👩🏻🍳 آشپزباشی 👨🏻🍳
35 514
المشتركون
-7424 ساعات
-5167 أيام
+1 99630 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
با رسیدن سیاوش دخترک بیهوا خود را در آغوش او پرت کرد و بیتوجه به شکمش که بینشان فاصله میانداخت دستانش را به دور گردن مردش حلقه کرد.
سیاوش با خندهای توأم با نگرانی پچ زد:
_یواش دورت بگردم.
دخترک عطر تن او را عمیق بو کشید.
این مرد تمام ویار و هوسانهی او در این هفت ماه بارداری بود.
_ آخیش من دورت بگردم من... دلم برات به ذره شده بود فدات بشم آخ آخ خستگیم در رفت.
جوری قربانش صدقهی مرد میرفت که انگار از میدان جنگ برگشته.
مرد اما نگران دخترک را عقب کشید و با چهرهای اخم رویش نشسته بود گفت:
_ چرا انقدر خودتو قربونی میکنی هر دفعه؟ بعدم مگه تو کار کردی که خسته شدی؟ نگفتم دست به سیاه و سفید نزن.
زن لب برچید.
به عادت همهی روزهایی که ملوس حرف میزد و سیاوش را رام میکرد گفت:
_ دعوام نکن دیگه بابایی... خستهام چون از تو دور بودم... چون بیست بار تا حالا این راه رو رفتم اومدم تا ساعت بگذره و بیای و هر دفعه که در زدن به جای تو یکی از مهمونا بوده، بعدم اخم نکن دیگه ببین چقدر خوشگل شدم.
لبخند عمیقی جای اخم صورت سیاوش را پر کرد.
دخترک چنان عشوه میریخت و حرف میزد که تمام دل و دین سیاوش را میبرد.
سر جلو کشید و بیهوا بوسهای روی لبان او نشاند.
بوسهای که زیادی عمیق بود.
نفس دخترک از این بوسهی نفسگیر گرفت و با شوق همراهیاش کرد.
روزی این بوسهها تمام آرزویش بود و حال بعد از گذشت چند سال هر بار که بوسیده میشد بیشتر و بیشتر قدر این بوسهها را میدانست.
_ اِوا خدا مرگم بده!
این صدای شوکهی گلرخ بود که آمده بود به خاطر دیر کردنشان و حضور مهمانان آنها را صدا کند.
نفس گرفته از سیاوش جدا شد و با آن حالتی که رژلبش کاملا پاک شده بود پر از عتاب و چشم غره به سمت گلرخ برگشت و مانند همیشه بیخجالت غرید:
_ زهرمار! نمیذاری اینجا هم دو دقیقه با شوهرم خلوت کنم؟
https://t.me/+zx6y75qlvdEyNTJk
https://t.me/+zx6y75qlvdEyNTJk
https://t.me/+zx6y75qlvdEyNTJk
داستان عشق بین یه دختر شیطون و بیحیا که یه مرد خشن و بیرحم و با همین کاراش عاشق خودش میکنه!
یه عاشقانهی عمیق و پرهیجان که قلبتون رو به تپش میندازه😌🙈
45600
-تونل ریزش کرده مهندس...بیچاره شدیم... خانوم مهندس مونده زیر آوار!
چند ساعت قبل
-هرجور شده کَلَک اون دختره رو بِکَن اویس ؛ نباید بعد اون مأموریت، پاش به شهر برسه!
