cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

•محبوس•

هر گونه کپی و نشر بدون اجازه پیگرد قانونی دارد اینجا چنل اصلی رمان #محبوس ما در هیچ پیام رسان داخلی فعالیت نداریم

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
4 759
المشتركون
-624 ساعات
-687 أيام
-18330 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

00:14
Video unavailable
💍انگشتر های موکل دار 🖤جادو سیاه تضمینی 🔮جادو طول عمر و سلامتی بیماران لاعلاج 👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی ❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج 😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها 💰جادو ثروت تضمینی 🕯فرکانس ثروت در کائنات هستی 🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی 👨‍🎓جادو سقراط برای موفقیت درتحصیل 🤰بارداری و پایان نازایی 10sh https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
إظهار الكل...
#محبوس پارت330 یه لیوان از آبمیوه‌ای که خریده بودم رو براش توی لیوان ریختم و کمکش کردم که روی تخت بشینه. _اینو بخور حالت بهتر بشه چکاوک کلاً این روزا جبازی و میل ندارم رو ازت قبول نمی‌کنم هر چیزی که برات آوردم رو مجبوری بخوری که یکم جون بگیری و حالت خوب بشه فهمیدی؟ سرشو تکون داد و مشغول خوردن آبمیوه اش شد. لیوان خالی رو به دستم داد و گفت: _مهربان خانم هنوز همین جاست؟ تای ابرومو بالا انداختم. _تو با من مشکل داری که دنبال مهربان خانم افتادی خب اگه کاری داری بگو من برات انجام میدم مهربان خانم رو دیگه چیکار داری. دوباره روی تخت دراز کشید و چشم‌هاشو روی هم گذاشت. _باهاش کاری نداشتم یعنی کلاً کاری ندارم که بخوام شما انجام بدین برام خواستم بگم به خاطر من بیخود خودشو علاف نکنه و برگرده خونه حتی تو هم می‌تونی بری میگی باید تو بیمارستان باشم قبول اما من واقعاً خوبم و نیازی به همراهی ندارم به نظرم بیخودی اینجا نموند و خودتو خسته نکن. _من تو رو تنها نمی‌ذارم چه اتفاقی به اندازه کافی تو این سال‌های زندگیم از دستت دادم و نمی‌خوام که دیگه این اتفاق بیفته و تو رو از دست بدم. -تو قرار نیست دیگه منو از دست بدی اروند حتی اگه همه ی دنیا هم بیان و بخوان ما رو از هم جدا کنن این بار من نمی‌زارم.
إظهار الكل...
Photo unavailable
👙 لباس زیر قشنگ بپوش برای همسرت ♥️ انواع ست‌هاي فانتزي، بادی، کاستوم، بیکنی. ترك‌ و اروپايي با مناسب ترين قيمت  و گارانتی تعویض👇 https://t.me/+lw0oDG6VOno0NGVk https://t.me/+lw0oDG6VOno0NGVk 🅾 دلبری کن
إظهار الكل...
01:00
Video unavailable
🔥  کنسرت متفاوت علی یاسینی 🔥 👈 11 خرداد ماه ، تهران ، سالن نمایشگاه‌ میلاد خرید بلیت از سایت هنر تیکت : 👇 B2n.ir/yasini04 .
إظهار الكل...
