cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

(اِسپار)monir ghasemi

نویسنده ی گل فرنگ(کامل شده)🗂 تمثال/در دست چاپ📚 در دلم تابید!(هوروَش سابق)در دست چاپ📚 اِسپار( درحال تایپ)👩‍💻📠 اَرغَنون(به زودی...)🗣🔊💰 خوش آمدید❤ #کپی_ممنوع

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
4 535
المشتركون
-824 ساعات
-367 أيام
-5530 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Repost from N/a
نصفه شب بود و من تنها جلوی در خونه ی پسر عموم بودم! کوچه خیلی تاریک بود و سگ توش پر نمی‌زد و قطعا راهم میداد خونش دیگه، خواستم جلو برم و زنگ‌درو بزنم اما ماشین مدل بالایی داخل کوچه پیچید و جلوی در خونه هاتف پارک کرد. دختری که خیلی به خودش رسیده بود و عطر لانکورش تا ببینی منم می‌رسید از ماشین پیاده شد و من ماتم برد! دوست دخترش بود؟ زنگ در خونرو زد و صدای هاتف از اون ور اف‌اف اومد: -چه دیر اومدی بیا بالا که کمرم الان می‌شکنه از مردونگی میفتم با عشوه خندید:-باز کن بیام خوبت کنم و در باز شد و من نمی‌دونستم چیکار کنم مردی که دوستش داشتم جلو چشمام قرار بود با یه دختر دیگه شب و سر کنه؟ دختر داشت داخل می‌رفت که یک لحظه نفهمیدم چی شد که جلو رفتم و بلند گفتم: - اوی وایسا بینم خانوم کجا تشریف میبری؟ با تعجب سمتم برگشت: - شما؟! پر اخم غریدم: -من نامزد هاتفم شما؟ جا خورد، از بالا تا پایین نگاه کرد که حرصی تر ادامه دادم: -بیا گمشو برو بیرون از خونه ی نامزد من زنیکه ابرو انداخت بالا:- گمشو بابا دختره ی غربتی ایکبیری تورو چه به سهیل بیست چهاری من تو تختشم حرصی جلو رفتم و اصلا به این فکر نمی‌کردم که این دروغها چه نتیجه ای می‌تونه داشته باش برام:- رو تخت باتو چون تو هرزه ای ولی تو فکرش با من تا شب عروسی حالام هری یالا اخماش پیچید توهم به یک باره بهم حمله کرد و موهامو کشید صدای جیغم بلند شد اما منم موهاشو کشیدم و حالا اونم جیغ میزد صدا جیغ و داد تو حیاط پیچیده بود. و هاتف بود که حیرون بدو وارد حیاط شد و با تعجب و بهت منو از اون زنیکه جدا کرد و داد زد: -کیمیا این جا چیکار می‌کنی؟ همین کافی بود که اون دختر لوس خودش رو تو آغوش هاتف بندازه و هق هق، زرتی گریه کنه و هاتف هم دستاشو دورش حلقه کنه. همین کار باعث شد من مات تصویر روبه روم لال بشمو دختره گفت: - میگه نامزدت -چــــــــــــی؟! ساکت و با بغض فقط نگاهشون می‌کردم که دختر با همین حرف شیر شد: - گفت نامزدت دختره ی غربتی بی همه چیز هاتف توپید:- چی تو چی گف..؟! به یک باره ساکت شد و کلافه روبه دختر گفت: -هاتف برو تو کم جیغ جیغ کن من تکلیفمو با دخترعموم روشن کنم میام قلبم داشت خورد میشد و دوست داشتم بغض منم بشکنه اما غرورم به اندازه ی کافی شکسته بود و همین که دختره رفت تو هاتف بد توپید: -دختره ی احمق واس چی این ساعت از شب خونه ننه بابات نیستی هان؟ به خونش اشاره ای کردم: -دوست دخترت چرا خونه ننه باباش نیست منم به همون دلیل جا خورد و اخماش بد پیچید توهم: -تو خیلی بیجا می‌کنی خیلی غلط می‌کنی با چی و واس چی اومدی اینجا؟ جوابشو ندادم و با صدای لرزون گفتم: -تو چی؟ تو بیجا نمی‌کنی مثل آدمای هول دختر میاری خونت تا شبو باش سر کنی؟ بدش میومد کسی تو کاراش دخالت کنه و به یک باره سمتم اومد مچ دستمو محکم گرفت جوری که جیغم هوا رفت و اون بدون حرف کشوندم سمت خروجی که نالیدم: -هاتف واستا تنها اومدم کسی باهام نیست آیی دستم واستا... می‌ترسم من شب واستا اما پرتم کرد از خونش بیرون و در حیاطو محکم به روم بست و با صدای بلندی گفت: -دختره آویزوون و من اشکام و هق هقم دیگه شکست و جیغ زدم: -من آویزون نیستم من فقط دوست داشتم اما دیگه ندارم هاتف می‌شنوی دیگه دوست ندارم https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 مهسا رو پس زدم و در اخم گفتم:-جمع کن برو بهت گفتم امشب حال و حوصله ندارم دیگه پوفی کشید و رفت؛ به ساعت نگاه کردم دوازده و نیم بود چه غلطی کرده بودم من؟ یه دختر هجده ساله تو محله ای که خیلی زیادی خلوت بود چیکار میکرد؟! از جام پاشدم و بدو سمت کوچه رفتم و به امید این که با ماشین اومده باشه دنبال پرایدی گشتم اما پیدا نکردم و به یک باره از ته کوچه صدای ضعیف جیغ دختری اومد! کوچه ما بن‌بست بود و...؟؟ ترسیده بدو سمت ته کوچه رفتم و هوار زدم: - کیمیا؟!! کیمیا؟ و به ته کوچه که رسیدم پسریو دیدم که از ترس با شلواری که تقریبا پایین بود فرار کرد و قبل این که زیر مشت و لگد بگیرمش نگاهم به دختری خورد که بی جون و ترسیده روی زمین خاکی افتاده بود و نه فقط نه: - کیمیا بدو سمتش رفتم و لباساش تنش بود اما از ترس جون نداشت و بغلش کردم و هوار زدم: -بگو کاری نکرد بگو کاری نکرد یالا بگو هق هقی کرد و فقط زمزمه کرد:-درد دارم درد بدنم یخ بست وضعیتشو چک کردم و اما لباسش تنش بود و نالید: - پهلوم پهلوم کیمیا هقی زد و به خاطر تاریکی هوا چیزی نمی‌دیدم و دستمو روی پهلوش کشیدم که صدای جیغش بلند شد و دستم خیس شد! خون بود؟ چاقو بهش زده بود؟! https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
