cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

عـــــ آرزو ــــروسک

رمان جذاب وبدون سانسور🔞 آرزوی عروسک #فقــــــــــط_بزرگ_سال_بخونه #بچه_هاجوين_نشن_صحنه_داروزيادي_باز💦فول

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
8 295
المشتركون
-1324 ساعات
-587 أيام
-18430 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Repost from N/a
نفس و هیراد رو میشناسین😂👇 نگاهم از روی هیرادی که روی کاناپه کتاب می‌خوند، گذشت و به تلویزیون روشنی رسید که داشت برای خودش داستان زندگی عقاب‌هارو پخش میکرد! کنارش نشستم. نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره سرشو کرد تو کتاب! حرصی از بی‌توجهیش، ولوم تلویزیون رو تا ته بردم بالا! بهت زده دوباره بهم خیره شد اما بدون نگاه کردن بهش، زل زدم به تلویزیون که بگم مثلا من چقدر به سرنوشت اون بچه عقاب علاقه دارم! می‌دونستم از صدای بلند بدش میاد‌. با حرص کتاب رو ورق می‌زد.. خندم گرفت. مطمئن بودم هیچی از کتاب نمی‌فهمه! یهو کتاب رو پرت کرد رو میز و بهم خیره شد. حالا این من بودم که با بهت هنوز به تلویزیون زل زده بودم. چون حتی نگاهش رو یک سانتم جابه‌جا نمی‌کرد و میدونست من از اینکه یکی بهم خیره بشه بدم میاد! با حرص پامو تکون دادم و آخر تسلیم شده و عصبی بهش خیره شدم. نیشخندی زد و به یک جهش روم خیمه زد. متعجب و با ضربان بالا رفته گفتم: _ چی چیکار میکنی؟! لبخند کجی زد: _ از اونجایی که خیلی به عقاب‌ها علاقه داری.. خواستم عملی بهت نشون بدم این پرنده چطوری طعمشو شکار میکنه! _ چ چیی میگی.. برو اونور! بینیش رو توی موهام فرو برد و گفت: _ هوم... بوی یه طعمه چاق و چله میدی... واقعا عقاب صبوریم که هنوز یه لقمه چپت نکردم! هولش دادم و خواستم بلند شم که با کاری که کرد....🔥🔥 https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0 https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0 https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0 خدایا😂😂 این دختر و پسر عجوبه تاریخی‌ان! برای هم جون میدن ولی هر روز باید برن روی مخ همدیگه.تازه تهشم که به کارهای خوبی ختم میشه😂🤣
إظهار الكل...
Repost from N/a
این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️🖤 طعم گس عشق https://t.me/+F7MP2Yh9HfQwZWFk ❤️ جامانده https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0 🎀 بی گناه https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk 🕊 روایت های عاشقانه https://t.me/+wOEbmzMd5INiYjRk 🧊 کافه دارچین https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0 ☕️ قاب سوخته https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi 🔮 منشورعشق https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0 🎼 فودوشین https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0 🎾 کلبه رمان های عاشقانه https://t.me/+4R6qpgXBinUxOTg0 📚 سونای https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ 🍷 آشوب https://t.me/+JA_ztMH7bANkMWRk 💝 وصله ناجور دل https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk ☕️ سایه ی سرخ https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0 🌰 پناهگاه طوفان https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh 🍕 لوتی اماجذاب https://t.me/joinchat/VT1nRkXbjMJlNTRk 🎷 منتهی به خیابان عشق https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4 🎲 سنجاقک آبی https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🧩 