نگاهی به اطراف انداخت و کلافه صدایش را پایین آورد:
-انتقال اون سهام کار توئه تینا. قبل از رسیدن من انجامش میدی
زن پشت خط پر از حرص بود و شاید بوهای بدی از رابطه ی دروغین نامزدش با دخترِ بهمنخان به مشامش میرسید
-چیه؟دلت برای دختر دشمنت میسوزه؟
حسادت زنانه میتوانست خطرناک ترین حس دنیا باشد
داشت روی مغز اویس میرفت
-چرند نگو
-یادت رفته بهمن چطور با سرنوشتمون بازی کرده؟
فکش فشرده شد و با تیپا ضربه ای به اولین شئ سر راهش زد
-از من میخوای دختره رو بکشم؟
رد دادی انگار ...قاتلم مگه؟
صدای پوزخند زهردار تینا علامت خطر بود
زن ها باهوش بودند
میدانستند پای یک مرد کِی و چه زمانی میلغزد
-اویس...اویس...اویس اگر بفهمم با اون دختره ی پاپتی ریختی رو هم قید همه چیو میزنم و طرح رو میفروشم به عربا
چشمانش روی هم افتاد
نفس هایش سنگین شد
چگونه دختری که بیش از دو ماه حتی برای یک بازی ، در آغوش خود خواباند را سر به نیست میکرد؟
-اویس؟
این بار صدای تینا پر از ترس بود
اویس نباید گزک دست این زن میداد
-تا شب حلش میکنم
از همینجا میتوانست قدم برداشتن های وفا را به طرف خود ببیند
باید قطع میکرد
-اویس
نکنه عاشق دختر بهمن شدی؟ها؟
چیزی از سینه اش فرو ریخت
هاه...عشق؟
عاشق دختر بهمنخان شود؟
مزخرف بود
اویس خونشان را میریخت و دست آخر به خورد خودشان میداد
-کم مزخرف بباف تینا
داره میاد باید قطع کنم
وفا از دور برایش لبخند زد و موهایش را که عقب فرستاد قلب سیاه مرد به تپش افتاد
-اویس قطع نکن....گوووش کن به من...قبل از طلوع فردا کلک اون تخ*م حروم بهمن رو میکَنی.یادت نره کل زحمتای چندین و چند ساله ت دست منه
-صبحتون بخیر خوشتیپ خان
اویس گوشی را قطع کرد و صدای جیغ های تینا خاموش شد.
قلبش تندتر تپید وقتی دست های ظریف دخترک دور گردنش حلقه شد:
-تو اتاق ندیدمت ، دلم برات تنگ شد آقا غوله. با کی حرف میزدی؟
-با زن اولم! حرفیه؟
میزد به در مسخره بازی و دخترک معصوم نمیدانست آن یک واقعیت بزرگ است
خندید و سیب گلوی مرد تکان خورد
-بچه پر رو
وفا چانه ی زاویه دار و زبر اویس را بوسید و مرد با نفسی که از گرمای تن این دختر داشت دستخوش تغییر میشد , نگاهی به اطراف انداخت
-هی هی هی
دست قدرتمندش را دور کمر دخترک قفل کرده و در کسری از ثانیه او را به دیوارک پشت سرشان چسباند
-نمیبینی چقدر نره خر ریخته اینجا؟
وفا ریز خندید و تنش بیشتر به آجرهای خام فشرده شد
او دختر دشمن بود
باید حذف میشد
اویس اجازه نمیداد حقش پایمال شود
-حواسم بود. بعدم...میخوام برم سر پروژه. اومدم خداحافظی!
خون اویس از جریان می افتاد کمکم
از خداحافظی ته جمله اش خوشش نمی آمد، اما به بهای دختر بهمن بودنش قرار بود امروز بمیرد
در آن تونل
-بعدش قراره باهات درمورد یه موضوع مهم حرف بزنم.خیلی مهم!
سیب گلوی اویس دوباره تکان خورد
هیچ حرف مهمی با این دختر نداشت
او فقط یک مهره بود و امروز هم موعد پاک شدنش فرا رسیده بود
-الان بگو
اصلا هم کنجکاو نبود
اصلا هم نمیخواست جلوی رفتنش را بگیرد
اما وفا دیرش شده بود و شاید خودش میخواست به کام مرگ برود
-نوچ
روی پنجه ی پاهایش بلند شد
عاشق اویس شده بود
این مرد مانند یک کوه پشتش بود و همیشه از او مراقبت میکرد
یک بوسه ی کوتاه روی لبانش زد و درون اویس را به تلاطم انداخت
-سوپرایزه. الان نه!
