مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag
إظهار المزيد41 113
المشتركون
-4424 ساعات
-4797 أيام
+2 41130 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
:هیچکس جرئت نزدیک شدن بهش رو نداره، نمی دونیم تا کی تو اون خراب شده دووم میاره، باورت میشه رئیسمون، آقامون که یه تریلی اسمش و نمی کشه تو اون تیمارستان لعنتی بستریه؟ اسمش خونه است ولی توش دور از آقام باشه دیوونه خونه است، آدم سالم اونجا عقلشو از دست میده! شده یه موجوده دیگه، با بدبختی و هزار و یک دارو و کوفت و زهرمار دو دقیقه میخوابه؛ دکتر گفته وضع اعصابش داغونه و ما هیچ غلطی نمی تونیم کنیم!
صدای ساشا، بادیگارد و جان نثار آن هیولا که حال رسماً در حال التماس کردن به او بود در گوشش میپیچید و با چشمانی خالی از هیچگونه حسی برعکس قلب بی نوایش که عجیب از درد آن کلمات به خود میپیچید نظاره گر مردی بود که حال مقابلش زانو زده بود و با بغضی که هیچ وقت تا به آن زمان از او ندیده بود ادامه داد
: میدونم، بد کرده، بد کردیم! گند زده شد به زندگیت، اصلاً دور از جون آقام باشه غلط کردیم، هرچی تو بگی، تا آخر عمر نوکریتو میکنیم، جبران نمی شه میدونم! نه پدر و مادرت بر میگردن نه زمانی که از دست رفت ولی تو خانومی کن، تو بزرگی کن و ببخش! تویی که میدونی آقام چقدر خاطرتو میخواد، تویی که حال بد و جنونش رو دیدی، تویی که مریضیش و میدونی بیا و تا کار از کار نگذشته ببینش، به خدایی که می پرستی اون ببینتت آروم میگیره، نزار خودش بیاد سر وقتت،
راست میگفت، جنونش را میشناخت، به خوبی زمانی که بخاطر همان جنون اورا برای رفتن بر سر مزار پدرش بدون اجازه ی او در قفس سگ ها انداخته بود و مسبب مدت ها بند آمدن زبانش شده بود را به یاد داشت! یا روزی که تا مرز خفه کردن برده بودتش! اصلاً آن روز را میتوانست فراموش کند که زمانی تا سر حد مرگ کتک خورده بود؟
جنونش به کنار، اصلاً آنقدر بخشنده بود که میتوانست همه ی آن اتفاقات را ببخشد، سر نوشتی که به لطف حضور آن مرد و خودخواهی هایش به کل عوض شده بود را چه میکرد؟
پدر و مادری را که هیچوقت نتوانسته بود ببیند را چه؟
قلب زبان نفهمش نهیب زد
: او همانی بود که تورا از زندگی وحشتناکی که میشد داشته باشی نجات داد! او کسی بود که زندگی کردن و عاشق شدن را آموخت، پس تکلیف منه بدبخت که گرفتارشم چه؟ همه ی زجر هایت را یادآور شدی اما یادت هست بعد هرکدام از بلاهایی که بر سرت می آورد خودش را چگونه تنبیه میکرد؟ دیوانه شدن هایش را بر سر خود به یاد نمی آوری؟
: ساشا، فکر میکنم دیگه کافی باشه!
با هشدار عصبی مایکل، برادر تازه پیدا شده اش ساشا ناامیدانه از جا برخاست و نیم نگاهی مجدد به وارثانا انداخت و با ندیدن واکنشی از سمتش عاجزانه اتاق را ترک کرد
برادرش دلداریش داد که هر تصمیمی بگیرد پشت اوست، می دانست حتی آن ها نیز نمی توانند بیخیال آن مرد شوند! نه بیخیال و نه حریفش!
*
آمده بود به قتلگاهش، میخواست با چشمان خودش ببینتش! خود را گول زده بود که میخواد خورد شدنش را ببیند اما زهی خیال باطل! دلتنگی که این حرف ها سرش نمی شد!
