cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

سایه‌ی‌‌‌ پرستو | هینا‌‌‌ محرر

🧿لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم🧿 به قلم هینا مُحَرر✍️ راز نیلی » فایل رایگان 🙃 پیج اینستاگرام👇 https://instagram.com/hina_roman?igshid 🚫کپی پیگرد قانونی دارد🚫

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
15 880
المشتركون
-2624 ساعات
+1227 أيام
-21230 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Repost from N/a
Photo unavailable
🔹🔹 سوالات امتحانات نهایی شیمی ⭐️ تاریخ : ۱۴۰۳/۰۳/۰۸ 📂 دانلود سوالات
إظهار الكل...
Repost from N/a
Photo unavailable
🔹🔹 سوالات امتحانات نهایی شیمی ⭐️ تاریخ : ۱۴۰۳/۰۳/۰۸ 📂 دانلود سوالات
إظهار الكل...
Repost from N/a
شاهد خیانت شوهرم با دوست صمیمیم شدم....😱😭 #پارت1 صدای خنده‌ی ریز زنانه‌... صدای دختری که دوستم بود و داشت برای همسر من با دلبری می‌خندید و عشوه گری می‌کرد... توی حال خودشان بودند و حتی صدای باز شدن در این خرابشده را نشنیده بودند. من اما جز صدای آن‌ها و تب و تابشان، صدای کوبش بی‌امان قلب خودم و کودک هفت ماهه‌ام را می‌شنیدم. جنینی که انگار حال وخیمم را حس کرده بود که پر قدرت‌تر لگد می‌کوبید و گاهی شکمم به خاطر تقلاهایش سفت می‌شد. - از اینکه دوستت رو پیچوندی اومدی پیش شوهرش چه حسی داری؟ هوم؟! کسی انگار توی مغزم جیغ کشید و من دستم را روی شکمم گذاشتم... کاش پوست و گوشتم آنقدر ضخیم بود که جنینم صدای پدرش را نشنود. مردی که من بخاطرش با دنیا درافتاده بودم، بلد بود بازی کند... بلد بود با پستی تمام، با دوستم عشق بازی کند... صدای زنانه اینبار لرز داشت وقتی معترض گفت - نکن دیگه کامی... به زانوهای مرتعشم تکانی داده و آن راهروی تنگی که نفسم را تنگ کرده بود رد کردم. تنگی نفسم سخت‌تر شد و زانوانم سست‌تر... جنینم شکمم را سخت‌تر کرد و دردی توی کمرم پیچید... همان‌جا روی زمین نشستم و اما نگاه از آن‌هایی که روی کاناپه در هم تنیده بودند نگرفتم. آن دختری که روی پاهایش نشسته بود و با موهای بلند همسر من بازی می‌کرد، دوستی بود که ساعتی پیش مرا تا ایستگاه قطار همراهی کرده بود؟! دست کامیار دور کمرش پیچید و با یک چرخش او را روی کاناپه پرت کرد و روی تنش خیمه زد... - مگه دروغه ملوسک؟! قفسه‌ی سینه‌ام سنگین‌تر شد... - تو، یلدا رو پیچوندی که بیای پیش من دیگه، مگه نه؟! چه اتفاقی داشت برایم می‌افتاد؟ مرگ دقیقاً همین شکلی بود؟! سرش را کج کرد و مماس با لب‌های زن چیزی گفت که به گوش‌های من نرسید و شاید هم کر شده بودم! هیچ جانی نداشتم که بلند شوم و بیشتر از این شاهد بازی کثیفشان نشوم... مغزم داشت سوت می‌کشید و قلبم یکی درمیان می‌کوبید... - تو خودت گفتی ازش خوشت نمیاد... قبل از من، تو بودی که به یلدا خیانت کردی... گوش‌هایم سوت می‌کشد و دستم قفسه‌ی سینه‌ام را چنگ می‌زند می‌خواهد جواب دخترک را بدهد که نگاهش به منی که روی زمین افتاده‌ام ثابت می‌ماند... منی که جانم تحلیل رفته و برای نفس کشیدن تقلا می‌کنم... به آنی بلند می‌شود و نامم که بر زبانش جاری می‌شود، مانند ناقوس می‌ماند... - یلدا...! https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0 https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0 https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0 https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0 کامیار ارجمند! خواننده‌ی پرآوازه‌ و دارک ایران... به خاطر انتقام دوست همسرش رو به خونه‌اش می‌کشونه... مردی که تعهد داره به زنش و اما سرنوشت اونا رو از هم جدا می‌کنه... جدایی که ....🔥
إظهار الكل...