یک روز به شیدایی https://t.me/+zifHrlN32FIyYTVk 💔 آناشه https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk 🎭 روزهای سفید https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0 🦋 شب های پاریس ماه نداشت https://t.me/+znZrAk1TDUZhNzk0 🌜 ماهرو https://t.me/+wBeUk_vb119hNjc0 🍒 شاهزاده یخ زده https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0 🧀 ازطهران‌تاتهران https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0 🍍 گود من https://t.me/+6kO-xJZMHKpjODc8 🧛 عاشق بی گناه https://t.me/+ZX0tzSCYlTQyNmZk 💄 جاری خواهم ماند https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8 🐙 بیا عشق را معنا کنیم https://t.me/+OCmbm9KmMnBkMTFk 🐠 جدال دو عین https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk 🤡 ماه عمارت https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg 🍀 لیرا https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0 🦊 ویرانه های سکوت https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX 🥝 سبوی شکسته https://t.me/+9YhXOZ1bfwg0NzI8 👀 طعمه‌ هوس https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8 ☂ سرنوشت ما https://t.me/+LUgE9CRE6MhkNDlk 🥃 مضطر https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f ☃️ فراموشی دریا https://t.me/+jHupb8WZil8yMzhk 🌊 لمس تنهایی ماه https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs 🌙 تاب رخ‌ او https://t.me/+1IDAUcrDvvBhNGQ0 🌒 سی سالگی https://t.me/+GkymMdrhpaAxNTE0 🎯 قرار نبود عاشق شیم https://t.me/+m3ELnbYGyV8xMTlk 💝 خواب https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0 💀 جوخه‌ ی‌تقلا https://t.me/+n342BLRGbCYwM2Fk 🧶 چشم های آهیل https://t.me/+EQ36tGfAf380M2M0 👀 برزخ عشق https://t.me/+Oe0BXmaR0L83NGU0 🐦‍🔥 شهربند گرگ سیاه https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk ☠ آرامش یک طوفان https://t.me/+FrTtEfbimrY4NjRk 🐝 امیر سپهبد https://t.me/+6yJS8TJ_aeA4Njhk 🐦‍🔥 اسپار https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0 🪐 رمانسرای ایرانی https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0 ✨ رمان های آنلاین https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0 🧶 جال https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk 👓 طلا https://t.me/+kC7FObK-LxphMWY0 💄 منفصل https://t.me/+jBtyLurwbX9mODM0 🌈 به تودچارگشته ام https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk 🌻 به جهنم خواهم رفت https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk 🐾 وکیل تسخیری https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8 🌸 دلیبال https://t.me/+Z44uQuiyJCIxODFk 🐚 فگار https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0 👽 کوارا https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk 🪵 دیافراگم https://t.me/+B2CA8Os4wWwwN2Y0 🌹 عروسک آرزو https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw 💝 شبی در پروجا https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk 🌵 گلاویژ https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ 🍂 دل بی‌جان https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0 🐝 راز مبهم https://t.me/+-47jRFH3qFJmYTVk ⭕️ اختران https://t.me/+jnB5gd1qIkU0OTI0
إظهار الكل...
