هامیـــــــن
❁﷽❁ •°•ن ۚ وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ•°• 🍃هامین
إظهار المزيد42 768
المشتركون
-6624 ساعات
-8747 أيام
+3 78030 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
- اونی که خالکوبی داره کیه؟
ریحانه روسری و چادر هنگامه را مرتب کرد و سینی چای را به دست خواهر کم سنش داد.
- همون دوماده دیگه! قراره بشه شوهر تو!
سینی چای توی دست هنگامه میلرزید، از آن مرد که معلوم بود بالای سی و پنج سال دارد میترسید.
- آبجی من میترسم!
اینکه توی آن خانه کسی دوستش نداشت یک طرف و این که حتی ریحانه هم پشتش نبود یک طرف دیگر.
- من نمیدونم حاجبابا خواسته، توم باید بگی بله چون اگه نگی... ببر چایی رو یخ کرد!
- آبجی...
ریحانه عصبی بود و اخمو، همه میخواستند او برود، چه کسی میخواهد خواهر ناتنیاش خوشبخت شود؟
- آبجی و کوفت کاری نکن بگم رامین بیاد له و لوردهت کنه! یالا!
لرزان و بغض کرده رفت توی سالن بزرگ عمارت امینیها.
- س... سلام!
خم شدم جلوی حاجبابا و بعد هم آن مردی که حتی یک لبخند هم روی لبش نبود.
- دخترم هنگامه، همونی که قولشو داده بودم بهت!
- فکر کردم دختر بزرگهتو پیشکش کنی حاجی! این دخترت زیادی کوچیکه!
یک چای برداشت و هنگامه وحشتزده کمر راست کرد.
- دختر بزرگهم نامزد داره قولشو دادم به یکی دیگه میخوای هنگامه نمیخوای هم جنگ خانوادگیمون تموم نمیشه!
جنگ خانوادگی بر سر این عمارت، یک چیزهایی میدانست اما باورش نمیشد او قربانی باشد.
- باشه حاجی، این ضرر هم فدای سرت همینو میبرم کلفتی مامانمو کنه.
کلفتی؟ پدرش او را به کلفتی میفرستاد که ریحانه با خواستگار او عروسی کند با دکتر تدین...
- من نمیدونم برای کلفتی یا هرچی، دو دانگ عمارتو باید بزنی به نام من سروش!
هنگامه وحشت کرد از نام سروش، او سروش بود؟ همان که وقتی بچه بود...
- سروش؟
سینی چای از دستش افتاد زمین و صدای شکستنش کل عمارت را پر کرد...
- دختر دست و پا چلفتیتو آماده کن برای فردا حاجی!
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
55730
- با صاحب پنت هاوس آپارتمان کار دارم.
نگهبان دست از غذا خوردن برداشت با تعجب سرتاپای هنگامه را نگاه کرد.
- با آقای مهرآرا؟ سروش خانو میگی؟
هنگامه بر و بر نگاهش میکرد، خودش با مهراد آمده بود خانهاش توی همین برج پنتهاوس داشت!
- نه منظورم مهراده مهراد شکیبا، خونش تو پنتهاوسه، آخرین طبقه!
- آهان منظورت شاگرد بنگاهیه؟ دیروز گرفتنش سروشخان ازش شکایت کرده!
هنگامه چادرش را به زور گرفت که نیفتد، رو دست خورده بود از یک شاگرد بنگاهی اما دوباره پرسید:
- شما مطمئنید آقا؟ آخه به من گفته بود...
- کلاه چنتا دخترو برداشته ولی چی بگم دخترم... خب تو که پولدار نیستی چرا تو رو گول زده؟
هنگامه خجالت زده سر پایین انداخت، واقعا چرا؟ چرا گول خورده بود؟ او فقط دم در ایستاد ولی فکر میکرد...
- من فکر میکردم مال اونه!
- نه خانم محترم اون خونه مال منه! از دیروز خسته شدم بسکه جواب دادم!
برگشت، یک مرد جوان فوقالعاده اخمو بود، بسیار خوشتیپتر از مهراد شکیبا و پولداری از سر و رویش میبارید!
- ببخشید!