Repost from N/a
با چشم دنبال دختر ۴ سالش گشت و جلوی در مهدکودک دیدش! تخس ایستاده بود جلو درو با اون موهای خرگوشی که امروز خودش برایش بسته بود بازی می‌کرد و هرزگاهی زبونش رو برای بچه ها بیرون می‌آورد. امیرحسام از ماشین گران قیمتش بیرون اومدو سمت دخترش رفت و سعی کرد از لحن همیشه خشنش کم کند: - به به علیک سلام چطوری خانم کوچولو؟ کیفت و بده بریم یه پیتزای خوشمزه بهت بدم. دخترش مثل خودش تخس بود و رو اعصاب! بدون این که جواب پدر تازه از راه رسیدش رو بده سرش رو کج کرد و بی اعتنایی کرد. پوفی کشید و لب زد: - حقی که عین مامانتی... با شمام کودکانه و گستاخانه جواب داد: - مامانم گفته با غریبه ها حرف نزنم عینکش رو از روی چشمانش برداشت و روی زانوهایش نشست تا هم قد و قواره ی دخترش شود: - الان من غریبم؟ کودکانه بغض کرد: - آره هستی من گول تورو خوردم! مامانم و کجا بردی؟ اون منو هیچ وقت تنها نمی‌زاشت ازت خوشم نمیاد برو دیگه چندبار باید بگم...‌ پیتزام نمی‌خوام کلافه به ساعت مچی تو دستش نگاهی کرد و قرارش داشت دیر می‌شد. آدم با حوصله ای هم نبود برای همین مچ دستان دخترش را گرفت: - مامانت رفته مسافرت میاد عزیزم شما فعلا با من می‌مونی. خودش هم شک داشت به حرفش! فعلا؟ عمرا اگر بچش رو ول می‌کرد. آروم کشیدش سمت ماشینش اما به یک باره دندان های کوچک و تیز دخترک در گوشت دستش فرو رفت و صدای هوارش وسط خیابان پیچید. دست دخترش رو ناخواسته ول کرد و دخترک با جیغ های بچه گانش توجه همرو جلب کرد: - کمک دزد! دزد این آقاهه بچه دزد می‌خواد منو بدزده کمک چشمان امیرحسام تو بهت رفته بود و همه دورشان جمع شده بودن و یکی از پدر بچه ها گفت: - آقا داری چه غلطی می‌کنی ول کن دست بچرو... ول کن بینم اخمانش پییچد تو هم و همون لحظه نگهبان مهد از مهد بیرون اومدو دخترش بدو رفت سمتش! دستی روی صورتش کشید و خطاب به اون همه چشم‌ گفت: - بنده پدرشم با پایان جمله کوتاهش غضب ناک نگاهی به دخترش کرد و گفت: - دخترم بیا بریم داری چیکار می‌کنی؟ بچه گانه چسبید به نگهبانو حق داشت که پدرش را غریبه بداند: - دروغ میگه به خدا دروغ میگه... مامانم گفته بابام سقط شده مرده رفته زیر خاک! دستانش مشت شد! مادرش؟ سوین رو می‌گفت؟ حق داشت؛ حق داشت به خاطر دل پرش این حرف هارا بزند به دخترشان‌... با پایان جمله دخترش نگهبان بود که ادامه داد: - من الان زنگ میزنم ۱۱۰ تکلیف شما مشخص شه آقا نزارید جم بخوره فرار کنه نیشخندی ازین نمایش زد و سمت در مهد‌کودک رفت و لب زد: - تا شما زنگ می‌زنی بنده با مدریت حرف دارم https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk _مامانمو دزدیده... منم برد به دستم سوزن زدن ازم خون گرفتن دردم گرفت