هنوز قدمی نرفته بود که باز هم کمرش قفل شده و اینبار لب هایش اسیر بوسه های خشونت بار مرد شد
شاید برای آخرین بار بود
نفسش بند رفت
نمیدانست این همه حرص اویس از کجا آب میخورد
نمیدانست و چیزی گلوی مَرد را می آزرد
باید این کار را میکرد
در یک قدمی حقش بود و باید یک نفر قربانی میشد در راه حقش
وفا داشت خفه میشد که اویس دست از لب های کوچکش کشید
-وای...دیرم... شد
حالا اویس مانده بود و جای خالی دختری که با چشمان براق به طرف چاه میرفت
چاهی که اویس برایش کنده بود
-آقا ، بسته ی خانم فرهنگ رو کجا بذارم؟
با شنیدن صدای کارگری که نزدیکش شده بود نگاه خشک شده به ردپاهای دخترک را گرفت و به او داد
-بده من!
کارگر آن را در دستان اویس گذاشت و مرد به مارک داروخانه نگاه دوخت
ابروهایش در هم رفت و فورا در پاکت را باز کرد
baby check?
چیزی از سینه اش فرو ریخت
چند دقیقه میشد که وفا به طرف چاه رفته بود؟
-مهندس...مهندس کجایید؟
پاکت پلاستیکی از دستش روی زمین خاکی افتاد
لب هایش خشک شد و قلبش نتپید
مرد هراسان بالاخره به اویس رسید و دست روی سر خودش گذاشت
-تونل ریزش کرده مهندس... بدبخت شدیم... خانم مهندس مونده زیر آوار
❌❌❌❌❌
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
31710
- صیغهتونم که تموم شده خانم هنگامهی امینی!
معلوم بود ترسیده، یک زن تنها با بچهی توی شکمش زیر بار قرض یک شوهر صیغهای که متواری شده بود! فقط یک بازیچه!
- من ته حساب و خانوادتو درآوردم، خودتی و همین بچهی تو شکمت!
سروش از مظلومیت آن زن که فقط گریه میکرد عصبی بود، سرگرد سروش مهرآرا با آن سابقهی درخشان در پروندههای کلاهبرداری و پولشویی از اشک یک زن به هم میریخت.
- جناب سروان... میندازنم زندان؟
سری به تاسف تکان داد شوهر کلاهبردارش حتی خانهی ارث پدری هنگامه را فروخته بود و عملا این زن به خاک سیاه نشست!
- اگه پولو ندی آره، به نفعته بگی کجاست وگرنه...
پوفی کشید واقعا چرا دلش برای این زن میسوخت؟
- به خدا نمیدونم اگه میدونستم...
نگاه سروش به شکمش بود که برآمده به نظر میرسید، بچه جمع شده بود یک طرف و شکمش انگار کج بود!
یک لحظه نگار یادش آمد و جگرش آتش گرفت... اگر زن و بچهاش زنده بودند...
- نه ماههای، ممکنه بچهت تو زندان دنیا بیاد وسط یه مشت دزد و خلافکار!
در هیچ بازجویی اینقدر کلافه نشده بود، هم دلش میسوخت و هم کینه داشت از زن قاتل نگار!
- بچهم توی زندان؟ یعنی من و بچهم اونجا؟
سروش بلند شد از جایش، با زندان افتادن این زن چیزی حل نمیشد! بلاخره که آن عوضی دنبال زن و بچهاش میآمد!
- ستوان مرخصی!
ستوان کمالی پایی کوبید و دوطرف چادرش را جمع کرد و از اتاق بازجویی رفت تا سروش بماند و هنگامه.
- ببین خانم هنگامه! من میتونم یه کاری کنم که نری زندان، قانونو که نمیشه دور زد ولی میشه بدهیاتو داد!
- چه... چجوری آخه؟
تصمیم سختی برایش نبود، این زن را برای بغلخوابی که نمیخواست! باید با آن بچهی توی شکمش آن نامرد را میکشاند ایران.
- چجوری صیغهی اون مرتیکه شدی؟ همونجوریم بیا تو خونهی من... از زندان بدتر که نیست هست؟
چشمان معصوم هنگامه دو دو میزد، معلوم بود میان زندان و او مانده!