لباساتو در بیار! متعجب نگاهی به فخرالمولوک خانم بزرگ این روستا کردم. با صدای ضعیفی لب زدم: _برای چی؟ اخماش تو هم رفت عصاشو رو زمین کوبید _حرف اضافه نزن سوال بیجا هم نپرس هرچی میگم گوش کن مجبورا زیپ پیرهنم رو باز کردم با خجالت از تنم در آوردم. حالا دیگه فقط ست لباس زیر مشکیم تنم بود. نگاه خریدارانه ای بهم انداخت دستشو روی لبش گذاشت. _عالیه ، گفتی اسمت چی بود؟ باز هم فقط یه کلمه گفتم _موژان با لبخند مغرورانه ای لب زد _ تو میتونی هم پسرم راضی کنی هم یه وارث برای من بیاری بالاخره زبون باز کردم _من نمیخوام اینجا بمونم میخوام برگردم شهر جوش آورد با صورتی قرمز داد زد _کی از تو نظر پرسید؟ وقتی پا تو عمارت فخرالموک ها میشی یعنی ما صاحب توییم و هرچی میگیم باید انجام بدی. از صدای بلندش با ترس تو خودم جمع شدم. در اتاق بی هوا باز شد مرد جوون و چهارشونه و خوش چهره ای وارد اتاق شد. https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk با نگرانی به خانوم بزرگ و سپس به من نگاه کرد چند لحظه نگاهش روی بدنم ثابت موند. لحظه ای نوری رو توی چشماش دیدم. نگاهی به خودم انداختم و فهمیدم برهنه جلوش ایستادم سریع با دستم روی بدنم پوشوندم. نگاهش ازم گرفت _اینجا چه خبره مادر؟ این خانم کیه؟ خانم بزرگ نگاهی به پسرش کرد و با غرور سینه جلو داد _زن آینده تو و مادر وارث من مرد متعجب دوباره نگاهی به صورتم انداخت که با التماس لب زدم _تروخدا بزارید من برم فخرالملوک از جایش بلند شد جلوی پسرش ایستاد و دستمال سفیدی و جلوش گرفت. _عطا ، اگر میخوای بعد من این سلطنت برای تو بشه این دستمال خونی تحویلم بده. _مادر این دختر نمیخواد با من باشه برای چی اینکارو میکنی؟ فخرالملوک اخمی کرد و باجدیت لب زد _چون میخوام هرچه زودتر وارثمو بغل بگیرم عطا زل زد تو صورت مادرش _اگر قبول نکنم چی؟ مادرش پوزخندی زد _اونوقت که همه چیزتو از دست میدی. عطا دستمال سفید و از دست فخرالملوک بیرون کشید به در اشاره کرد. فخرالملوک از اتاق خارج شد و درو بست. مرد به سمتم اومد با ترس عقب عقب رفتم که افتادم روی تخت _تروخدا بزار برم من دخترم نزار زندگیم نابود بشه… نزدیکم شد دستشو برد سمت شلوارش. _زود تموم میشه نترس… با پیچیدن درد شدیدی زیر دلم جیغی کشیدم که صدای فخرالملوک اومد _مبارکه پسرم https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk
إظهار الكل...
لباساتو در بیار! متعجب نگاهی به فخرالمولوک خانم بزرگ این روستا کردم. با صدای ضعیفی لب زدم: _برای چی؟ اخماش تو هم رفت عصاشو رو زمین کوبید _حرف اضافه نزن سوال بیجا هم نپرس هرچی میگم گوش کن مجبورا زیپ پیرهنم رو باز کردم با خجالت از تنم در آوردم. حالا دیگه فقط ست لباس زیر مشکیم تنم بود. نگاه خریدارانه ای بهم انداخت دستشو روی لبش گذاشت. _عالیه ، گفتی اسمت چی بود؟ باز هم فقط یه کلمه گفتم _موژان با لبخند مغرورانه ای لب زد _ تو میتونی هم پسرم راضی کنی هم یه وارث برای من بیاری بالاخره زبون باز کردم _من نمیخوام اینجا بمونم میخوام برگردم شهر جوش آورد با صورتی قرمز داد زد _کی از تو نظر پرسید؟ وقتی پا تو عمارت فخرالموک ها میشی یعنی ما صاحب توییم و هرچی میگیم باید انجام بدی. از صدای بلندش با ترس تو خودم جمع شدم. در اتاق بی هوا باز شد مرد جوون و چهارشونه و خوش چهره ای وارد اتاق شد. https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk با نگرانی به خانوم بزرگ و سپس به من نگاه کرد چند لحظه نگاهش روی بدنم ثابت موند. لحظه ای نوری رو توی چشماش دیدم. نگاهی به خودم انداختم و فهمیدم برهنه جلوش ایستادم سریع با دستم روی بدنم پوشوندم. نگاهش ازم گرفت _اینجا چه خبره مادر؟ این خانم کیه؟ خانم بزرگ نگاهی به پسرش کرد و با غرور سینه جلو داد _زن آینده تو و مادر وارث من مرد متعجب دوباره نگاهی به صورتم انداخت که با التماس لب زدم _تروخدا بزارید من برم فخرالملوک از جایش بلند شد جلوی پسرش ایستاد و دستمال سفیدی و جلوش گرفت. _عطا ، اگر میخوای بعد من این سلطنت برای تو بشه این دستمال خونی تحویلم بده. _مادر این دختر نمیخواد با من باشه برای چی اینکارو میکنی؟ فخرالملوک اخمی کرد و باجدیت لب زد _چون میخوام هرچه زودتر وارثمو بغل بگیرم عطا زل زد تو صورت مادرش _اگر قبول نکنم چی؟ مادرش پوزخندی زد _اونوقت که همه چیزتو از دست میدی. عطا دستمال سفید و از دست فخرالملوک بیرون کشید به در اشاره کرد. فخرالملوک از اتاق خارج شد و درو بست. مرد به سمتم اومد با ترس عقب عقب رفتم که افتادم روی تخت _تروخدا بزار برم من دخترم نزار زندگیم نابود بشه… نزدیکم شد دستشو برد سمت شلوارش. _زود تموم میشه نترس… با پیچیدن درد شدیدی زیر دلم جیغی کشیدم که صدای فخرالملوک اومد _مبارکه پسرم https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk
إظهار الكل...