گریه کردم من مامانمو می‌خوام دلش کباب شد برای گریه های دخترش... امیرحسامی که اشک هیچ بنی بشری برایش مهم نبود! دستی به صورتش کشید و روبه مدیر مهد گفت: - من با مادرشون متارکه کردم حدود چهار سال و از وجود دخترم خبر نداشتم اون خونیم که این میگه آزمایش ابوت بوده همین وکیلم تا ده دقیقه دیگه مدارک و میاره با پایان جملش به دخترش که چسبیده بود به مربیش و مثل ابر بهار اشک می‌ریخت خیره شد و مدیر مهد لب زد: - مادرشون الان کجان؟ خسته بود و قصد جواب دادن نداشت. با سکوتش صدای هق هقای دخترش بیشتر بلند شد و پایش را کوباند با زمین: - من مامانمو می‌خوام امیرحسام ناراحت از جایش پاشد و دخترش رو از بغل مربیش بیرون کشید دخترش این بار تو آغوشش رفت و سرش رو روی شونه پهنش گذاشت و همین طور که محکم به خودش چسبانده بودتش در گوشش لب زد: - خانوم کوچولو مامانتم میارم صحیح و سالم می‌زارم وَر دلت فقط گریه نکن... https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
إظهار الكل...
Repost from N/a
#پارت_۱ _نمیخوام حامله بشی، قرص خوردی؟ زیر گوشم پچ زد و لبش را روی پوست گردنم گذاشت. زبری ریشش گردنم را قلقلک داد و لب زدم. _چرا؟ نمیخوای یه دختر ازم داشته باشی؟ در گلو خندید دستش بالا آمد و بالاتنه‌ام را فشرد، با صدای خش دارش زمزمه کرد. _من اول تورو بزرگ کنم بلای جون... بعدش! کمرم را گرفت و روی تخت پرتم کرد، صدای نفس هایمان سکوت اتاق را شکست. با تن عریانش رویم خیمه زد و لب زد. _امروز مال من میشی ابرا... از ترس آب دهانم را قورت دادم، اولین ها همیشه ترسناک بود! دستش که به پایین تنه‌ام پیشروی کرد، مچش را گرفتم، آرام و مردد زمزمه کردم. _بگو عاشقمی محب... به چشم هایم خیره شد، مانند همه ی این چند ماهی که با هم بودیم، باز هم لب زد. _محب به زبون نمیاره، عمل میکنه! دستم روی گونه‌اش نشست و او زیپ شلوارم را پایین کشید. _شدی شریکم، شدی جونم، شدی زندگیم.... مالِ تو که بشم نیاد روزی که بشی غمم محب؟ شلوارم را پایین کشید و لاله ی گوشم را به دهان کشید، آرام زمزمه کرد. _بشم غمِ ابرا؟ خدا همون لحظه قلبم رو بگیره! دستم پشت گردنش نشست و سرش را جلو آوردم، لبم که روی لب هایش نشست، اجازه‌ام صادر شد و او بی پروا دستش را روی بدنم حرکت داد... با اولین ضربه‌اش آخی از دهانم بلند شد و از درد، ناخنم روی کمرش چنگ شد... _آروم تر محب... سرش را پایین آورد و زیر گوشم زمزمه کرد. _درد داری؟ انگار که خشن تر شد! دستش را به تاجِ تخت تکیه داد، جایش را محکم کرد و بی رحمانه تر به تنم کوبید! _چیکار میکنی محب؟ آروم تر... آخ... ولم کن نمیخوام! بغض گلویم اشک شد و در چشمم نشست! خبری از محبِ آرام و صبور من نبود... _آروم تر نمیتونم! نمیشه! نمیخوام! چشم هایش قرمز بود و غبارِ عشق از نگاهش پر کشیده بود... زیر دلم که تیر کشید جیغ بلندی سر دادم و ضربه ی آخرش سیلی محکمی بود که به گونه‌ام خورد. _صدات در نیاد حرومی! #پارت_۲ بازویم را گرفت و مرا به سمت خودش کشید. _هوا برت داشت که محب فلانی عاشقت شده؟ زهی خیال باطل! به مردی که شش ماه تمام عاشقش بود نگاه کرد... دیوانه شده بود! _محب دیوونه شدی؟ چت شده؟ حالت خوبه؟ باورش نمی شد! نمی توانست باور کند تمام عاشقانه هایش به یک ثانیه پر‌کشید و نیست شد. ملحفه را روی سینه اش گرفت و بازوی مرد را لمس و به چشم های قرمزش خیره ماند. _محب منم! افرا... داری چیکار میکنی؟ پوزخند محب آتش زد به جانش و تمام باور هایش را درباره ی عشق سوزاند. _من تو حالت معمول تنم به تنت نمی خورد دختر جون! روی تخت هولم داد و مانتویم را از روی صندلی چنگ زد، روی صورتم پرتش کرد و غرید. _از این به بعد قبل از عاشق شدن دور بگرد و تحقیق کن! کیفم را برداشت و روی تخت پرت کرد. _تحقیق که کردی اندازه ی هر کار درستش چوب خط بکش! بپوش اون بی پدر رو! با اشک مانتویم را پوشیدم و دکمه ها را بستم، نفسم از موقعیتی که پیش آمده بود بالا نمی‌آمد... کیفم را محکم در چنگ فشردم و او بازویم را گرفت، از روی تخت بلندم کرد و کشان کشان تا سالن مرا پشت خودش برد. _چوب خط که کشیدی شروع کن بشمار! ببین چقدر خوبی داره! کشیده بودم! اتفاقا من برای هر کار خوب و درست محب چوب خط کشیدم... تمام رفتار هایش را کار هایش را حرف هایش را بررسی کرده بودم و او درست ترین آدمی بود که شناختم... جمله‌اش اما خانه را روی سرم ویران کرد! _اگه دیدی چوب خط کارای خوبش داره زیاد میشه بترس! بترس چون این آدم خودِ واقعیش رو نشونت نداده... پوزخندش عمیق شد و مرا به سمت در خانه هل داد. _اینم یه درس باشه از طرف من! دستش روی دستگیره ی در نشست و قبل از اینکه در را باز کند با بغض پرسیدم... _چرا؟ انتقام چی رو ازم میگیری؟ تاوانِ کدوم گناهه؟ از چشم هایش آتش برزخ می بارید. _با نقشه وارد زندگیت شدم افرا! اومدم تا غم بشم تو دلت! تا زخم بشم تو زندگیت! اومدم کسی بشم که بعدش نتونی نفس بکشی. https://t.me/+imwRoOZsSU42ODM0 https://t.me/+imwRoOZsSU42ODM0 https://t.me/+imwRoOZsSU42ODM0 https://t.me/+imwRoOZsSU42ODM0 https://t.me/+imwRoOZsSU42ODM0 https://t.me/+imwRoOZsSU42ODM0 https://t.me/+imwRoOZsSU42ODM0 محب ایزدی! تک پسر خاندان مذهبیِ ایزدی که برای انتقام به ابرا نزدیکش میشه... یه شب اونو به خونه‌اش میبره و وقتی به هدفش میرسه... دختر ما رو لخت از خونه‌اش میندازه بیرون :) اما ابرا دست روی دست نمیذاره و میره سراغ حاج بابای محب و .....
إظهار الكل...
