شوگار | آرزونامداری
ژانر مربوط به دوران پهلوی چاپی📝 کپی حتی یک پارت از رمان در پیوی حرام❌
إظهار المزيد42 087
المشتركون
+3924 ساعات
-1827 أيام
-89530 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
عضوگیری شوگار بزودی بسته میشود.
خواندن رمان کامل شده ی شوگار در vip قبل از چاپ و پاک شدن پارتها:
مبلغ:۴۵الی۵۰ بنا به توان شما
5892101407120183
آرزونامداری
@Arezunamdarii
خرید دیگر رمان های من👇
https://t.me/c/1340527903/21980
میانبر پارتهای شوگار😍
https://t.me/c/1340527903/25533
82300
67800
Repost from N/a
همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ...
انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ...
حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم
_پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون !
داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟!
_مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟
_نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه ....
پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟!
صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد
_هنوز تو سرویسه ؟!
مهبد گفت :
_صدایی که ازش نمیاد
_دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته ....
چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد
_یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و میوفتی روش ...فقط کامل لخت باشید که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ...
بعد رو به غزل غرید :
_با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری
انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد :
_اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی
عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ...
🌺🌺🌺
طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱...
یعنی می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
🍃🍃🍃
👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری
👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
51800
Repost from N/a
رابطه نمایشی زناشویی عجیب سیزده ساله ای که بدون عشق پابرجا بود رو خواستم تموم کنم اما اون مثلا شوهر ، برخلاف باورم ، مخالفت کرد.
⁃ طلاقت نمیدم!
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
آنقدر حرفش عصبانی ام کرد که ناخودآگاه لیوان چایی که درون دستم بود را به سمتش پرت کردم.
جا خالی داد و لیوان در دیوار پشت سرش خرد شد.
تمام تنم از شدت خشم می لرزید.
سمتم قدم برداشت.
او هم عصبانی بود.
بازوهایم را در مشیت گرفت.
تکانم داد.
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
⁃ چه مرگته؟…میگم طلاقت نمیدم ، یعنی نمیدم…نمیخوام ولت کنم.
⁃ تو غلط می کنی…این همه ساله به من خیانت کردی…این همه ساله خفه خون گرفتم…این همه ساله بچمونو تنها بزرگ کردم…حالا میگی طلاقم نمیدی؟
تکانم داد.
چشم هایش را خون برداشته بود.
⁃ نمیدم…طلاقت نمیدم…میخوامت…الان میخوامت.
زیر دست هایش زدم.
فاصله گرفتم و او بازویم را باز هم کشید و من میان آغوشش حبس شدم.
⁃ نمیذارم بری…نمیذارم با اون پسره لاشی بری…میخوای کدوم گوری بری؟
⁃ میخوام بعد از این همه سال عشقو تجربه کنم…سیزده سال رو اون کاناپه تنها خوابیدم…میخوام از این به بعد کنار یه مرد بخوابم.
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
انگار آتشش زدم.
به آنی روی کاناپه پرت شدم.
تی شرت را از تن بیرون کشید و گوشه ای پرت کرد.
⁃ میخوای تو بغل کسی بخوابی؟…میخوای با یه مرد رابطه داشته باشی؟…خودم هستم…خود بی ناموسم هستم.
سعی کردم از زیر دستش بگریزم.
این حرکت دیوانه وارش را باور نداشتم.
سال ها بود ، نگاهم هم نمی کرد.
سال ها بود ، اصلا مرا به زنیت قبول نداشت.
نتوانستم.
لب هایم را با لب هایش جبس کرد.
نفسم رفت.
قلبم تپش هایش تمام شد.
بعد از این همه سال با چنین دردی می بوسیدم.
بعد از این همه حسرت و داغی که به دلم بود.
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
لباس هایم را از تنم کند.
هق می زدم.
التماس می می کردم.
من چنین آغوش زوری نمی خواستم.
مشت به جانش می کوفتم.
اما او…
او رهایم نمی کرد.