- من نمیتونم اون پولا رو بدم...
https://t.me/+v1OAcpghHy02MDU0
https://t.me/+v1OAcpghHy02MDU0
https://t.me/+v1OAcpghHy02MDU0
عطر هلـ🍑ـــو ♪
صحنه دار 👩❤️👨 #اروتیک🔞
11800
- یا بیوه برادرت یا من !
این را درحالی می گویم که پشتم را کردم به او، اژ پشت تن به تنم می چسباند مرد بی رحم من.
- چی داری می گی؟ پشتتو کردی من ، رودرو حرف بزن ببینم چی تو اون مغز فندقیت می گذره جوجه طلایی!
اشک چشمم بالشت سرم را خیس کردم.
- شنیدم خانوم تاج چی می گفت ! می خوای عقدش کنی مبارکه ولی باید قید منم بزنی توکا بی توکا !
دست می پیچد به تنم.
- ببینمت ، فالگوش وایساده بودی ؟
- می رم پشت سرمم نگاه نمی کنم مهبد به جان خودت مرگ خودم میرم فکر نکنی می مونم ها !
موهایم را بو می کشد.
- در حد حرفه! خانوم تاج رو که می شناسی!
هق می زنم.
- در حد حرفه و خانوم تاج وقت محضر گرفته ؟ فکر کردی من خرم ؟
لاله گوشم را می بوسد.
- جوجه طلایی مهبد گوش بده بذار دو کلوم هم اقات زر بزنه!
- دیگه خامت نمی شم ، تموم شد ، موندم پات با پشت چشم نازک کردن های خانوم تاج طعمه فامیل ولی دیگه تموم شد ، عقدش کنی منو نمی بینی !
من را به زور برمی گرداند سمت خودش ، به هرکجا نگاه می کنم الا چشم هایش، خامم می کرد آن چشم ها.
- تو چشم هام نگاه کن وقتی حرف می زنی، تو دلشو داری بذاری بری؟ بعدشم وقتی فالگوش واستادی تا تهش واستا نه وسطش بذار برو !
فین فین می کنم.
- هرچی که لازم بود بشنوم و شنیدم.
- فرمالیته ست، فقط قراره اسمم بره تو شناسنامش ...
پوزخند میزنم.
- امروز اسمت میره تو شناسنامش فردا شکمش میاری بالا!
- تا تو هستی چرا اون ؟
می خواست تحرکم کند که خودم را پس می کشم.
- حقم نداری به من دست بزنی !
- دست چیه می خوام شکمتو بیارم بالا !
https://t.me/+QSCy2zamt_NmZmU8
https://t.me/+QSCy2zamt_NmZmU8
دو ماه بعد.
امروز بیوه برادرش را عقد می کرد، به خیالش آتشم خوابیده بود، حتی روحش هم خبر نداشت که چمدان بسته ام .
خانوم تاج با دمش گردو می شکست.
- بیا تو قند بساب توکا !
می خواست من را بچزاند، از همان روز اول هم خواهان من نبود، زورکی لبخند می زنم ، دنباله لباسم را می گیرم می روم سمت جایگاه عروس داماد، مهبد سرش را می اندازد زیر من را که می بیند ولی هوویم به من نیشخند می زند.
از همان اول چشمش دنبال زندگیم بود و حالا دو دستی صاحب شده بود.
قند را می گیرم توی خواب هم نمی دیدم بالای سر شوهرم و هووم قند بسابم.
عاقد شروع می کنم،طعنه های فامیل نگاهاشان داشت من را له می کرد، بشرا بله را می دهد، چشم همه به دهان مرد من است ومن چشمم سیاهی می رود.
همینکه بله را می دهد نمی دانم چرا دیگر چشمم جایی را نمی بیند، نقش زمین می شوم و گرمی خون را میان پایم حس می کنم.
من بچه ای که از این مرد بود را سقط کرده بودم.
- این خون چیه؟
- بلا به دور نکنه طفل معصوم حامله بود؟
مهبد سرم را می گیرد به زانو من را صدا می زند.
بعدچند وقت به چشم هایش زل می زنم.
