cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

عــمــارتـــ اربــابـــ🔥

﷽ ممنوعه/ رده سنی بزرگسالان🔞 شروع رمان👇🏼 https://t.me/c/1786639225/20

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
19 980
المشتركون
-10224 ساعات
-9007 أيام
+1 02030 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Repost from N/a
- سهیل دارم دق می کنم. هر لحظه که به تاریخ دادگاه آخر نزدیک می شیم انگار یه جون از جونام کم میشه.. دستش بنده دستای سرد دخترک رو به روش شد که همه دین و دنیاش بود.سعی کرد برخلاف حال داغون خودش به عشقش دلگرمی بده: - این روزا هم می گذره چشم دریایی من. تو فقط فکر خودتو عزیز باباش باش. لحظه شماری می کنم برای چندماه دیگه که به آغوش بکشمش. صبا با بغض نگاه از صورت لاغر و زرد رنگ مردش که هیچ شباهتی به پسری که عاشقش شده بود ؛ نداشت‌ کند و با صدای لرزونی گفت: - من این بچه رو بدون تو نمی خوام سهیل می فهمی؟ اگه تو نباشی حتی این نفسا هم اضافی ان برام. ق..قیده همه اشون رو می زنم ب..بدون تو سهی..لم. https://t.me/mobina_kamrani_nevisanderomsn https://t.me/mobina_kamrani_nevisanderomsn
إظهار الكل...
Repost from N/a
- سهیل دارم دق می کنم. هر لحظه که به تاریخ دادگاه آخر نزدیک می شیم انگار یه جون از جونام کم میشه.. دستش بنده دستای سرد دخترک رو به روش شد که همه دین و دنیاش بود.سعی کرد برخلاف حال داغون خودش به عشقش دلگرمی بده: - این روزا هم می گذره چشم دریایی من. تو فقط فکر خودتو عزیز باباش باش. لحظه شماری می کنم برای چندماه دیگه که به آغوش بکشمش. صبا با بغض نگاه از صورت لاغر و زرد رنگ مردش که هیچ شباهتی به پسری که عاشقش شده بود ؛ نداشت‌ کند و با صدای لرزونی گفت: - من این بچه رو بدون تو نمی خوام سهیل می فهمی؟ اگه تو نباشی حتی این نفسا هم اضافی ان برام. ق..قیده همه اشون رو می زنم ب..بدون تو سهی..لم. https://t.me/mobina_kamrani_nevisanderomsn https://t.me/mobina_kamrani_nevisanderomsn
إظهار الكل...
Repost from N/a
- سهیل دارم دق می کنم. هر لحظه که به تاریخ دادگاه آخر نزدیک می شیم انگار یه جون از جونام کم میشه.. دستش بنده دستای سرد دخترک رو به روش شد که همه دین و دنیاش بود.سعی کرد برخلاف حال داغون خودش به عشقش دلگرمی بده: - این روزا هم می گذره چشم دریایی من. تو فقط فکر خودتو عزیز باباش باش. لحظه شماری می کنم برای چندماه دیگه که به آغوش بکشمش. صبا با بغض نگاه از صورت لاغر و زرد رنگ مردش که هیچ شباهتی به پسری که عاشقش شده بود ؛ نداشت‌ کند و با صدای لرزونی گفت: - من این بچه رو بدون تو نمی خوام سهیل می فهمی؟ اگه تو نباشی حتی این نفسا هم اضافی ان برام. ق..قیده همه اشون رو می زنم ب..بدون تو سهی..لم. https://t.me/mobina_kamrani_nevisanderomsn https://t.me/mobina_kamrani_nevisanderomsn
إظهار الكل...
Repost from N/a
- سهیل دارم دق می کنم. هر لحظه که به تاریخ دادگاه آخر نزدیک می شیم انگار یه جون از جونام کم میشه.. دستش بنده دستای سرد دخترک رو به روش شد که همه دین و دنیاش بود.سعی کرد برخلاف حال داغون خودش به عشقش دلگرمی بده: - این روزا هم می گذره چشم دریایی من. تو فقط فکر خودتو عزیز باباش باش. لحظه شماری می کنم برای چندماه دیگه که به آغوش بکشمش. صبا با بغض نگاه از صورت لاغر و زرد رنگ مردش که هیچ شباهتی به پسری که عاشقش شده بود ؛ نداشت‌ کند و با صدای لرزونی گفت: - من این بچه رو بدون تو نمی خوام سهیل می فهمی؟ اگه تو نباشی حتی این نفسا هم اضافی ان برام. ق..قیده همه اشون رو می زنم ب..بدون تو سهی..لم. https://t.me/mobina_kamrani_nevisanderomsn https://t.me/mobina_kamrani_nevisanderomsn
إظهار الكل...