او که لحظه ای لب هایم را از حصار لب هایش آزاد نمی ساخت ، رهایم نمی کرد.
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه
🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا چهارشنبه، روزانه یک پارت.
19800
Repost from N/a
_تو هم دیشب صدای گریه و التماس از اتاق حجله تازه عروس شنیدی؟
کوکب تندی جواب داد:
_خوشم اومد نرگس انقدر التماس کرد زن آقا بشه اون وقت آقا نگاشم نکرده.
_اوف آره به خدا اما فکر کنم بعدش آقا دلش براش سوخته.
قلبم فرو ریخت. نمی توانستم تحمل کنم . دست روی قلب دردناکم فشردم.
_چطور مگه؟
_آخه صبحی دیدم نرگس با لبی خندون رفت اتاق عمهاش...فکر کنم حال یه آدم پیروز رو داشت. بیچاره آیپارا که فکر می کنه شوهرش دیشب با این عفریته خانم نبوده. حق این دختر خون بس این نبود.
اشکم سرازیر شد. درد تمام سینه ام را پر کرد .
نزدیکای صبح بود که آسید مرتضی به اتاق برگشته بود. آن قدر اخم داشت که نتوانستم چیزی بپرسم و خودم را به خواب زدم.
با شنیدن حرف های خدمه تاب و تحمل از دست دادم و به اتاق برگشتم.
با دیدن آسید مرتضی که لباس تازهای به تن کرده بود غم عالم به دلمنشست.
کجا می رفت؟
لابد شب عروسیش زیادی خوش گذشته بود که حال و هوایش این طور خوب به نظر می رسید.
با دیدنم گفت:
_آی پارا کجا بودی؟
بغض بدی توی گلویم نشسته بود .
اخم کرد:
_رنگت چرا انقدر پریده؟ می گم کجا بودی؟
اشکم سرازیر شد و به طاقچهی جلوی پنجره پناه بردم:
_دیشب باهاش... دیشب ... وای خدا اصلا نمی تونم حرفشو بزنم.
اخم کرده جلوی پاهایم نشست:
_مگه خواستهی خودت نبود؟
نفس در سینه ام حبس شد. نگفت نه... انکار نکرد. کاش لااقل می گفت نه ...
این قلب دیگر قلب نمی شد.
فریاد زدم:
_چرا نمی گی نه آسیدمرتضی؟
_دیوونه شدی ؟ این چند وقته شب و روز برام نذاشتی که باید زن بگیرم و بچه دار بشم...
پس تمام شده بود ... پس دیشب کار تمام شده بود. قلبم تپشی فراتر از تصورم داشت ...حسادت مثل یک خنجر تیز قلبم را پاره می کرد. انگار این قلب دیگر مال من نبود . انگار می خواست از سینه بیرون بزند.
دهان باز کردم اما کلمات درست خارج نمی شدند.
_ تو.... تو... با ... ها ... شش... آ.... آ...
دستان قوی سید مرتضی دور بازوانم حلقه شد:
_غلط کردم قربونت برم... تو خواستی ... تو مجبورم کردی...
چرا نمی گفت نه؟!
چشمانم سیاهی می رفت که فریادش در گوشم نشست...
_آی پارا...
عاشقانه ای دلبر و جذاب با تم خونبسی
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
بمب تلگرام آمد🤩
آی پارا عروس خون بس میشه و پا به عمارتی می ذاره که مادرشوهرش قرار نیست هیچجوره قتل پسر و شوهرش رو فراموش کنه... نفرت تمام وجودش روپر کرده و آی پارا تنها کسیه که با این نفرت رو به روئه... زیبایی اون مادرشوهرش رو می ترسونه... ترسی که هر کار می کنه تا مبادا توجه پسرش آسید مرتضی جلب این دختر خون بسی بشه... اما نمی دونه هر بار با هر بلایی که سر آی پارا میاره یه قدم اونو به سمت پسرش نزدیک تر می کنه😍❤️ و بالاخره یک شب اون چه که ازش می ترسه اتفاق می افته و 🙈😊 ...