گام های سنگینش را بی حرف سمت درب خانه حرکت داد و به محض باز شدن در با صدای عربده ی وحشتناکی که در آن پیچید وحشت زده در جای خود سنکوپ کرد، آن فریاد های وحشتناک را به خوبی میشناخت مطعلق به آن مرد بود!
با صدای کوبیده شدن چیزی، ناخوداگاه به دنبال بادیگاردهایی که بی مهابا میدویدند، دوید و تا به خود آمد، با مردی رو به رو شد که چشمان خونی و جنون زده اش چنگ میشد بر دل ویرانش!
نگاهش قفل آن نگاه ترسناک و عجیب شده بود و پاهایش رسماً قفل کرده بود،آن سوپراستار محبوب و همیشه شیک پوش کجا و مرد ترسناک و دیوانه ی مقابلش کجا!
در سکوت خیره سیاهچال چشمانش بود که لب مرد به آرامی به یک طرف انحنا گرفت و برق وحشتناکی در چشمانش خانه کرد، برقی که ته دل دخترک را خالی نمود
: پس برگشتی خونه جوجه ام!
قدمی سمتش برداشت و بی توجه به دستانی که از آن خون میچکید، دیوانه وار سری بالا و پایین کرد و ادامه داد
: خوب کاری کردی! یه کم دیگه دیر میکردی، دیگه نمی تونستم تو این خراب شده بمونم!
حالش خوب نبود!
مرد گویا در خواب حرف میزد و آن حالت نه تنها دخترک را بلکه بادیگارد هارا نیز به وحشت انداخته بود که جلو آمدند و مهدی به آرامی لب زد
: رئیس..شما حالتون خوب نیست ممکنه آسی
هنوز حرفش تمام نشده بود که با ضربه ای به دیوار کوبانده شد
دخترک از ترس گامی عقب رفت
: اومدم زجر کشیدنتو ببینم و برم! پس خیالبافی نکن برای خودت جناب نامدار!
مرد تای ابرویی بالا انداخت و دیوانه وار کف زد
: این ورژنتو بیشتر دوست دارم! زبون باز کردی!
ولی ببینم وقتی دوباره برگشتی پیشم و به تخت بستمت و زیرم آه و ناله کردی باز همین زبون و داری یا نه، کوبانده شدن دخترک روی تخت کاری نبود که کسی بتواند جلویش را بگیرد!
https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk
https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk
2 867120
Repost from N/a
با نقشه وارد حریمش شدم تا حقم رو پس بگیرم!
دختر بهمنخان عاشقم شد
وحشیانه آزارش دادم
تحقیرش کردم
دور از چشمش با دختر شریکم ازدواج کردم
حالا بی گناهی اون ثابت شده و...
فکر اینکه بفهمه ازدواج کردم
فکر اینکه اگر کسی به گوشش برسونه
داره منو تبدیل به یه مریض روانی میکنه
دنیا رو با آدماش جهنم میکنم اگر یه قدم از من فاصله بگیره...
سلاخی میکنم ، تیکه تیکه میکنم مردی رو که بهش نزدیک بشه...
قسم میخورم اون مال منه...تا ابــــد!
❌❌❌❌
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
پارت
#۱۸۳
از حمام بیرون زدم و حوله را روی کفه ی کانکس انداختم
صدای تق تق در شنیده میشد وقتی ست مشکی رنگم را برای تن زدن برمیداشتم
-وفا؟
با یادآوری هزاربارهی بوسهای که دیشب نزدیک بود بر لب این مرد بنشانم حرصی لب زدم
-بله؟
صدایش نزدیکتر و بمتر شد
-مهندسا رسیدن. ساعت هشته
لباس زیر را تن زدم
-دارم لباس میپوشم جناب نواب. اگر چند لحظه اجازه بدید خودم میام
گمان کردم رفته است
با دکمههایی که هنوز از پیراهنم نبسته بودم، هول هولکی برای برداشتن کش مویم خم شدم که دو چشم پراخم مردانه را مقابل پنجرهی مربعی کوچک کانکس دیدم
-آقای نوّاب!
