cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

رݥاݩ جاویدان

لینک چنل 👇👇👇👇 https://t.me/+YMs70tzxDkpkNDRk خالق رمان جاویدان رمان سریالی حرکت اول 🚫فصل اول فایل شده 🚫فصل دوم آنلاین 🚫فصل سوم به زودی

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
1 830
المشتركون
-524 ساعات
-297 أيام
-17230 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Repost from N/a
حامی پسره عاشقی که بخاطر یه دسیسه‌ به زنش شک میکنه❌ #پارت_واقعی با دیدن عکسای روژیا‌ تو بغل یه پسره بانفس نفس گوشیو تو دستم فشردم یاد چند روز پیش افتادم که روژیا با دوستش حرف از یه بازی میزد بازی ای که به زودی تموم میشد فکر اینکه..... نه نه اون همچین کاری باهام نمیکنه همش چشمامو‌ میبستم‌‌ و دوباره باز میکردم شاید که اشتباه کرده باشم حس میکردم قفسه سینم‌ سنگین شده نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم دوست نداشتم نسنجیده کاری انجام بدم و باز از دستش بدم با دیدنش بین جمع دخترا سعی کردم عادی باشم _بپوش‌ بریم کاری برام پیش اومده با تعجب نگاهی بهم کرد و از جاش بلند شد تا لباساشو‌ بپوشه با رسیدنمون‌ به خونه حس میکردم دیگه توان‌ نفس کشیدن ندارم _حامی حالت خوبه؟ سرخ شدی ‌... لبخند زورکی ای زدم _آره عزیزم بریم بخوابیم که امشب خیلی دلبر تر از همیشه شده بودی با افتادن چینی بین ابروهاش‌ دندونامو‌ روهم ساییدم _من خوابم نمیاد تو بخواب منم یه سریال ببینم میام مچشو‌ گرفتم و بوسی روش نشوندم _عزیزم من الان دلم میخادت‌ نفس به نفس! بی حوصله دستشو کشید _حامی خواهش میکنم اصلا حوصلشو ندارم دیگه رسما داشت دود از کلم بلند میشد با سردی سری براش تکون دادم و از کنارش گذشتم.... یک هفته بعد با خوندن خط به خط نامه بیشتر وا میرفتم تا جایی که از دستم افتاد رو زمین باورم نمیشد حامی بازم وسط راه تنهام گذاشته بازم نامردی کرده با لباس عروس سنگینم‌ با چشمای اشکی بیرون دوییدم‌ و با دیدنش اونور خیابون با گریه سمتش‌ دوییدم که با برخورد...... https://t.me/+zOnt0AQYFZM2Y2U0 https://t.me/+zOnt0AQYFZM2Y2U0 https://t.me/+zOnt0AQYFZM2Y2U0 https://t.me/+zOnt0AQYFZM2Y2U0 پسره روز عروسی نامه گذاشته که من دارم ترکت‌ میکنم و دختره تصادف میکنه و تازه میفهمه زنش حامله بوده...😳😭❌ 16بپاک
إظهار الكل...
Repost from N/a
رمانی با ژانر جنایی _آروتیک 🔥🔞 #وسام صداش از پشت سرم میومد _کثافتتتت چطوری جرعت کرده نفس رو بدزده +حروم زاده اگه دستش به زنم بخوره خونش حلاله ، تو کجا داری میای؟ _ فکر کردی نفسو تنها میذارم ؟ +زن من به تو چه دخلی داره که داری سنگشو به سینه میزنی لاشییی بدون توجه به من دستشو برد سمت دستگیره ی ماشین و با اشاره ای به سربازای پشت سرش گفت : _دعا کن که نفس به کمکم نیاز داره وگرنه الان تو هلفدونی بودی آشپز کوچولو اولین قدم و برداشتم که با کله بزنم تو سرش ولی سریع نشست تو ماشینو گازشو گرفت با تمام قدرتم زدم رو کاپوت ماشین و گفتم : +میکشمت ساعی میکشمتتت لحظه ای به خودم اومدمو زیر لب گفتم :  نفسم ، نفس.... سریع نشستم توی ماشین گازشو گرفتم 2 مرد که عاشق یه خانم دکتر میشن ! یکی سرگردِ جنایی یکی آشپزِ معروف https://t.me/+RRthLU3yXtQ4MDQ0 https://t.me/+RRthLU3yXtQ4MDQ0 https://t.me/+RRthLU3yXtQ4MDQ0   بدو بیا تو چنل که از دست ندیش😍🔥 https://t.me/+RRthLU3yXtQ4MDQ0 https://t.me/+RRthLU3yXtQ4MDQ0 16بپاک
إظهار الكل...