Repost from N/a
لجام‌گسیخته و یاغی به سوی میز آرایشی‌اش حجوم برد و در یک حرکت تمام وسایل روی آن را نقش بر زمین کرد و نفس‌زنان فریاد زد: - ازت متنفرم مرتیکه عوضی، ازت متنفرم عزرائیل دلوین. از توام متنفرم دختره‌ی دست و پا چلفتی و توسری خور! گیج و سرگردان دور خودش چرخید و با فغان و ناله زمزمه کرد: - چکار کنم خدا، چه خاکی تو سرم بریزم خدا! چرا این دنیات روی خوش به من نشون نمی‌ده! چرا باید این بلاها سر من بیاد آخه؟ بین این همه آدم بدبخت چرا من؟ چرا من؟! هق‌هق کنان بر سر خودش کوبید و ضجه زد: - خدایا همش فکر و خیال باشه، خدایا اشتباه حدس زده باشم، خدایا همونی نباشه که داره توی ذهنم می‌گذره! خدایا یه بار در حق این بنده‌ی تنهات خدایی کن، من جز تو کسی رو توی این جهنم ندارم. بی‌اعتنا به مشت کوفتن‌های هاویار به درب و عربده‌هایش و التماس‌ و زاری پانیا برای گشودن قفل درب اتاق به سوی حمام چرخید و با گام‌هایی سست و لرزان وارد آن شد. نمی‌دانست چقدر و چگونه گذشت، فقط زمانی به خود آمد که سراسیمه از حمام خارج شد و حینی که درب اتاق را باز می‌کرد روبه چهره‌های رنگ پریده و قالب تهی کرده پانیا و هاویار بیبی چک درون دستش را بالا آورد و وحشت‌زده نالید: - من حامله‌ام. احساس کرد وزن سنگینی از روی شانه‌هایش برداشته شد و همان وزنه روی قلبش نشست و چنان سنگینی کرد که بی‌اختیار قلبش را به چنگ کشید و بی‌جان و بی‌نفس میان دستان لرزان هاویار زانو زد و گوش‌هایش همچون قطاری که به آخر خط ایستگاه می‌رسد، سوت ممتد پایان زندگی‌اش را کشید. https://t.me/+yLpc4x_GUjw3N2E8 https://t.me/+yLpc4x_GUjw3N2E8 پارت واقعی رمان💯♨️ سرچ کن نبود لف بده❗️❌ با بیش از صد پارت آماده🔥❤️‍🔥
إظهار الكل...
Repost from N/a
💜🫧پـــارتـــی از آیـــنـــده🫧💜 رمـــان فـــگـــار📚 اثـــر✍🏻 گـــیـــســـو رحـــیـــمـــی👩🏻‍💻 با وارد شدنش به حیاط بزرگ ویلا تمام نگاه‌ها و سرها به سوی او بازگشت و با دیدن آن حجم از جمعیت به خود لرزید. سرسری نگاهش را بین جمعیت چرخاند که ناگهان با دیدن قامت عزرائیلش نفس کشیدن از یادش رفت و قلبش به دل دلک افتاد. بیا تو پیشم آره دارم عاشقت میشم آره با صدای دست و سوت و جیغ زدن جمعیت و شروع مراسم آتش‌بازی سریع به خودش آمد و افسار نگاه و دل سرکشش را در دست گرفت. با خاموش شدن ناگهانی چراغ‌ها خنده‌ی کریهی کرد و با کمی ترس و هیجان به سوی عزرائیل زندگی‌اش رفت. میدونی دلم داره واسه تو میزنه آره بی‌اعتنا به نگاه‌های کنجکاو، خیره و سنگین اطرافیان بی‌پروا خودش را در آغوش سرد عزرائیلش انداخت و به جای دخترک او لب به سخن گشود: - سالگرد عروسی پرنسس ما و تولد پرنسس کوچکش مبارک. بیا بغلم میخوام بلرزونی چنان آهسته زیرلب زمزمه کرد: - ممنونم. که حس کرد آوایی از دهانش خارج نشده است یا شاید آنقدر صدایش پایین بود که مرد مقابلش چیزی متوجه نشد و به گوشش نرسید. بیا بغلم کمرو بچرخونی بی‌اراده با همراهی عزرائیل زندگی‌اش به وسط استیج و پیست رقص رفت و میان آغوشش شروع به پایکوبی کرد. بیا بغلم میخوام قرش بدی دست بالا رفته‌‌ی عزرائیلش را همچون عقاب شکار کرد و با گرفتن انگشت اشاره‌اش میان آغوش او شروع به چرخیدن و طنازی کرد. بیا بغلم بیا بغلم بیا بغلم با باز شدن دست‌های عزرائیلش به دو طرفین بی‌اراده همچون جوجه اردکی تنها و لرزان به درون آغوش مردانه‌ی او خزید و دستان لرزانش را به دور گردنش حلقه کرد. خوش میگذره؟ بله عزرائیل زندگی‌اش بی‌هوا به سمتش خم شد و زیر گوشش آهسته زمزمه کرد: - خوش میگذره خواهر یکی یکدونه‌ی من؟ در جلد دیوصفتش فرو رفت و با خنده‌ای شیطانی لب به اعتراف گشود: - به من که خیلی، به شما چی حامین نامدار، ملقب به عزرائیل زندگی دلوین دادیار؟! مرد جوان وحشت‌زده و هراسان از دخترک جدا شد و با چشمانی گشاد شده از فرط ترس، ناباورانه به او زل زد. لبخند دلفریبی به روی مرد مات و مبهوت شده‌ی مقابلش زد و آهسته زیر گوشش زمزمه کرد: - هیچوقت به حرف‌ها و قول‌های دختری که ازت زخم خورده، اعتماد نکن. می‌دونی چرا؟ چون اون بره‌ای بوده که بعد از دمخور شدن با گرگ‌ها، عاقبت گرگ‌زاده شده. یک هیچ مات شده جناب حامین نامدار. https://t.me/+ag5qNYM--fowOWQ0 پارت واقعی رمان💯♨️ سرچ کن نبود لف بده❗️❌ با بیش از صد پارت آماده🔥❤️‍🔥
إظهار الكل...
Repost from N/a