نگاهش که روی برهنگی شکمم چرخید ، آن را بالاتر آورد.
درست تا بالاتنهای که تنها پوشش همان...لعنتی!
فورا جلوی پیراهنم را روی هم آوردم و با کلهای که دود از آن بلند میشد به طرف پنجره خم شدم:
-میشه بگید پشت پنجرهی اتاق من چکار میکنید؟
میتوانستم منظرهای از هیکل بزرگش را هم ببینم
دست در جیب با اخمهای شدیدش به من نگاه میکرد و این میتوانست نبضم را تندتر کند
-بپوش بیا بیرون. تکلیف این پنجره رو هم روشن میکنیم
با یک حرکت روکش فلزی پنجره را از پشت پایین اورد
با خندهای عصبی ،تند مشغول بستن دکمههایم شدم
چفت در را باز کردم که با هیبت یغور و دم کرده اش روبه رو شدم
احتمالا صبح زود ورزش کرده بود که عضلاتش اینقدر بزرگ دیده میشدند
با نگاهی جدی و پر اخم به اطراف، نیم قدم جلو آمد
-این چه سر و وضعیه؟
من را چه فرض کرده؟
زن خود؟
-ببخشید
متوجه نمیشم!
گردنش زاویه گرفت
همان گردن کلفت و عضلانی اش
-برو بالا...
صورتم با نفهمی در هم رفت و او که یک پله بالا آمد ، من مجبور شدم عقبعقب داخل شوم
فضای کانکس آنقدر بههمریخته بود که نمیشد در آن قدم گذاشت
در آن فضای دوازده متری مزخرف ، مانند یک غول بزرگ دیده میشد
-میدونی همین یک ساعت پیش چند تا نره خر از سرویس شرکت پیاده شد؟
من را اینجا گیر انداخته بود آن لعنتی
-متوجهم آقای نوّاب. این اکیپ نزدیک۵۰ نفرن و متاسفانه۴۹ نفرشون مرد هستن
گره ابروهایش کور شد و حالا گویی برای فهماندن جمله اش مجبور بود روی صورت من خم شود
- اینجا شهر نیست که آزادی پوشش رو حق خودت بدونی و انتظار داشته باشی چهل و نه تا مردی که یک هفته از موعدشون بگذره مثل حیوون ف*ل میان, به چشم خواهری و ناموس نگات کنن
از بیپروا بودنش در شگفت بودم که چانه بالا انداخت و به یقهام اشاره کرد
-اونی که من همین چند لحظه پیش دیدم رو اگر یکی از اون تخ*م حروما میدید، الان اینقدر حق بهجانب جلوم وانَساده بودی!
با حرص لب فشردم و سرم را بالا بردم
-با چه اجازهای وقتی میدونید دارم لباس عوض میکنم منو دید میزنید جناب؟
مردمکهایش با حالتی خاص بین چشمهایم به حرکت در آمد و سکوت چند ثانیه ایاش باعث شد تنی که داشت مقابل کولر یخ میزد به عرق بنشیند
-میشه بگید دقیقا از چه زمانی پشت اون پنجره بودید؟
صدای لعنتیام میلرزید و من با صاف کردن سینهام قصد داشتم آن را عادی و معمول نشان دهم
-همون لحظه که گفتی دارم لباس عوض میکنم
لعنتی. چقدر پر رو و وقیح بود
او حالا بهجای اخم ،حالتی تخس مانند و عصبی کننده در نگاهش نشست
-مشکی به پوستت میاد!
قطعا آتش بود که از بینی و گوشهایم بیرون میزد و نفسم را بند آورده بود
-برید بیرون لطفا. همین الان!