#پارت_شصت_شش تکین به آرامی از سرجایش بلند شد صاف ایستاد بازدمش را بیرون فرستاد رو به علی گفت‌: +نه.. نمی خوام درد بکشم بگم من آدم قویی هستم‌.  و نه می خوام برای یک درد آه و ناله کنم تا توجهات به من جلب بشه‌! اما برای منی که ده سال از عمرم با زخم و خون  گذشت، با زخم و شکنجه بزرگ شدم  افت داره  یه درد بخواد ضعیف نشونم بده!. علی متوجه طعنه تکین شد. اما هیچ به روی خودش نیاورد بلکه  لبخند کوتاهی زد و گفت: خب .! یعنی می خوای بدترین دردا رو داشته باشی تو چشم مردم نگاه کنی بگی،درد نمی کشم!.؟! + هر دردی درمان داره علی !. بستگی به طاقت خودت داره !. _الان یعنی تو طاقت و  صبر بالایی داری؟! +نه! هیچ کس نداره !!! درد کشیدن آدما متفاوته باید ببینی اون چه نوع دردی داره تحمل می کنه!. به نظرم هیچ وقت زود قضاوت نکن!. علی دهان باز کرد تا بازهم کل کل کند که تکین زودتر گفت: +دیگه حرف نزن علی وگرنه نفر بعدی که درد رو تجربه می کنه تویی!. علی نگاه چپی به تکین انداخت آهی کشید چهره ا ش را ناراحت نشان داد پوزخندی زدی و با صدای ناراحتی گفت : -کسی رو که انگشت  کوچیکه پاش رو  به پایه مبل می خوره از درد نترسون ... من دردای این رو  زیاد تجربه کردم مخصوصا وقتی مامانم با دمپای میفته دنبالم !. ناگهان همه به خنده افتادند حتی تکین این بار لبخند  محوی زد..... ابرا اورا نگاه میکرد تکین مردمک،را به سمت نگاه گرم ابرا انداخت هر دو چشم در چشم هم خیره شدند....
إظهار الكل...
👍 1
تکین رو به نیما کرد و بزاق دهانش را سخت قورت داد با درد کوتاهی که می کشید  افزود: +فردا .. هماهنگ کن تا ببینم مشکل سیستمت چیه!. و بعد رو به هلیا با لبخند گرمی،گفت: +بیا هلیا! دستم رو فشار بده بهم کمک می کنه دردش کم تر بشه. هرچند که این کار هیج کمکی نمی کرد فقط می خواست هلیا را از نگرانی بیرون بیاورد و تکین نمی خواست خواهر کوچکش، با عذاب وجدان کنارش باشد. آیسان که مثل بقیه نگرانش شده بود گفت: _ مسکن  بیارم؟ هلیا  حرف آیسان را تایید کرده بغضش را قورت داد و گفت: _تا زودتر خوب،شی!! +من خوبم هلی! یه زخمه همه ما زخمای بزرگ و کوچک رو روی بدن  و زندگیمون تجربه  کردیم  و راحت ازکنارش گذشتیم.! اگر بخواد این زخم بدن  منو ازپا در بیاره من رو آدم ضعیف و به قول علی لوس نشون میده. علی با حرص گفت: -پس،می خوای درد بکشی بگی،آدم قوی هستی؟!.تواز اولش هم  عقلت کم بود.. زخم بزرگ ،بازویش وحشتناک به نظر می آمد . از چهره درهمش تند نفس کشیدنش  می دانست درد دارد و تحمل می کند. اما حاظر نیست درمانش کند. علی آب دهانش را قورت داد نمی دانست چه کاری انجام دهد با شناختی از او داشت تکین فردی لجباز و غد است . به این آسونی خودش را اسیر حرف های دیگران نمی کند.
إظهار الكل...
