cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری

پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
53 037
المشتركون
-13024 ساعات
+6687 أيام
+1 04630 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

من نباتم. یه دختر هجده ساله و نازپرورده‌ی کل خاندان... شهر دیگه دانشگاه قبول می‌شم و اونجا من رو می‌فرستن پیش امیررضا، پسر عموم که از کل خاندان طرد شده، اونم بخاطر رابطه با زنِ...! بابام می‌گه حتی نباید بیشتر از یه سلام، حرفی بینمون رد و بدل شه! اما اون با همه تصوراتم فرق می‌کرد! یه مرد منزوی و خشن بود که آدمم حسابم نمی‌کرد و... من عاشق این شدم که پا بذارم روی خط قرمز پدرم و امیررضا رو عاشق خودم کنم وقتی دیدم با محبت‌هام نمی‌تونم دلش رو نرم کنم، دست گذاشتم روی نقطه ضعفش و.... https://t.me/+6Bp_EkBgvAhlNzY0 یعنی امیررضای خشن و بی اعصابمون با نبات لوند و شیطون چیکار می‌کنه🙊😟
إظهار الكل...
من نباتم. یه دختر هجده ساله و نازپرورده‌ی کل خاندان... شهر دیگه دانشگاه قبول می‌شم و اونجا من رو می‌فرستن پیش امیررضا، پسر عموم که از کل خاندان طرد شده، اونم بخاطر رابطه با زنِ...! بابام می‌گه حتی نباید بیشتر از یه سلام، حرفی بینمون رد و بدل شه! اما اون با همه تصوراتم فرق می‌کرد! یه مرد منزوی و خشن بود که آدمم حسابم نمی‌کرد و... من عاشق این شدم که پا بذارم روی خط قرمز پدرم و امیررضا رو عاشق خودم کنم وقتی دیدم با محبت‌هام نمی‌تونم دلش رو نرم کنم، دست گذاشتم روی نقطه ضعفش و.... https://t.me/+6Bp_EkBgvAhlNzY0 یعنی امیررضای خشن و بی اعصابمون با نبات لوند و شیطون چیکار می‌کنه🙊😟
إظهار الكل...
👍 3
Repost from N/a
من ملودی‌ام... نوه زیادی شیطون و لوند خانواده، یه پام شبا تو #پارتیه اونیکی روزا تو #روضه‼️ بخاطر سرکشی‌هام حاج‌بابام منو دست دادستان معروف و معتمد شهر سیدصدرا طباطبایی سپرد تا شاید درست بشم اما... با دلبری ذاتیم کاری کردم که سید منو پنهونی عقد کنه و با اولین رابطه ازش حامله بشم😍🔥 خبر نداشتم که اون نامزد داره و بخاطر آبروش منو رها می‌کنه... من ملودی... نشکستم درس خوندم و وکیل پرآوازه‌ای شدم که حالا بعد چندسال مجبورم با سیدصدرا پدر #دوقلوهام روبرو بشم😱‼️ https://t.me/+mGV_4oFSCFc4NTk0 https://t.me/+mGV_4oFSCFc4NTk0 وای از وقتی که سید بفهمه از #عشق‌گمشده‌اش بچه‌داره اونم دوتا💔 دو رمان کامل در یک کانال😍 من دلیارم یک خبر نگار شیطون و پر دردسر که توی مهمونی به فوتبالیست معروف و مرموز تیم ملی نزدیک شدم تا ازش گزارش تهیه کنم، اما فیلم ما کنار هم تو فضای مجازی پخش‌ شد و میران مجبور شد عقدم کنه تا آبروش رو حفظ کنه. اما هیچ علاقه‌ی بینمون نبود تا اینکه میران شب قبل رفتنش به تیم فوتبال دبی کاری کرد که باردار بشم. اون منو ترک کرد در حالي که مادر دو قلوهاش بودم آبروم جلوی خانوادم رفت و خیلی شکستم فکر می‌کردم هرگز برنگرده. اما اون بعد پنج سال برگشت در حالی که من یک خبرنگار موفق شدم و قراره با میرانی که پدر بچه هام مواجه بشم. وای دختره بعد پنج سال خیلی جذاب شده و دیگه اون دختر ساده نیست 😱😱😱 - مامان من چجوری رفتم تو شکم تو؟ دلنیا با همان لهجه بچگونه و مظلوم ازم پرسید سرم تو گوشی بود بی حوصله گفتم: - یه لک لک بزرگ و دراز اومد تو رو گذاشت تو شکم مامانی تازه فهمیدم چه گندی زدم... سرم رو بلند کردم که دیدم آقا میران، پدر دلنیا داره با چشمای گرد شده و یه لبخند معنی دار نگاهم کنه. میخواستم پا شم از اتاق برم بیرون که دلنیا دختر میران گفت: مامان میشه دوباره به لک لک بگی تو شیکمت برای من داداش بذاره؟ میران دست دلنیا رو گرفت و گفت: برو پیش مامان بزرگ تا مامانت و آقا لک لک باهم صحبت کنن. با رفتن دلنیا میران پشت در را قفل کرد.👇 https://t.me/+mGV_4oFSCFc4NTk0
إظهار الكل...