تند تند قدم برداشت که از آن ساختمان نفرتانگیز بزند بیرون، فقیر بود اما خانهی آقاجانش را همین نامرد وکالتی خریده بود، باید پیدایش میکرد.
- وایسا خانم، کیفت!
کیف دستیاش توی دست همان مرد بود، سروشخان!
- ممنونم ازتون!
جرعت نکرد بپرسد کدام کلانتری باید برود و کجا شکایت کند، آن مرد و اخم و جذبهاش و نگاه پرسشگر نگهبان.
- بردنش دادسرا! کلاهبردار جالبی بوده.
- آقاجونم سکته میکنه خونشو بالا کشیده، من گولشو نخوردم آقاجونم...
به گریه افتاد، اگر آقاجان میفهمید هرگز آن چک پاس نمیشود و مهراد آه در بساط ندارد با یک سکتهی دیگر از پا درمیآمد.
- از اون شارلاتان پولی درنمیاد! حساباشو چک کردن هیچی نداشته ولی خب شکایتتو بکن.
پاهایش سست شد، توان رفتن نداشت، چهطور به آن پیرزن و پیرمرد میگفت سر پیری آواره شده اند؟؟
- مش رحیم یه لیوان آب بیار برای خانم!
سروشخان هدایتش کرد روی صندلیهای لابی و خودش هم کنارش نشست و هنگامه خجل از آنکه نمیتوانست گریهاش را نگه دارد گفت:
- ببخشید الان میرم ببخشید!
- همهی ساختمون که مال من نیست کوچولو، بشین گریههاتو بکن!
پیرمرد آب را آورد اما با زنگ خوردن تلفنش به جای خودش برگشت، سروشخان هم آب را گرفت جلوی هنگامه.
- بیا بخور.
- چجوری به آقاجونم بگم پول رهن یه خونه رو هم نداریم؟ همهچیزش همون خونه بود!
آب را گرفت و میان گریه، بهسختی جرعهای نوشید و ادامه داد:
- ازم خواستگاری کرد گفتم نه، فکر میکردیم به خاطر این پیداش نیست ولی...
- من مشکلتو حل میکنم، آقاجونت تو خونش بمونه، میتونم... فقط منم مشکلی دارم که باید تو حلش کنی میتونی؟
با تعجب به سروشخان نگاه کرد، حالا که میدیدش بسیار قوی به نظر میرسید، دستهایش پر از خالکوبی بود و ماهیچههایش ورزشکاری!
- چ... چه مشکلی مگه؟
- یه مدت کوتاه باید متاهل باشم برای یکی از پروژههام، یکیو میخوام به پر و پام نپیچه ادعای زنیت برام نکنه! حوصلهی زن جماعتو ندارم. میتونی؟
اولش خواست بگوید نه، از آن مرد میترسید ولی به آقاجان فکر کرد و قلب مریضش و خانم جان و گیس سفید و آبرویش...
- میتونم ولی...
- نترس! چیزی بینمون نیست مطمئن باش!
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
63330
Repost from N/a
_ دلم میخواد رو گردنت اسنیف کنم.
_ اسنیف چیه؟
با چشمان خمارش به یقهی باز لباسم خیره شد.
نزدیک شد و در فاصلهی نزدیکم ایستاد:
_ اسنیف...
شیشهای از جیبش بیرون کشید و مقابل صورتم تکان داد، پودری سفید درونش بود:
_ به روش کشیدن این میگن!
ابروهایم بالا پرید:
_ و این چیه؟
لبخندی روی لبهایش نقش بست:
_ دوس داری امتحانش کنی؟
چشم ریز کردم، مشکوک بود.
_ چی هست؟
لبهایش را با زبان خیس کرد و دستش را به دور کمرم حلقه کرد:
_ بهش میگن کوک...
اخم کردم:
_ کوک چیه؟ چرا انقد گنگ حرف میزنی؟
با سرخوشی قهقه زد و یک دستی سرهی کوچک شیشه را باز کرد:
_ تا حالا کوکائین نشنیدی؟
ابروهایم بالا پرید:
_ منظورت همون مواد مخدرس؟
لبخند کجش حرفم را تایید کرد، به ارامی انگشتش را روی شانهام کشید و بند لباسم را از روی شانهام پایین برد.