.. 😅😱#خونبس #عاشقانه
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
خلاصه رمان ماهم تویی
(آی پارا ) تکهای از ماه
گلبرگ دو سالیه در رشته معماری در یکی از معروف ترین دانشگاه های لندن مشغول به تحصیله.... درست شبی که در یکی از مهمانی های دانشجویی شرکت می کنه با پسری آشنا میشه که یه جورایی ذهنش را درگیر خودش می کنه اما همون شب با یک تلفن مجبور به ترک اون جا و بازگشت به ایران میشه و تازه می فهمه که زندگی پر از ناز و نعمتش دستخوش چه طوفانی شده و قصه ی ما از همین نقطه آغاز میشه... قصه ای که باعث میشه گلبرگ پرده از راز زندگی مادربزرگش آی پارا برداره... .
قصه قصه ی دو نسل هست.
قصه ای عاشقانه و اجتماعی
قصه گلبرگ و مادربزرگش آی پارا
نویسنده شهلا خودی زاده
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
13700
Repost from N/a
تخت اقا رو با کجا اشتباه گرفتی تخـ*م حروم؟! با دستشویی؟!
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟!
لالی...عقلتم پوکه؟!
حتما باید اینجارو نجس میکردی حرومزاده؟!
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
این حال دست خودش نبود
_کَرَم هستی مادمازل؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم...هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده..هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_یا زهرا... چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم از پشتشان آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چطور ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیـع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم بیحوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_اگر نمیخوای گورتو از اینجا گم کنی لال شو
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند
دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز تن هیستریکش بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید
دختر با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟!
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت و اکرم تشر زد
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی اکرم و نبینی
تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag👍 1
53140
Repost from شوگار | آرزونامداری
من نباتم. یه دختر هجده ساله و نازپروردهی کل خاندان...
شهر دیگه دانشگاه قبول میشم و اونجا من رو میفرستن پیش امیررضا، پسر عموم که از کل خاندان طرد شده، اونم بخاطر رابطه با زنِ...!
بابام میگه حتی نباید بیشتر از یه سلام، حرفی بینمون رد و بدل شه!
اما اون با همه تصوراتم فرق میکرد! یه مرد منزوی و خشن بود که آدمم حسابم نمیکرد و...
من عاشق این شدم که پا بذارم روی خط قرمز پدرم و امیررضا رو عاشق خودم کنم
وقتی دیدم با محبتهام نمیتونم دلش رو نرم کنم، دست گذاشتم روی نقطه ضعفش و....
https://t.me/+6Bp_EkBgvAhlNzY0
یعنی امیررضای خشن و بی اعصابمون با نبات لوند و شیطون چیکار میکنه🙊😟
👍 1
2 59330
من نباتم. یه دختر هجده ساله و نازپروردهی کل خاندان...
شهر دیگه دانشگاه قبول میشم و اونجا من رو میفرستن پیش امیررضا، پسر عموم که از کل خاندان طرد شده، اونم بخاطر رابطه با زنِ...!
بابام میگه حتی نباید بیشتر از یه سلام، حرفی بینمون رد و بدل شه!
اما اون با همه تصوراتم فرق میکرد! یه مرد منزوی و خشن بود که آدمم حسابم نمیکرد و...
من عاشق این شدم که پا بذارم روی خط قرمز پدرم و امیررضا رو عاشق خودم کنم
وقتی دیدم با محبتهام نمیتونم دلش رو نرم کنم، دست گذاشتم روی نقطه ضعفش و....
https://t.me/+6Bp_EkBgvAhlNzY0
یعنی امیررضای خشن و بی اعصابمون با نبات لوند و شیطون چیکار میکنه🙊😟
2 14430
3 84900
Repost from N/a
_ اسم دلآرا رو بیاری شیرم رو حرومت میکنم.
