cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

عشق محبوس شده❤️‍🔥

﷽ «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» تبلیغات https://t.me/tab_best9

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
11 927
المشتركون
-3124 ساعات
-2167 أيام
+58130 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Repost from N/a
_غذاتو باز نخوردی!از تنبیه شدن خوشت میاد که هربار مشتاق تر از بار قبل خودتو براش آماده می کنی؟🔞 ترسیده و لرزون گوشه دیوار سرد بتنی تو خودم جمع شدم و به کفشای براقش نگاه کردم. همون کفشایی که دیروز محکم تو صورتم کوبیده شده بودن. چنگ به موهام زد و سرمو که بالا آوورد بی اهمیت به اشکام لبخند زد و صورتم رو با محبت ترسناکش نوازش کرد. _فرناز کوچولو دوباره هوس تنبیه کرده آره؟❗️ سکوت کردم و فقط اشک ریختم!می دونستم التماس کردن فایده ای نداره!اون هرگز به التماس هام گوش نمی ده. _اما تنبیه این بارت فرق داره خانم کوچولو!دردش بیشتره و کاری می کنه هیچ وقت هم فراموشش نکنی! از گیجی خشکم زد و حتی درد کشیده شدن موهام وقتی که دیدم دستش رو سمت کمربندش دراز کرد اهمیتی نداشت. فوری فهمیدن اینبار چه قصدی داره و با تقلا و جیغ سعی داشتم خودم رو از دستش نجات بدم!اما هیچ راه فراری نداشتم و در نهایت اون بود که...💔⚠️ https://t.me/+LTCOlKt-SCo1ZWQ0
إظهار الكل...
Repost from N/a
بهترین رمان های عاشقانه اینجاست❤️‍🔥 🩵تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟ 💜عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود... 🩷 دخترونگیم رو گرفت و رهام کرد 🩵برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و ❤️شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم‌ رفت 🤎 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما... 💜لینک رمان های آنلاین اینجاست 💛ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه 💙گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه 💚مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که... 🧡شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت ❤️عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی 🩵شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه 💜برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ... ❤️دوست داشتنش ساده نیست 🩶دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب... 🧡دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد... 🩷مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه 💙لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش! 🩷صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند... 🤎دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود 💜عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل 🩵دختری که سه ازدواج ناموفق داره 🧡برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او... ❤️اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم 🩷صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم 🤍پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی 💜عشق تا بینهایت 💚پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و... 💛صدف دختری که بعد مرگ عموش اسیر پسر عمومذهبیش‌ میشه 🩷عشق عجین شده خون و باروت 💙عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی ‌ 🩶عروس خون‌آشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه 💜عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی 🩵اون مرد دیوانه‌وار عاشق یه دختر شده ولی نمیدونه اون دختر نزدیکش شده که.... ❤️رابطه دو زوج کاملا متقاوت از هم 💚مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی.. 💛ازدواج اجباری با قاتل زنم. 🤍آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود. 🧡شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره 💙مجبور شدم معشوقه اون قاچاقچی باشم 💛عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی 🩷عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند... 🩵وقتی که یک دختر عاشق میشود 🤎من واقعیتم که دردهای بی‌اغراق زندگی، روی دوشم سوارند! 💙شوهرم مرد اما مجبورشدم به عقد برادرشوهرم دربیاد ❤️مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد 🖤برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد.... 🩷ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته 🩵بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام 💜دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه... 🩶انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک 🤍پسرخاله ام بهم تجاوز کرد 🩵عشقم بهم خیانت کرد 🩶هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون 💙رابطه‌ای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز 💛بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم می‌خواست که... ❤️دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره... 🧡مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود 🩵 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم! ❤️عاشق پسر خونده ی پدر گمشدم شدم که با نقشه اومده بود تو زندگیم
إظهار الكل...
Repost from N/a
سوزن سرنگ آرام‌بخش را از گردن زمرد بیرون کشید و در حالی که با نیشخندی شیطانی به تقلاهای زمرد که کم کم داشتند آرام می‌گرفتند نگاه می‌کرد، کراواتش را باز کرد:_که با دشمن من میریزی رو هم... ها؟♨️ زمرد دستش را که به تخت زنجیر شده بود را با بیچارگی کشید و فریادش پشت دهانبندش خاموش شد. نیشخند داریوش عمق گرفت، به سمت زمرد خم شد و چشمان او را با کراواتش بست. زبانش را بیرون آورد و خط فک زمرد را مرطوب کرد، دستش را روی قفسه‌ی سینه‌ی برهنه زمرد کشید و غرید:_مجبورت میکنم تاوان تمام روزایی که به حال خودم رها کردی رو پس بدی زمرد احمدی... و به دنبال حرفش...📵🔥 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
إظهار الكل...
