اما استوار گام هایی به عقب بر میدارد و بی باک می گوید:
_با مرتضی ازدواج می کنم، اون منو با همین بچه، با همین هیکل قناصمم میخواد، اصلا جون میده من رو توی تختش ببره!
میگوید و نمی داند این مرد را آتش می زند از فکر این که کسی حتی ناخنش هم به تن و بدن این زن بخورد!
توماج رم کرده به سمتش هجوم می برد و بی مهابا سیلی محکمی در گوشش هایش می نوازد:
_گفتم خفه شو!
مهوا ناباور دستش را روی صورتش می گذارد که توماج امان نداده او را روی کولش می اندازد و به سمت اتاق خوابشان با خشم قدم بر می دارد:
_یکاری می کنم روزی صدبار بگی غلط کردم توماج!
دخترک جیغ می کشد و توماج او را روی تخت انداخته به روی خیس و قرمز شده اش سایه می اندازد:
_بگو غلط کردم، بگو گه خوردم! منم می گم غلط کردم گفتم نمیخوامت!
می گوید در مقابل چهره ی اشکی مهوا، لبانش را به کام می کشد و ....
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
من توماجم، مرد سختی که به اجبار من رو بند دین و ایمانی کردن که بهش معتقد نبودم تا روزی که دختر کوچولو و رقاصی من رو بند هر حرکت تن و بدنش کرد و شدم بنده ی اون
اما اون قرار نبود تو آینده ی من نقش داشته باشه
منی که متاهل بودم و عاشق زنم ولی....
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
2610
- بابات پیام داده میخواد بکارتت رو چک کنه.
با حرفش انگار سطل آب یخ روی سرم خالی شد. بابا حاجی میخواست چیکارم کنه؟
-اصلان چی میگی؟
نگاه مغموم و متاسفش رو بهم دوخت و دست توی جیبش کرد. کت و شلوار سرمه ایش بد به تنش نشسته بود.
کجا می خواست بره؟
- نکنه میخوای بری جایی و میخوای قبلش سربه سرم بذاری نه؟
این شوخی خوبی نیست.
لباش رو مکید و نزدیکم شد. برای دیدنش سرم رو بلند کردم.
- بهم زنگ زد، گفت برات خاستگار پیدا کرده و کافیه باکره باشی تا تورو بهش بده.
چشم هام درشت شدن و دست هام رو با استرس توی هم پیچیدم. این شوخی زشتی بود.
بابا حاجی من اینکار رو نمیکرد.
بابا حاجی من اونقدر از ابروش میترسید که حتی خبر فرار کردن امیرعلی از شب عروسیمون رو هم مخفی کرد.
اصلان ادامه داد:
- اگه هم نباشی تورو به امیر علی میده.
- اون شب عروسی ولم کرد. حالا من رو نمیگیره.
- بابات بهش پیشنهاد باغ شمال رو داده
عقد کردن تو در برابر اون.
دستم رو با حیرت روی دهنم گذاشتم.
گریم گرفته بود. نه بابا حاجی این کار رو با من نمیکرد.
اون باغ ارث من بود.
- گیلا میخوام راستش رو بگی. باکره ای؟ یا قبل ازدواج باهاش...
- نه. باهاش نبودم.
- پس باید با دوست بابات ازدواج کنی
حاج اقا طاهر.
عمو طاهر؟ از بابا بزرگ تر بود و دخترش هم کلاسیم بود. من زن اون نمیشدم.
امیر علی هم منو نمیخواست و من حاضر نبودم باغ مال اون بشه.
نزدیک اصلان شدم.
- اصلان...باهام بخواب. بکارتم رو بگیر حتی شده با انگشتت.
نصف باغ رو به اسمت میزنم.
با تعجب نگاهم کرد که لب های خیسمو روی لباش گذاشتم و...
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
❌وقتی شب عروسیش داماد نمیاد دنبالش، یه عمارت پدربزرگش فرار میکنه.
جایی که اصلان زندگی میکنه.
تا این که احساساتی بینشون شکل میگیره و گیلا خودش رو در اختیار اصلان میذاره.
ولی اصلان وقتی میفهمه دلیل فراری بودن گیلا پخش شدن عکس های خصوصیشه...
55810
Repost from N/a
من اولیا پدر و مادر این دخترو میخوام آقای ناصری یک کلام ختم کلام!