- سقطش کردم، بچتو سقط کردم دامادیت مبارک عشقم.
https://t.me/+QSCy2zamt_NmZmU8
https://t.me/+QSCy2zamt_NmZmU8
https://t.me/+QSCy2zamt_NmZmU8
https://t.me/+QSCy2zamt_NmZmU8
26510
- بچهم سینهی بزرگ دوست داره!
عمهم نمیدونست من دوتا لیمو دارم جای هندونه فکر میکردم هنوز دربارهی تکنولوژی و سوتینهای اسفنجی بیاطلاعه!
- منظورتون منم عمه؟
اخمی کرد، همهی زندگیش شده بود سروش و علایقش که یکیشونم من بودم.
- مگه سروش من جز تو زن دیگهایم داره؟
میدونستم آخر بحث رو میکشونه سر شب حجله و بغلخوابی من با شازده پسرش برای همین چایی شیرینمو برداشتم که برم توی اتاقم.
- کجا؟ زودم قهر میکنه! عمهجان من بهخاطر خودت میگم بچهی من هیکلی و خشنه اما قلبش مثل یه گنجیشکه!
- عمه من از روز اول گفتم شرایط محرمیتم با سروش فقط به خاطر راحت بودنمه نه بغلخوابی و سینه و فلان!
خودم یکی دوبار فهمیده بودم سروش یواشکی دیدم میزنه و به خاطر این قضیه اونقدر عصبانی بودم که فقط دنبال یه فرصت میگشتم خشممو خالی کنم!
- وا مگه بچهم چشه؟
- دوبرابر من قد و وزنشه، ده سال ازم بزرگتره بداخلاقه جواب سلاممو نمیده! بازم بگم؟
انتظار داشت من برم به سروش التماس کنم و بگم بیا با من سکس کن!
از دست عمهم کفری بودم و اگه از بابا نمیترسیدم جای موندن اونجا میرفتم خوابگاه!
- اون مرده دخترم انتظار نداری که نیم متر باشه؟ تو یکم دلبری کن یکم...
- باشه چشم عمه امشب که اومد خودم میرم بغلش میخوابم خوبه؟
چایی یخ شدهمو ریختم توی سینک و عمه هم با بداخلاقی پشت سرم وایساد تا دوباره حرفاشو ادامه بده.
- تو نامزدشی بره سر خیابون دختر بیاره خوبه؟
داشتم دیوونه میشدم واقعا چرا نمیخواست بفهمه پسرش منو نمیخواد؟
- عمه من میگم سروش جواب سلام منو نمیده!
مساله فقط جواب سلام نبود، من همهجوره سروشو امتحان کرده بودم حتی وقتی که حس میکردم داره دیدم میزنه! خب منو نمیخواست!
- الان مشکل تو فقط یه جواب سلامه؟ جواب سلامتو بده حله؟
لیوانی که شسته بودمو آویزون کردم و با حرص برگشتم سمت عمه.
- آره حله!
با دیدن هیبت سروش با لباس راحتی و موهای آشفته مردم و زنده شدم، مگه اون سر کار نرفته بود؟؟
- علیک سلام دختردایی!
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
100
- صیغهتونم که تموم شده خانم هنگامهی امینی!
معلوم بود ترسیده، یک زن تنها با بچهی توی شکمش زیر بار قرض یک شوهر صیغهای که متواری شده بود! فقط یک بازیچه!
- من ته حساب و خانوادتو درآوردم، خودتی و همین بچهی تو شکمت!
سروش از مظلومیت آن زن که فقط گریه میکرد عصبی بود، سرگرد سروش مهرآرا با آن سابقهی درخشان در پروندههای کلاهبرداری و پولشویی از اشک یک زن به هم میریخت.
- جناب سروان... میندازنم زندان؟
سری به تاسف تکان داد شوهر کلاهبردارش حتی خانهی ارث پدری هنگامه را فروخته بود و عملا این زن به خاک سیاه نشست!
- اگه پولو ندی آره، به نفعته بگی کجاست وگرنه...
پوفی کشید واقعا چرا دلش برای این زن میسوخت؟
- به خدا نمیدونم اگه میدونستم...
نگاه سروش به شکمش بود که برآمده به نظر میرسید، بچه جمع شده بود یک طرف و شکمش انگار کج بود!