لباس به زور به تنم بند شده بود و هر آن ممکن بود بیفتد:
_ اهوم، همون مخدرس...
_ میخوای، میخوای بکشی؟ تو معتادی؟
دوباره خندید و اینبار محکمتر من را در اغوشش گرفت:
_ تکون نخور!
مطیعش شده تکان نخوردم که شیشهی کوچک را از کنار گردنم کج کرد و با تکانهای ارام خطی از آن پودر را روی شانهام ریخت:
_ اهوم...حالا میخوام بهت نشون بدم اسنیف چیه!
سپس سر به سمت گردنم برد و ابتدا بوسه ای روی گردنم نشاند که در جایم پریدم.
_ هیش گفتم تکون نخور...
سپس بینیاش را به شانهام کشید و سریع نفس محکمی کشید که پودر را به اعماق بینی اش رساند.
-هییی کشیدی واقعا؟
سرش را سریع عقب برد و تکانی داد، چشمانش کمی قرمز شده بود، پرهی بینیاش از ان مواد سفید شده بود.
_ الان، الان تو...
اهمیتی به حرف زدنم نداد و نگاهش را به بدنم دوخت:
_ هوم، گفتم تکون نخور...اما ببین چیکار کردی، اینحا هم کوک ریخته...
روی تخت هلم داد و لباسم را پایینتر کشید:
_ آلا تو مال کیای؟
اب دهانم را قورت دادم، اگر باز هم مراعات نمیکردم مرا می کشت.
او کوهیار آریاتبار بود؛ یکی از بزرگترین مافیا های خاورمیانه!
_ مال توام...
لبهایش گردنم را میبوسید:
_ و من کیام؟
چشم بستم و درحالی که بدنم داشت به لمس لبهایش واکنش نشان میداد لب زدم:
_ کوهیار، آریاتبار...
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
من کوهیارم...
وقتی تن اون کوچولوی دلبر رو دریدم فکرشو نمیکردم آخرین نفری باشه که بتونه ا
حالموخراب کنه!!
بعد چندین سال برگشتم و دوباره رفتم سراغش. اون حالا یه دختر زیبا و خجالتی بود که داشت دنبال دکتر برای ترمیم بکارت میگشت.
بکارتی که دوباره قرار بود مال من باشه🍑💦💦
#صحنه_دار ⛔️
#دارای_محدودیتسنی❌
17510
Repost from N/a
- دوستت دارم ، اما نه به عنوان یه زن . دوستت دارم مثل دختری که خودم بزرگش کردم گندم .
پلک زدم و لبام و روی هم فشردم .
- کی گفته من ...... عاشقتم ؟
یزدان جلو اومد ، انقدر که باید برای دیدنش سرم و بالا می گرفتم . انقدر که سینه به سینه ام شد ....... انقدر که نفس های گرم و مردانه اش و روی گونه های یخ زدم حس می کردم .
به نوک انگشتش ، یقم و کنار زد و به تتو اسم خودش که بالای سینم زده بودم نگاه انداخت .
- این اسم منه ، نه ؟
نفس عمیق کشیدن هم دیگه برای پایین دادن بغض تو گلوم چاره ساز نبود ......... دستام و مشت کردم و فشردم ........ نمی خواستم ملامت بشم ........ بخاطر عشقی که نفهمیدم کی تو قلب و روح و جسمم نشست و عجین شد .
من یزدان و دوست داشتم و از برملا شدن این حس وحشت داشتم ....... آره می ترسیدم .
- مگه فقط یدونه یزدان ....... تو دنیا داریم که به خودت ........ گرفتی ؟ فقط یه ....... تشابه اسمیه .
نگاه یزدان آروم بالا اومد و تو چشمام که مطمئناً سرخ و پر بغض دیده میشد ، نشست ....... بد بود که یزدان ذره ذره من را می شناخت . بد بود که حرف نزده هم یزدان دردم را میفهمید ......... بد بود که تا این حد من را بلد بود .