Repost from N/a
همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ... انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ... حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم _پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون ! داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟! _مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟ _نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه .... پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟! صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد _هنوز تو سرویسه ؟! مهبد گفت : _صدایی که ازش نمیاد _دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته .... چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد _یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و میوفتی روش ...فقط کامل لخت باشید که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ... بعد رو به غزل غرید : _با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد : _اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ... 🌺🌺🌺 طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱... یعنی  می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀 https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk 🍃🍃🍃 👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری 👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
إظهار الكل...
رمان دنیای بعداز تو(مریم بوذری)

لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم

https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk

Repost from N/a
-تونل ریزش کرده مهندس...بیچاره شدیم... خانوم مهندس مونده زیر آوار! چند ساعت قبل -هرجور شده کَلَک اون دختره رو بِکَن اویس ؛ نباید بعد اون مأموریت، پاش به شهر برسه! نگاهی به اطراف انداخت و کلافه صدایش را پایین آورد: -انتقال اون سهام کار توئه تینا. قبل از رسیدن من انجامش می‌دی زن پشت خط پر از حرص بود و شاید بوهای بدی از رابطه ی دروغین نامزدش با دخترِ بهمن‌خان به مشامش می‌رسید -چیه؟دلت برای دختر دشمنت میسوزه؟ حسادت زنانه می‌توانست خطرناک ترین حس دنیا باشد داشت روی مغز اویس میرفت -چرند نگو -یادت رفته بهمن چطور با سرنوشتمون بازی کرده؟ فکش فشرده شد و با تیپا ضربه ای به اولین شئ سر راهش زد -از من می‌خوای دختره رو بکشم؟ رد دادی انگار ...قاتلم مگه؟ صدای پوزخند زهردار تینا علامت خطر بود زن ها باهوش بودند می‌دانستند پای یک مرد کِی و چه زمانی میلغزد -اویس...اویس...اویس اگر بفهمم با اون دختره ی پاپتی ریختی رو هم قید همه چی‌و میزنم و طرح رو می‌فروشم به عربا چشمانش روی هم افتاد نفس هایش سنگین شد چگونه دختری که بیش از دو ماه حتی برای یک بازی ، در آغوش خود خواباند را سر به نیست می‌کرد؟ -اویس؟ این بار صدای تینا پر از ترس بود اویس نباید گزک دست این زن میداد -تا شب حلش میکنم از همینجا میتوانست قدم برداشتن های وفا را به طرف خود ببیند باید قطع میکرد -اویس نکنه عاشق دختر بهمن شدی؟ها؟ چیزی از سینه اش فرو ریخت هاه...عشق؟ عاشق دختر بهمن‌خان شود؟ مزخرف بود اویس خونشان را می‌ریخت و دست آخر به خورد خودشان می‌داد -کم مزخرف بباف تینا داره میاد باید قطع کنم وفا از دور برایش لبخند زد و موهایش را که عقب فرستاد قلب سیاه مرد به تپش افتاد -اویس قطع نکن....گوووش کن به من...قبل از طلوع فردا کلک اون تخ*م حروم بهمن رو می‌کَنی.