إظهار الكل...
Repost from N/a
بهترین رمان های عاشقانه اینجاست❤️‍🔥 🩵تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟ 💜عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود... 🩷 دخترونگیم رو گرفت و رهام کرد 🩵برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و ❤️شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم‌ رفت 🤎 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما... 💜لینک رمان های آنلاین اینجاست 💛ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه 💙گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه 💚مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که... 🧡شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت ❤️عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی 🩵شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه 💜برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ... ❤️دوست داشتنش ساده نیست 🩶دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب... 🧡دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد... 🩷مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه 💙لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش! 🩷صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند... 🤎دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود 💜عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل 🩵دختری که سه ازدواج ناموفق داره 🧡برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او... ❤️اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم 🩷صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم 🤍پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی 💜عشق تا بینهایت 💚پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و... 💛صدف دختری که بعد مرگ عموش اسیر پسر عمومذهبیش‌ میشه 🩷عشق عجین شده خون و باروت 💙عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی ‌ 🩶عروس خون‌آشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه 💜عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی 🩵اون مرد دیوانه‌وار عاشق یه دختر شده ولی نمیدونه اون دختر نزدیکش شده که.... ❤️رابطه دو زوج کاملا متقاوت از هم 💚مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی.. 💛ازدواج اجباری با قاتل زنم. 🤍آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود. 🧡شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره 💙مجبور شدم معشوقه اون قاچاقچی باشم 💛عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی 🩷عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند... 🩵وقتی که یک دختر عاشق میشود 🤎من واقعیتم که دردهای بی‌اغراق زندگی، روی دوشم سوارند! 💙شوهرم مرد اما مجبورشدم به عقد برادرشوهرم دربیاد ❤️مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد 🖤برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد.... 🩷ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته 🩵بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام 💜دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه... 🩶انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک 🤍پسرخاله ام بهم تجاوز کرد 🩵عشقم بهم خیانت کرد 🩶هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون 💙رابطه‌ای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز 💛بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم می‌خواست که... ❤️دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره... 🧡مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود 🩵 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم! ❤️عاشق پسر خونده ی پدر گمشدم شدم که با نقشه اومده بود تو زندگیم
إظهار الكل...