Repost from N/a
- عمو یزدان جونم از اون رژ لب قرمزا برام میخری ؟ یزدان نگاه از تلویزیون مقابلش گرفت و از گوشه چشم نگاهی به اویی که خودش را روی پاهایش انداخته بود و با کلی خواهش و تمنا از پایین نگاهش می کرد ، نگاه انداخت . - رژ لب قرمز می خوای چی کار بچه ؟ بذار لااقل سنت دو رقمی بشه بعد از این قرتی بازیا دربیار .‌ گندم خودش را بیشتر روی پاهای عضلانی و کشیده او ولو کرد ......... حاضر بود هر غلطی بکند تا یزدان از همان رژ لب هایی که نسرین تازگی ها بر روی لبانش میزد و بیرون می رفت بخرد .‌ - تروخدا بگیر دیگه عمو جون .‌ من رژ لب می خوام . یزدان اینبار مستقیماً نگاهش را به سمت چشمان عسلی براق او پایین کشید و نگاهش روی تن بی پوشش او نشست و ابروانش در هم رفت . - صد دفعه بهت نگفتم وقتی پسرا تو خونه هستن ، مثل سرخپوستا لخت و پتی تو خونه نگرد ؟ لباست کو ؟ گندم بی توجه به بالا تنه بی پوشش ، دستانش را دور کمر او حلقه نمود . الان خرید رژ لب مهمترین خواسته اش بود . - می خواستم برم تو حیاط گلا رو آب بدم لباسم و در آوردم که خیس نشه . یزدان ضربه آرامی به پشت شانه او زد . - پس بلند شو برو سراغ کارت . اینجا اومدی چی کار ؟ گندم بدایش گردن کج کرد : - برام رژ لب میخری عمو ؟ - که چی بشه ؟ یه بچه به سن و سال تو رژ لب میخواد چی کار ؟ - می خوام مثل نسرین خوشگل بشم . از اون رژ لبا که لبا رو گنده می کنن می خوام . برام میخری عمو ؟ تروخداااا . یزدان ابرویی درهم کشید ........... نسرین هم داشت با این هرزگری هایش کار دست این بچه از همه جا بی خبر می داد . - اونا خوب نیستن ‌. تو خودت لبات به این قشنگیه ، رژ لب می خوای چی کار ؟ انقدر لبات قشنگه که دلم می خواد یه لقمه چپشون کنم ‌. گندم ابرو در هم کشید و لب و لوچه اش آویزان شد . - دروغ نگو . اگه از اون رژ لبا به لبام بزنم خوشگل میشه . اما تو می خوای من زشت بمونم . یزدان نگاهی به قیافه بق کرده او انداخت . دل دیدن چشمان ابری شده گندمش را نداشت . جانش را برای این بچه مقابلش می داد . - کی گفته تو زشتی ؟ به نظر من که تو از همه دخترای اینجا قشنگتری . تو پرنسس منی گندم خانم . گندم هنوز هم با همان قیافه بق کرده و لبان آویزان شده نگاهش می کرد : - نخیرم . کاووس امروز لبای نسرین و کلی بوسید . بهش گفت خیلی قشنگ شده . تازشم خودم دیدم . یزدان ابرو درهم کشیده نگاهش را برای پیدا کردن آن کاووس عوضی که در مقابل چشمان این بچه کثافت کاری هایشان را انجام داده بودند ، این طرف و آن طرف سالن چرخاند . - بعداً حساب اون کاووس عوضی رو هم میرسم . - اصلا تو چرا من و بوس نمی کنی عمو ؟ مگا نمیگی من و دوست داری و از همه قشنگ ترم ؟! یزدان که با چشمانش در پی پیدا کردن کاووس ، در خانه بود ، با شنیدن این سوال توبیخ مانند او ، شوکه نگاهش را سمت چشمان شاکی او کشید ........... مانده بود در ذهن این بچه چه می گذرد که هر دقیقه شکایتی تازه دارد . - چی ؟ ببوسمت ؟ - پس دروغ گفتی که من قشنگم . اگه قشنگ بودم من و مثل کاووس بوس می کردی . پس حتماً دیگه دوستمم نداری . و خواست خودش را از روی پاهای او جمع کند و برود که یزدان دست به دور کمر برهنه او انداخت و اویی که در مقابلش همچون جوجه ای در مقابل اژدهایی عظیم می مانست ، بلند کرد و به روی پاهایش نشاند که پاهای گندم دو طرف پاهایش قرار گرفت .‌ - وایسا ببینمت بچه . کجا در میری ؟ گندم بق کرده حتی نگاهش نکرد . - ولم کن . می خوام برم تو حیاط . میخوام برم به کاووس بگم برام رژ لب بخره . یزدان ابرو در هم فرو کرده چانه گندم را گرفت و به سمت خودش چرخاند ......... همین مانده بود که گندم به آن کاووس هرزه چنین پیشنهادی بدهد . - بشنوم به کاووس چنین درخواستی دادی ، مطمئن باش تنبیه بدی می کنمت . - پس خودت برام بخر . از اونا که لبا رو هم گنده می کنه . - باشه . ولی به شرطی که فقط جلوی من بزنی بچه ، نه وقتی پسرا هستن . لبخند گَل و گشادی بر روی صورت گندم نشست و چشمانش از هیجاد گشاد شد . - بوسم چی ؟ بوسمم می کنی ؟ مثل کاووس . یزدان چپ چپ نگاهش کرد ......... باید به این بچه نادان که چیزی از روابط میان دخترها و پسرها نمی دانست چه می گفت ؟؟؟ خم شد و دو سمت پیشانی اش را گرفت و نرم بوسید .‌ - خوب شد ؟ بوستم کردم . - نه . قبول نیست لبام وووووو https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 #بزرگسال #بنر_واقعی #هات
إظهار الكل...
