cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

ارباب‌زاده|تۅڪا

توکا ارباب‌زاده #پایان‌خوش قلم : مهتاب‌ر ⭕️ تعرفه‌تبلیغ: @Ads_Tokaa رمان های تکمیل شده:⬇️ https://t.me/+Qbh3v72GYTRjZjNk

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
17 156
المشتركون
-2224 ساعات
-1197 أيام
-46530 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

-آموزش میبینی واسه سرویس دادن به مردا و خالی کردن کمرشون.... اگه کارت خوب باشه نونت تو روغنه!🍻 ترسیده عقب رفتم که به میترا اشاره زد و با اون دستای گنده اش لباسامو تو تنم جر داد رئیس سینه هامو چنگ زد و با پوزخند گفت : تو عاشق سکسی طلا اینجا واسه تو بهشته🔞🔞 https://t.me/+TvRn6eVZj8swNjU0 شیخ هات و خشنی که یه دختر ایرانی میخره تا انتقام بگیره اما اون چشمای طوسیش..❌
إظهار الكل...
Repost from قلب سنگی
#قلب_سنگی #پارت_۱۰۷ #فصل_۱ سرم رو کمی کج کردم و با این کار موهای لختم سر خوردن و روی پیشونیم جا خوش کردن و بعد خیره بهش جواب دادم: -اگه اونروز اینجوری میگفتی چی میشد؟ اون موقع فقط بهت میگفتم چشم جوابم انگار به مذاق مردونه ش خوش اومد . چون چشم هاش خندید اما لب هاش نه! میخواستم موهام رو زیر شالم بفرستم اما با دستای کثیف نمیشد. موهام از گل سر کوچیکی که بالای گوشم زدم باز شده و تقلاهام برای هدایت اون ها به داخل شالم بی نتیجه موند. دوباره موهای صاف و خرمایی رنگم روی پیشونیم پخش شد. مردی که حالا حس خوبی بهش داشتم من رو برگردوند و وادارم کرد روبروش وایسم. به چشم هام خیره شد و بعد دستش رو بالا آورد و با ملایمت موهای پریشونم رو به داخل شالم هدایت کرد و با همون گل سر مرواریدی بالای گوشم محکم کرد. شالم رو با حوصله روی سرم مرتب کرد و از همون فاصله ی نزدیک خیره به چشمای گریزونم لب زد: -اگه موهات رو خوب جمع و جور نکنی و ... دستش از روی شونه م پایین اومد و روی دم موی بافته شدم که با کش بسته بودم و از گوشه ی شالم بیرون زده بود نشست و ادامه داد: -این بافت خوشگل موهات رو بقیه هم ببینن ... موهام رو با خشونت داخل شالم فرستاد: -منم از اون مردای بی کله میشم و چشمای هر کی که بهشون نگاه کرد و از کاسه در میارم بین پام نشست و پوشکمو با آرامش باز کرد. پاهامو از هم باز کرد که با خجالت دستمو گذاشتم رو اندام خصوصیم... _برشدار... اینقدر خشن گفت که بلافاصله دستمو برداشتم. سیلی محکمی بهم زد و سرخم کرد. اول بوسه ی آرومی روی نازم زد و بی توجه به چشمای بغض کردم، شروع کرد به مکیدن و خوردن وحشیانه نازم شدو... https://t.me/+qjFIYeEwf8thOTI0 https://t.me/+qjFIYeEwf8thOTI0
إظهار الكل...
_باسنت میخواره؟ با تعجب به ارمین نگاه میکنم -چی؟! یکی از سینه هامو تو چنگش گرفت و دم گوشم پچ زد: -هزار بار بهت گفتم تو جمعی که دستم کوتاهست برای اینکه عقب جلوتو یکی کنم اون برجستگی های کوفتیتو به تن و بدنم نمال وگرنه اختیار از کف بدم رو همون میز وسط پذیرایی جلو چشم تک تکشون حسابتو میرسم.. من که از سر به سر گذاشتن پسر مثلا مظلوم حاجی لذت میبردم دستمو روی خشتکش گذاشتم: -با این یه تیکه گوشته آویزون شده میخوای حساب منو برسی پسر حاجی؟