Repost from N/a
_ اسم دل‌آرا رو بیاری شیرم رو حرومت می‌کنم. _ اونوقت چرا؟ بازهم ننه سوزنش به من و دل‌آرای بی‌نوا گیر کرده بود. _ دختری که با تو بشینه تو کارگاه، تخته برش بزنه، میز پیچ کنه، می‌تونه مادر نوه‌های من بشه؟ سعی کردم با خنده تمامش کنم. _ عوضش سرویس‌خواب نوه‌تو خودش درست می‌کنه. خوابش را باید می‌دیدم. دل‌آرا کجا من کجا؟ هنوز حرص ننه خالی نشده بود. _ فکر کردی نمی‌بینم، مدام سرِ بی‌روسری جلوی تو می‌چرخه؟ قروقمیش میاد؟ از ادایی که برای دل‌آرا درآورد خنده‌ام گرفت. _ نگو، مادر من! اون که همش لچک سرشه. خودم مجبورش کرده بودم روسری سر کنند، نمی‌خواستم خاک روی موهایش بنشیند. _ من دیپلم‌ردّی رو چه به دل‌آرا! درس‌خونده‌ست، باسواد، مربی یوگاست. _ اگه اینهمه کمالات داره، پس چرا چسبیده به تو و کارگاهت؟ _ اگه می‌بینی اومده باهام کار کنه از سر ناچاریه. نمی‌خواد از خونه بیرون بره و چشمش به این کیان‌مهر نامرد بیفته. هنوز هم دل‌آرا دوستش داشت، با آن همه بلایی که کیان‌مهر سرش آورد، دستبند یادگاری او را از دستش درنمی‌آورد. ننه ول‌کن قضیه نبود. _ معلوم نیست با پسر حاج‌عنایت چه بندی آب داده که چپیده ور دل تو توی کارگاه. که آویزون تو شه. دل‌آرا از دست کیان به من پناه آورده بود. _ نگو گیس‌گلاب! _ دهنم رو ببندم، پسرم بره یه زن بی‌ایمون بگیره، خدا رو خوش میاد؟ سجاده را پهن کرد. _ فؤاد قربون سجاده‌ت بره، خدا قهرش میاد. چشم‌غره رفت ولی کوتاه نیامد. _ دختر برات پیدا کردم عین پنجهٔ آفتاب، یه تار موش رو نامحرم ندیده. _ چی میگی واس خودت، ننه؟ دستی به گلویش گرفت و خواهش کرد: _ فؤاد، من از دار دنیا فقط تو رو دارم. وقتی مظلوم میشد دهانم را می‌بست. سکوتم را دید و ادامه داد: _ من دیروز با زن حاج ضمیریان حرف زدم، دربارهٔ دخترش. کجا می‌رفتم وقتی دلم جای دیگری گیر بود. _ تو برو خواستگاری منم، میام. فهمید سربه‌سرش می‌گذارم، تسبیحش را محکم سمتم پرت کرد. قبل از اینکه در را باز کنم و نیشم با دیدن دل‌آرا پشت در بسته شود... سرهمی آبی‌ کار پوشیده بود، موهای فر دور سرش ریخته و از لچک بیرون زده بودند. _ دل‍...‌دلی... تو از کی اینجایی؟ چشم‌های قرمزش... فؤاد بمیرد... سرش را پایین انداخت. دستش وقتی دریل را سمتم گرفت می‌لرزید. _ اومدم بگم دیگه نمیام کارگاه... کیان... کیان زنگ زده... می‌خواد باهام صحبت کنه... https://t.me/+Lcx6HjR28P42OWE0 https://t.me/+Lcx6HjR28P42OWE0 تا حالا دختر کابینت‌ساز دیدید؟ من دل‌آرا، اولین دختری شدم که پابه‌پای فؤاد با تخته و چوب کار می‌کردم. چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمی‌داد هیچ‌جا کار پیدا کنم. عشق قدیمی من، کیانمهر سپهسالار... هر جا که برای کار رفتم باعث شد سه‌سوت اخراج شم. اما یه نفر تو کابینت‌سازی بهم کار داد: فؤاد.... سرش درد می‌کرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود. نه از کیان می‌ترسید، نه از عاقبت کمک به من... تا اینکه.. https://t.me/+Lcx6HjR28P42OWE0
إظهار الكل...