Repost from N/a
Photo unavailable
🔹🔹 سوالات امتحانات نهایی شیمی ⭐️ تاریخ : ۱۴۰۳/۰۳/۰۸ 📂 دانلود سوالات
إظهار الكل...
Repost from N/a
_حکم قاضی نکاحه! باید با دختره ازدواج کنی... با پیروزی لبخند روی لبم نشست، صدای قاضی بلند شد. _قیام کنید! حکم دادگاه؛ آقای محب ایزدی به دلیل تعرض و نزدیکی بر اساس ماده ی 25 قانون اساسی زِنا کرده و عقد صورت میگیرد. صدای فریاد محب بالا رفت و به من اشاره کرد. _من اسم این حروم‌زاده رو نمیارم تو شناسنامم! این نهایتا به عنوان همخوابم بتونه کنارم باشه نه زنم! لبخندم جمع شد. تمام لحظات آن روز را به یاد داشتم. شش ماه شبانه روز در گوشم عاشقانه می گفت! وقتی که عاشقش شدم مرا به خانه‌اش دعوت کرد. دخترِ مذهبی‌ای بودم. اما برای عشق بکارت که هیچ، جانم را هم میدادم! مرا به تخت کشاند و وقتی که تحریک شدیم انگار دیوانه شد! آنقدر خشن خودش را به تنم می کوبید که تا روز ها خونریزی داشتم. _اگه فکر کردی با این چهار تا مدرکی که جمع کردی میتونی خودت رو ببندی به من اشتباه میکنی. بعد از سکس مانتویم را با زور تنم کرد و مرا نیمه لخت از خانه‌اش بیرون کرد. آخرین چیزی که گفت این بود که «واسه انتقام مخت رو زدم، حالا هری.» جلو رفتم و فریاد زدم. _از چی عصبانی ای؟ از اینکه آتیش جهنمت گریبان گیر خودت شد؟ آن لحظه که مثل یک آشغال رهایم کرده بود قسم خوردم که انتقام بگیرم، بودنم در زندگی‌اش بزرگترین عذابش می شد. جلو آمد و بازویم را گرفت، مرا به سمت خودش کشید و غرید. _نمیذارم یه بار دیگه زندگیم رو خراب کنید! پنج سال پیش آوار شدید رو سرم، ولی دیگه نمیذارم! تمام این چند وقت از انتقامش حرف می زد. از انتقامش می گفت و من نمی دانستم چه مشکلی با من و خانواده‌ام دارد! _تو یه دوروغگوی عوضی هستی که واسه رفع نیازت دنبال بهونه ای! کدوم انتقام وقتی خانواده من آزارشون به مورچه هم نمیرسه. بازویم را رها کرد، به سمت قاضی قدم برداشت و فریاد کشید. _من حکم رو قبول ندارم! هیچکس نمیتونه به زور واسه من زن بگیره! پا تند کرد تا از دادگاه خارج شود اما، تیر آخر را محکم تر زدم! _من حاملم! نمیتونی بچت رو همینطوری ول کنی بری، میتونی؟ سرجایش خشک شد، سکوت دادگاه را گرفت و او بعد از چند دقیقه چرخید. خوب می دانستم پدر شدن بزرگترین آرزویش بود! اگرچه با نقشه نزدیکم شده بود اما من او را کامل میشناختم! _اگه ولم کنی سقطش میکنم. غرید: _غلط میکنی! نفس هایش نامنظم بود، رگ پیشانی‌اش باد کرده و گردنش قرمز شده بود. قدم دیگری نزدیکم شد. _عقدت میکنم، بچه‌امو به دنیا میاری! بعدش مثل سگ میندازمت تو کوچه! *** «ده ماه بعد» _دورت بگردم عروس گلم، نوه‌ام رو ببین چقدر ماهه. لبخند ملایمی زدم. _خدا نکنه... محب کجاست مامان جون؟ لبخندش عمیق تر شد. _نگی از من شنیدی! ولی پسرم واسه شب تدارک دیده واسه‌تون، میخواد اذیت های این چند وقت رو از دلت در بیاره. آهی کشید. _با این محبت و صبوریت عاشقت شد! قلبش سیاه شده بود اما تو پر از عشقش کردی. لبخند نمادینی روی لبم نشاندم! اما من؟ هرگز توهین هایش را فراموش نمی کردم. من هرگز یادم نمی رفت که بعد از اولین تجربه ی سکسم مرا لخت در کوچه انداخت! هرگز یادم نمیرفت که گفت بچه‌ام را میگیرد و مرا بیرون می کند! من انتقامم را می گرفتم! مثل تمام این ده ماه باز هم صبوری کردم و لبخند زدم. _مامان جون میشه یه خواهشی کنم؟ میشه واسه من نوار بهداشتی بخرید؟ _مگه نداری مادر؟ محب که تازه خرید واسه‌ات. _ندارم تموم شده. لبخندی زد _باشه قربونت برم، الان میرم. صدای در که آمد و از رفتنش مطمئن شدم از جا بلند شدم، ساکی که زیر تخت حاضر کرده بودم را برداشتم و دخترکم را در آغوش گرفتم. _مامان دورت بگرده، تو مال منی، نمیذارم همچین بابای نالایقی واسه‌ات پدری کنه! محکم نوزادم را در دست گرفتم و ساک را برداشتم، تلفنم را همانجا رها کردم و نامه ای که از قبل آماده کرده بودم را روی میز گذاشتم... خیلی کوتاه نوشته بودم «هیچوقت به خاطر تحقیرهات نمیبخشمت، منو بچم یه زندگیِ بدون تو رو آغاز میکنیم!» از خانه بیرون زدم، اگرچه بخیه هایم درد می کرد اما باز هم تا جایی که بتوانم می دویدم. _مامانی نترسیا، میدونم سرده، ولی مامان زود میبرت یه جای امن، پیش یکی از دوستاش، خاله منتظرته. به نوزادم می گفتم نترسد اما گویا با خودم بودم! می ترسیدم... سرعت دویدنم را بیشتر کردم، بدون آنکه به خیابان نگاه کنم دویدم و آخرین چیزی که شنیدم صدای برخورد ماشین با استخوان هایم بود... سرم محکم به شیشه ی ماشین اصابت کرد و صدای جیغم خیابان را فرا گرفت... ماشینِ محب بود! محب با زن و بچه‌اش تصادف کرد! صدای مردانه‌اش در گوشم نشست... _ ابراا دورت بگردمم چی شد، خدایا... غلط کردم خدایا از من نگیرشون.... ابرا زندگیممم.. https://t.me/+8XGpTplMzJ9mNDY0 https://t.me/+8XGpTplMzJ9mNDY0 https://t.me/+8XGpTplMzJ9mNDY0 https://t.me/+8XGpTplMzJ9mNDY0 https://t.me/+8XGpTplMzJ9mNDY0 https://t.me/+8XGpTplMzJ9mNDY0
إظهار الكل...