یه لیست جذاب برای همه مخاطبان عزیز کانال😍 نگار فرزین سحر💕بهزاد https://t.me/+N9BFdebpB5w0N2U8 میم راهپیما البرز 💕ایران https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0 مریم بوذری بردیا 💕 افرا https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0 سارا انضباطی الیاس 💕حنا https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk پروانه قدیمی ارس 💕 جانان https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi شبنم گلاویژ 💕عماد https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ ماریا رستا 💕 فرشاد https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0 شینزود فهام 💕 سامیا https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk منیر قاسمی رهی 💕 نورا https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0 میم.راهپیما آفاق💕الچین https://t.me/+cGaEWW24wYQ2NmI8 نسترن ملایی هانا💕واران https://t.me/+cby5BpsV_2dkZDc0 سیما جانان 💕 ظهیر https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0 نگار فرزین عماد 💕سارا https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8 حدیثه ببرزاده الهه 💕 علی https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8 یگانه راد سبحان، ارمیا💕محنا https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX مرضیه سما 💕 امید https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f فاطمه جعفری حامد 💕عاطفه https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk نسترن ودا 💕دانیار https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0 یغما شفیع پور تیارا 💕 آویر https://t.me/joinchat/RaaqCdplvPFp_Ipz گیلسو طنین 💕شهریار https://t.me/+EPy1Pj6lEPUyNmQ0 شیوا بادی ایران 💕وارطان https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0 حوای پاییز آران 💕فریماه https://t.me/+Z44uQuiyJCIxODFk مونا امین سرشت ماهرخ💕کیاراد، دارا https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs نسیم پناه💕کاوه https://t.me/+fQzEb67n3hY1NjA0 پرنیان هفت رنگ خزان💕هیروان ، پریشان https://t.me/+i-AULEBzIu9jMjNk اعظم داشبلاغی ماهرو💕رحمان https://t.me/+8spJjlnwbk9lZjA0 ر.بیات حسام💕ریحانه https://t.me/+Oe0BXmaR0L83NGU0 مهلا.خ شهریار💕آسو https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8 حانیه شامل پناه💕 آرسین https://t.me/+7c77UZ1Xr5k3OTA8 اعظم داش‌بلاغی حسن، نوید💕 رها https://t.me/+8spJjlnwbk9lZjA0 مینا دلیار 💕 نیک https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0 مارال امیرحافظ 💕 آناشه https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk بهناز صفری ماه چهره💕مهدیار_آدریان https://t.me/+W-87i6q5g08wMDI0 فریبا زلالی صدف 💕 علی https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk راز لیدا 💕 فولاد https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk مهدیه سیف‌الهی آریانا💕 کوروش https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk لیلا غلطانی فرشید💕سونا https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ گیسو رحیمی دلوین💕حامین https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0 محدثه رمضانی پناه 💕یاشار، امیر‌علی https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh صدای بی صدا دیاکو 💕راحیل https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4 سارا رایگان آرامش 💕طوفان https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0 شبنم آرش 💕سارا https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw مبینا بنیامین💕 جیران https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0 راز.س شاداب💕سبحان، محمد https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk خاطره همایون💕نوا https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0 شادی جمالیان نهال 💕کیهان https://t.me/+m6zOAXiTnhY3ZGI0 آزاده ندایی ریرا 💕 رستان https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy رقیه جوانی سرمه💕 رهام https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0 شبنم خلیلی شبنم💕سهراب https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
إظهار الكل...