پلکهایش سنگین شد و لبخندی کج، روی لبهایش جا خوش کرد
همان لبهایی که من دیشب...
میشد گورش را گم کند؟
-همه مثل من نیستن که یه دختر خوشگل لب به لبشون بچسبونه و جای اینکه یه گوشه گیرش بندازن، بگذرن و ملاحظهی مست بودنش رو بکنن
سینهام با خشم بالا و پایین میشد که دو انگشتش را به نشانهی خداحافظی گوشهی پیشانی اش زد
خداخدا میکردم زودتر بیرون برود و سِت ارغوانی رنگی که روبه روی حمام افتاده بود را نبیند
اما میتوانم قسم بخورم لحظهای که نگاهش به پشت سرم گیر کرد ،دقیقا همان بیصاحبها را دیده بود که ابروهایش بالا رفت
یک "اوه" زیر لبی و... با لبخندی موذی که سعی داشت پنهانش کند پشت به من از کانکس خارج شد.
قطعا اگر کبریت میزدند یک پارچه آن کانکس لعنتی هم با من میسوخت
چگونه این چهل روز را در کنار چنین مردی در این بیابان میماندم؟
❌❌❌❌
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
❤ 2
2 848150
Repost from N/a
زیر شکمم تیر کشید به سختی نشستم:
- بخواب دختر خوب... چیکار میکنی؟
کنار تخت نشسته بود. از درد خم شدم. موهای بلند و دو رنگم توی صورتش ریخت. خجالت زده گفتم:
- ببخشید.. حواسم نبود بازه! نمیدونم شالمـ...
به روی خودش نیاورد. مثل همیشه دنبال ردی از احساس من مشتاق فقط نگاهم کرد:
- من برنداشتم، کار مامانه! سرت دیدن تعجب کردن. منم گفتم تازه از بیرون اومدیم که شک نکنه
ازدواج اجباریمون این مردِ متعصب رو خیلی به دردسر انداخته! با وجود اینکه قبلاً بهش جواب رد دادم، ولی وقتی بخاطر قتل برادرش مجبور شدم زنش بشم، مردونه پای خواستهی من موند و هر شب جدا خوابید.
با لبخند نگاه گرفته بود، ولی یهو دستش دور کمرم حلقه شد! در حالی که سعی میکرد باز نگاه نکنه و روی تخت بخوابوندم پچ زد:
- ببخش الهه جان! شرمندهام، مامان اومد
با ظاهر شدن توران خانوم صداشو بالاتر برد:
- یکم دیگه بخواب عزیزم.
هول شدم از تماس دست گرم و بزرگش:
- چیکار میکنید؟ برید عقب!
توران خانم با اخم گفت:
- نترس عزیزم! کاریت نداره بذار کمک کنه. هر چی باشه خودش مقصره! باید حواسش بهت باشه؟
ترس؟ بخاطر هیکل درشتش یا فاصلهی سنیمون فکر کرد میترسم؟ فکر میکنه پسرش اذیتم میکنه؟ شاید از اون شبی که برهنگیم دردسر شد خبر داره؟
گیج نگاهش کردیم بی ملاحظه به آتا گفت:
- وقتی اولین پریودِ زنت بعد از ازدواج انقدر سخته، یعنی تو سخت گرفتی و مراعات نکردی مرد گنده! یعنی خوب تربیتت نکردم!
آتا کلافه دست روی ته ریشش کشید. خجالت زده پلک بستم. نمیدونه پسرش با فاصله از من روی زمین میخوابه تا راحت باشم و برام اجبار نباشه.
- حداقل بغلش کن بیارش بیرون! نذار راه بره
- چشم شما برید، میارمش.
اونکه حتی برای گرفتنِ دستم از ترسی که ازش داشتم اجازه میگرفت، دستهاشو زیر زانو و کتفم گذاشت. زمزمه کرد:
- ببخشید.. لطفا باز بهم بد نگو که بدتر از این چوبکاریم میکنه!