Photo unavailable
🤲بارالها به دل نگیر اگر گاهی "زبانم " ازشکرت باز می ایستد تقصیری ندارد قاصر است کم می آورد دربرابر بزرگی ات.... لکنت می گیرد واژه هایم در برابرت! در دلم اما همیشه ذکر خیرت جاریست من برای بندگی تو هزار و یک دلیل می خواهم ممنونم که بی چون و چرا برایم " خدایی " میکنی....🌸 @Mahbusss
إظهار الكل...
Photo unavailable
👙 دنیای ارزونی بیکینی و لباس‌خواب اینجاست☝️ 💥💥💥 🅾هرچیزی که فکرشو میکنی،تو جزیره‌‌آدا نصف قیمته،با گارانتی تعویض😍👇👇 🩱بادی،لباس‌خواب،کاستوم،جوراب،لباس‌زیر👙 👇👇 https://t.me/+lw0oDG6VOno0NGVk https://t.me/+lw0oDG6VOno0NGVk 🔞 افراد کم سن و سال وارد نشوند🫵 H
إظهار الكل...
لباساتو در بیار! متعجب نگاهی به فخرالمولوک خانم بزرگ این روستا کردم. با صدای ضعیفی لب زدم: _برای چی؟ اخماش تو هم رفت عصاشو رو زمین کوبید _حرف اضافه نزن سوال بیجا هم نپرس هرچی میگم گوش کن مجبورا زیپ پیرهنم رو باز کردم با خجالت از تنم در آوردم. حالا دیگه فقط ست لباس زیر مشکیم تنم بود. نگاه خریدارانه ای بهم انداخت دستشو روی لبش گذاشت. _عالیه ، گفتی اسمت چی بود؟ باز هم فقط یه کلمه گفتم _موژان با لبخند مغرورانه ای لب زد _ تو میتونی هم پسرم راضی کنی هم یه وارث برای من بیاری بالاخره زبون باز کردم _من نمیخوام اینجا بمونم میخوام برگردم شهر جوش آورد با صورتی قرمز داد زد _کی از تو نظر پرسید؟ وقتی پا تو عمارت فخرالموک ها میشی یعنی ما صاحب توییم و هرچی میگیم باید انجام بدی. از صدای بلندش با ترس تو خودم جمع شدم. در اتاق بی هوا باز شد مرد جوون و چهارشونه و خوش چهره ای وارد اتاق شد. https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk با نگرانی به خانوم بزرگ و سپس به من نگاه کرد چند لحظه نگاهش روی بدنم ثابت موند. لحظه ای نوری رو توی چشماش دیدم. نگاهی به خودم انداختم و فهمیدم برهنه جلوش ایستادم سریع با دستم روی بدنم پوشوندم. نگاهش ازم گرفت _اینجا چه خبره مادر؟ این خانم کیه؟ خانم بزرگ نگاهی به پسرش کرد و با غرور سینه جلو داد _زن آینده تو و مادر وارث من مرد متعجب دوباره نگاهی به صورتم انداخت که با التماس لب زدم _تروخدا بزارید من برم فخرالملوک از جایش بلند شد جلوی پسرش ایستاد و دستمال سفیدی و جلوش گرفت. _عطا ، اگر میخوای بعد من این سلطنت برای تو بشه این دستمال خونی تحویلم بده. _مادر این دختر نمیخواد با من باشه برای چی اینکارو میکنی؟ فخرالملوک اخمی کرد و باجدیت لب زد _چون میخوام هرچه زودتر وارثمو بغل بگیرم عطا زل زد تو صورت مادرش _اگر قبول نکنم چی؟ مادرش پوزخندی زد _اونوقت که همه چیزتو از دست میدی. عطا دستمال سفید و از دست فخرالملوک بیرون کشید به در اشاره کرد. فخرالملوک از اتاق خارج شد و درو بست. مرد به سمتم اومد با ترس عقب عقب رفتم که افتادم روی تخت _تروخدا بزار برم من دخترم نزار زندگیم نابود بشه… نزدیکم شد دستشو برد سمت شلوارش. _زود تموم میشه نترس… با پیچیدن درد شدیدی زیر دلم جیغی کشیدم که صدای فخرالملوک اومد _مبارکه پسرم https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk
إظهار الكل...