یک لحظه نگار یادش آمد و جگرش آتش گرفت... اگر زن و بچهاش زنده بودند...
- نه ماههای، ممکنه بچهت تو زندان دنیا بیاد وسط یه مشت دزد و خلافکار!
در هیچ بازجویی اینقدر کلافه نشده بود، هم دلش میسوخت و هم کینه داشت از زن قاتل نگار!
- بچهم توی زندان؟ یعنی من و بچهم اونجا؟
سروش بلند شد از جایش، با زندان افتادن این زن چیزی حل نمیشد! بلاخره که آن عوضی دنبال زن و بچهاش میآمد!
- ستوان مرخصی!
ستوان کمالی پایی کوبید و دوطرف چادرش را جمع کرد و از اتاق بازجویی رفت تا سروش بماند و هنگامه.
- ببین خانم هنگامه! من میتونم یه کاری کنم که نری زندان، قانونو که نمیشه دور زد ولی میشه بدهیاتو داد!
- چه... چجوری آخه؟
تصمیم سختی برایش نبود، این زن را برای بغلخوابی که نمیخواست! باید با آن بچهی توی شکمش آن نامرد را میکشاند ایران.
- چجوری صیغهی اون مرتیکه شدی؟ همونجوریم بیا تو خونهی من... از زندان بدتر که نیست هست؟
چشمان معصوم هنگامه دو دو میزد، معلوم بود میان زندان و او مانده!
- من نمیتونم اون پولا رو بدم...
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
17700
- اونی که خالکوبی داره کیه؟
ریحانه روسری و چادر هنگامه را مرتب کرد و سینی چای را به دست خواهر کم سنش داد.
- همون دوماده دیگه! قراره بشه شوهر تو!
سینی چای توی دست هنگامه میلرزید، از آن مرد که معلوم بود بالای سی و پنج سال دارد میترسید.
- آبجی من میترسم!
اینکه توی آن خانه کسی دوستش نداشت یک طرف و این که حتی ریحانه هم پشتش نبود یک طرف دیگر.
- من نمیدونم حاجبابا خواسته، توم باید بگی بله چون اگه نگی... ببر چایی رو یخ کرد!
- آبجی...
ریحانه عصبی بود و اخمو، همه میخواستند او برود، چه کسی میخواهد خواهر ناتنیاش خوشبخت شود؟
- آبجی و کوفت کاری نکن بگم رامین بیاد له و لوردهت کنه! یالا!
لرزان و بغض کرده رفت توی سالن بزرگ عمارت امینیها.
- س... سلام!
خم شدم جلوی حاجبابا و بعد هم آن مردی که حتی یک لبخند هم روی لبش نبود.
- دخترم هنگامه، همونی که قولشو داده بودم بهت!
- فکر کردم دختر بزرگهتو پیشکش کنی حاجی! این دخترت زیادی کوچیکه!
یک چای برداشت و هنگامه وحشتزده کمر راست کرد.
- دختر بزرگهم نامزد داره قولشو دادم به یکی دیگه میخوای هنگامه نمیخوای هم جنگ خانوادگیمون تموم نمیشه!
جنگ خانوادگی بر سر این عمارت، یک چیزهایی میدانست اما باورش نمیشد او قربانی باشد.
- باشه حاجی، این ضرر هم فدای سرت همینو میبرم کلفتی مامانمو کنه.
کلفتی؟ پدرش او را به کلفتی میفرستاد که ریحانه با خواستگار او عروسی کند با دکتر تدین...
- من نمیدونم برای کلفتی یا هرچی، دو دانگ عمارتو باید بزنی به نام من سروش!
هنگامه وحشت کرد از نام سروش، او سروش بود؟ همان که وقتی بچه بود...
- سروش؟
سینی چای از دستش افتاد زمین و صدای شکستنش کل عمارت را پر کرد...
- دختر دست و پا چلفتیتو آماده کن برای فردا حاجی!
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
58830
- با صاحب پنت هاوس آپارتمان کار دارم.
نگهبان دست از غذا خوردن برداشت با تعجب سرتاپای هنگامه را نگاه کرد.