حداقل برو تراش کاری برام سیخش کن بعد... دستشو روی گلوم گذاشت و اروم تو دستش فشار داد: -تو که دلت برای زیر من خوابیدن تنگ شده غلط کردی دیشب ادا تنگارو دراوردی وقتی نسخ بودم.. اروم سینه‌ام و روی تنش کشیدم و با پرویی گفتم: -میبینی که الان مثل کوره آتیشم پَ چرا این مار خوش خط و خالت برا تن من حرکت نمیکنه؟؟ یهو برم گردوند و به دیوار سرد اتاق کوبوندم و مجبورم کرد سمتش قمبل کنم: _ جلوی دهنتو بگیر که صدای اه و ناله‌ات به گوش حاجی و اهل خونه نرسه خانم کوچولو چشمکی میزنه و ادامه میده _ دلم میخواد شب عید دو تا توله‌ای که تو شکمت کاشتم به عنوان کادو به حاجی و حاج خانم معرفی کنم https://t.me/+NZJoiVeN8SkzMzhk https://t.me/+NZJoiVeN8SkzMzhk سر تیتر روزنامه با طعم سینه😂🤣😃💦🔞 _ تخلک رو بریز رو سینت شردع کن به ماساز دادن بهت زده به ارمین نگاه میکنم -چی؟ با جدیت بهم نگاه میکنه _ سینت بعد از زایمان افتاده شده........دلم نمیتواد اینطوری باشه سرم رو با خجالت پایین میندازم -به خاطر شیر داخلشه که افتادست اقا خونسردانه شونه‌ی بالا میندازه _ عیبی نداره با تلخک سریع درست میشه وارفته مینالم -اخه چون داخل شیر هست بهش فشار وارد کنم درد میگیره! پوف کلافه ای میکشه _ ای بابا........چاره‌ا‌ی نیست برات وقت پروتز میگیرم بهت زده نگاهش میکنم -اقا گوشه‌ی لبم رو خشن میبوسه _ اقا نداریم........رسانه ها دنبال سوژن......هیچ خوشم نمیاد فردا سر تیتر روزنامه ها بشه سینه‌ی افتاده کاپیتان تیم ملی فوتبال
إظهار الكل...
01:00
Video unavailable
🔮طلسم دفع بیماری🪄 💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍 💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎 🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم ❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥 ✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه 🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇 https://t.me/telesmohajat 💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان ³ ƙĥ 👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇 🆔@ostad_seyed_hoseyni ☎️  09213313730 ☯ @telesmohajat
إظهار الكل...
-تونل ریزش کرده مهندس...بیچاره شدیم... خانوم مهندس مونده زیر آوار! چند ساعت قبل -هرجور شده کَلَک اون دختره رو بِکَن اویس ؛ نباید بعد اون مأموریت، پاش به شهر برسه! نگاهی به اطراف انداخت و کلافه صدایش را پایین آورد: -انتقال اون سهام کار توئه تینا. قبل از رسیدن من انجامش می‌دی زن پشت خط پر از حرص بود و شاید بوهای بدی از رابطه ی دروغین نامزدش با دخترِ بهمن‌خان به مشامش می‌رسید -چیه؟دلت برای دختر دشمنت میسوزه؟ حسادت زنانه می‌توانست خطرناک ترین حس دنیا باشد داشت روی مغز اویس میرفت -چرند نگو -یادت رفته بهمن چطور با سرنوشتمون بازی کرده؟ فکش فشرده شد و با تیپا ضربه ای به اولین شئ سر راهش زد -از من می‌خوای دختره رو بکشم؟ رد دادی انگار ...قاتلم مگه؟ صدای پوزخند زهردار تینا علامت خطر بود زن ها باهوش بودند می‌دانستند پای یک مرد کِی و چه زمانی میلغزد -اویس...اویس...