تا اون موقع این دختر حق نداره بیاد مدرسه
با گریه به امیر، وکیل حسام نگاه کردم که با اخم گفت:
- نمیشه کارتون قانونی نیست من به عنوان وکیل اولیا این دختر این جا هستم تا رسیدگی کنم به مساعل
مدیرمون چشم هایش رو بست:
- قانون هر چی میخواد باشه مدرسه ی من قانون خودشو داره این تو مدرسه پیچیده معشوقه داره الآنم که کل گردنش کبود مشخص رابطه داره
نالیدم: - خانوم من که درسم خوبه به کسی کاری ندارم آخه
بدون این که نگاهم کنه جواب داد:
-این مدرسه کم مدرسه ای نیست که این شکلی با گردن کبود پاشی بیای دخترجون
مدرسه دخترونست نه زنونه اگه زنی باید بری مدرسه شبونه... حالام بیرون
با گریه سمت میزش رفتم تا التماس کنم اما امیر که هم وکیل و هم دوست امیر بود غرید: - ازتون شکایت شد میفهمید یه من ماست چقدر کره داره یادتون رفته ولیدمهمین دختر چجوری به مدرسه کمک مالی کرده؟
- آقای محترم مدرسه ی من قانون داره با پول خریداری نمیشه! گفتم بیرون
و امیر بود که با سر به خروجی اشاره کرد.
از مدرسه با گریه بیرون زدم و تو ماشین امیر نشستم که شروع کرد غر زدن:
- زنیکه امل عصاب خورد کن
- چی میشه حالا؟ مدیر فهمیده پرونده همش دروغ منم که کسو کار ندارم
- تهش میری شبانه آبغوره نداره
وا رفته گریه هام بیشتر شد، تنها شانس قبولی من تو کنکور همین مدرسه بود!
- میشه زنگ بزنی به حسام؟ ترو خدا
پوفی کشید که با عجز نگاهش کردم و مجبور شد تماس بر قرار کنه و همین که امیر الویی گفت هق هقم شکست و صداش زدم:
- حسام...
تعجبش کمی باعث مکث شد: -سوین؟ تویی؟
گریم بیشتر شد: -حسام اخراجم کردن مدیر میگه باید شبونه بخونم من شبونه بخونم کنکور قبول نمیشم دیگه نمیزاری برم دانشگاه خودت گفتی اگه دولتی قبول نشم نمیزاری
تورو خدا یه کاری کن من برگردم مدسه
همین طور که پشت سر هم حرف میزدم اون از پشت خط ببخشیدی گفت و انگار از وسط جلسه ای بلند شد و گفت:
-واس چی اخراجت کردن؟ چه گوهی خوردی؟
الکی آدمو اخراج نمیکنن که
با خجالت نیم نگاهی به امیر کردم و گفتم:
- فهمیده بود من... من زنم
گریم باز شدت گرفت، خجالت میکشیدم از این که وکیلش بفهمه واسه چی تو خونه حسام و چرا تامینم میکنه اما قطعا خود امیرم میدونست بین من و امیر چی میگذره!
و امیر انگار حال منو فهمید که از ماشینش پیاده شد و من دق و دلیمو خالی کردم:
-من گوهی نخوردم در اصل تو خوردی وقتی سنمو ندیدی و بهم دست زدی وقتی گریه هامو ندیدی بهم دست زدی
-ببر صداتو سلیطه بازیا چیه جلو امیر در میاری سوین اصلا دست زدم که دست زدم بابات تورو به من فروخته بود حقم بود
ازین حقیقت تلخ دستمو روی صورتم گذاشتم و فقط زار زدم که غرید:
-گریه نکن اون طوری جلو امیر میگم
- امیر نیست تو ماشین پیاده شد
کمی آروم شد:-گریه نکن... چی جوری فهمید وسط پاتو که معاینه نکرده بفهمه زنی نشستی واس دوستات همه چیو تعریف کردن حتما دیگه
- نه داشتم والیبال بازی میکردم تو حیاط گرمم شد مقنعمو درآوردم گردنم و دید کبود آوردم دفتر مجبورم کرد دکمه لباسمو باز کنم سینمم دید کبود همرو دید
هق هقی از یادآوری اون صحنه کردم و زنیکه حروم زاده زمزمه ای بود که امیر کرد و به یک باره انگار آتیش گرفت:
-دارم میام گوشیو بده امیر یالا
داشت میومد؟ به خاطر من؟
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
صدای مردونه ی بلند در جذبش تو مدرسه میپیچید و همه جمع شده بودن دور دفتر:
- تو خیلی بیجا کردی دکمه های لباسشو بدون خواسته ی خودش باز کردی، د میدونی من کیم؟! میدونی
مدیر با دیدن حسام راد لال شده بود و ناظم هر کار میکرد که اوضاع درست کنه نمیشد و چرا دروغ تو دلم قند آب میشد.