Repost from N/a
دوست صمیمی و شوهرش و باهم دیگه تو خونه خالی...😱🔞🔞 تاکسی سر کوچه ایستاد، سرگرم  بیرون آوردن پول از کیف گفتم:  -لطفا بپیچید داخل کوچه - نمیشه خانم !! چه قیامتیه ؟؟  کسی مرده؟ سرم را بالا گرفتم: جلوی ساختمان ما جمعیت زیادی جمع شده بودند ماشین پلیس و آمبولانس هم بود. وحشت کردم. در ماشین را باز کرده پیاده شدم. -آبجی ، کرایه ما چی شد پس ؟؟ هل کرده چند تراول مچاله را به سمتش انداخته و دویدم داخل کوچه دلشوره و اضطرابی که از صبح در جانم ریخته بود بی دلیل نبود . مریم خانم همسایه روبرویی با دیدنم شروع به پچ پچ کرد زنی چادری به سمتم آمد ، گیتی بود چهار پنج ماه پیش جلویم را گرفته و گفته بود رستان را هنگام ورد به خانه ی مهتا و کیارش دیده است. سینه سپر کردم و از آبروی همسر و دوستم دفاع کرده بودم. حالا دیگر قدم هایم یاری نمی کرد میخکوب شده ایستاده و صدای جیغ های گوشخراش زنی را می شنیدم مردی فریاد زد: - خلوت کن آقا، برید کنار پلیس بود که مردم را متفرق می کرد من در مرکز دایره ای رو به درب ورودی ساختمان ایستاده  و چشمانم  تنها مردی را  می دید که بر دستانش دست بند زده بودند و لباس سفید رنگش آغشته به خون بود. سرش را لحظه ای بالا اورد و من صورت سرخش را دیدم. کیارش بود، دوست صمیمی رستان ، همان که از برادر نزدیک تر بود ،شوهر مهتا نگاهش به من افتاد: -ریرا لب زد: شر یه بی ناموس رو از سرت کم  کردم. https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy سرباز سرش را خم کرده و داخل ماشین نشاندش پشت سرش مامورخانمی ،دست مهتا را گرفته می کشید، لباسهایش پاره و موهای پریشانش صورتش را پوشانده بود مهتا یک بند جیغ می زد انگار دچار جنون شده باشد مرا که دید ایستاد ناگهان شبیه دیوانگان شروع به خنده کرد بعد دستهایش را به طرفم گرفته و رو به جمعیت گفت: می دونید رستان دوستش نداشت، ازش متنفر بود. من رو دوست داشت قدمی به سمتم برداشت همه هاج و واج نگاهش می کردند مامور زن سعی داشت کنترلش کند جیغ زد می خوام یه چیزی بهش بگم خیره به چشمان مبهوت و ترسیده ام جیغ کشید: نیما پسر رستانِ فروریختم ، انگار از بلندی سقوط کرده و مرده باشم کلمات از ذهنم می گریختند چه می گفت؟؟ دیوانه بود؟!!! کیارش می غرید و ناسزا می گفت از داخل ساختمان برانکاردی را می آوردند رویش را کشیده بودند پارچه ی سفید خونین بود بی اختیار دست رو شکمم گذاشتم مهتا چه گفته بود؟؟ رستان از من متنفر بوده؟؟ مگر رستان نمی گفت عاشق این است که از وجود من دختری داشته باشد؟؟ تلو تلو خوران خودم را به برانکارد رساندم بی لحظه ای تردید پارچه را کشیدم رستان مرده بود؟؟؟؟. https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
إظهار الكل...