اویس اگر بفهمم با اون دختره ی پاپتی ریختی رو هم قید همه چی‌و میزنم و طرح رو می‌فروشم به عربا چشمانش روی هم افتاد نفس هایش سنگین شد چگونه دختری که بیش از دو ماه حتی برای یک بازی ، در آغوش خود خواباند را سر به نیست می‌کرد؟ -اویس؟ این بار صدای تینا پر از ترس بود اویس نباید گزک دست این زن میداد -تا شب حلش میکنم از همینجا میتوانست قدم برداشتن های وفا را به طرف خود ببیند باید قطع میکرد -اویس نکنه عاشق دختر بهمن شدی؟ها؟ چیزی از سینه اش فرو ریخت هاه...عشق؟ عاشق دختر بهمن‌خان شود؟ مزخرف بود اویس خونشان را می‌ریخت و دست آخر به خورد خودشان می‌داد -کم مزخرف بباف تینا داره میاد باید قطع کنم وفا از دور برایش لبخند زد و موهایش را که عقب فرستاد قلب سیاه مرد به تپش افتاد -اویس قطع نکن....گوووش کن به من...قبل از طلوع فردا کلک اون تخ*م حروم بهمن رو می‌کَنی.یادت نره کل زحمتای چندین و چند ساله ت دست منه -صبح‌تون بخیر خوشتیپ خان اویس گوشی را  قطع کرد و صدای جیغ های تینا خاموش شد. قلبش تندتر تپید وقتی دست های ظریف دخترک دور گردنش حلقه شد: -تو اتاق ندیدمت ، دلم برات تنگ شد آقا غوله. با کی حرف می‌زدی؟ -با زن اولم! حرفیه؟ می‌زد به در مسخره بازی و دخترک معصوم نمی‌دانست آن یک واقعیت بزرگ است خندید و سیب گلوی مرد تکان خورد -بچه پر رو وفا چانه ی زاویه دار و زبر اویس را بوسید و مرد با نفسی که از گرمای تن این دختر داشت دستخوش تغییر میشد , نگاهی به اطراف انداخت -هی هی هی دست قدرتمندش را دور کمر دخترک قفل کرده و در کسری از ثانیه او را به دیوارک پشت سرشان چسباند -نمیبینی چقدر نره خر ریخته اینجا؟ وفا ریز خندید و تنش بیشتر به آجرهای خام فشرده شد او دختر دشمن بود باید حذف می‌شد اویس اجازه نمیداد حقش پایمال شود -حواسم بود. بعدم...میخوام برم سر پروژه. اومدم خداحافظی! خون اویس از جریان می افتاد کم‌کم از خداحافظی ته جمله اش خوشش نمی آمد، اما به بهای دختر بهمن بودنش قرار بود امروز بمیرد در آن تونل -بعدش قراره باهات درمورد یه موضوع مهم حرف بزنم.خیلی مهم! سیب گلوی اویس دوباره تکان خورد هیچ‌ حرف مهمی با این دختر نداشت او فقط یک مهره بود و امروز هم موعد پاک شدنش فرا رسیده بود -الان بگو اصلا هم کنجکاو نبود اصلا هم نمی‌خواست جلوی رفتنش را بگیرد اما وفا دیرش شده بود و شاید خودش میخواست به کام مرگ برود -نوچ روی پنجه ی پاهایش بلند شد عاشق اویس شده بود این مرد مانند یک کوه پشتش بود و همیشه از او مراقبت می‌کرد یک بوسه ی کوتاه روی لبانش زد و درون اویس را به تلاطم انداخت -سوپرایزه. الان نه! هنوز قدمی نرفته بود که باز هم کمرش قفل شده و اینبار لب هایش اسیر بوسه های خشونت بار مرد شد شاید برای آخرین بار بود نفسش بند رفت نمیدانست این همه حرص اویس از کجا آب میخورد نمیدانست و چیزی گلوی مَرد را می آزرد باید این کار را میکرد در یک قدمی حقش بود و باید یک نفر قربانی میشد در راه حقش وفا داشت خفه میشد که اویس دست از لب های کوچکش کشید -وای...دیرم... شد حالا اویس مانده بود و جای خالی دختری که با چشمان براق به طرف چاه میرفت چاهی که اویس برایش کنده بود -آقا ، بسته ی خانم فرهنگ رو کجا بذارم؟ با شنیدن صدای کارگری که نزدیکش شده بود نگاه خشک شده به ردپاهای دخترک را گرفت و به او داد -بده من! کارگر آن را در دستان اویس گذاشت و مرد به مارک داروخانه نگاه دوخت ابروهایش در هم رفت و فورا در پاکت را باز کرد                             baby check? چیزی از سینه اش فرو ریخت چند دقیقه میشد که وفا به طرف چاه رفته بود؟ -مهندس...مهندس کجایید؟ پاکت پلاستیکی از دستش روی زمین خاکی افتاد لب هایش خشک شد و قلبش نتپید مرد هراسان بالاخره به اویس رسید و دست روی سر خودش گذاشت -تونل ریزش کرده مهندس... بدبخت شدیم... خانم مهندس مونده زیر آوار ❌❌❌❌❌ https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
إظهار الكل...
- سهیل دارم دق می کنم. هر لحظه به تاریخ دادگاه آخر نزدیک می شیم انگار یه جون از جونام کم میشه.. دستش بنده دستای سرد دخترک رو به روش شد که همه دین و دنیاش بود.سعی کرد برخلاف حال داغون خودش به عشقش دلگرمی بده: - این روزا هم می گذره چشم دریایی من. تو فقط فکر خودتو عزیز باباش باش. لحظه شماری می کنم برای چندماه دیگه که به آغوش بکشمش. صبا با بغض نگاه از صورت لاغر و زرد رنگ مردش که هیچ شباهتی به پسری که عاشقش شده بود ؛ نداشت‌ کند و با صدای لرزونی گفت: - من این بچه رو بدون تو نمی خوام سهیل می فهمی؟ اگه تو نباشی حتی این نفسا هم اضافی ان برام. ق..قیده همه اشون رو می زنم ب..بدون تو سهی..لم. با تموم شدن حرفش هق هقش تو اتاق کوچک ملاقات پیچید و اشکی از چشمای بی تابش رو دست هایی که جفت هم بودن؛ افتاد. سهیل خم شد و سرش رو تکه داد به سر صبا و با لب هایی جونی برای هجی کردن کلمات نداشت گفت: - منم نباشم تو باید باشی صبا، این عشق باید جریان داشته باشه. بذار ثمره ی این عشق لااقل طعم خوشبختی رو بچشه به جای مامان و باباش که حتی فرصت نکردن یه سال کنار هم زندگی کنن.باشه عشق سهیل؟ جمله ای که وحشتش رو داشت به زبون آوردم: - اگه حتی حکم اعدامم بود تو یادت بره که سهیلی بوده که این لحظه های کوفتی رو با یادت سر می کنه. سرنوشت منم این بوده که عاشق باشم و دور باشم از معشوق..تو بمون بساز زندگی کن..ازدواج کن؛ نذار بچه امم مثل من کمبود نداشتن پدر از پا درش بیاره.. می گفت می شکست و می گفت و داغون می شد ولی چه کسی می دانست چه قرار است رقم بخورد.. صدای هق هق های دخترک مظلوم و بغض گلوی این مرد و سنگینی این غم حتی میله های آهنی و سرد این زندان رو تاب نداشت.. پایانی خوش و متفاوت پسری که برای ناموسش پاش به زندان باز میشه و راهی برای اثبات بی گناهیش نداره..! https://t.me/mobina_kamrani_nevisanderomsn https://t.me/mobina_kamrani_nevisanderomsn
إظهار الكل...
👍 1
-بعد اولین حجلت عروس خانم دیگه این قدر درد نداری وقتی پریود میشی! چشمام گرد شد و خانجون مادر بزرگ هومن به یک باره با تعجب گفت: - یعنی چی؟! عروس من یک ماه از حجلش میگذره که... ماه پیش عروسیش بوده دیگه دختر نیست وای دیگه ازین بدتر نمی‌شد! خانم دکتر به من نیم نگاهی انداخت و با خنده گفت: - خانم هخامنش عروستون به خاطر نوع بکارتشون خون پشت هایمنش جمع میشه و باعث درد زیادش موقع پریودی میشه یعنی ایشون هنوز باکرس درد موقع پریودیش به همین دلیله چشمامو‌ بستم و تو خودم جمع شدم، چرا حواسم نبود خانجون شک کرده به سوری بودن ازدواج منو هومن! از عمد ماما گفته بود بیاد خونه به بهونه درد پریودیم معاینم کنه و من اصلا حواسم نبود... با خجالت و ترس به خانجون نگاه می‌کردم که هنوز انگار باورش نمی‌شد: - وا؟ خانم دکتر جان عروسم با پسرم به من دستمال خونی دادن یعنی... به یک باره ساکت شد و به من نگاه کرد و با اخم غرید: - سر من پیر زنو کلاه می‌زارین؟! می‌دونستم ازدواجتون سوریه... می‌دونستم پسرم و تو به خاطر ارثیه ازدواج کردید ماما که دید بحث خانوادگی بی حرف از خونه رفت... و من مونده بودم چی بگم! لو رفته بودیم، نقشمون خراب شده بود و هومن منو می‌کشت قطعا - نه خانوم جون نه به خدا اون طوری نیست یعنی من‌‌... من... یعنی ما... نمی‌دونستم چی بگم که با اخم ازم رو گرفت و غرید: - حالا که زنانگی خرج تک پسر خانواده هخامنش نکردی طلاقتو از پسرم می‌گیرم برای اون هومن دقل‌بازم دارم واستا هومن با اخم مردونه غرید: - یعنی تو این قدر خنگی؟! حرصی لب زدم: - چمیدونستم مامانت می‌خواد بفهمه زنم یا دخترم؟ من گفتم از شر این درد پریودی هر ماهم خلاص شم نگاهشو کلافه ازم گرفت اما به یک باره لبخندی روی لبش نقش بست و زمزمه کرد: - پس واقعا باکره ای - هان؟! نگاهشو‌ بهم داد و همون موقع خانجون در اتاقمونو با ضرب باز کرد، پر اخم نگاهمون کرد و غرید: - چیه چرا این جوری نگاهم می‌کنید زنو شوهر واقعی نیستین که در بزنم بیام تو! پاشو عروس پاشو لباساتو جمع کن باید بری بغض کردم، دلم نمی‌خواست برم عادت کرده بودم به هومن و بهش خیره شدم که سری انداخت بالا  به معنی چیزی نیست و خانجون ادامه داد: -و تو هومن.. ارثیه آقاجون خدا بیامرزو تو خوابت ببینی همرو می‌بخشم خیریه - چرا این قدر زود قضاوت میکنی خانجون من عروسمو دوست دارم فقط.. فقط عروست یکم ترسوٸه می‌خواست یکم بگذره باهم راحت ترشه منم از دوست داشتن گفتم اذیت نشه قبول کردم وگرنه ما نمیخواستیم شمارو گول بزنیم از دروغی که گفته بود چشمام گرد شد و خانجون بهم نگاهشو داد: - من از دروغ بدم میاد اما تو دختر صادقی هستی! این دقل باز راست میگه؟ نگاهم و به هومن دادم، نمی‌تونستم دروغ بگم و همون کلافه چشماشو بست که ادامه دادم: - نه راست نمیگه از اولم میخواستیم واسه ارثیه سوری ازدواج کنیم سرمو‌ پایین انداختم و هومن کوبید تو پیشونیش و من ادامه دادم: - آره از اول قرارمون ازدواج سوری بود به خاطر ارثیه آقا جون اما.... بغض کردم: - اما به خدا بعد خطبه عقد مهر هومن به دلم افتاد خانجون سر بالا گرفتم و هومنم سرش رو بالا آورد و وقت اعتراف بود و گفتم: - من، من دوستش دارم دلم نمی‌خواد از زندگیش برم، به خدا خانجون دروغ نمیگم الان دلم نمی‌خواد ازش طلاق بگیرم مگه، مگه این که خودش بخواد خانجون لبخند کمرنگی روی لبش نقش بست و به همون نگاه کرد که مات من بود و نگاه خانجونو که دید لب زد: - منم نمیخوام طلاقش بدم و خانجون دیگه هیچی نگفت بی حرف رفت و در اتاق و بست.‌ حالا من موندم و تنها پسر خانواده هخامنش که سمتم اومد و گفت: - پس که این طور سری به تایید تکون دادم که ادامه داد: -فکر کنم بهتر همه چیزو رسمی کنیم و این حرف دلهره و تو دلم انداخت اما آب دهنم و قورت دادم و چشمام رو به معنی تایید روی هم گذاشتم که گرمی لباش رو لبام اومدو.. https://t.me/+UHgGRcY3JVkwOTNk https://t.me/+UHgGRcY3JVkwOTNk
إظهار الكل...
همتا

