شاهزاده یخزده| لیلیث🧝🏻♀️
✨به جهان من خوش آمدید✨ «لیلیث/فاطمه.م.ا✍🏻» رمان درحال نوشتن: شاهزاده یخزده❄️ ناشناس: https://t.me/iHarfBot?start=6279300318 پاسخ ناشناس: https://t.me/lilith_inbox
إظهار المزيد901
المشتركون
+124 ساعات
-97 أيام
+630 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
هادی سرآشپز بین المللی و ماهری که بعد از سالها برگشته تا انتقام اتفاقات سخت گذشته رو از خانوادهی مادریش بگیره، انتقامی که دوسال بخاطر شیده دختر خالهش کنار گذاشت ولی با جدایی یکهویی و ناباور از شیده اون انتقام دوباره و بیشتر زخم سربستهش باز میشه.
توی این راه بهترین گزینه برای رسیدن به انتقام و خواسته اش نزدیک شدن به بهراز هست، بهرازی که به خیال خودش بانقشه به هادی نزدیک شده برای انتقامی که از کودکیش ریشه داره و اون هم مثل هادی با انتقام بزرگ زندگیش رشد کرده.
ولی جایی میفهمه از هادی بازی بدی خورده، بازی که اون رو وارد هزارتویی عجیب میکنه و از یک جایی به بعد همراه میشه با هادی تا....
https://t.me/+E_gxyEQc2381ZWM0
ارغنون
رمان جدید منیر قاسمی
گام اول از چهار گانهی تخت جمشید
توصیههای ویژه
1200
Repost from N/a
بهترین رمان های عاشقانه اینجاست❤️🔥
🩵تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟
💜عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...
🩷 دخترونگیم رو گرفت و رهام کرد
🩵برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و
❤️شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم رفت
🤎 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...
💜لینک رمان های آنلاین اینجاست
💛ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه
💙گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه
💚مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...
🧡شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت
❤️عاشقانهای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
🩵شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه
💜برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ...
❤️دوست داشتنش ساده نیست
🩶دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...
🧡دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...
🩷مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه
💙لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!
🩷صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقهاش در ترکیه زندگی میکند...
🤎دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بیرحم میشود
💜عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل
🩵دختری که سه ازدواج ناموفق داره
🧡برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...
❤️اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم
🩷صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم
🤍پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی
💜عشق تا بینهایت
💚پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...
💛صدف دختری که بعد مرگ عموش اسیر پسر عمومذهبیش میشه
🩷عشق عجین شده خون و باروت
💙عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی
🩶عروس خونآشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه
💜عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی
🩵اون مرد دیوانهوار عاشق یه دختر شده ولی نمیدونه اون دختر نزدیکش شده که....
❤️رابطه دو زوج کاملا متقاوت از هم
💚مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..
💛ازدواج اجباری با قاتل زنم.
🤍آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.
🧡شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره
💙مجبور شدم معشوقه اون قاچاقچی باشم
💛عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی
🩷عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند...
🩵وقتی که یک دختر عاشق میشود
🤎من واقعیتم که دردهای بیاغراق زندگی، روی دوشم سوارند!
💙شوهرم مرد اما مجبورشدم به عقد برادرشوهرم دربیاد
❤️مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد
🖤برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....
🩷ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته
🩵بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام
💜دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه...
🩶انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک
🤍پسرخاله ام بهم تجاوز کرد
🩵عشقم بهم خیانت کرد
🩶هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون
💙رابطهای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز
💛بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم میخواست که...
❤️دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...
🧡مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود
🩵 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم!
❤️عاشق پسر خونده ی پدر گمشدم شدم که با نقشه اومده بود تو زندگیم
600
Repost from N/a
بهترین رمان های عاشقانه اینجاست❤️🔥
🩵تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟
💜عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...
🩷 دخترونگیم رو گرفت و رهام کرد
🩵برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و
❤️شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم رفت
🤎 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...
💜لینک رمان های آنلاین اینجاست
💛ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه
💙گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه
💚مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...
🧡شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت
❤️عاشقانهای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
🩵شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه
💜برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ...
❤️دوست داشتنش ساده نیست
🩶دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...
🧡دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...
🩷مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه
💙لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!
🩷صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقهاش در ترکیه زندگی میکند...