شرمگین از توپیدنم لباسشو روی سینه مشت کردم. مادرش اما نرفت! چیو اینطوری با اخم نگاه میکنه؟
یهو داد زد:
- اینطوری بزرگت کردم؟ سی رو رد کردی باز با این هیکل و نتیجهی کارت مثل چوب خشک بغلش میکنی؟
نفهمید مادرش مراعات کردنش رو از جدیت همیشگیش اشتباه برداشت کرده! هاج و واج نالید:
- چیکار کردم مادر من؟
- بمیرم! چطوری شب اولو با این سن کم با تو سرکرده؟ چرا فکر کردم حواست هست؟ اصلاً تا حالا بوسیدیش؟ نوازشش کردی؟ یا فقط به فکر تن خودت بودی همهی فیضش رو ببره؟
شوکه شدم! فشار دستهاش زیر تنم زیاد شد! عضلاتش منقبض شد. لب گزیدم. حق داره عصبی بشه وقتی انقدر مراعات میکنه و هنوز میترسم.
- دادیار! همسرته نه عروسک که فقط بخوایـ...
حرص مادرش تکونش داد. تنمو بالا کشید با چشمهایی سرخ گفت:
- حق با شماست، ببخش عزیزم که نفهمیدم و اذیتت کردم.
کاش از عذاب وجدان میمُردم. یهو سرش پایین اومد. زمزمه کرد:
- بخدا شرمندهام! میدونی نمیخواستم نخوای و مجبورت کنم، ولی اگه یکاری نکنم نمیره! نمیره تا مطمئن نشه زنمی.
گرمی لبهاش گونههای سردمو لمس کرد و بعد قفل لبهای لرزونم شد. پیشرویِ دستهای داغش تنمو شوکه کرد! حرکت لبهاش نرمتر شد و پچ زد:
- نذار اینطوری بمونه. میدونی چقدر میخوامت! تو رو جون من یکم کوتاه بیا... حلالمی دختر.. تنم بیشتر از این نمیکشه.. حریف دلم نمیشم، حسرت لمست بیچارهام کرده.. بهم نشون بده زنمی!
https://t.me/+7AHJlpp06JQ0Mjhk
این دوتا خیلی خوبن🥺😍 مجبوری با هم ازدواج میکنن🙄 دادیار که عاشقه مردونه پای حرفش میمونه تا الهه که مجبور شده دلی راضی بشه، ولی هر بار با یه اتفاق مجبوره جلوی همه..🤭 یه مرد جدی و با مرام که بعد از یه شکست عشقی دوباره عاشق میشه میخواد زندگیشو با یه دختر ریزه میزهی دلبر بسازه🥰😎
https://t.me/+7AHJlpp06JQ0Mjhk
صحنههای عاشقانهایی که رقم میزنه رو از دست ندید..😍 ناب و خاص.. کنار بغلها و بوسههاش گیر نکنید♥️ خطر اعتیاااد🤩
❤ 2
5 273110
Repost from N/a
-نمیخوامش مادر من!
**
جعبهی حلقهها را با ذوق در دستم جابهجا میکنم و مقابل آینه میایستم. چشمانم از خوشی برق میزنند و لباس سفید در تنم میدرخشد. امروز قرار بود عشق کودکیام به ثمر برسد. قرار بود من خانم خانهی آرمان شوم و فقط خدا میدانست چه ذوقی در دلم برپا بود.
نسیم از بیرون صدایم میزند.
-چشمان جان؟ بیا مامان، همه منتظر توان.
"اومدم"ی میگویم و با قلبی که امروز سر از پا نمیشناسد به سمت در پرواز میکنم.
تمام فامیل در سالن خانه دور هم جمع بودند.. چشم میچرخانم و با ندیدن آرمان نمیدانم چرا دلم شور میافتد.
-نسیم؟ آرمان کجاست؟
-از محضر بهش زنگ زدن گفتن اون زودتر بره ما دنبالش بریم.