یادت نره کل زحمتای چندین و چند ساله ت دست منه -صبح‌تون بخیر خوشتیپ خان اویس گوشی را  قطع کرد و صدای جیغ های تینا خاموش شد. قلبش تندتر تپید وقتی دست های ظریف دخترک دور گردنش حلقه شد: -تو اتاق ندیدمت ، دلم برات تنگ شد آقا غوله. با کی حرف می‌زدی؟ -با زن اولم! حرفیه؟ می‌زد به در مسخره بازی و دخترک معصوم نمی‌دانست آن یک واقعیت بزرگ است خندید و سیب گلوی مرد تکان خورد -بچه پر رو وفا چانه ی زاویه دار و زبر اویس را بوسید و مرد با نفسی که از گرمای تن این دختر داشت دستخوش تغییر میشد , نگاهی به اطراف انداخت -هی هی هی دست قدرتمندش را دور کمر دخترک قفل کرده و در کسری از ثانیه او را به دیوارک پشت سرشان چسباند -نمیبینی چقدر نره خر ریخته اینجا؟ وفا ریز خندید و تنش بیشتر به آجرهای خام فشرده شد او دختر دشمن بود باید حذف می‌شد اویس اجازه نمیداد حقش پایمال شود -حواسم بود. بعدم...میخوام برم سر پروژه. اومدم خداحافظی! خون اویس از جریان می افتاد کم‌کم از خداحافظی ته جمله اش خوشش نمی آمد، اما به بهای دختر بهمن بودنش قرار بود امروز بمیرد در آن تونل -بعدش قراره باهات درمورد یه موضوع مهم حرف بزنم.خیلی مهم! سیب گلوی اویس دوباره تکان خورد هیچ‌ حرف مهمی با این دختر نداشت او فقط یک مهره بود و امروز هم موعد پاک شدنش فرا رسیده بود -الان بگو اصلا هم کنجکاو نبود اصلا هم نمی‌خواست جلوی رفتنش را بگیرد اما وفا دیرش شده بود و شاید خودش میخواست به کام مرگ برود -نوچ روی پنجه ی پاهایش بلند شد عاشق اویس شده بود این مرد مانند یک کوه پشتش بود و همیشه از او مراقبت می‌کرد یک بوسه ی کوتاه روی لبانش زد و درون اویس را به تلاطم انداخت -سوپرایزه. الان نه! هنوز قدمی نرفته بود که باز هم کمرش قفل شده و اینبار لب هایش اسیر بوسه های خشونت بار مرد شد شاید برای آخرین بار بود نفسش بند رفت نمیدانست این همه حرص اویس از کجا آب میخورد نمیدانست و چیزی گلوی مَرد را می آزرد باید این کار را میکرد در یک قدمی حقش بود و باید یک نفر قربانی میشد در راه حقش وفا داشت خفه میشد که اویس دست از لب های کوچکش کشید -وای...دیرم... شد حالا اویس مانده بود و جای خالی دختری که با چشمان براق به طرف چاه میرفت چاهی که اویس برایش کنده بود -آقا ، بسته ی خانم فرهنگ رو کجا بذارم؟ با شنیدن صدای کارگری که نزدیکش شده بود نگاه خشک شده به ردپاهای دخترک را گرفت و به او داد -بده من! کارگر آن را در دستان اویس گذاشت و مرد به مارک داروخانه نگاه دوخت ابروهایش در هم رفت و فورا در پاکت را باز کرد                             baby check? چیزی از سینه اش فرو ریخت چند دقیقه میشد که وفا به طرف چاه رفته بود؟ -مهندس...مهندس کجایید؟ پاکت پلاستیکی از دستش روی زمین خاکی افتاد لب هایش خشک شد و قلبش نتپید مرد هراسان بالاخره به اویس رسید و دست روی سر خودش گذاشت -تونل ریزش کرده مهندس... بدبخت شدیم... خانم مهندس مونده زیر آوار ❌❌❌❌❌ https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
إظهار الكل...
Repost from N/a
_دارم از درد میمیرم ترو خدا کلاس و زودتر تمومش کن .. میدانست محال است پیامش را در کلاس ببیند و اگر هم میدید محال بود کلاسش را به خاطر او کنسل کند درد در دلش میپیچد که باعث میشود بی طاقت سرش را به میز تکیه دهد.. ستاره خود را روی صندلی جلو میکشد.. _اگه حالت خوب نیست میخوای از استاد اجازه بگیرم ببرمت بيرون.. _اجازه نمیده .. _اگه حالتو ببینه شاید اجازه بده.. پوزخندی به خیالات خام رفیقش میزند.. او حتی حاضر نمیشد به خاطرش کلاس را چند دقیقه زودتر به اتمام برساند.. با درد نگاهی به قامت بلند و عضلانی اش در آن کت و شلوار رسمی می اندازد.. با جدیت و اخمی غلیظ سخت مشغول درس دادن بود.. هیچکس خبر نداشت که او همسر صیغه ای استادی است که کل دخترهای دانشگاه برایش بال بال میزنند.. دختر درسخوان و شاگرد اول دانشگاه که مجبور بود برای گرفتن بورسیه؛ معشوقه ی استاد آریا با تمایلات و فانتزی های عجیب و رفتارهای خشونت آمیزش در سکس شود درد وحشتناکی هم که امروز داشت حاصل رابطه ی طولانی مدت دیشبش با او بود.. انگار جانش کم کم به لب میرسید .. هنوز دوساعت تا پایان کلاسش مانده بود.. ستاره نگران شانه اش را تکان میدهد.. _ماهک خوبی..؟ حتی نای جواب دادن هم نداشتم.. _چه خبره اونجا..؟ صدای سام رعشه به تنش مینشاند.. _استاد خانوم سعادت حالش خوب نیست انگار.. یکی از دانشجو ها بلند این حرف را میزند و سام است که با اخم به سمتشان می آید.. _چیشده..؟ نگاهش روی ماهک ثابت میشود و با دیدن صورت رنگ پریده اش به طرفش پا تند میکند.. دخترک از درد زیاد از حال رفته و پخش زمین میشود.. سام به طرفش خیز برمیدارد و با کشیدن او در آغوش مانع برخورد سرش با زمین میشود.. _ماهک..ماهک..چشمات و باز کن دانشجوها شوکه به استاد خشن و سردشان که چگونه یکی از شاگردانش را در آغوش گرفته نگاه میکنند.. سام فریاد میزند.. _چرا وایستادین بر و بر زل زدین به من اورژانس خبر کنید.. یکی از دخترها که شیفته ی سام بود با دیدن ماهک در آغوش سام از شدت حسادت فوراً از کلاس بیرون میزند و با مأموران حراست برمیگردد.. _اوناهاش همون دختره است .. خودش و تو بغل استاد زده به موش مردگی آخه این کار درسته..؟ اینجا دانشگاست مثلاً.. دختر از درد وحشتناک زیر دلش ناله ی خفیفی میکند و از بین پاهایش خون جاری میشود.. _جناب آریا این کارتون غیراخلاقیه و دور از قوانین دانشگاه.. اون دانشجو رو ول کنید چندتا از خانومای حراست و خبر کردیم بهشون رسیدگی میکنن.. سام بی توجه به همهه ی دانشجوها و سروصدای حراست خیسی خون را حس میکند.. وحشت زده از خونریزی زیادی که دارد صورتش را به سینه میفشارد و زیر گوشش با درد مینالد.. _این ..این خون چیه..این بلا رو من سرت آوردم..؟ به خاطر دردایی که هر شب بهت دادم..؟ به خاطر تمایلات وحشیانم تو رابطه است آره..؟ صدای مامور حراست مثل مته در گوشش سوت میزند.. _آقای آریا شما استاد این دانشگاه و الگوی بقیه اید درست نیست که جلوی چشم بچه ها دانشجوتون رو بغل گرفتید .. با فریاد بلندش مردک لال میشود و کل کلاس در بهت فرو میرود.. _خفه شو بیشرف کدوم دانشجو ..زنمه کثافت .. زنمه آشغال..تو و این دانشگاه کوفتیت باهم برید به درک.. جسم بی جان دخترک را روی دست بلند میکند و در حالیکه به سمت در میرود مقابل چشمان حیرانشان فریاد میزند.. _ یکی به نگهبان بگه ماشینم و بیاره دم در .. زن و بچم دارن از دستم میرن.. به خدا اگه یه تارمو از سر زنم کم شه اینجارو آتیش میزنم.. https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 نگم از پسرش که با همون پارتای اول کلی کشته داده..😎🤫 یه کراشیه که نگوو..🤤
إظهار الكل...
Repost from N/a
#پارت۱ -لباساتو بده من بپوشم تو بیرونو بپا... اشکاتم پاک کن... نمی‌ذارم اتفاقی برات بیفته! شده باشد با تمام مردان این قوم می جنگم ولی نمی گذاشتم خواهرکم را به زور به عقد پسر عمویمان دربیاورند! لباس مخصوصی که برای عروس در نظر گرفته بودند را می‌پوشم! مردان غیور و متعصب خان سالار داشتند، کوچه به کوچه، زیر هر سنگ را می‌گشتند. -اگر دستشون بهت برسه؟ اون مرد هیچ رحم و مروتی نداره آجی. به خاطر من مجبورت می‌کنن زنش بشی! گیره‌ی روبند را از هر دو سمت به موهای کنار گوشم وصل می‌کنم. حالا تنها چشمانم پیدا بود و ممکن نبود شناسایی شوم! -نترس چیزی نمیشه. یالا راه بیفت الان پیدامون می‌کنن! می گویم و نفس نفس زنان از پشت خرابه به سمت جاده فرعی بازارچه به راه می‌افتم. حس می‌کنم زمین زیر پایم کمی می‌لرزد و صدای ضعیف سم اسبان را که می‌شنوم قلبم تالاپی روی زمین می‌افتد! -بدو مهسا فقط بدو... مردای خان دنبالمونن...