🤎دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بیرحم میشود
💜عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل
🩵دختری که سه ازدواج ناموفق داره
🧡برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...
❤️اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم
🩷صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم
🤍پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی
💜عشق تا بینهایت
💚پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...
💛صدف دختری که بعد مرگ عموش اسیر پسر عمومذهبیش میشه
🩷عشق عجین شده خون و باروت
💙عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی
🩶عروس خونآشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه
💜عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی
🩵اون مرد دیوانهوار عاشق یه دختر شده ولی نمیدونه اون دختر نزدیکش شده که....
❤️رابطه دو زوج کاملا متقاوت از هم
💚مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..
💛ازدواج اجباری با قاتل زنم.
🤍آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.
🧡شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره
💙مجبور شدم معشوقه اون قاچاقچی باشم
💛عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی
🩷عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند...
🩵وقتی که یک دختر عاشق میشود
🤎من واقعیتم که دردهای بیاغراق زندگی، روی دوشم سوارند!
💙شوهرم مرد اما مجبورشدم به عقد برادرشوهرم دربیاد
❤️مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد
🖤برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....
🩷ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته
🩵بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام
💜دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه...
🩶انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک
🤍پسرخاله ام بهم تجاوز کرد
🩵عشقم بهم خیانت کرد
🩶هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون
💙رابطهای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز
💛بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم میخواست که...
❤️دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...
🧡مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود
🩵 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم!
❤️عاشق پسر خونده ی پدر گمشدم شدم که با نقشه اومده بود تو زندگیم
200
Repost from 🌼🌼🌼كانال رسمى مريم بوذرى (جامانده)🌼🌼🌼
#پارت_واقعی_رمان😱😭
حِس از تنم رفت انگار...
همین که خواست به سمتم قدم برداره از شوک دراومدم و یه قدم عقب رفتم
لبخندِ کجی روی لبش شکل گرفت
آروم جلو اومد...
سریع وارد خونه شدم...
صدای پاهاش مثل ناقوسِ مرگ توی گوشم صدا میداد
انگار که بدونه تنهام
بدونه به این زودی کسی نمیاد به دادم برسه
با هولِ محکمی که به در داد پرت شدم جلو...
برگشتم سمتش،درو کامل باز کرد و توی چهارچوبش قرار گرفت
پشتِ سرم دیوار بود و روبه روم،آدمی که با هر قدم نزدیک شدنش،،بیشتر قدرتِ نفس کشیدن رو ازم میگرفت...
جوری توی صورتم کوبید که حس کردم یه طرفِ صورتم کنده شد...
پرت شدم عقب و کمرم خورد به دیوارِ پشتِ سرم...
احساسِ ناتوانی میکردم و اشکام سرازیر شده بود
صورتم میسوخت و کمرم درد میکرد
ولی اینا،در برابرِ اتفاقی که داشت میافتاد هیچ بود...
https://t.me/+O6Lx74XIDL4xZTQ0
https://t.me/+O6Lx74XIDL4xZTQ0
https://t.me/+O6Lx74XIDL4xZTQ0
گوشیمو که زنگ میخورد نگاه کرد و ابرو بالا انداخت:
_آخِی...مهندسه که...
جواب بدم گپ بزنیم؟
گپِ سه نفره...
اصلا چطوره بگم اونم بیاد،بیشتر حال میده...
از نگاهش و لحنِ حرف زدنش حالم به هم خورد...
داشت اشکم درمیومد...
خنده ی عصبی کرد:
_اون موقعی که باید اینقدر رام و مطیع میبودی،نبودی...
الان بلدم خودم رامت کنم...
جوری که انگار...همه ی کارایی که تا الان کردم،دست گرمی بوده...
🥺🥺🥺
#هیجانی_عاشقانه_نفسگیر_پرفرازونشیب❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🔥بࢪزخ ؏ۺܧ🔥
"بسم الله الرحمن الرحیم" عاشق شدن❣️ مثل نماز خوندن میمونه❣️ نیت که کردی❣️ دیگه نباید به اطرافت نگاه کنی❣️ 🔥[برزخعشقبهقلم:رباببیات]🔥 🚫کپی حرام=پیگرد قانونی🔴حتی با ذکر منبع🚫
1800
❄️❄️❄️
❄️❄️
❄️
برای ارسال نظر، انتقاد، عکس: 🧝🏻♀📜
https://t.me/iHarfBot?start=6279300318
جوابها: 🧝🏻♀📝
@Lilith_inbox
3300
#پارت412
#هرگونه_کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد
-چی؟
-تو نمیتونی یک ملکه باشی وقتی نمیدونی کی باید خوب باشی و کی بد.