Repost from برمودا🔻
00:04
Video unavailable
کیوان رادمهر! معروف‌ترین دنداپزشک ایرانی که آلمان می‌تونه به خودش ببینه... یه نخبه‌ی خشن و هات🔥 مردی که در قلبش رو به روی تمام زن‌های دور و برش بسته و...دخترا جون میدن برای یه نگاه نفس‌برش... امااااا از قضا این آقا دکتر خشن ما فقط برای یک نفر نرم می‌شه اونم یه دختر ریزه‌میزه‌ با چشم‌های کهرباییه که هر روز اونو به بهونه‌ی معاینه می‌کشونه مطبش و روی یونیت دندونپزشکیش می‌خوابونه...🫣 تا اینکه یه روز صدای نازدار پرنا باعث میشه که آقای دکترمون عنان از کف بده و...🙊🔥 https://t.me/+PGgvBOnDxyE1YzA0 https://t.me/+PGgvBOnDxyE1YzA0 #قلم_قوی (فقط کافیه چند پارت اول رو بخونید!) توصیه‌ی ویژه♨️ ✅ پارتگذاری منظم و روزانه🌹
إظهار الكل...
3.62 KB
Repost from برمودا🔻
sticker.webp0.18 KB
Repost from برمودا🔻
🔥مامانت بهت یاد نداده چطوری از شوهرت تمکین کنی؟! ترسیده خیره به مرد روبه رویم میشوم که با عربده ایی که میکشد کل خانه به لرزه می افتد: - انقدر میزنمت تا خون بالا بیاری هرزه! مانند جلاد ها شده بود و صدای هق هقه من را نمیشنید کمربندش را از کمرش در آورد که با گریه نالیدم: - میلاد غلط کردم....بخدا یاد میگیرم....آخ.... با ضربه ایی که به دستم خورد جیغی از درد کشیدم و دستهایم را محافظ صورتم قرار دادم تا کمربندش به صورتم آسیب نزند. - نزن....دردم...میاد...میلاد... آنقدر با کمربندش به تن و بدنم کوبید که خودش خسته شد و من مانند یک مرده گوشه ی اتاق افتاده بودم و جانی دیگر در من نمانده بود... - یلدا... میخواستم بگویم جانِ یلدا اما این روزها آنقدر تنفر برانگیز شده بود که دیگر میخواستم از زندگی ام برود... - نمیخواستم بزنمت دسته خودم نیست یهویی وحشی میشم! سرفه ایی کردم که خون از دهنم جاری شد و میلاد با دیدن این صحنه ترسیده به سمتم آمد: - یلدا جانم خوبی؟ تاج سرم بخشید گوه خوردم دیگه نمیزنمت! نفسم دیگر بالا نمی آمد گویی دیگر زندگی برایم پایان یافته بود.... - م...میلاد.... - حرف نزن حرففففففف نزننننن یلدا زنگ میزنم آمبولانس.... هول زده تلفن را برداشت و شماره ایی را گرفت: - همسرمه آقا داره خون بالا میاره... نمیدانم پشت خط آن یک نفر چه گفت که خشمگین فریاد کشید: - حرومزاده میگم داره خون بالا میاره تو داری از من بیست سوالی میپرسی؟! - به ولای علی یکم دیگه اینجا نباشید بیمارستانو رو سرتون خراب میکنم! آدرس را  گفت و تلفن را بر روی زمین کوبید، دیوانه وار در خانه قدم میزد و بر خودش لعنت میفرستاد.... دیگر چشمانم را نمی‌توانستم باز نگه دارم... - یلداااا.... یلداااااااااا صداهای اطرافم کمو کمتر شده بود که صدای آمبولانس آمد و..... https://t.me/+_pNJoqyGz89lYWI0 https://t.me/+_pNJoqyGz89lYWI0 https://t.me/+_pNJoqyGz89lYWI0 رمانی متفاوت که همه را به وجد می آورد👌🔥
إظهار الكل...