فهمیدن فرار کردیم! عقب سر را نگاه می‌کنم و مشعل‌هایشان را می‌بینم! صدای تیر هوایی شلیک کردن هایشان می آمد! -همه جا رو خوب بگردین . اگر امشب ردی ازشون پیدا نکنید ، همه‌تون به صبح نرسیده تیربارون می‌شید! صداهای کلفت و مردانه را می‌شنوم که دستور حرکت می‌دهند. مردان غیور و قوی هیکل خان سالار که دست کم از نگهبانان جهنم نداشتند دنبالمان بودند! با این حال، شاید می‌توانستیم از دست مردانی که دنبالمان بودند بگریزیم اما از دست او نه...! آن لعنتی وحشی... همان کسی که همه‌ی ایل قبولش داشتند. سریع‌ترین سوار ایلات بود. -آجی... آجی... من می‌ترسم! -نترس نفسم... نترس من هستم. مهسا فقط بدو و پشت سرتو نگاه نکن! من نمی‌ذارم دست کسی بهت برسه. نمی‌ذارم! مردان ایل داشتند نزدیک می‌شدند و ما به انتهای بازارچه داشتیم نزدیک می‌شدیم. دستش را می‌کشم: -انتهای این جاده می‌رسه به دره بالای رودخونه. حدود ده دقیقه که بری و خودتو به جاده می‌رسونی. ماشین گیلدا اونجاست. کلیدش زیر گلگیر چرخ شاگرد گذاشتم. دستم را پشت کمر مهسا می‌زنم تا هرچه سریع‌تر برود. -پس تو... تو چی؟ ماهی من بدون تو... -مهسا من میام خب؟ فقط می‌خوام گمراهشون کنم. تو برو من شب خودمو می‌رسونم به بی‌بی و صبح با اتوبوس میام! رسما داشت ضجه می‌زد! -وانستا... برو! تنها چند ثانیه دور شدنش را نگاه می‌کنم. دامن دست و پاگیر لباس محلی را بالا می‌گیرم و با تمام توانم می‌دوم. -اونجا... عروس خان اونجاست... از این طرف! نوه‌ی خان نه... عروسِ خان! با سریع‌ترین حالت ممکن خودم را به کوچه‌ای که انتهایش به کوچه‌ی بی‌بی بود می‌رسانم. اگر مرا می‌دیدند کارم تمام بود... بدون نگاه به جلو می‌پیچم و با تمام سرعت به جسمی برخورد کرده روی باسنم فرود می‌آیم! هیولای سیاه درشتی مقابلم در سایه تاریک کوچه قد علم می‌کند و من با وحشت سر می‌شوم. دوباره که پلک می‌زنم، اسب سیاه بزرگی را مقابلم می‌بینم که روی دوپایش بلند می‌شود چنان شیهه‌ای از سر خشم می‌کشد که تمام بدنم از ترس یخ می‌کند. بزرگترین و غول آسا‌ترین اسبی بود که در تمام عمرم دیده بودم! خودش بود! مطمئن بودم! پیل اسب غول پیکر امیر محتشم خان سالار! مردی که نافم را به اسمش بریدند! مردی که همه ی عمرم از دست او گریختم! مردی که در هیولا بودن و غول پیکری ابدا دست کمی از اسبش نداشت! https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk #خلاصه۵پارت‌ابتدایی‌رمان رمان جدید شادی موسوی استارت خورد❤️‍🔥
إظهار الكل...
#عمارت‌اربابی_231 اونقدر توی جام تکون خوردم که بدنم خسته شد... کنار درخت دراز کشیدم و پاهامو توی بغلم گرفتم..خیلی سردم بود. ** ارباب زاده. - فردا هم پیش ما بمون ارباب دستمو روی سینم گذاشتم و روی اسب نشستم تا همینجاشم زیادی مونده بودم دلشوره ای که به جونم افتاده بود خبر از اتفاقی میداد و زودتر باید میرسیدم. - ممنون کدخدا زنده باشید... خدانگهدار. اسبمو هعی کردم و به سمت عمارت تازوندم... دوساعت بعد به عمارت رسیدیم. روکردم به کوروش و داریوش دوقلوهای باهوشی که برای استفاده ازشون با خودم راهیشون کرده بودم‌. - برید داخل... از چی خجالت میکشید؟ اینجا عمارت اربابه! اربابی که بهتون نیاز داره. کوروش برادر بزرگه دستشو روی سینش گذاشت و لب زد: - چاکرتیم ارباب هرچی شما بگی. خوبه ای گفتم...اسبمو دست مش حسن دادم تا ببره توی اصطبل و ازش نگهداری کنه. - خوش اومدین ارباب...سالار دیرم کردین.
إظهار الكل...