جمعه‌تون به‌خیر و خوشی❤️
إظهار الكل...
🥰 8
#پست_چهارصد_و_چهل_و_هشت #اسپار #منیر_قاسمی _من گیج بودم، وقتی خانوم گفت یخ زدم، برای اولین بار موندم بعدش باید چیکار کنم نورا، مغزم قفل شد روی همه چیز و به قول صادق این چیزی بود که شاهین می‌خواست. با همان دستی که پشت گردن نورا بود کشیدش سمت خودش، نزدیک تر از ثانیه‌های قبل، این نزدیکی نیازش بود برای گفتن و خالی شدن. _ نصف مغزم با حرف‌های صادق باز شد ولی برای باز شدن بهتر یه محرک قوی لازمه، شاهین فکر می‌کنه تهدید کرده ولی نمیدونه بالاتر از نازی و خانوم دارم که یه ثانیه ازم دور نمی‌شه، اون هرکاری بکنه تو عنصر مهم این نقشه‌ای، پس باید باشی تا اون برسه به خواسته‌ش. پیشانی‌اش را محکم چسباند به سینه‌اش، رهی حالا خم شده و در گوش نورا حرف می‌زد، انگار دورشان پر از آدم باشد و حرف‌هایش به غیر از خودشان نباید به گوش هیچ کس می‌رسید. _من باید زودتر یه‌چیزایی رو‌ بهت می‌گفتم، باید زودتر سر در می‌آوردی ولی من اعتماد نداشتم. کور بودم یا هرچی که بود رسیدیم به اینجا، اینجایی که شاهین تهدید کنه و من خون تو رگام یخ ببنده اگه نورا نباشه چی می‌شم؟
إظهار الكل...
22
#پست_چهارصد_و_چهل_و_هفت #اسپار #منیر_قاسمی _شاهین بلد بوده و هست خودش رو هرجایی نیازه جا بده، بدون اینکه کسی بگه اون چی می‌خواد و کی هست. جوری تمیز که انگار بخش مهمی از همه چیزه، همه جا آدم داره، نفوذش زیاده. می‌گفت و صورت نورا را نوازش می‌کرد. می‌گفت و مغز نورا بزرگ می‌شد و بزرگ‌تر، از حجم شنیده‌هایش. _ما هر کدوم یه‌جوری ازش زخم خوردیم، زخمی که خودش زد برای اینکه نریم سمت انتقام، جیره خورش بشیم و از ترس براش کار کنیم ولی همون زخما شد برای ما انگیزه، شد هدف واسه اینکه حذفش کنیم. نفسی عمیق کشید. دستش رفت تا موهای نورا، انگشت‌هایش می‌چرخید درون تار به تارشان و گره‌های مغزش باز می‌شد، نورا بدون گفتن حتی یک کلمه داشت برایش معجزه می‌آورد. _تو‌ نزدیک شدی برای نقشه‌ی اون، همه‌ی مهره‌های این بازی رو اون چیده، بدون هیچ ایرادی. اون حتی از بودن کمال هم خبر داره، خبر داره که دیروز زنگ می‌زنه اینجا داستان تعریف می‌کنه برای تهدید. فشار انگشت‌هایش با هر کلمه و جمله بیشتر می‌شد روی گردن نورا، او سر در نمی‌آورد از حرف‌های رهی، فقط می‌دانست حالش خوش نیست، می‌دانست نیاز دارد به این بیرون ریزی بدون هدف، نیاز دارد به تخلیه کردن مغزش برای یک نفر امین و خوشحال بود که امین کسی مثل رهی‌ست که به سایه‌ی خودش هم اعتماد ندارد. برای همین در سکوت خیره‌اش بود، درد انگشتانش را روی گردن و ریشه‌ی موهایش تحمل می‌کرد. این حال ناخوشش را تحمل می‌کرد تا بروند به سمت آرام شدنش. می‌دانست تهش قرار است آرامش باشد و آغوش امن او.