- آقای راد به خدا ما نمیدونستیم سوین جون زیر حضانت شما، آروم باشید برمیگرده تو کلاسش
- برگرده کلاسش؟ بیچارتون میکنم
امیر پرونده ی سوین و بگیر یه شکایت نامم میری مینویسی ببینم این خانم به چه حقی دکمه های لباس دختر مردمو باز کرده
و با پایان جملش دست منو گرفت و از دفتر کشیدم بیرون، این اولین باری بود تو زندگیم که یکی پشتم درومد بود اما من مات زده بودم و وار رفته چون گفته بود امیر پروندمو بگیره؟
تو ماشینش که نشستیم باز ناخواسته زدم زیر گریه که نچی کرد:
- زهرمار زهرمار چه مرگته؟
مدرسه رو به خاطرت رو سرشون آوار کردم با صدام این قدر داد زدم گلوم میسوزه واس چی گریه میکنی؟
-من گفتم بیا درستش کن بدترش کردی حالا چی جوری کنکور قبول شم
احساس کردم لبخند کمرنگی زد:
-این خراب شده نه یه خراب شده ی بهتر ثبت نامت میکنم تو نگران کنکورت نباش قبولم نشدی آزاد میخونی
با بهت سمتش برگشتم که ادامه داد:
-تو فقط در اضاش باید یه کار کنی اونم اینه که شبا هر چی گفتم بگی چشم
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
°|•سـآرویـْــن•|°🌙
✨الـْٰٓهی بــه امــید تو... ✨ ✍️ : "ﻧﻓﻳﺳ" بدون سـانسور🔞 تمامی بنرها واقعی میباشند🔥 پارت گذاری منظم🧸
23100
Repost from N/a
صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود
نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمیدونست مادر این بچه کیه!
تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد میرفت همرو به فلک میکشید و حالا من نمیدونستم چیکار کنم!
در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم:
- دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟
نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم:
- جانم؟ چی شده چرا این جوری میکنی؟
صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام.
اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمیکردن و بچم نمیمرد الان دقیقا چهار ماهش بود.
ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟
من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن.
احساس میکردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک میزد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند.
- چیکار میکنی؟ کی گفته بیای اینجا تو مگه شیر داری؟
ترسیده نگاهش میکردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد:
- تو یه زنی؟!
ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت:
- پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت
ازین مرد میترسیدم با ترس لب زدم:
- شما برید من من...
غرید: - یالا... شیرش بده
به اجبار لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد:
- کن فکر میکردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟
لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش
روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی
سرم دیگه بیشتر از این خم نمیشد:
- نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت
نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد.
بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید:
- واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو
وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت:
- حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟
بدنم یخ بود میتونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم...
ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم...
- هیششش... فقط میخوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟
حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد
روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت:
- تو منو سیر منو با این تورو....
و با پایان حرفش..... ادامش👇🏻😈
لینک چنل
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
34900
Repost from N/a
- اینه؟! چند سالشه؟ پریود مریود میشه؟
نعیم دنده عوض کرد:
- بله رئیس! هنرستان موسیقی درس میخونه! پس شونزده، هیفده سالیش میشه! احتمالاً بالغه!
نگاهم را بیتوجه از دخترکِ دست و دهان بسته گرفتم. با صدایی آرامتر کلماتم را ادا کردم:
- از کس و کارش چی فهمیدی؟!
- تک دختره و عزیز کرده! خونوادهدار! ولی بختیار خان گفت به این چیزاش کاریش نداشته باشید. انگار فکر همهجاش کرده!
ناخودآگاه اخم کردم. هیچ سر از کارهای "خانآقا" در نمیآوردم.
بیحوصله لب باز کردم:
- به محضِ اینکه رسیدیم بده خدیجه چِکِش کنه!
- رو چِشَم رئیس! تر تمیز، ترگل ورگل، لباس نو کرده میگم تحویلش بده!
صدایش را صاف کرد و ادامه داد:
- ذبیح گفت یه دکتر زنانِ خبره پیدا کن! خانآقا گفته باید مطمئن شیم باکرهست.