رزرو تبلیغات👇

https://t.me/+FpSgW_uO3Ng1YzA0

لینک ناشناس👇

https://telegram.me/BChatBot?start=sc-940117

چنل پاسخگویی👇 @bahar67909

پسره برای اینکه سینه زنش سبک شه شیرشو جای بچه میخوره😳 _مامان برکه گریه میکنه سینه هاش پر شیر شده بچه ضعیفه نمیتونه میک بزنه. مادر شوهر بدجنس برکه قری به گردن میده و میگه _همینه دختر از یالغوز آباد رفتی بی اذن ما گرفتی چیزی که پس انداختم شد این، حداقل اگه پسر میزایید دلم نمیسوخت انقدر که ناز و ادا میاد! آریا عصبی از اتاق بیرون زد و در رو کوبید. به صدای غر غر های مادرش بی توجهی کرد. زنش همچنان گریه میکرد. عصبی غرید _خب بدوش! _نم... نمیتونم درد داره!! صدای گریه نوزاد و برکه همزمان روی اعصابش بود پوف کلافه ای کشید و گفت _پیراهنتو بده بالا خودم میک بزنم سینه هات سبک شه! با دیدن چشمای وق زده برکه خم شد و خودش پیراهنشو بالا داد. برکه نالید _آریا؟ داری چیکار میکنی؟ جوابی نداد و دهن داغش رو روی سینه های درشت و پر شیر زنش  گذاشت.😱 با اولین میک قلب برکه از خجالت و هیجان فرو ریخت. _آهههه آریا از بالای سینه هاش نگاهی به صورت قرمزش انداخت و تندتر میک زد. داشت از شدت تحریک اه و ناله میکرد _آهههه آریا شیر اون یکی سر رفت!!! اریا با دست روی کاناپه خواباندش و خودش هم کنارش دراز کشید و نوک سینه دیگه اش رو به دهن گرفت و همزمان خشتکش رو به بهشت دخترک مالید🍓 با صدای مادرش هردو از جا پریدند. زن داد زد _آریا مامان داری چه غلطی میکنی؟ دور دهان شیری اش را پاک کرد و کلافه موهایش را عقب زد. _اه مامان میشه تو دخالت نکنی؟ https://t.me/+4fiQ0xi2VqQ1Mzg0 https://t.me/+4fiQ0xi2VqQ1Mzg0 https://t.me/+4fiQ0xi2VqQ1Mzg0 https://t.me/+4fiQ0xi2VqQ1Mzg0 https://t.me/+4fiQ0xi2VqQ1Mzg0 https://t.me/+4fiQ0xi2VqQ1Mzg0 https://t.me/+4fiQ0xi2VqQ1Mzg0 https://t.me/+4fiQ0xi2VqQ1Mzg0 https://t.me/+4fiQ0xi2VqQ1Mzg0 https://t.me/+4fiQ0xi2VqQ1Mzg0 بیاید ببینید بقیه داستان با این شوهر پررو چی میشه🤣 ❌اثری جدید از نویسنده ی رمان دختر کوچه درختی شیدا شیفته
إظهار الكل...
attach 📎

_این هلو🍑 سفید و تپل چجوری تا حالا دست نخورده مونده؟ دکتر زیر لب میگه و سرشو خم میکنه لیسی به تپلم میزنه💦 جیغی از لذت میکشه که پرده سفید رو میکشه و مردونگی کلفت و رگ دارشو از شلوار بیرون میکشه که...🔞 https://t.me/+8rOlh-Y6_WVkNjg0 دختره میره مطب دکتر و میبینه دکترش همون استاد جذاب دانشگاهشه و باهاش....🤫
إظهار الكل...