استرس به جانم میافتد، مگر میشد از محضر داماد را زودتر فرا بخوانند؟ رفته بود؟ بدون عروسش؟ نگاه همه را با جملهی نسیم روی خودم حس میکردم. لبخند میزنم:
-پس بریم تا دیر نشده.
سنگینی نگاهها آنقدر زیاد است که برای فرار، زودتر از همه بیرون میزنم و به محض پا گذاشتن در کوچه، با دیدن ماشین آرمان از ذوق بال درمیآورم.
به سمتش پرواز میکنم. آمده بود؟ مرد مهربانم آمده بود؟ اما در ماشین زودتر باز میشود و به جای آرمان، دختری قد بلند و جذاب پیاده میشود.
سرجایم خشک میشوم. او دیگر که بود؟
به سمتم میآید و صدای طنازش پر تحقیر در کوچه میپیچد و به گوشم میرسد:
-شما باید دختر عمهی آرمان جان باشی درسته؟
آرمان جان؟ چطور جرئت میکرد جان به ناف کسی که قرار بود تا ساعتی دیگر همسر من شود ببندد؟
-حتما با این سر و وضع منتظری که آرمان بیاد و برین عقد کنین نه؟
بلند میخندد و کلامش جانم را میگیرد:
-به نظرم با این سر و وضع دلقک مانند زیاد تو کوچه واینستا. چون آرمان تا صد سال دیگه هم نمیاد.
ناباور نگاهش میکنم و دستانم یخ میکنند. چه میگفت؟ صدای جیغ عمه از داخل خانه نگاهم را به آن سمت میکشد و دختر زیبای مقابلم نچ نچی میکند.
-اوه. فکر کنم خبر به اهل خونه هم رسید.
سوئیچ را داخل دستانش میچرخاند و پوزخند برندهای به رویم میزند:
-شوی داخل خونه رو از دست نده. وقتی آویزون پسری که نمیخوادت میشدی باید فکر اینجاشم میکردی.
عقب عقب میرود.
-آرمان دوستت نداره. اخه کی عاشق ادم آویزونی مثل تو میشه؟ باور نداری برو از زبون خودش بشنو. منم برم دنبال آرمان. معلوم نیست بچه کجا اواره شده. برم ارومش کنم.
نفس کشیدن را از یاد میبرم.. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ این دختر از کجا سبز شده بود وسط زندگیمان... وسط مراسم نامزدیمان.
همانند مردهها داخل خانه میشوم و همان دم ورود نسیم را میبینم که با گریه رو به کسی که پشت خط است فریاد میزند:
-وای آرمان. این بچه میمیره. اینقدر بیرحم نباش. نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس....
نگاه همه را روی قامت خمیدهام میبینم. و صدای آرمان که روی بلندگو بود در خانه میپیچد:
-نمیخوامش مادر من! نمیخوامش! حالا خودتون برید براش شوهر پیدا کنید.
و من میمیرم. چشمان عاشق درونم میمیرد اما نمیدانم خدا چه توانی به پاهایم میدهد که میایستم و سعی میکنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمیگذاشتم بیشتر از این خردم کند. اشکهایم را به بند میکشم و قفل و زنجیرشان میکنم تا مبادا بیرون بریزند و میخواهم لب باز کنم که صدای مردانه و پر ابهتی قبل از من در خانه میپیچد:
-چشمان هم نمیخواست با این پسر ازدواج کنه. من وقت محضر گرفتم.
با ناباوری، سرم به طرف او برمیگردد. مردی که با شانههایی برافراشته، محکم و پراخم به همه که خیرهاش هستند زل زده... مردی که باز هم ناجی من و غرورم شده بود. مثل تمام این روزها...
https://t.me/+FRiXxowrhA5kMzM0
https://t.me/+FRiXxowrhA5kMzM0
https://t.me/+FRiXxowrhA5kMzM0
#چشمانی_بی_جهان کاری بی نظیر از #مینا_شوکتی
4 465160