Repost from N/a
هفت ساله از روی ناچاری صیغه ی مردی هستم که چیزی از عشق و علاقه نمیدونه...سرد، مغرور و کم حرف و جدی. با این حال مردم عاشقشن برای یک لحظه دیدنش حاضرن هر کاری بکنن. اون یک فرد معمولی نیست...هنرپیشه ی معروف ایرانی که تا به حال تو هیچ مصاحبه ای شرکت نکرده و هیچ حاشیه ای  براش پیش نیومده. داستان از اونجا شروع میشه که عکس های خصوصی  ما از روی عمد توسط یک آدم پخش میشه و این خبر مثل بمب منفجر میشه. میخوام از زندگیش برم تا همه چی به صورت شایعه بمونه...هرچی نباشه اون ناجی روز های سخت من و تنها عشق زندگیمی. امااا...وقتی می خوام ترکش کنم اون روی دیگشو می بینم...رویی که برام غیرقبل باوره. تازه میفهمم که پشت نقاب هنرپیشگیش  چه آدم قدرتمندی وجود داره که هیچکس نمیتونه حریفش بشه... اون یه... https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
إظهار الكل...
👍 4
Repost from N/a
-فتبارک الله و و احسن الخالقین خدا چی ساخته، ماشالا تنت عین برف می مونه مادر..از بس که سفید و قشنگه. مرام با شنیدن حرف های حاج خانم چای در گلویش می پرد و سخت به سرفه می افتد که خنده ام را می خورم و یقه تاپ را بالا تر می کشم.... مامان پری بی خیال روبه من ادامه می دهد... - قربونه اون چشمای سبزت برم من.. حیف تو نیست با این بر و رویی که داری انقدر خواستگاراتو رد می کنی...؟! خدا نکنه ای می گویم که مجدد نگاهش را به اخم های پسرش می دهد و روبه من غر می زند: - این پسر منو می بینی.. یه وقتا فکر می کنم قبل از اینکه بدنیا بیاد خدا سلیقه و چشاشو ازش گرفته.. از بس که کج سلیقست و با دخترای پروتزی می گرده.. با حرفش مرام استکان را روی میز هُل می دهد و با چشمان گشاد شده می نالد:- چی می گی مامان..؟ لب هایم را از زور خنده تقریبا می جَوَم که مامان پری حق به جانب پشت چشم برای پسرش نازک می کند : - مگه دروغ میگم..؟ اینایی که تو میری باهاشون خاک برسری می کنی.. هیچ کدوم جنس اصل نیستن.. ولی نگاه کن ماشالا دخترم هیکلش همش مال خودشه و طبیعیه... سپس روبه من می پرسد:- طبیعیه دیگه مامان جان..؟ در حالی که هم از خنده و هم از شدت خجالت تقریبا گر گرفته ام روبه پری خانم که تازه همسر پدرم شده... سر تکان میدهم..که چشمانش برق میزند و روبه مرام چشم و ابرو می آید.. - دیدی گفتم..بچم کاملا نشراله. مرام پوکر فیس مادرش را نگاه می کند:- اون نچراله..حاج خانوم.. خنده های ریز ریزم ادامه پیدا می کند که پهلویم نامحسوس زیر دست مرام فشرده می شود و مامان پری با صدای زنگ موبایلش از جا بلند می شود... - حالا هرچی من دیگه رفتم.. جهان پایین منتظرمه... شب خونه فامیل دعوتیم.. نگاه متاسفی به مرام می اندازد و می گوید:- اینو گفتم تا ببینم میتونی امشب این دخترو عروس من کنی یا بازم از این عرضه ها نداری که نداری... https://t.me/+tBDSaW5ekIRlNjE8 https://t.me/+tBDSaW5ekIRlNjE8 https://t.me/+tBDSaW5ekIRlNjE8 با صدای بسته شدن در مرام خونسرد مشغول باز کردن دکمه لباس هایش می شود... از یاد آوری آخرین روز با هم بودنمان.. پر شیطنت می خندم که می گوید:- آره بخند... وقتی همین روزا تبدیل به شوهر شدم و جای سالم برات نذاشتم گریتم می بینیم... - خیلی بیشعوری.. اگر به مامانت نگفتم پسرش خیلی وقته حجله عروسشو گرفته..و خانومش کرده.. با یک حرکت پیراهنش را در می آورد و سینه پهن و بی عیب و نقصش مقابل نگاهم قرار می گیرد.. - بگو عزیزم چون نه تنها مامانم... بلکه بزودی همه میفهمن تو مال منی و خیلی وقته همه وجودت به نامم شده... مکثی کرد و خیره به چشمانم ادامه می دهد : -جااان اونجوری نگاه نکن.. میمیرم برات.. ضربان قلبم از قربان صدقه غلیظ و چشم های گرمش تند می شود که به سمتم خیز برمیدارد ووو https://t.me/+tBDSaW5ekIRlNjE8 https://t.me/+tBDSaW5ekIRlNjE8 https://t.me/+tBDSaW5ekIRlNjE8
إظهار الكل...