Repost from N/a
یه لیست جذاب برای همه مخاطبان عزیز کانال😍 نگار فرزین سحر💕بهزاد https://t.me/+N9BFdebpB5w0N2U8 میم راهپیما البرز 💕ایران https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0 مریم بوذری بردیا 💕 افرا https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0 سارا انضباطی الیاس 💕حنا https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk پروانه قدیمی ارس 💕 جانان https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi شبنم گلاویژ 💕عماد https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ ماریا رستا 💕 فرشاد https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0 شینزود فهام 💕 سامیا https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk منیر قاسمی رهی 💕 نورا https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0 میم.راهپیما آفاق💕الچین https://t.me/+cGaEWW24wYQ2NmI8 نسترن ملایی هانا💕واران https://t.me/+cby5BpsV_2dkZDc0 سیما جانان 💕 ظهیر https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0 نگار فرزین عماد 💕سارا https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8 حدیثه ببرزاده الهه 💕 علی https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8 یگانه راد سبحان، ارمیا💕محنا https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX مرضیه سما 💕 امید https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f فاطمه جعفری حامد 💕عاطفه https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk نسترن ودا 💕دانیار https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0 یغما شفیع پور تیارا 💕 آویر https://t.me/joinchat/RaaqCdplvPFp_Ipz گیلسو طنین 💕شهریار https://t.me/+EPy1Pj6lEPUyNmQ0 شیوا بادی ایران 💕وارطان https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0 حوای پاییز آران 💕فریماه https://t.me/+Z44uQuiyJCIxODFk مونا امین سرشت ماهرخ💕کیاراد، دارا https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs نسیم پناه💕کاوه https://t.me/+fQzEb67n3hY1NjA0 پرنیان هفت رنگ خزان💕هیروان ، پریشان https://t.me/+i-AULEBzIu9jMjNk اعظم داشبلاغی ماهرو💕رحمان https://t.me/+8spJjlnwbk9lZjA0 ر.بیات حسام💕ریحانه https://t.me/+Oe0BXmaR0L83NGU0 مهلا.خ شهریار💕آسو https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8 حانیه شامل پناه💕 آرسین https://t.me/+7c77UZ1Xr5k3OTA8 اعظم داش‌بلاغی حسن، نوید💕 رها https://t.me/+8spJjlnwbk9lZjA0 مینا دلیار 💕 نیک https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0 مارال امیرحافظ 💕 آناشه https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk بهناز صفری ماه چهره💕مهدیار_آدریان https://t.me/+W-87i6q5g08wMDI0 فریبا زلالی صدف 💕 علی https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk راز لیدا 💕 فولاد https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk مهدیه سیف‌الهی آریانا💕 کوروش https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk لیلا غلطانی فرشید💕سونا https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ گیسو رحیمی دلوین💕حامین https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0 محدثه رمضانی پناه 💕یاشار، امیر‌علی https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh صدای بی صدا دیاکو 💕راحیل https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4 سارا رایگان آرامش 💕طوفان https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0 شبنم آرش 💕سارا https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw مبینا بنیامین💕 جیران https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0 راز.س شاداب💕سبحان، محمد https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk خاطره همایون💕نوا https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0 شادی جمالیان نهال 💕کیهان https://t.me/+m6zOAXiTnhY3ZGI0 آزاده ندایی ریرا 💕 رستان https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy رقیه جوانی سرمه💕 رهام https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0 شبنم خلیلی شبنم💕سهراب https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
إظهار الكل...