- من تو رو بزرگ کردم گندم ........ از وقتی که نیم متر قد بیشتر نداشتی و شبا از ترس تو بغلم می خوابیدی .......... تا الان که با این چشمای آماده به گریت جلوم ایستادی .......... به خودت بیا گندم ......... تو برای من کافی نیستی . نه اینکه بد باشی ، نه اینکه دوستت نداشته باشم ، نه اینکه زشت باشی ........ اتفاقاً تو قشنگ ترین دختری هستی که تو این دنیا دیدم . اما من نمی تونم تو چشمات نگاه کنم و تو رو تو نقش یه زن ببینم . تو فقط برام دخترمی .
لبم و گزیدم و بغضم بالاتر اومد و ابروانم لرز برداشت و یزدان تو نگاهم مات و لرزان شد ........ انگار از پشت شیشه بارون خورده ای تصویرش رو می دیدم .
- چرا ........ چرا اجازه نمیدی که تلاش کنم ......... که شاید تونستم ...... حست و به خودم ...... عوض کنم . شاید تونستم ......... برات همون زنی بشم که می خوای .
ابروان یزدان اندکی درهم رفت و خودش را اندکی عقب کشید .
- قراره چطوری حسم و عوض کنی ؟ قراره چه بلایی به سر خودت و من بیاری تا نگاهم و به خودت عوض کنی ؟
دماغم و صدادار بالا کشیدم و لبم و بیشتر از ثانیه قبل گزیدم که قطره اشکی روی گونم رد انداخت ........... حتی ایده ای نداشتم که قراره چوری نگاهش و نسبت به خودم عوض کنم .
اگه به لباس باز پوشیدن و نشان دادن زنانگی هایم بود که من همین الانش هم با یک تاپ نیم تنه و شلوارک بسیار کوتاه ریش ریش که قدش دو وجب بالاتر از زانوانم بود ، مقابلش ایستاده بودم .
اگه به خوابیدن درون تختش بود که من گاهی بعضی شبها که با کابوس از خواب می پریدم بدون آنکه اجازه از او بگیرم ، به تختش می رفتم و سر روی سینش می گذاشتم و مجبورش می کردم آنقدر برایم حرف بزند تا خوابم ببرد .
حتی تا شش سالگی ام هم در خاطرم بود که او من را به حمام میبرد .
من هیچ چیز تازه ای برای عرضه به او نداشتم .
- من ........ من ......... دوستت دارم یزدان ........ به خدا دوستت دارم ........
ابروان یزدان عمیق تر درهم رفت .
سرش و به سمتم خم کرد و از فاصله ای نزدیک تر در چشمان خیسم نگاه انداخت .
- می دونی انتظار من از یه زن چیه ؟ می تونی برام برآوردش کنی ؟ آره گندم ؟
- بگو ......... بگو انتظارت چیه . شاید ........ شاید تونستم برآوردش کنم وووووو .....
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
24910
Repost from N/a
_ هزینه سزارین بزن به حساب بیمارستان
لگنت کوچیکه طبیعی احتمال خونریزی و پارگی هست نمیتونی طاقت بیاری
ماهی از درد سرش رو به بالشت بیمارستان فشرد
_نه خانم دکتر میتونم بخدا
_یعنی چی؟ من باید تشخیص بدم یا شما؟
ماهی بغض کرده لب چید
_الان ... گفتن ۳ سانت دهانه رحم باز شده
توروخدا ... من زور میزنم سزارین نکنید
دکتر بی حوصله اخم کرد
_به همکاری نیست!