👍 3
نَسَـ♚ـبـــ #۴٠۶ شیرزاد با اخم‌هایی که حالا غلیظ‌تر شده بودند به طرف اتاق روشویی رفت. وقت ناهارشان گذشته بود : -یه چیزی گرم کن بخوریم شاپور! شاهپور نزدیک آمد و سینی غذا را روی میز گذاشت. مخاطبش دیار بود؛ نه شیرزاد: -بشین یه چیزی بخور بعد تعریف کن!  لحظه‌ای سر برگرداند و چپ‌چپ او را نگاه کرد. چرا مانند دختر‌ها حرف می‌زد مرد گنده؟ دیار نشست و شاهپور برای برداشتن سس و نوشابه به یخچال نزدیک شد: -بعد از رفتنت هیچ کوفته‌ای طعم کوفته‌های تو رو نداد یانگوم! دیار زیر خنده زد و صدای قهقهه‌ی‌ لطیف و آرامش در دل آشپزخانه نشست. چیزی درون شیرزاد را لرزانده بود و جلویش را می‌گرفت. اما چشم هایش فاتحانه آن حس بازدارنده را پس زدند و به طرف دخترک برگشتند. خنده‌ای باور نکردنی تمام صورتش را در بر گرفته بود که شیرزاد هیچ‌گاه در هیچ زمانی آن را ندید! آب همچنان هدر می‌رفت و شاهپور با نوشابه و سس به میز نزدیک شد: -خنده می‌کنی؟یه روز باید بیای اندازه‌ی‌ یه سال کوفته برام فریز کنی. تو کتم نمیره نمیام و نمی‌تونم و فلان و بهمان! دسته موی لعنتی از حصار مقنعه خارج شدند و کاملاً روی صورتش را پوشاندند. دیار در حالی که از خنده سرخ شده بود، آن‌ها را زیر مقنعه‌اش فرستاد و این نگاه خیره‌ی‌ شیرزاد بود که حرکت آن انگشت‌ها را تعقیب کرد. -چشم...‌ یه روز میام کل کشوهای فریزرت‌و از کوفته و شامی‌های دیارپَز پُر می‌کنم. راضی می‌شی؟ محکم شیر آب را بست و به طرف حوله رفت: -شاهپور؟
إظهار الكل...
😍 108👍 39🙊 3
وحشیانه آزارش دادم...تحقیرش کردم...دور از چشمش با دختر شریکم ازدواج کردم... حالا بی گناهی اون ثابت شده و... فکر اینکه بفهمه ازدواج کردم... فکر اینکه اگر کسی به گوشش برسونه... داره منو تبدیل به یه مریض روانی میکنه... دنیا رو با آدماش جهنم میکنم اگر یه قدم از من فاصله بگیره... سلاخی میکنم ، تیکه تیکه میکنم مردی رو که بهش نزدیک بشه... قسم میخورم اون مال منه...تا ابــــد...! https://t.me/joinchat/Xb7l8R0z8Zc1YjVk ❌❌❌❌ اثری از #آرزونامداری
إظهار الكل...
👍 8🙊 2
خوش آمدید🫀پارت اول 🫀
إظهار الكل...