#529 از اون بیشتر اگه ادامه میدادم ممکن بود کارمون به دعوا بکشه و من اصلا اینو نمیخواستم. واسه همون بدون حرف دیگه ای در روباز کردم وپیاده شدم. به محض بسته شدن در ماشین با جیغ لاستیک هاش ازجا کنده واز اونجا دور شد.. دوباره اشکم دراومد.. ای خدا حالا چیکار کنم اون چه حرفی بود که من زدم! باقدم های سست رفتم زنگ خونه رو زدم ویه کم بعد دربازشد و وارد خونه شدم! ماشین ارسلان توی حیاط بود و این یعنی خونه بود. اشک هامو پاک کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم! میدونستم با وارد شدنم باسیلی از سوال های بی جواب ارسلان روبه رو میشم و دلم میخواست برگردم خونه اما دیگه دیرشده بود! یه کم توی حیاط موندم تا حالم بهتر بشه و چند دقیقه بعد دوباره به راهم ادامه دادم و خودمو آماده کردم واسه دروغ هایی که قرار بود درمقابل سوال های ارسلان تحویل بدم! در رو باز کردم و طبق حدسی که میزدم با ارسلان روبه رو شدم. سرمو پایین انداختم وآهسته سلام کردم _سلام دخترم خوبی؟ چرا اینقدر طول کشید بیای داخل؟ _ممنونم شما خوبید؟ ببخشید فکرنمیکردم منتظرم باشید. _حالت خوبه بابا جان؟ حس میکنم روبه راه نیستی و پژمرده نشون میدی! _نه چیزی نیست من خوبم. خداروشکر همه چی روبه راهه! _خداروشکر! وقت داری یه کم حرف بزنیم؟ ای خدااااااا میدونستم همینو میخواد میدونستم همینو میگهههه! لعنت به این شانس! _بله. البته. اجازه بدید لباس هامو عوض کنم میرسم خدمتتون! _باشه دخترقشنگم. منتظرتم.
إظهار الكل...
Repost from N/a
#529 از اون بیشتر اگه ادامه میدادم ممکن بود کارمون به دعوا بکشه و من اصلا اینو نمیخواستم. واسه همون بدون حرف دیگه ای در روباز کردم وپیاده شدم. به محض بسته شدن در ماشین با جیغ لاستیک هاش ازجا کنده واز اونجا دور شد.. دوباره اشکم دراومد.. ای خدا حالا چیکار کنم اون چه حرفی بود که من زدم! باقدم های سست رفتم زنگ خونه رو زدم ویه کم بعد دربازشد و وارد خونه شدم! ماشین ارسلان توی حیاط بود و این یعنی خونه بود. اشک هامو پاک کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم! میدونستم با وارد شدنم باسیلی از سوال های بی جواب ارسلان روبه رو میشم و دلم میخواست برگردم خونه اما دیگه دیرشده بود! یه کم توی حیاط موندم تا حالم بهتر بشه و چند دقیقه بعد دوباره به راهم ادامه دادم و خودمو آماده کردم واسه دروغ هایی که قرار بود درمقابل سوال های ارسلان تحویل بدم! در رو باز کردم و طبق حدسی که میزدم با ارسلان روبه رو شدم. سرمو پایین انداختم وآهسته سلام کردم _سلام دخترم خوبی؟ چرا اینقدر طول کشید بیای داخل؟ _ممنونم شما خوبید؟ ببخشید فکرنمیکردم منتظرم باشید. _حالت خوبه بابا جان؟ حس میکنم روبه راه نیستی و پژمرده نشون میدی! _نه چیزی نیست من خوبم. خداروشکر همه چی روبه راهه! _خداروشکر! وقت داری یه کم حرف بزنیم؟ ای خدااااااا میدونستم همینو میخواد میدونستم همینو میگهههه! لعنت به این شانس! _بله. البته. اجازه بدید لباس هامو عوض کنم میرسم خدمتتون! _باشه دخترقشنگم. منتظرتم.