میگم بدنت دووم نمیاره یا خودت میمیری یا بچه خفه میشه
عصبی زیرلب ادامه داد
_وقتی تو این سن حامله میشی همین میشه دیگه که من هر حرفو باید صدبار بگم
تو الان باید مدرسه میبودی نه رو تخت زایشگاه
ماهی با درد ناله کرد و دستش رو روی شکمش گذاشت
پرستار با دلسوزی جلو اومد
_همراهیت کجاست؟
من بهش بگم پرداخت کنه
بغض ماهی منفجر شد
پایین تنهاش تیر میکشید و مرگ و به چشماش دیده بود
_ همراهی ندارم ، تنهام
درد دوباره شروع شد
تو دلش به بچه التماس کرد
_توروخدا تنهام نذار
توروخدا سالم دنیا بیا
تو که میدونی مامان پول عمل سزارین نداره
ماما با اخم برگشت
_چی شد؟ پرداخت کردید؟
۲۷ میلیون بیشتر نیست
چون شما وضعیتتون اورژانسیه و اونجا دولتیه میرسه به ۱۲ تومن
دخترک بلندتر هق زد
درد شدت پیدا کرد
_ التماستون میکنم ... کمکم کنید طبیعی به دنیاش بیارم
ماما صداشو بالا برد
_ میمیری میگم
چه اصراری داری به طبیعی
بابای این کجاست اصلا؟
تو زبون نمیفهمی با شوهرت حرف بزنم
ماهی چشماشو بست
اشک روی گونه هاش چکید و بدنش لرزید
بابای بچهاش؟
دکتر طوفان خسروشاهی؟
همون مردی که ماهی براش قربانی انتقام بود؟
بی جون هق زد و با چشمای بسته تو دلش با بچه حرف زد
(کاش میتونستی تو به جای من حرف بزنی
من دارم از درد میمیرم مامانی
کاش تو زبون داشتی و تعریف میکردی بابات چیکار باهامون کرد
که چطور طوفان شد تو زندگیِ دخترعمهی ۱۷ سالش تا از اصلان خان خسروشاهی انتقام بگیره)
پرستار با عجله گفت
_ ضربان قلبش ضعیفه خانم دکتر
_ پروندشو بیارید
ماهی نمیشنید
گوش هاش سوت میکشید و حتی جون نداشا برای آخرین بار شکمش رو نوازش کنه
(کاش میتونستی بهشون بگی بابای من همکارتونه و شماها دارید اینطور تحقیرآمیز با مامانم حرف میزنید
میگفتی بابای من تخصص قلب داره
که الان آمریکاست
که اومد تا خانوادهی مادریمو زمین بزنه و برگرده و این وسط مامانم شد قربانی
میگفتی بابامم مثل شما دکتره
میگفتی مامانم ازم قول گرفته منم دکترشم)
_ خانم دکتر مشکل قلبی داره
_ ای وای ، چرا اعلام نکرده؟
بگید دکتر قلب و عروق بفرستن بخش زنان زایمان
کسی ماسک اکسیژن روی صورتش قرار دار و ماهی بی جون لبخند زد
( آمریکا خوش میگذره طوفان خسروشاهی؟
تو هم میری بالای سر زنای باردار که مشکل قلبی دارن؟
وقتی کمکمشون میکنی بچهاشونو سالم به دنیا بیارن اصلا یادت میاد زن و بچه خودت یک جای این دنیا برای زندگیشون میجنگن؟)
گوش هاش سوت کشید ، چشماش سیاهی رفت و کسی سوزن رو توی رگش فرو برد
_ بفرستیدش اتاق عمل تا دکتر خسروشاهی برسن
برای ثانیه ای پلکش پرید از شنیدن فامیل آشنا
نتونست مقاومت کنه
به توهماتش لبخند زد و هوشیاریشو از دست داد
طوفان با اخم وارد اتاق عمل شد و سمت بیمار قدم برداشت
_چندساله طبابت میکنید خانم دکتر که هنوز نمیدونید باید قبل از زایمان شرح حال دقیق بگیرید؟
زن مضطرب دهان باز کرد که جواب دهد که طوفان تشر زد
_نمیخوام چیزی بشنوم
رضایت نامه رو بدید شوهرش امضا کنه
وضعیت قلبی که تو پرونده شرح داده شده بود اصلا برای زایمان خوب نبود
پرستار مداخله کرد
_شوهر نداره دکتر
همراهی نیاورده
طوفان بدون نگاه به صورت بیمار سمت دستگاه ها رفت
_چندسالشه؟
_هفده
برای ثانیه ای دست طوفان مشت شد
ماهیِ کوچولوی اونم 17ساله بود
فقط هیفده سال زندگی کرد و بعد از اون طوفان با بی رحمی روزگارش رو سیاه کرد
نفس عمیقی کشید
باید جون دخترک رو نجات میداد
شاید میتونست بعدا ازش بخواد برای پیدا شدن ماهی کوچولوش دعا کنه!