👍 1
#پارت_شصت_پنج علی آرام خندید، هلیا نگاهی به علی کرد و بعد رویش را به  سمت تکین  برگرداند ابرا لبخند محوی زد با لحن مهربانش به تکین گفت: _تکین! بزار بشینه اون الان شکه شده!! +پرستار داریم برای همین روزا دیگه نهایتش دوتا تقویتی بهش بزن!! همه به جز تکین به خنده افتادند کمی بعد نیما در ورودی را هل داد با سلام،بلند و گرمی خودش را وارد جمع کرد. هلیا با دیدن نیما متعجب شد. زیرا نیما با دیدن تکین هیچ واکنشی نشان نداد. حتی وحشت زده ،یا شکه  زده هم نشد او تعجب کرده بود ناگهان در ذهنش،چرخید نکند این،روح،تکین باشد. آب دهانش را آرام قورت داد ترسیده تکین را نگاه می کرد. نیما کنار علی نشست تکین رو به نیما پرسید: +وضعیت سیستمت چطوره؟! _ بد.. ریخته بهم! نمی تونم درستش کنم!. علی با تعجب پرسید: _سیستمت  مشکل داره؟! چرابهم نگفتی؟! نیما سرش  را  کلافه تکان داد و گفت: _آره جدیدا نمی دونم چشه!. هلیا با تردید نزدیک،نیما رفت برگشت،پشت سرش که،تکین،دست در جیب ایستاده بود نگاهی،کرد و،پرسید _نیما تو .. اشاره ای به تکین کرد ادامه داد: _تو....تکین رو دیدی؟! +آره بابا!.. _تو می دونستی؟!.... اون.... اون زنده هست؟! +آره ! منم تازگیا فهمیدم !! ابرا با لبخند دل نشینی شانه های هلیا را گرفت گفت: _هلیا عزیزم تکین حرف های داره باید بشنویید. تکین رو به نیما پرسید: +از سیستمت بکاپ گرفتی؟! _آره ولی مشکلش رفع نشد. ناگهان هلیا انگار چیزی یادش آمده بود تند به طرف تکین رفت. بازوی تکین را چنگی زد چنان محکم این کار کرد که زخم بزرگ روی بازویش که بر اثر کشیدن چاقو ایجاد شده بود.  به سوزش و درد افتادند. او بی اختیار آخ کوتاه و ریزی از دهانش خارج شد دستش را روی بازویش گزاشت. چشمش را از درد محکم بازو بسته کرد علی نگران به سمتش رفت ایرج فورا ایستاد هلیا ترسیده نگاهش به اخم و صورتی که حالا از درد عرق کرده است  دوخته بود ابرا فورا به سمت اتاق خیزی برداشت  تا جعبه کمک های اولیه را بیاورد آیسان با نگرانی تکین را که با کمک علی روی مبل می نشاند خیره بود . چمشان  سبز جنگلی هلیا بارانی شدند تکین با نکاه بی حالش گفت: +چیزیم نیست ! بزرگش نکن اما هلیا یک،قدم به عقب رفت بغضش ترکید با اشاره تکین،به علی ، هراسان به سمت هلیا رفت سعی کرد با لحن آ رام ولی کلافه ای گفت: + هلی اون،بدنش زخمیه! هلیا که حالا بݝضش ترکید و گریه می کرد پاسخ داد: _به خدا نمی دوستم ابرا با جعبه کمک های اولیه فورا خودش را به تکین رساند گاز استریل و بیتادین را بیرون کشید که ایرج با صدای بلندی گفت: _اینو روی زخمش بزاری دردش اون رو می کشه!. تکین نفس عمیقی کشید زخم بازویش عمیق بود که هنوز به طور کامل جوش نخورده است. علی هلیا را به سمت نیما هدایت کرد و با نگرانی اش گفت: + زخمش ممکنه خون ریزی کنه!؟ ابرا سعی کرد  آستین پیراهن تکین را با قیچی پاره کند  که با مخالفت تکین روبه رو شد هلیا هنوز گریه می کرد و به تکین  خیره بود ـ تکین چشمانش را  از درد محکم روی هم بست و زبانش را  تر کرد وگفت: +خودش خوب میشه! باید ... درد دستش باعث  شد میان حرفش آب دهانش را قورت دهد. علی  با نگرانی گفت: _بزار زخمت رو ببینیم باید،زودتر درمانش کنیم ! و بعد با نگاه درمانده اش به بازوی ماهیجه تکین خیره شد حتی از روی پیراهنش می توانست زخم های عمیق که هنوز باز بودند را ببیند. تکین حس،کرد بازویش خیس شده است و این خیسی هم دردش را دوبرابر کرده بود بنابراین با آه کوتاهی درد را بیرون فرستاد. خوشبختانه لباسش سورمه ای بود بازوی خونینش را به نمایش نمی گذاشت حوصله نگرانی های ابرا و غرغر های علی را نداشت . از این بابت نفس عمیقی کشید خوش حال بود. ابرا که نگرانش شده بود به طرفش رفت و گفت: _ حداقل بزار من زخمت رو ببینم !. تکین به ابرا خیره نگاه کرد. هلیا ازجایش تکان ریزی خورد جنگل سبز چشمانش ترسیده  و وحشت زده بودند تکین متوجه حرکت ریز هلیا شد ، به خاطر درد بازویش  بی حال گفت: +بیا هلی! چیزیم نیست! من خوبم! تقصیر تو نیست!. _ولی من.... +تو چی دختر! بیا سمت من !!! بیا این جا یالا! و آن  دست دیگرش را به طرف هلیا دراز کرد ابرا با ،ظاهری  حوصله ، اما از دورن آشفته رو به هلیا به عنوان هشدار گفت: _بدنش زخمیه هلی مراقبش باش!. هلیا دو قدم کوتاه برداشت سرجایش ثابت شد. دست  دراز شده تکین را گرفت تکین اورا به طرف خودش کشید. نگاه وحشت زده اش به بازوی تکین بود. تکین نیشخندی زد و گفت: +شما دخترا اول خراب کاری می کنین بعدهم خودتون رو مظلوم می گیرید.!
إظهار الكل...
👍 1
Repost from N/a