مکثی کرد و آرامتر پرسید:
- دوست پسر دارهها! اگه نبود چی رئیس؟
کلافه نخِ سیگاری آتش زدم:
- اونو خانآقا تصمیم میگیره.
نعیم سرعتش را بیشتر کرد. کامی از سیگار گرفتم و شیشهی سمتِ خود را پائین دادم.
- به خدیجه میسپاری این چند وقت خوب باید تقویت بشه! مولتی ویتامین، گرمیجات چه میدونم...!
- اونم به چشم. امر دیگه؟
- آزمایش، سونو، هر کوفتی لازمه ازش بگیرن! مسخرهی پدرش نباشیم، کیست و تنبلی و تخمدان و زیگیل میگیل داشته باشه...
به عقب برگشتم و کمی بیشتر و دقیقتر نگاهش کردم. خودش بود. دختر شانزده، هفده سالهای که قرار بود بشود صیغهی بختیار خانِ جهان گیری شصت و سه ساله!
به چشمانش با دقت خیره ماندم. چهرهاش معصوم بود و چشمانش گیرا! اما سراسر دلهره و ترس!
متفکر، کامی دیگر از سیگارم گرفتم.
- اسمش چی بود؟
- گُلرو!...گُلرو سعادت!
سعادت؟! بَه! عجب سعادتی!
نگاهم پائین رفت و روی دستانش ماند. خون جمع شده بود!
- اینجوری هوش و حواستون پِیِشه؟ تا شبِ حجله رو تنش یه خراشم حتی نباس بیوفته! شُل کن اون طناب دورِ دستشو!
میثاق، آن پشت همانطور که دستور را اطاعت میکرد نیشش باز شد:
- چشم خانعمو! شما دستور بده! حالا واسه کی لقمه گرفته بختیار خان این دوشیزه تَر و تازه رو؟!
نگاه تیزم را که دید نیشش را بست.
- لقمهی تو یکی نیست بچه. به دلت صابون نزن.
مثلِ همیشه بیفکر و رو هوا حرفی پراند:
- نکنه خود خانآقا میخوادش؟!
سکوتم را که دید، جا خورده خندید:
- زکی! گیر آوردی ما رو عمو؟ خانآقا دختر دبیرستانی میخواد چیکار؟!
- میثاق!
نامش را خوانده و آنی نگاهش کردم تا بساطِ یاوهگوییهایش را جمع کند.
دخترک مثل گنجشک سرما زده خودش را جمع کرد. از حرفهایی که شنیده بود میلرزید و از ترس داشت دل دل میزد.
میثاق که هیچوقت آرام و قرارش نمیگرفت، پشت دستش را نوازشوار به گونهی دخترک کشید و او را توی بغل برد.
- ایجون! چشاش چه زودی اشکی میشه! دل دل نزن عروسک! من اینجام!
دخترک خودش را بیشتر جمع کرد. انگار که حتی از کوچکترین تماسی، انزجار داشت.
میثاق ادامه داد: حتی قَلبشم داره عین گنجیشک تند تند میزنه! دِ آروم بگیر جوجه رنگی!
بغض دخترک که ترکید، باز صدای من هم بلند شد:
- دلت میخواد باقیِ راهو پیاده بیای. نه؟
این بار دیگر دست و پایش را جمع کرد:
- شرمنده عمو! به خدا خواستم یکم فقط آرومش کنم!
نعیم را مخاطب قرار دادم:
- بزن تو خاکی جامو با میثاق عوض کنم.
- به چشم رئیس!
از درب شاگرد پیاده شدم و میثاق که پیاده شد، جای او نشستم. نگاهم روی چشمان خیسِ دخترک ماند.
دستم را که سمتِ صورتش بردم، خواست خود را عقب بکشد که چانهاش را محکم با دو انگشت گرفتم.
- دخترِ خوبی باش! چموش بازی در نیاری دهنتو باز میکنم. به فکر خانوادهت باش. نمیخوای که بلایی سرشون بیاد. مگه نه؟!
ناچار و با ترس، آرام به اطاعت سر تکان داد.
- حالا شد!
به خوشقولی چسب را از روی دهانش را کشیدم.
آب دهانش را قورت داد و با التماس به چشمانم زل زد و آرام لب باز کرد: ب...بابام!
سرم را تا بیخ گوشش نزدیک کردم و آرام توی گوشش زمزمه کردم:
- بابایی در کار نیست دختر جون! از این به بعد فقط منم! بُرزو!
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
.
51220