نیمه های عمل بود که هشدار داد
_بیشتر از این بیهوشی برای قلب ضرر داره ممکنه بره تو کما
بی حسی تزریق بشه ، هوشیارش کنید
پرستار سر تکون داد
_چشم دکتر
ماما نوزاد خونی رو از شکم دخترک بیرون کشید و طوفان ناخواسته لبخند زد
دخترک ۱۷ساله ای که صورتش زیر ماسک اکسیژن و کلاه اتاق عمل پنهون بود
صدای گریه نوزاد بلند شد
چشم های بی جون دخترک باز شد
به سختی ماسک رو از روی صورتش برداشت و خش دار نالید
_بچم
ماما با کینه اخم کرد و طوفان متوجه نفرتش شد
عقب زدش و با چشماش هشدار داد
نوزاد رو از بین دستاش بیرون کشید و روی سینه ی مادر گذاشت
_ پسرکوچولومون کاملا سالمه خانم جوان
اما برای زایمان های بعدی حتما زیرنظر متخصص قلب باش وگرنه
سرش رو بلند کرد و ساکت شد
زمان ایستاد!
بی جان پچ زد
_ ماهی
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
32910
Repost from N/a
- یه سابقه دار و از زندان آزاد کردی که بشه شریکت تو شرکت، تو اصلاً عقل داری دختر؟
بگو اصل داستان چیه منو واسه چی میخوای؟
بی توجه به صدای بلندش نگاهم رو، روی اون تتوها وجای زخم روی سر و گردنش چرخ دادم، این مرد واقعا ترسناک بود اما باهوش بود.
- حق داری، من یه چیزی فراتر از یه شراکت ساده میخوام.
اخمهاش توی هم شد فکش رو به هم فشرد و با خشم گفت:
- چی میخوای ازم، فقط کافیه معقول نباشه تا گردنتو خورد کنم و بقیهی عمرم به عنوان قاتل تو زندان باشم.
داشتم از ترس قالب تهی میکردم، وحشت داشتم که بگم چی توی سرمه، اگه میفهمید، اگه عصبی میشد، همینجوریش هم اینقدر ترسناک بود که میخواستم به گریه بیفتم.
- دِ بگو دیگه لعنتی.
شونه هام از داد بلندش بالا پرید و ترسیده به حرف اومدم.
-ازت یه بچه میخوام.
چشمهاش درشت شد، یه تای ابروش رو بالا انداخت و با مکث گوشش رو سمتم لبام آوردم و گفت:
- یه بار دیگه نشخوارکن چی گفتی؟
یه قدم عقب رفتم، نیم نگاهی به در اتاق انداختم و گفتم:
- کلی پول دادم تا آزاد بشی... من... من.. فقط ازت یه بچه میخوام، اگه بچه نداشته باشم نمیتونم از پدرم ارث ببرم شرط گذاشته، تو به من یه بچه بده و برو.
نفسش رو سخت بیرون داد، دو بار گردنش روبه چپ وراست خم کرد و قبل از اینکه حرفی بزنه با خشم به گردنم چنگ زد، تنم رو به دیوار کوبید و فریادش منو تا مرز سکته پیش برد.
- مدل جدیه هرزه بازیه عوضی؟
منو از زندان در آوردی تا بیناموسی کنم؟
اشتباه به عرضت رسوندن دخی، من زندان بودم ولی پسر حاجیم، حلال حروم سرم میشه.
دست روی مچش گذاشتم و با وحشت گفتم؛
- محرم میشیم، صیغهم کن.
فشار دستهاش رو بیشتر کرد و من به سرفه افتادم.
- درمورد من چی فکر کردی؟که یه بچه میکارمو بعدش ولش میکنم؟
اشتباه کردی دختر اشتباه، بهتره منو برگردونی تو زندان.
ولم کرد، به سرفه افتادم اما قدم هاش سمت در و فکر خراب شدن نقشهم دیوونه کرد که جیغ زدم:
- وقت ندارم، به همه گفتم حاملهم لعنتی، چی ازت کم میشه، عشق و حالتو میکنی و گورتو گم میکنی.
اصلا به تو چه که بچه ای هست یا نه، قرار نیست هیچوقت بفههه تو باباشی، فکر میکنه اون نامزد حرومزادهم باباشه.