- با آقای مهرآرا؟ سروش خانو میگی؟
هنگامه بر و بر نگاهش میکرد، خودش با مهراد آمده بود خانهاش توی همین برج پنتهاوس داشت!
- نه منظورم مهراده مهراد شکیبا، خونش تو پنتهاوسه، آخرین طبقه!
- آهان منظورت شاگرد بنگاهیه؟ دیروز گرفتنش سروشخان ازش شکایت کرده!
هنگامه چادرش را به زور گرفت که نیفتد، رو دست خورده بود از یک شاگرد بنگاهی اما دوباره پرسید:
- شما مطمئنید آقا؟ آخه به من گفته بود...
- کلاه چنتا دخترو برداشته ولی چی بگم دخترم... خب تو که پولدار نیستی چرا تو رو گول زده؟
هنگامه خجالت زده سر پایین انداخت، واقعا چرا؟ چرا گول خورده بود؟ او فقط دم در ایستاد ولی فکر میکرد...
- من فکر میکردم مال اونه!
- نه خانم محترم اون خونه مال منه! از دیروز خسته شدم بسکه جواب دادم!
برگشت، یک مرد جوان فوقالعاده اخمو بود، بسیار خوشتیپتر از مهراد شکیبا و پولداری از سر و رویش میبارید!
- ببخشید!
تند تند قدم برداشت که از آن ساختمان نفرتانگیز بزند بیرون، فقیر بود اما خانهی آقاجانش را همین نامرد وکالتی خریده بود، باید پیدایش میکرد.
- وایسا خانم، کیفت!
کیف دستیاش توی دست همان مرد بود، سروشخان!
- ممنونم ازتون!
جرعت نکرد بپرسد کدام کلانتری باید برود و کجا شکایت کند، آن مرد و اخم و جذبهاش و نگاه پرسشگر نگهبان.
- بردنش دادسرا! کلاهبردار جالبی بوده.
- آقاجونم سکته میکنه خونشو بالا کشیده، من گولشو نخوردم آقاجونم...
به گریه افتاد، اگر آقاجان میفهمید هرگز آن چک پاس نمیشود و مهراد آه در بساط ندارد با یک سکتهی دیگر از پا درمیآمد.
- از اون شارلاتان پولی درنمیاد! حساباشو چک کردن هیچی نداشته ولی خب شکایتتو بکن.
پاهایش سست شد، توان رفتن نداشت، چهطور به آن پیرزن و پیرمرد میگفت سر پیری آواره شده اند؟؟
- مش رحیم یه لیوان آب بیار برای خانم!
سروشخان هدایتش کرد روی صندلیهای لابی و خودش هم کنارش نشست و هنگامه خجل از آنکه نمیتوانست گریهاش را نگه دارد گفت:
- ببخشید الان میرم ببخشید!
- همهی ساختمون که مال من نیست کوچولو، بشین گریههاتو بکن!
پیرمرد آب را آورد اما با زنگ خوردن تلفنش به جای خودش برگشت، سروشخان هم آب را گرفت جلوی هنگامه.
- بیا بخور.
- چجوری به آقاجونم بگم پول رهن یه خونه رو هم نداریم؟ همهچیزش همون خونه بود!
آب را گرفت و میان گریه، بهسختی جرعهای نوشید و ادامه داد:
- ازم خواستگاری کرد گفتم نه، فکر میکردیم به خاطر این پیداش نیست ولی...
- من مشکلتو حل میکنم، آقاجونت تو خونش بمونه، میتونم... فقط منم مشکلی دارم که باید تو حلش کنی میتونی؟
با تعجب به سروشخان نگاه کرد، حالا که میدیدش بسیار قوی به نظر میرسید، دستهایش پر از خالکوبی بود و ماهیچههایش ورزشکاری!
- چ... چه مشکلی مگه؟
- یه مدت کوتاه باید متاهل باشم برای یکی از پروژههام، یکیو میخوام به پر و پام نپیچه ادعای زنیت برام نکنه! حوصلهی زن جماعتو ندارم. میتونی؟
اولش خواست بگوید نه، از آن مرد میترسید ولی به آقاجان فکر کرد و قلب مریضش و خانم جان و گیس سفید و آبرویش...