نیخشند زدم.
-آره خب؛ این حقیقتیه که من برای ملکه بودن ساخته نشدم. اما برای جایگاهم هرکاری رو نمیکنم.
با مسخرگی خندید و سرش رو به تاسف تکون داد.
-تو پری خوبی هستی آیوی؛ ولی متاسفانه هنوز بچهای.
با قدمهای بلند سمتم اومد و هیبتش باعث شد توی سایهاش محصور بشم.
-و میدونی سرنوشت با بچهها چیکار میکنه؟
اخم کرده از حالت عجیب و غریبی که به خودش گرفته بود فقط خیرهاش شدم. نجواش انگار تاریکیهای اطرافمون رو لرزوند.
-بازی!
دم و بازدمهامون تبدیل به بخارهای سفید شدند و بعد از پیوستن بهم دیگه جایی میون زمین و هوا خودشون رو ناپدید کردند.
با همون نگاه تیزش خم شد؛ بوسهای روی لبم کاشت و به سمت تخت رفت.
اما من همونطور ایستادم و به جای خالیش نگاه کردم. حس خوبی از حرفهاش نگرفته بودم و هر کلمه مثل یک بوته خار دورم پیچیده بود.
***
❤ 7
3300
#پارت411
#هرگونه_کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد
اسمم رو بلند صدا زد. اشک از پشت چشمم نیش زد و باعث شد پل بینیم به سوزش بیفته.
-خودت رو نباز!
فریاد زدم.
-هیچی تموم نمیشه، هیچی حل نمیشه، فقط دائما کوله بارمون سنگین و سنگینتر میشه. همه چی داره خراب میشه سرن. زارا و تارا مثل وارنا نیستن. اگر بفهمن که من دروغ گفتم میدونی با من چیکار میکنن؟
مسکوت موند و اجازه داد جرقههای تنش بینمون خاموش بشه.
-یک کاری میشه کرد...
خونسردی نهفته توی جملهاش باعث شد از کنجکاوی آروم بگیرم.
-میتونیم دهنش رو برای همیشه ببندیم.
چشمهام گرد شد و بارها و بارها اجزای صورتش رو چک کردم تا مطمئن بشم واقعا اونه که این حرف رو میزنه.
-سرن! میفهمی چی میگی؟ من نمیخوام خون بیگناهی رو بریزم!
چشمهاش ریز شد.
-فکر کردم درموردش نگرانی!
با گیجی از روی صندلی بلند شدم.
-آره ولی... نه اینطوری!
-کسی نمیفهمه کار ما بوده. مخصوصا بعد از کشته شدن آشورا همه فکر میکنن کار قاتل قبلیه.
با سردرد داد زدم.
-نه!
جدی شدم.
-ما همچین کاری نمیکنیم. ما خون یک بیگناه دیگه رو نمیریزیم. به اندازه کافی گند زدیم سرن؛ ما یکبار دیگه توی باتلاق نمیریم.
دست به سینه با ناامیدی تماشام کرد.
-ضعیفی.
صورتم جمع شد.
❤ 7
3000
#پارت410
#هرگونه_کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد
با رخوت بلند شدم و لخ لخ کنان به سمت اتاقم رفتم. تا شب مقابل شومینه نشستم و برای پرت کردن طومار به داخل آتیش مقاومت کردم.
با بازشدن در و برگشتن سرن، نگاه درخشانش از توی تاریکی روی من نشست. تنها منبع نور اتاق، شعلههای شومینه بود و من شمعها رو روشن نکرده بودم. سرن لحظهای مکث کرد و بعد به سمت تشت آبی رفت که کنار تخت بود.
-حرفی نزد؟
اول آوای نفسهاش رو شنیدم و بعد صدای گرفتهاش رو.
-نه.
لبهام رو روی هم فشار دادم و دوباره روی گردن کشیدن شعلههای نارنجی متمرکز موندم.
-چیزی نیست که بخواد؟ آزادی یا هرچیز دیگهای؟
-اگر بخواد آزاد بشه قبول میکنی؟
ابروهام درهم پیچیدن و جوابی ندادم. آزاد کردنش یعنی دردسر، یعنی برگشتنش به منیل و سنگ جلوی پامون انداختن. باید به خاطر خانوادهام اینکارو میکردم؟
-اون چیه؟
کنار شومینه ایستاد. نیمی از صورتش به سایهها پیوسته بود و نیمی دیگه نور رو به بازی گرفته بود.