إظهار الكل...
14
#پست_چهارصد_و_چهل_و_شش #اسپار #منیر_قاسمی دست زیر چانه‌اش گذاشت، سرش را بالا برد، خیره شد در چشم‌هایش که این روزها نور از آن‌ها به زندگی‌اش تابیده بود. _ رهی! دست گذاشت روی دهانش، حالا وقت گفتن او نبود، حالا باید خودش متکلم می‌شد و نورا فقط گوش، تمام وجودش گوش می‌شد برای بهتر کردن رهی. _هیش...! بذار من بگم خالی کنم این مغز کوفتی رو، بذار بگم وقتی نُه سالم بود فهمیدم بابام رو کشتن، فهمیدم شاهرگش رو با چاقو زدن، اونم جلوی چشم رفیقاش چی کشیدم، خود ناکسش جوری همه چیز رو چید که من شنونده باشم. نفسی کشید، نیاز به بستن چشم نداشت، حتی نیاز نداشت مثل بار قبل خیره شود به سقف، چشم‌های نورا فیلم کودکی‌اش را پخش می‌کرد، واضح‌تر از هر وقت. دستش بالا آمد، روی گونه‌ی راست نورا، دوست داشت چشم ببندد و آرام شود ولی باید می‌گفت، باید خیره در چشم‌های نورا فیلم پخش شده را تا ته تعریف می‌کرد.
إظهار الكل...
👍 14 3
#پست_چهارصد_و_چهل_و_پنج #اسپار #منیر_قاسمی _نزدیک بود، اون همیشه نزدیک‌ترین جا به همه ایستاده. اون همه چیز رو می‌دونه، برای همین دشمناش رو کنار خودش نگه می‌داره، برای همین بدترین زخم رو می‌زنه تا بهشون بگه تهش مرگ برای اوناست. دهانش را مثل همیشه بست، با جملاتی پخش و از هر دری، هیچ وقت در روزهای باهم بودنشان از یک‌جای مشخص شروع نکرد و به سمت پایان نرفت. همیشه از میان هر داستانی تعریف کرد و نورا مثل پازل مجبور بود همه‌ی پراکنده گویی‌هایش را کنار هم بگذارد، مجبور بود سکوت کند تا او بگوید و خالی شود. _قرار نبود عزیزای من از دوتا بیشتر بشن، نازی و خانوم به نبودن و از دست دادن عادت دارن ولی این‌بار، اون بوکشیده یکی دیگه هم اضافه شده توی زندگی‌م. دو قدم را خود رهی بود که پر کرد، نزدیک شد ولی بدون هیچ لمسی، می‌خواست از نزدیک ببیند نورش را. امشب وقت گفتن بود، قصدش را از قبل نداشت ولی شاهین بازی را برد به سمت گفتن. _یادته گفتم شاید برای انتقام مجبور بشی هرکاری بکنی؟ مثل من مجبور بشی وانمود کنی رفیقی با قاتل پدرت، مثل صادق مجبوری نزدیک باشی به درنده‌ی جون مادر و خواهرت و مثل خیلیای دیگه مجبوری صبر کنی تا وقتش برسه.
إظهار الكل...