👍 2
Repost from برمودا🔻
با خوشحالی ظرف غذا رو تو دستم جابه جا کردم و خواستم تقه ای به در اتاق کارش بزنم که با چیزی که شنیدم خشکم‌ زد _کار من با اون دختر و خانوادش تموم شده برن از فردا کاسه ی گدایی دستشون‌ بگیرن دنبال یه چیکه آبرو ضربان قلبم روی هزار رفت راجب کدوم دختر حرف میزد؟ صدای وکیلش اینبار صلح جویانه بلند شد _حداقل کاش زمین پرتقالشونو‌ میبخشیدی‌ صدای پوزخندش‌ تو قلبم فرو رفت _زمانی که پسر عوضیشون‌ اون بلا رو سر خواهرم میاورد باید فکر اینارو میکردن وقتی شکم بالا اومده ی دخترشونو‌ دیدن زمین پرتقال به چشمشون‌ نمیاد با باز شدن درو چشم تو چشم شدن سهیل با بغض و ناباوری‌ تو چشماش نگاه کردم شوکه مکثی کرد با نفرت ظرف غذارو کوبیدم زمین و سیلی ای تو گوشش خوابوندم ولی سهیل در کامل رذالت سیلی محکم تری تو گوشم خوابوند که سرم گیج رفت و صدای فریادش چهارستون بدنمو لرزوند _حرومزاده‌ تو کی هستی که جرعت میکنی تو گوش من بزنی؟ تویه پاپتی‌ که تا گوشه چشم اومدم دوییدی زیرم از حرفای بیشرمانش‌ جلوی وکیلش لرزون لب زدم _هیچوقت نمیبخشمت‌ پشیمون میشی https://t.me/+yuQC9kkwVvk5ZDBk https://t.me/+yuQC9kkwVvk5ZDBk سه سال بعد _داداش دیشب خواستگاری پسر عموم بود اون پسره ی عوضی چی بود ... مکثی کرد _محمد بود چی بود؟ با شنیدن اسم اون عوضی یاد دختری افتادم که خیلی وقت بود خواب و خوراکمو‌ ازم گرفته بود و تشنه یکبار دیگه دیدنش بودم با فک فشرده سری تکون دادم _خب _ها همون عروسی خواهر اون بود بهار... با خشم فریادی زدم و یقشو گرفتم‌ حس میکردم بند بند وجودم الان آتیش میگیره _میزنم گردن اونی و که دنبال زن من باشه... https://t.me/+yuQC9kkwVvk5ZDBk https://t.me/+yuQC9kkwVvk5ZDBk
إظهار الكل...
بهارعاشقی

رزرو تبلیغات👇

https://t.me/+FpSgW_uO3Ng1YzA0

لینک ناشناس 👇

https://telegram.me/BChatBot?start=sc-940117

چنل پاسخگویی👇 @bahar67909 کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد✖️

Repost from برمودا🔻
با نقشه وارد حریمش شدم تا حقم رو پس بگیرم! دختر بهمن‌خان عاشقم شد وحشیانه آزارش دادم تحقیرش کردم دور از چشمش با دختر شریکم ازدواج کردم حالا بی گناهی اون ثابت شده و... فکر اینکه بفهمه ازدواج کردم فکر اینکه اگر کسی به گوشش برسونه داره منو تبدیل به یه مریض روانی میکنه دنیا رو با آدماش جهنم میکنم اگر یه قدم از من فاصله بگیره... سلاخی میکنم ، تیکه تیکه میکنم مردی رو که بهش نزدیک بشه... قسم میخورم اون مال منه...تا ابــــد! ❌❌❌❌ https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 پارت #۱۸۳ از حمام بیرون زدم و حوله را روی کفه ی کانکس انداختم ‌صدای تق تق در شنیده میشد وقتی ست مشکی رنگم را برای تن زدن برمیداشتم -وفا؟ ‌ با یاد‌آوری هزارباره‌ی بوسه‌ای که دیشب نزدیک بود بر لب این مرد بنشانم حرصی لب زدم ‌ -بله؟ ‌ صدایش نزدیک‌تر و بم‌تر شد ‌ -مهندسا رسیدن. ساعت هشته ‌ لباس زیر را تن زدم ‌ -دارم لباس می‌پوشم جناب نواب. اگر چند لحظه اجازه بدید خودم میام ‌گمان کردم رفته است با دکمه‌هایی که هنوز از پیراهنم نبسته بودم، هول هولکی برای برداشتن کش مویم خم شدم که دو چشم پراخم مردانه را مقابل پنجره‌ی مربعی کوچک کانکس دیدم -آقای نوّاب! نگاهش که روی برهنگی شکمم چرخید ، آن را بالا‌تر آورد. درست تا بالاتنه‌ای که تنها پوشش همان...لعنتی! فورا جلوی پیراهنم را روی هم آوردم و با کله‌ای که دود از آن بلند میشد به طرف پنجره خم شدم: ‌ -میشه بگید پشت پنجره‌ی اتاق من چکار میکنید؟ ‌میتوانستم منظره‌ای از هیکل بزرگش را هم ببینم دست در جیب با اخم‌های شدیدش به من نگاه میکرد و این میتوانست نبضم را تندتر کند ‌ -بپوش بیا بیرون. تکلیف این پنجره رو هم روشن میکنیم ‌ با یک حرکت روکش فلزی پنجره را از پشت پایین اورد با خنده‌ای عصبی ،تند مشغول بستن دکمه‌هایم شدم چفت در را باز کردم که با هیبت یغور و دم کرده اش روبه رو شدم احتمالا صبح زود ورزش کرده بود که عضلاتش اینقدر بزرگ دیده میشدند با نگاهی جدی و پر اخم به اطراف، نیم قدم جلو آمد ‌ -این چه سر و وضعیه؟ ‌ من را چه فرض کرده؟ زن خود؟ ‌ -ببخشید متوجه نمی‌شم! ‌ گردنش زاویه گرفت همان گردن کلفت و عضلانی اش ‌ -برو بالا... ‌ صورتم با نفهمی در هم رفت و او که یک پله بالا آمد ، من مجبور شدم عقب‌عقب داخل  شوم فضای کانکس آنقدر به‌هم‌ریخته بود که نمیشد در آن قدم گذاشت در آن فضای دوازده متری مزخرف ، مانند یک غول بزرگ دیده میشد ‌ -میدونی همین یک ساعت پیش چند تا نره خر از سرویس شرکت پیاده شد؟ ‌ من را اینجا گیر انداخته بود آن لعنتی ‌ -متوجهم آقای نوّاب. این اکیپ نزدیک۵۰ نفرن و متاسفانه۴۹ نفرشون مرد هستن ‌ گره ابرو‌هایش کور شد و حالا‌ گویی برای فهماندن جمله اش مجبور بود روی صورت من خم شود - اینجا شهر نیست که آزادی پوشش رو حق خودت بد‌ونی و انتظار داشته باشی چهل و نه تا مردی که یک هفته از موعدشون بگذره مثل حیوون ف*ل میان, به چشم خواهری و ناموس نگات کنن ‌ از بی‌پروا بودنش در شگفت بودم که چانه بالا انداخت و به یقه‌ام اشاره کرد ‌ -اونی که من همین چند لحظه پیش دیدم رو اگر یکی از اون تخ*م حروما میدید، الان اینقدر حق به‌جانب جلوم وانَساده بودی! ‌ با حرص لب فشردم و سرم را بالا بردم ‌ -با چه اجازه‌ای وقتی میدونید دارم لباس عوض میکنم منو دید می‌زنید جناب؟ مردمک‌هایش با حالتی خاص بین چشم‌هایم به حرکت در آمد و سکوت چند ثانیه ای‌اش باعث شد تنی که داشت مقابل کولر یخ میزد به عرق بنشیند ‌ -میشه بگید دقیقا از چه زمانی پشت اون پنجره بودید؟ ‌ صدای لعنتی‌ام می‌لرزید و من با صاف کردن سینه‌ام قصد داشتم آن را عادی و معمول نشان دهم ‌ -همون لحظه که گفتی دارم لباس عوض میکنم لعنتی. چقدر پر رو و وقیح بود او حالا به‌جای اخم ،حالتی تخس مانند و عصبی کننده در نگاهش نشست ‌ -مشکی به پوستت میاد! ‌ قطعا آتش بود که از بینی و گوش‌هایم بیرون میزد و نفسم را بند آورده بود ‌ -برید بیرون لطفا. همین الان! ‌ پلک‌هایش سنگین شد و لبخندی کج‌، روی لب‌هایش جا خوش کرد همان لب‌هایی که من دیشب... میشد گورش را گم کند؟ ‌ -همه مثل من نیستن که یه دختر خوشگل لب به لبشون بچسبونه و جای اینکه یه گوشه گیرش بندازن، بگذرن و ملاحظه‌ی مست بودنش رو بکنن ‌ سینه‌ام با خشم بالا و پایین میشد که دو انگشتش را به نشانه‌ی خداحافظی گوشه‌ی پیشانی اش زد خداخدا می‌کردم زودتر بیرون برود و سِت ارغوانی رنگی که روبه روی حمام افتاده بود را نبیند اما میتوانم قسم بخورم لحظه‌ای که نگاهش به پشت سرم گیر کرد ،دقیقا همان بی‌صاحب‌ها را دیده بود که ابرو‌هایش بالا رفت یک "اوه" زیر لبی و... با لبخندی موذی که سعی داشت پنهانش کند پشت به من از کانکس خارج شد. ‌ قطعا اگر کبریت میزدند یک پارچه آن کانکس لعنتی هم با من می‌سوخت چگونه این چهل روز را در کنار چنین مردی در این بیابان می‌ماندم؟ ❌❌❌❌ https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
إظهار الكل...