-چیزی که نمیخوای بدونی.
اخم کرد. خم شد و طومار رو از دستم دراورد و با نیم نگاهی به من بازش کرد.
-این...
-از راگناروک نوشته. از نشونههاش و اومدن گرگ بزرگ...
نیشخند تمسخر آمیزی زد. زانوهام رو توی بغلم جمع کردم و سرم رو روشون گذاشتم.
-آفرنا همه چیز رو فهمیده سرن. وارنا دفتر خاطرات داشته و اون خوندتش. امروز این طومار رو بهم داد و گفت که راگناروک داره میاد به خاطر اینکه من خلاف خواست الهه عمل کردم...
چنگ زدم به موهام و پیشونیم رو به زانوهام فشار دادم.
-نمیدونی چطور راضیش کردم تا دهنش رو بسته نگه داره و این مزخرفات رو به زبون نیاره.
-آیوی...
-باید چیکار کنم؟ خسته شدم اینقدر این سوال رو از خودم پرسیدم.
-آیوی!
❤ 7👍 1
3300
#پارت409
#هرگونه_کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد
حتی برای خودم هم طرز رفتارم عجیب بود. انگار غریزهام کنترل تمام بدنم رو به دست گرفته بود. نمیدونم صورت و لحنم چطور بود که آفرنا فقط مات برده و ترسیده با سر حرفهام رو تایید میکرد.
نفس عمیقی کشیدم و با احتیاط دستم رو از روی دهنش برداشتم.
-آفرنا؛ ببین، همه اینها فرضیه است. اگر هم قرار باشه راگناروکی رخ بده که بعیده، به خاطر ضعیف شدن روح الهه است. پس... ما با هم دیگه حلش میکنیم.
با دست به خودمون اشاره کردم.
-ما، باهم دیگه. فهمیدی آفرنا. باهم... اگر قرار باشه چیز اضافهای بگی که نباید بگی، کمک من رو دیگه ندارین.
-اما بانو...
کف دستم رو مقابل صورتش گرفتم.
-کافیه حرفم رو زدم. حالا دفتر...
با ورود زارا و تارا به تالار حرف تو دهنم ماسید.
قطعا نمیتونستم جلوی اونها اصرار به گرفتن دفتر خاطرات وارنا کنم. اصلا چرا وارنا باید همچین دفتر خاطرتی داشته باشه؟
لعنتی؛ با اینکارش فقط اوضاع رو بهم ریختهتر کرد.
تمام مدت نمیفهمیدم چی میگم. فقط هرازگاهی نگاهم روی آفرنا مینشست. هر لحظه منتظر بودم بحث درمورد محافظت و چیزهای دیگه رو بشکنه و همه چیز رو لو بده اما تا آخر ساکت موند.
وقتی داماماها تصمیم به رفتن گرفتن، آفرنا کند عمل کرد. انگار میخواست باز هم با من حرف بزنه اما بقیه منتظرش بودن.
پلکهام رو طولانی بستم و باز کردم و بهش این اطمینان رو دادم که بعدا میتونیم حرف بزنیم. حداقل فعلا میتونستم ازش ممنون باشم که چیزی جلوی بقیه بروز نداد. ناراضی از جاش دل کند و همراه زارا و تارا از تالار خارج شد.
آهی کشیدم و به طوماری زل زدم که تمام مدت توی مشتم عرق کرده بود. زانوم سست شد و با خستگی روی صندلی شورا نشستم.
-فکر کنم تو بد مخمصهای افتادم.
خم شدم و آرنجهام رو روی زانوم تکیه دادم. موهام دورتادور بدنم ریخت و من رو در خودشون پنهان کردن.
یک روز وقتی بچه بودم مامان بهم گفت که هیچکس نمیتونه از چرخ سرنوشت فرار کنه. فکر کنم راست میگفت. حداقل برای من که درست بود. زندگیم میچرخید و میچرخید و میچرخید و هربار توی یک نقطه، توی بدترین وقت ممکن، عواقب تصمیمات و کارهام جلوی چشمم میومد.
اگر واقعا راگناروکی درحال وقوع باشه و اگر دنیا داره تموم میشه...
سرم رو به طرفین تکون دادم.
_احمقانه است!
❤ 8
4100