-من،من تصمیم گرفتم ارثمو بدم به کوروش اما یه شرط دارم. -می خوای با ارثت کوروشو بخری؟اونم با پیش شرط؟اصلا تو فکر کردی شوهرت جهان می ذاره فائزه هر چه التماس دارد در نگاهش می ریزد. -جهان نمی فهمه،طلاق که بگیرم دیگه به اون ربطی نداره پولمو به کی می دم. مهوش دیوانه وار فریاد می‌زند: -اون‌جای بچه تو‌خونت بزرگ‌ شد.چطور می تونی فکر دیگه ای داشته باشی. -من عاشقشم. و‌ از این حس سرافکنده نیستم.همه عمرمو به پاش می ریزم مهوش فریاد می‌کشد: -نذار دهنم باز بشه و‌ از خاندان کثافت مجد بگم. فکر کنم وقتشه کوروش بدونه واقعا کیه... -التماست می کنم،من بدون کوروش می میرم کوروش بی خبر از دلدادگی زن عموش از زندگی اشرافی که حق مسلمشه بیرون انداخته می شه.حالا بعد چند سال فائزه بر گشته تا هر جور شده به عشق  پونزده سال جوون تر از خودش برسه... این میان رازها بر ملا می شه و کوروش می فهمه واقعا کیه... https://t.me/+AzT5BaqcHwc4NmU8 10صبح
إظهار الكل...
Repost from N/a
همش اینجاست یه پکیج خاص و کمیاب از برترین قصه‌ها که قرارداد چاپ دارن و عضویت محدود☺️👇🏼📚❌❌ 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟ازدواجی اجباری با پادشاه هوس باز ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸عشقی پر از خون در جنگ جهانی دوم 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟امیر با نامزدِ برادرش ازدواج می‌کنه و... ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸عاشقانه ای میان زنی جسور  و مردی عاشق پیشه‌ 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟عشق رئیس بزرگ به کارمند قرتیش ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸صیغه ای اجباری برای ادامه همکاری 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟فاصله ای میان عشق و نفرت ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸آوا برای پیدا کردن قدرتش به آریوال میره ولی... 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟ازدواج دختر بیست ساله با شیخ پنجاه‌ساله ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸رفتن به پارتی به شرط نجات از بدنامی 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟به دستور مادرشوهرم در زندان به قتل رسیدم و... ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸موفقیت بشرط خیانت به معشوق 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟دیدار دوباره دو قلب عاشق که از بچگی بهم تنیده‌اند. ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸دختر عاشق بزرگترین دشمن خانوادش شد. 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟زنی که برای عشقش قاتل میشه ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸دختری که معشوقه خیالی قاچاقچی حرفه‌ای می‌شه. 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟عشق اجباری وابسته به هوس ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸برای به دست آوردن قلب خانزاده، سر تنم قمار کردم 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟دایانا عاشق یک مافیا می‌شه، جاسوسی یا... ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸عشقی از نوع ممنوعه 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟رابطه‌ی عاشقانه با برادر قاتل مادرم ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸دردسر شش ماه چت کردن با یک ناشناس 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟وارث بزرگترین باند مافیای ترکیه که عاشق‌پرواز میشه ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸مردی جذاب از جنس آرامش،مرهم زخم های ناتمام 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟عاشقانه‌ای ناب میان دختر ترک و پسر بلوچ ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸عشقی برپایه یک شکست 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟بهم دست درازی شد مست کردم یادم بره‌خیانت دیدم ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸بعد مرگ عموم اسیر پسرعموی مذهبیم شدم 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟عاشق استاد جذاب دانشگاهمون شدم که با نقشه بهم نزدیک شده بود ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸دختری اسیر به دست دشمنان قسم‌خورده 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟عشق رئیس مافیا ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸پسری که دوستش میدزدتش و قمار میش 