_ اونوقت چرا؟
بازهم ننه سوزنش به من و دلآرای بینوا گیر کرده بود.
_ دختری که با تو بشینه تو کارگاه، تخته برش بزنه، میز پیچ کنه، میتونه مادر نوههای من بشه؟
سعی کردم با خنده تمامش کنم.
_ عوضش سرویسخواب نوهتو خودش درست میکنه.
خوابش را باید میدیدم. دلآرا کجا من کجا؟
هنوز حرص ننه خالی نشده بود.
_ فکر کردی نمیبینم، مدام سرِ بیروسری جلوی تو میچرخه؟ قروقمیش میاد؟
از ادایی که برای دلآرا درآورد خندهام گرفت.
_ نگو، مادر من! اون که همش لچک سرشه.
خودم مجبورش کرده بودم روسری سر کنند، نمیخواستم خاک روی موهایش بنشیند.
_ من دیپلمردّی رو چه به دلآرا! درسخوندهست، باسواد، مربی یوگاست.
_ اگه اینهمه کمالات داره، پس چرا چسبیده به تو و کارگاهت؟
_ اگه میبینی اومده باهام کار کنه از سر ناچاریه. نمیخواد از خونه بیرون بره و چشمش به این کیانمهر نامرد بیفته.
هنوز هم دلآرا دوستش داشت، با آن همه بلایی که کیانمهر سرش آورد، دستبند یادگاری او را از دستش درنمیآورد.
ننه ولکن قضیه نبود.
_ معلوم نیست با پسر حاجعنایت چه بندی آب داده که چپیده ور دل تو توی کارگاه. که آویزون تو شه.
دلآرا از دست کیان به من پناه آورده بود.
_ نگو گیسگلاب!
_ دهنم رو ببندم، پسرم بره یه زن بیایمون بگیره، خدا رو خوش میاد؟
سجاده را پهن کرد.
_ فؤاد قربون سجادهت بره، خدا قهرش میاد.
چشمغره رفت ولی کوتاه نیامد.
_ دختر برات پیدا کردم عین پنجهٔ آفتاب، یه تار موش رو نامحرم ندیده.
_ چی میگی واس خودت، ننه؟
دستی به گلویش گرفت و خواهش کرد:
_ فؤاد، من از دار دنیا فقط تو رو دارم.
وقتی مظلوم میشد دهانم را میبست. سکوتم را دید و ادامه داد:
_ من دیروز با زن حاج ضمیریان حرف زدم، دربارهٔ دخترش.
کجا میرفتم وقتی دلم جای دیگری گیر بود.
_ تو برو خواستگاری منم، میام.
فهمید سربهسرش میگذارم، تسبیحش را محکم سمتم پرت کرد.
قبل از اینکه در را باز کنم و نیشم با دیدن دلآرا پشت در بسته شود...
سرهمی آبی کار پوشیده بود، موهای فر دور سرش ریخته و از لچک بیرون زده بودند.
_ دل...دلی... تو از کی اینجایی؟
چشمهای قرمزش... فؤاد بمیرد...
سرش را پایین انداخت.
دستش وقتی دریل را سمتم گرفت میلرزید.
_ اومدم بگم دیگه نمیام کارگاه... کیان... کیان زنگ زده... میخواد باهام صحبت کنه...
https://t.me/+Lcx6HjR28P42OWE0
https://t.me/+Lcx6HjR28P42OWE0
تا حالا دختر کابینتساز دیدید؟
من دلآرا، اولین دختری شدم که پابهپای فؤاد با تخته و چوب کار میکردم.
چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمیداد هیچجا کار پیدا کنم.
عشق قدیمی من، کیانمهر سپهسالار... هر جا که برای کار رفتم باعث شد سهسوت اخراج شم.
اما یه نفر تو کابینتسازی بهم کار داد: فؤاد....
سرش درد میکرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود.
نه از کیان میترسید، نه از عاقبت کمک به من...
تا اینکه..
https://t.me/+Lcx6HjR28P42OWE0
👍 3❤ 1
2 25740