- میتونم ولی...
- نترس! چیزی بینمون نیست مطمئن باش!
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
45140
Repost from N/a
-شرط داشتن اون ارثیه اینه که باید با حسام ازدواج کنی...!!!
گلی با نفرت به حاج نصرت نگاه کرد: چطور می تونین همچین پیشنهادی بدین وقتی پسرتون چندسال ازم بزرگتره و زن داره...؟!
حاج نصرت خونسرد نگاهش کرد: به پول احتیاج داری یا نه...؟!
گلی بغض کرد و بی اختیار غرید: داری تهدیدم می کنی یا می خوای برای پسرت وارث بیارم...؟!
پیرمرد پا روی پا انداخت.
زیر دست ننه اغا بزرگ شده بود.
حیف بود.
-حرفم کاملا واضحه دخترجون...!!!
دخترک بلند شد و با تنی لرزان گفت: واضح نیست حاج نصرت... چون داری گرو کشی می کنی... می دونی دارم له له می زنم برای پول، می خوای از آب گل آلود ماهی بگیری اما کور خوندی من قرار نیست زن پسرت بشم و خودمو بدبخت کنم...!
حاج نصرت پر نفوذ و عمیق نگاهش کرد و تیر خلاص را زد: تو همینجوریشم بدبخت هستی... یه بچه که حاصل.... حاصل تجاوز بود رو هرکاری کردن سقط کنن اما نشد.... تو حتی دختر منو هم بدبخت کردی...!
گلی با یاداوری دختر این پیرمرد و ازارهایش بغض کرد.
-دخترت خودش انتخاب کرد که بدبخت بشه اما من هیچ انتخابی نداشتم...!
مرد از حقیقت حرف های دخترک سری تکان داد و با حفظ همان اقتدار و جدیت گفت: الانم هیچ انتخابی جز حسام نداری...!
گلی ماند.
-همین پسری که داری سنگش و به سینه میزنی تا زنش بشم چشم و دیدن من نداره... اصلا مگه زن نداره خب با زنش بچه دار بشن... چرا می خوای بازم منو بدبخت کنی...؟!
پیرمرد رک گفت: زن هرزش روی پسرم عیب گذاشته که عقیمه اما می خوام ثابت کنم نه تنها هیچ عیبی نداره بلکه می تونه یه وارث پسر برام بیاره....!
دخترک با نفرت نگاهش کرد.
دیگر اشک هایش دست خودش نبود.
این بازی زیادی ناعادلانه بود.
نگاه بی پناهش را به پیرمرد دوخت که مرد باز حرفش را تکرار کرد...
-زن پسرم شو و منم ارثیه ننه آغا رو بهت میدم...!
دخترک چشم بست: من از شما هم بدم میاد... من با شماها فرق دارم... شماها منو یه دختر خراب می دونین که موهاش همیشه بیرونه و صورتش غرق آرایش... لباس هامم که دیگه هیچی... چطور می خوای من قرتی رو برای پسر مذهبیت بگیری...؟!
پیرمرد بی توجه به حرف هایش خیره در نگاهش گفت: توی وصیت ننه اغا ذکر شده شرط داشتن اون ارثیه، ازدواجته...! و جدا از اون ننه آغا ازم خواسته بود که خودم شوهرت بدم و حالا هم کسی رو بهتر از حسام برات سراغ ندارم...!
گلی با نگاهی تار و لحنی خشدار از گریه گفت: پسرت زن داره حاجی...! من نفر سوم این رابطه نمیشم...!
حاج نصرت ابرو بالا انداخت.
-بخاطر ننه اغا...! نذار روحش پر عذاب باشه...!!!
-پس من چی...؟!
پیرمرد با خیالی راحت گفت.
-زن پسرم شو و براش وارث بیار... اونوقته که هم خودم هم پسرم دنیا رو به پات میریزیم...!
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
گلی مجبور میشه برای پول زن حاج حسام متاهلی بشه که وارث بیاره و مردی فوق العاده مذهبی و متعصبه و گلی که زیادی قرتی و بی حجابه... ❌❌❌
1 09910