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟عشقی برخواسته از دل یک کینه ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸تقاص گناه دایی و مادرم رو دادم 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟فایل رمان‌های کامل شده و ممنوعه ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸دوست‌دختر اجباری پسر شروزورگوی دانشگاه‌شدم 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟ازدواجی اجباری با مردی بدل و شکاک ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸تنهاامیدمردم برای‌نجات ازاین بیماری‌ما‌تبعیدی‌ها 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟زاده قدرت بودم میان تمام ضعف‌های جهان! ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸مردی که بعد از ده سال از شکنجه فرار میکند. 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟با نبودش مثل یک حباب تو خالی بودم؛پوچ وتهی... ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸مرد نابینایی که بعدها فهمیدم بابای بچمه 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟سرنوشتم با رفتن به اون جنگل کاملا عوض شد. ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸مردبیرحمی که فکر میکردم شوهرمه ازش‌حامله شدم 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟انتقام به شرط قتل‌های وحشیانه ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸عروس خون‌آشام ها توسط گرگینه دزدیده میشه 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟بی خبر از گذشته ی تاریک دل بسته میشوند...! ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸شبابهش تجاوز می‌کردوروزها روی زخماش بوسه‌می‌زد جهت‌شرکت‌درلیست‌کلیک‌کنید↪️
إظهار الكل...
Repost from N/a
دختره وسط مهمونی تو بغل مردی که توی کابوس شب‌هاش عاشقش شده بوده از هوش می‌ره، ازش می‌خواد باهاش فرار کنه😱 جلو می‌رم و درست رو به روش می‌ایستم، خودش بود! همون مردی که رویای شب‌هام بوده و توی خواب‌هام می‌اومد الان دقیقاً رو به روم ایستاده... -حالتون خوبه خانوم؟ بی‌حال می‌شم که توی یک حرکت منو توی آغوش گرمش می‌گیره، به چشم‌هاش زل می‌زنم و با بی‌حالی لب می‌زنم: _تو رو خدا منو از این جهنم ببر. https://t.me/+AzT5BaqcHwc4NmU8 ۱۲شب‌پاک
إظهار الكل...
Repost from N/a
همش اینجاست یه پکیج خاص و کمیاب از برترین قصه‌ها که قرارداد چاپ دارن و عضویت محدود☺️👇🏼📚❌❌ 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟ازدواجی اجباری با پادشاه هوس باز ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸عشقی پر از خون در جنگ جهانی دوم 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟امیر با نامزدِ برادرش ازدواج می‌کنه و... ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸عاشقانه ای میان زنی جسور  و مردی عاشق پیشه‌ 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟عشق رئیس بزرگ به کارمند قرتیش ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸صیغه ای اجباری برای ادامه همکاری 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟فاصله ای میان عشق و نفرت ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸آوا برای پیدا کردن قدرتش به آریوال میره ولی... 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟ازدواج دختر بیست ساله با شیخ پنجاه‌ساله ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸رفتن به پارتی به شرط نجات از بدنامی 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟به دستور مادرشوهرم در زندان به قتل رسیدم و... ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸موفقیت بشرط خیانت به معشوق 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟دیدار دوباره دو قلب عاشق که از بچگی بهم تنیده‌اند. ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸دختر عاشق بزرگترین دشمن خانوادش شد. 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟زنی که برای عشقش قاتل میشه ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸دختری که معشوقه خیالی قاچاقچی حرفه‌ای می‌شه. 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟عشق اجباری وابسته به هوس ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸برای به دست آوردن قلب خانزاده، سر تنم قمار کردم 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟دایانا عاشق یک مافیا می‌شه، جاسوسی یا... ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸عشقی از نوع ممنوعه 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟رابطه‌ی عاشقانه با برادر قاتل مادرم ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸دردسر شش ماه چت کردن با یک ناشناس 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟وارث بزرگترین باند مافیای ترکیه که عاشق‌پرواز میشه ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸مردی جذاب از جنس آرامش،مرهم زخم های ناتمام 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟عاشقانه‌ای ناب میان دختر ترک و پسر بلوچ ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸عشقی برپایه یک شکست 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟بهم دست درازی شد مست کردم یادم بره‌خیانت دیدم ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸بعد مرگ عموم اسیر پسرعموی مذهبیم شدم 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟عاشق استاد جذاب دانشگاهمون شدم که با نقشه بهم نزدیک شده بود ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸دختری اسیر به دست دشمنان قسم‌خورده 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟عشق رئیس مافیا ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸پسری که دوستش میدزدتش و قمار میش 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟عشقی برخواسته از دل یک کینه ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸تقاص گناه دایی و مادرم رو دادم 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟فایل رمان‌های کامل شده و ممنوعه ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸دوست‌دختر اجباری پسر شروزورگوی دانشگاه‌شدم 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟ازدواجی اجباری با مردی بدل و شکاک ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸تنهاامیدمردم برای‌نجات ازاین بیماری‌ما‌تبعیدی‌ها 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟زاده قدرت بودم میان تمام ضعف‌های جهان! ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸مردی که بعد از ده سال از شکنجه فرار میکند. 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟با نبودش مثل یک حباب تو خالی بودم؛پوچ وتهی... ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸مرد نابینایی که بعدها فهمیدم بابای بچمه 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟سرنوشتم با رفتن به اون جنگل کاملا عوض شد. ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸مردبیرحمی که فکر میکردم شوهرمه ازش‌حامله شدم 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟انتقام به شرط قتل‌های وحشیانه ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸عروس خون‌آشام ها توسط گرگینه دزدیده میشه 💚⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪📟بی خبر از گذشته ی تاریک دل بسته میشوند...! ィ🤎⃚⃡⃝۪ٜ⃡۰۪۪۪۪۪🧸شبابهش تجاوز می‌کردوروزها روی زخماش بوسه‌می‌زد جهت‌شرکت‌درلیست‌کلیک‌کنید↪️
إظهار الكل...
Repost from N/a
می‌گن عروس جادوگره😱🔞 https://t.me/+zOnt0AQYFZM2Y2U0 https://t.me/+zOnt0AQYFZM2Y2U0 -چطوری ممکنه که فقط شما زنده موندین؟ سر بالا گرفته و به چشمان پلیس اخموی رو به رو زل می‌زنم، هنوز برایم قابل باور نیست... یعنی همه مرده‌اند؟! -خانوم با شمام؟ مگه می‌شه یه عده بیان شب عروسیت رو به عزا تبدیل کنن و شما سالم و سلامت بمونی تا همکاران ما از راه برسند؟! _من هیچی نمی‌دونم! شخصی جلو می‌رود و دم گوشش طوری که به گوش من هم می‌رسد پچ می‌زند: _می‌گن عروس جادوگره😱 وگرنه کی از این معرکه جون سالم به در می‌بره؟! با وحشت از جایم بلند می‌شوم و صدای فریادم کل سالن عروسی که حالا مزار مهمان‌ها شده را فرا می‌گیرد: _چرا نمی‌فهمید؟ یه عده آدم‌های کثیف توی بهترین شب زندگیم اومدن و کل مهمون‌ها و شوهرمو به رگبار گلوله بستن و فقط منو زنده گذاشتن تا همه چیز بیوفته گردن من... پلیس‌های زن ترسیده به او نزدیک می‌شوند! نکند واقعاً جادوگر باشد😱💯 -بهش دستبند بزنید، اون متهم به قتل هستش! 🚩همین که پلیس‌ها نزدیکش می‌شوند تاریکی همه جا را فرا می‌گیرد و این... شروع ماجراس https://t.me/+zOnt0AQYFZM2Y2U0 https://t.me/+zOnt0AQYFZM2Y2U0 https://t.me/+zOnt0AQYFZM2Y2U0 شب عروسیش همه رو کشتن و قتل میوفته گردنش غافل از اینکه اون یه...😱💯 10صبح پاک
إظهار الكل...