Repost from N/a
00:04
Video unavailable
کیوان رادمهر! معروف‌ترین دنداپزشک ایرانی که آلمان می‌تونه به خودش ببینه... یه نخبه‌ی خشن و هات🔥 مردی که در قلبش رو به روی تمام زن‌های دور و برش بسته و...دخترا جون میدن برای یه نگاه نفس‌برش... امااااا از قضا این آقا دکتر خشن ما فقط برای یک نفر نرم می‌شه اونم یه دختر ریزه‌میزه‌ با چشم‌های کهرباییه که هر روز اونو به بهونه‌ی معاینه می‌کشونه مطبش و روی یونیت دندونپزشکیش می‌خوابونه...🫣 تا اینکه یه روز صدای نازدار پرنا باعث میشه که آقای دکترمون عنان از کف بده و...🙊🔥 https://t.me/+PGgvBOnDxyE1YzA0 https://t.me/+PGgvBOnDxyE1YzA0 #قلم_قوی (فقط کافیه چند پارت اول رو بخونید!) توصیه‌ی ویژه♨️ ✅ پارتگذاری منظم و روزانه🌹
إظهار الكل...
3.62 KB
Repost from N/a
با نقشه وارد حریمش شدم تا حقم رو پس بگیرم! دختر بهمن‌خان عاشقم شد وحشیانه آزارش دادم تحقیرش کردم دور از چشمش با دختر شریکم ازدواج کردم حالا بی گناهی اون ثابت شده و... فکر اینکه بفهمه ازدواج کردم فکر اینکه اگر کسی به گوشش برسونه داره منو تبدیل به یه مریض روانی میکنه دنیا رو با آدماش جهنم میکنم اگر یه قدم از من فاصله بگیره... سلاخی میکنم ، تیکه تیکه میکنم مردی رو که بهش نزدیک بشه... قسم میخورم اون مال منه...تا ابــــد! ❌❌❌❌ https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 پارت #۱۸۳ از حمام بیرون زدم و حوله را روی کفه ی کانکس انداختم ‌صدای تق تق در شنیده میشد وقتی ست مشکی رنگم را برای تن زدن برمیداشتم -وفا؟ ‌ با یاد‌آوری هزارباره‌ی بوسه‌ای که دیشب نزدیک بود بر لب این مرد بنشانم حرصی لب زدم ‌ -بله؟ ‌ صدایش نزدیک‌تر و بم‌تر شد ‌ -مهندسا رسیدن. ساعت هشته ‌ لباس زیر را تن زدم ‌ -دارم لباس می‌پوشم جناب نواب. اگر چند لحظه اجازه بدید خودم میام ‌گمان کردم رفته است با دکمه‌هایی که هنوز از پیراهنم نبسته بودم، هول هولکی برای برداشتن کش مویم خم شدم که دو چشم پراخم مردانه را مقابل پنجره‌ی مربعی کوچک کانکس دیدم -آقای نوّاب! نگاهش که روی برهنگی شکمم چرخید ، آن را بالا‌تر آورد. درست تا بالاتنه‌ای که تنها پوشش همان...لعنتی! فورا جلوی پیراهنم را روی هم آوردم و با کله‌ای که دود از آن بلند میشد به طرف پنجره خم شدم: ‌ -میشه بگید پشت پنجره‌ی اتاق من چکار میکنید؟ ‌میتوانستم منظره‌ای از هیکل بزرگش را هم ببینم دست در جیب با اخم‌های شدیدش به من نگاه میکرد و این میتوانست نبضم را تندتر کند ‌ -بپوش بیا بیرون. تکلیف این پنجره رو هم روشن میکنیم ‌ با یک حرکت روکش فلزی پنجره را از پشت پایین اورد با خنده‌ای عصبی ،تند مشغول بستن دکمه‌هایم شدم چفت در را باز کردم که با هیبت یغور و دم کرده اش روبه رو شدم احتمالا صبح زود ورزش کرده بود که عضلاتش اینقدر بزرگ دیده میشدند با نگاهی جدی و پر اخم به اطراف، نیم قدم جلو آمد ‌ -این چه سر و وضعیه؟ ‌ من را چه فرض کرده؟ زن خود؟ ‌ -ببخشید متوجه نمی‌شم! ‌ گردنش زاویه گرفت همان گردن کلفت و عضلانی اش ‌ -برو بالا... ‌ صورتم با نفهمی در هم رفت و او که یک پله بالا آمد ، من مجبور شدم عقب‌عقب داخل  شوم فضای کانکس آنقدر به‌هم‌ریخته بود که نمیشد در آن قدم گذاشت در آن فضای دوازده متری مزخرف ، مانند یک غول بزرگ دیده میشد ‌ -میدونی همین یک ساعت پیش چند تا نره خر از سرویس شرکت پیاده شد؟ ‌ من را اینجا گیر انداخته بود آن لعنتی ‌ -متوجهم آقای نوّاب. این اکیپ نزدیک۵۰ نفرن و متاسفانه۴۹ نفرشون مرد هستن ‌ گره ابرو‌هایش کور شد و حالا‌ گویی برای فهماندن جمله اش مجبور بود روی صورت من خم شود - اینجا شهر نیست که آزادی پوشش رو حق خودت بد‌ونی و انتظار داشته باشی چهل و نه تا مردی که یک هفته از موعدشون بگذره مثل حیوون ف*ل میان, به چشم خواهری و ناموس نگات کنن ‌ از بی‌پروا بودنش در شگفت بودم که چانه بالا انداخت و به یقه‌ام اشاره کرد ‌ -اونی که من همین چند لحظه پیش دیدم رو اگر یکی از اون تخ*م حروما میدید، الان اینقدر حق به‌جانب جلوم وانَساده بودی! ‌ با حرص لب فشردم و سرم را بالا بردم ‌ -با چه اجازه‌ای وقتی میدونید دارم لباس عوض میکنم منو دید می‌زنید جناب؟ مردمک‌هایش با حالتی خاص بین چشم‌هایم به حرکت در آمد و سکوت چند ثانیه ای‌اش باعث شد تنی که داشت مقابل کولر یخ میزد به عرق بنشیند ‌ -میشه بگید دقیقا از چه زمانی پشت اون پنجره بودید؟ ‌ صدای لعنتی‌ام می‌لرزید و من با صاف کردن سینه‌ام قصد داشتم آن را عادی و معمول نشان دهم ‌ -همون لحظه که گفتی دارم لباس عوض میکنم لعنتی. چقدر پر رو و وقیح بود او حالا به‌جای اخم ،حالتی تخس مانند و عصبی کننده در نگاهش نشست ‌ -مشکی به پوستت میاد! ‌ قطعا آتش بود که از بینی و گوش‌هایم بیرون میزد و نفسم را بند آورده بود ‌ -برید بیرون لطفا. همین الان! ‌ پلک‌هایش سنگین شد و لبخندی کج‌، روی لب‌هایش جا خوش کرد همان لب‌هایی که من دیشب... میشد گورش را گم کند؟ ‌ -همه مثل من نیستن که یه دختر خوشگل لب به لبشون بچسبونه و جای اینکه یه گوشه گیرش بندازن، بگذرن و ملاحظه‌ی مست بودنش رو بکنن ‌ سینه‌ام با خشم بالا و پایین میشد که دو انگشتش را به نشانه‌ی خداحافظی گوشه‌ی پیشانی اش زد خداخدا می‌کردم زودتر بیرون برود و سِت ارغوانی رنگی که روبه روی حمام افتاده بود را نبیند اما میتوانم قسم بخورم لحظه‌ای که نگاهش به پشت سرم گیر کرد ،دقیقا همان بی‌صاحب‌ها را دیده بود که ابرو‌هایش بالا رفت یک "اوه" زیر لبی و... با لبخندی موذی که سعی داشت پنهانش کند پشت به من از کانکس خارج شد. ‌ قطعا اگر کبریت میزدند یک پارچه آن کانکس لعنتی هم با من می‌سوخت چگونه این چهل روز را در کنار چنین مردی در این بیابان می‌ماندم؟ ❌❌❌❌ https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
إظهار الكل...