إظهار الكل...
Repost from N/a
با دستان و گام‌هایی لرزان به سوی تختش رفت و حینی که آهسته روی آن می‌نشست گوشی‌اش را از روی میز کنارتختی چنگ زد و با دیدن اسم روی صفحه آه از نهادش بلند شد. به سختی خودش را جمع و جور کرد و با صدایی که لرزش نامحسوسی داشت تماس را برقرار کرد: - چیه هاویار، چی می‌خوای؟ چیز دیگه‌ای مونده بارم کنی و نکردی؟ صدای خسته و عصبی هاویار پشت گوشی پیچید و با پوزخند صداداری گفت: - علیک سلام خرم سلطان، حرمسرات بی من امن و امانه؟ حالا چرا انقدر توپت پره سوگلی سلطان سلیمان؟ ارث آقات رو کشیدم بالا یا باهام خوابیدی و پولت رو ندادم. چشمان دخترک از وقاحت رفیقش گشاد شد و بی‌اختیار جیغ بنفشی کشید: - دهنت رو ببند مرتیکه فاقد ادب و شعور و فهم و درک و نزاکت. تو دیگه داری مرزهای عوضی بودن و خط قرمزها رو له می‌کنی، از رد کردن گذشته کارت! هاویار بی‌حوصله نچی کرد: - دو دقیقه زیپ دهنت رو بکش و یه نفسی بگیر تا نمردی. حالا گوشات رو عین اسب بده به من ببین چی می‌گم. درهای خونه رو قفل کن و تحت هیچ شرایطی از خونه بیرون نزن تا برگردم تهران. با گوهی که تو دیشب کاشتی فکر کنم آدرس خونه‌ات رو اون خاندان کوفتیت تا فردا پیدا کنند و خراب بشن سرت به امید خدا. فعلا بتمرگ سرجات و بیرون آفتابی نشو تا آبا از آسیاب بیفته و منم برگردم ببینم چه خاکی باید بریزم به سرم از دست گنده‌کاری های تو. کاری نداری؟ کلافه از پر حرفی هاویار و دل‌نگرانی‌اش برای مردهای طبقه پایین دستی به پیشانی‌اش کوبید و با حرص پاسخ داد: - نه من چه کاری با موجود بیشعوری مثل تو می‌تونم داشته باشم؟ شرت کم، فقط فرت و فرت بهم زنگ نزن و نگرانم نباش. هاویار خنده‌ی تلخی کرد و با صدای گرفته‌ای بی‌مقدمه لب زد: - ‏مادرم یه جمله کوردی معروف داشت که می‌گفت: « عە‌شق برینێکە نه ده‌‌ی هێڵێ بژی نە‌ ده‌‌ی هێڵێ بمری». (به فارسی یعنی: عشق زخمیه که نه می‌ذاره زندگی کنی و نه می‌ذاره بمیری.) مات و مبهوت شده از جا برخاست و قدم‌زنان با لحن مشکوک و کنجکاوی زمزمه کرد: - خب، یعنی چی؟ هاویار از در شوخ‌طبعی وارد شد و بحث را به زیرکی عوض کرد: - یعنی چی و مرگ! و زهرخر توی دل تو و هر خر دیگه‌ای که عاشق بشه. شب بخیر پرتقال گندیده. لبخند محوی روی صورتش نقشت بست و آهسته لب زد: - شبت بخیر شریک جرم بداخلاق من. https://t.me/+l2FvaUCezsxjMjJk https://t.me/+l2FvaUCezsxjMjJk پارت واقعی رمان💯♨️ سرچ کن نبود لف بده❗️❌ با بیش از صد پارت آماده🔥❤️‍🔥
إظهار الكل...