بیشتر از قبل عصبی شد، سمتم قدم برداشت و قبل از اینکه مشت گره کردش توی دهنم کوبیده بشه با یه جهش خودم رو بهش رسوندم و لبهام رو روی لبش کوبیدم
م اگه این مرد رو رام نمیکردم شیرین نبودم.
- تو به من یه بچه میدی لعنتی.
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
50330
- همهی تخمکای زنداداشم پوچه، یعنی بچه نمیتونه بیاره.
هنگامه اصلا نمیفهمید برفین چه میگوید، خب این حرفها را خودش میدانست، بارها برایش گفته بود.
- خب من که اینا رو میدونم برفینجان، منظورتونو متوجه نمیشم.
دکتر مهرآرا با گوشی پزشکیاش روی میز بازی میکرد. توی خودش بود، مثل همیشه.
- خب راستش ما دنبال یه نفر میگردیم که...
- تخمک اهدا کنه؟ یعنی لقاح مصنوعی باشه؟
سروش حالا مستقیم نگاهش میکرد، پزشک خوبی بود اما اخلاقش واویلا! اعصاب یک کلمه حرف حساب را نداشت.
- زنمو طلاق دادم!
با حرف بیمقدمهی سروش انگار یک تشت آب یخ ریختند روی سر هنگامه! زن به آن خوبی...
- داداش بذار خودم بگم بچه رو میترسونی!
برفین گلو صاف کرد، معلوم بود هنگامه گیج شده و دلیل آمدنش را نمیداند، سروش هم عصبی... برفین مانده بود چهطور بگوید.
- اوم... خب راستش فهمیدیم دروغ میگفته!
هنگامه نگاهش بین خواهر و برادر دوید، سروش و برفین مهرآرا انگار میخواستند چیزی بگویند که توی ذهن خودش جولان میداد.
- خب؟
- خب تو یه بار طلاق گرفتی، داداشم حاضره پول کرایه خونتو بده همینطور بدهیاتو!
نفسش تند شد، اگر اهدای یک تخمک بود این کار را برای جمع کردن زندگیاش میکرد! او محتاج پول بود آن همه بدهی مانده چک و سفته!
- اگه منظورتون اهداست من تخمک اهدا...
- من به این چرندیات اعتقاد ندارم خانم محترم، دوست دارم طبیعی حامله شی! میتونی یا بگردم دنبال یه کیس دیگه.
شوکه شد، انتظارش را نداشت این را بشنود، معلوم بود قبول نمیکرد آن هم با آن اخلاق سروش!
- بگردین دنبال یه کیس دیگه! برفین جان ببخشید!
بلند شد، این همه وقاحت را قبول نداشت، فقط چون یک زن مطلقه بود به خودشان اجازه میدادند...
- من رئیس این بیمارستانم، راحت اخراجت میکنم! خودت میمونی و یه دنیا بدهی و چک و سفتههات که همشو من جمع کردم!
سروش دستهای کاغذ روی میز انداخت، همهاش کپی... سفتههای خودش بود!
- حوصله ندارم آدم مطمئن پیدا کنم، مجبوری بیای!
هنگامه نگاه دلخوری به برفین انداخت، انگار چارهای نداشت!
- مجبورم، میام!
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
15800
Photo unavailable
وقتی حضرت یوسف فوت میکنه وصیت میکنه قبرم توی کنعان یا همون فلسطین کنونی باشه ولی مردم مصر میگن نمیزاریم ببرینش اونجا، باید توی مصر باشه تا برامون برکت داشته باشه. خلاصه کنعانیا با مصریا بحث میکنن آخرش به این نتیجه میرسن که حضرت یوسف رو کنار رود نیل خاک کنن تا آب از روی قبرش رد بشه و به همه جا برکت ببره.
بعد از 400 سال حضرت موسی میاد نبش قبرش میکنه و مزارشو به کنعان منتقل میکنه.
اطلاعات این مدلیِ جالب میخواین بیاین واقعا خوندش خیلی جذابه @Eteelaate_omoomi
67000
وای چقدر جالب دقیقا همین موضوع رو سر پخش فیلم یوسف پیامبر داشتم به همسرم میگفتم
66400