13👍 4
#پست_چهارصد_و_چهل_و_چهار #اسپار #منیر_قاسمی با قدم‌های سنگین و بی‌جان می‌رفت سمت سوئیت. قبل از ورودش به خانه قصد داشت بهترین حالش برای نورا باشد ولی حالا، درونش پر بود از عذاب وجدان، حالی ناخوش و بدنی که انگار از زیر آوارها بیرون کشیده شده. قرار نبود این طور شود، می‌خواست برای بار چندمین آماده‌اش کند برای رویا رویی با گذشته‌ی سختش، حالا اما خودش بود که نیاز داشت به روبه راه شدن. بدون روشن کردن چراغ سمت سوئیت قدم برمی‌داشت، چند ساعت بیشتر تا رسیدن فولاد زمان نداشت ولی هیچ چیز آن طور که می‌خواست نشده بود. قبل از باز کردن در سرش را تکیه داد به فلز یخش، نفسی عمیق کشید، بدون هیچ تلاشی برای عادی نشان دادن اوضاع پا درون خانه گذاشت. نورا مثل ساعت‌های قبل نشسته بود روی صندلی که کمی از پنجره‌ی رو به حیاط فاصله داشت. در سکوت خانه و حیاط صدای پای رهی به گوشش رسیده بود می‌دانست وقتش رسیده تا بعد از بحث سخت و وحشتناکی که در آخرین مکالمه‌شان داشتند همدیگر را ببینند. خودش را آماده کرده بود برای توبیخ، برای جواب پس دادن ولی کسی که پا درون خانه گذاشت فقط تن رهی را داشت. صورتش قرمز بود، نفس‌هایش کوتاه و سرش پایین، دست‌هایش مشت بود در هم، روبه‌رویش فقط تصویری بود محو از رهی. از روی مبل بلند شد با دیدن حال زارش، فقط فاصله را برای نزدیک شدن صفر کرد، بیخیال اینکه رهی مثل همیشه از دوری بیزار است. رهی اما دستش را دراز کرد و او را در همان دو قدم فاصله نگه داشت، دلش نزدیکی می‌خواست و نمی‌خواست، حالش مثل ابری بارانی بود که توانی برای مخفی کردن آفتاب نداشت و میان تابیدن سوزان آفتاب می‌بارید، همان طور بلاتکلیف، همانطور ناچار!
إظهار الكل...
10👍 7
#پست_چهارصد_و_چهل_و_سه #اسپار #منیر_قاسمی صادق با صدای بلند وسط حرفش پرید، برای اویی که همیشه بدون هیچ حسی بود این واکنش یعنی ته حس. _مغز من گاییده تو دیگه نگا. می‌گم می‌خواسته زهر چشم بگیره دهنت رو ببند شخم نزن اون کثافت رو، نگفتم بهت چون خودم حلش کردم، نگفتم چون تو درگیر بودی و من یه ورش رو گرفتم. چند نفس عمیق و بلند کشید، زمان خواست برای حرف‌هایش. رهی ولی سکوت کرده بود، می‌دانست اگر دهان باز کند شاید بازهم سکوت سهمش شود و تک جمله‌های معروف. _قرارمون چی بود رهی؟ قرار این بود اینجا با من توی کار با تو، قرار این بود نگم تا وقتی نیاز نیس. بدمصب ناموس تو ناموس من نی؟ من زری و سحر دوباره می‌خوام؟ هان؟ می‌خوام؟ با تمام توان می‌خوامش را بلند گفت، گوش‌های رهی به لرزه افتاد از صدایش، نگاهش از شرم کشیده شد به زمین. خودش گفته بود، درست می‌گفت صادق و او بعد از یخ زدن مغزش فراموش کرد وعده هایشان را.
إظهار الكل...
18👍 1
Repost from N/a
یکی یه‌دونه و لوس مامان و بابام بودم. بابام به کل فامیل گفته بود دوست نداره شوهرم بده. منم تا شاهزاده سوار بر اسب سفیدم از راه نمی‌رسید، حاضر نبودم تن به ازدواج بدم تا اینکه یه روز همسایه قدیمی بابابزرگم زنگ زد خونه‌مون و سراغ بابام رو ازمون گرفت. چند روز بعدم ما رو دعوت کرد خونه‌شون و من تو نخ پسر بزرگ حاج آقا نادری رفتم که ده سال از خودم بزرگتر بود و استاد دانشگاه. جالبه رامین با هیچ یک از معیارای من جور درنمی‌اومد اما نمی‌دونم سرنوشت چطوری رقم خورد که تا به خودم اومدم دیدم زندگیم به بودن رامین گره خورده ولی... https://t.me/+zNrC-RBvuiY2Yzc0 https://t.me/+zNrC-RBvuiY2Yzc0
إظهار الكل...