cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

خورشید🥀

صبا ترک نویسنده ی رمان های: قمصور ریسمان مهیل ارکان ترمیم سویل

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
51 806
المشتركون
-12124 ساعات
-8967 أيام
+1 22630 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

پارت جدید
إظهار الكل...
#پارت۱ -لباساتو بده من بپوشم تو بیرونو بپا... اشکاتم پاک کن... نمی‌ذارم اتفاقی برات بیفته! شده باشد با تمام مردان این قوم می جنگم ولی نمی گذاشتم خواهرکم را به زور به عقد پسر عمویمان دربیاورند! لباس مخصوصی که برای عروس در نظر گرفته بودند را می‌پوشم! مردان غیور و متعصب خان سالار داشتند، کوچه به کوچه، زیر هر سنگ را می‌گشتند. -اگر دستشون بهت برسه؟ اون مرد هیچ رحم و مروتی نداره آجی. به خاطر من مجبورت می‌کنن زنش بشی! گیره‌ی روبند را از هر دو سمت به موهای کنار گوشم وصل می‌کنم. حالا تنها چشمانم پیدا بود و ممکن نبود شناسایی شوم! -نترس چیزی نمیشه. یالا راه بیفت الان پیدامون می‌کنن! می گویم و نفس نفس زنان از پشت خرابه به سمت جاده فرعی بازارچه به راه می‌افتم. حس می‌کنم زمین زیر پایم کمی می‌لرزد و صدای ضعیف سم اسبان را که می‌شنوم قلبم تالاپی روی زمین می‌افتد! -بدو مهسا فقط بدو... مردای خان دنبالمونن...فهمیدن فرار کردیم! عقب سر را نگاه می‌کنم و مشعل‌هایشان را می‌بینم! صدای تیر هوایی شلیک کردن هایشان می آمد! -همه جا رو خوب بگردین . اگر امشب ردی ازشون پیدا نکنید ، همه‌تون به صبح نرسیده تیربارون می‌شید! صداهای کلفت و مردانه را می‌شنوم که دستور حرکت می‌دهند. مردان غیور و قوی هیکل خان سالار که دست کم از نگهبانان جهنم نداشتند دنبالمان بودند! با این حال، شاید می‌توانستیم از دست مردانی که دنبالمان بودند بگریزیم اما از دست او نه...! آن لعنتی وحشی... همان کسی که همه‌ی ایل قبولش داشتند. سریع‌ترین سوار ایلات بود. -آجی... آجی... من می‌ترسم! -نترس نفسم... نترس من هستم. مهسا فقط بدو و پشت سرتو نگاه نکن! من نمی‌ذارم دست کسی بهت برسه. نمی‌ذارم! مردان ایل داشتند نزدیک می‌شدند و ما به انتهای بازارچه داشتیم نزدیک می‌شدیم. دستش را می‌کشم: -انتهای این جاده می‌رسه به دره بالای رودخونه. حدود ده دقیقه که بری و خودتو به جاده می‌رسونی. ماشین گیلدا اونجاست. کلیدش زیر گلگیر چرخ شاگرد گذاشتم. دستم را پشت کمر مهسا می‌زنم تا هرچه سریع‌تر برود. -پس تو... تو چی؟ ماهی من بدون تو... -مهسا من میام خب؟ فقط می‌خوام گمراهشون کنم. تو برو من شب خودمو می‌رسونم به بی‌بی و صبح با اتوبوس میام! رسما داشت ضجه می‌زد! -وانستا... برو! تنها چند ثانیه دور شدنش را نگاه می‌کنم. دامن دست و پاگیر لباس محلی را بالا می‌گیرم و با تمام توانم می‌دوم. -اونجا... عروس خان اونجاست... از این طرف! نوه‌ی خان نه... عروسِ خان! با سریع‌ترین حالت ممکن خودم را به کوچه‌ای که انتهایش به کوچه‌ی بی‌بی بود می‌رسانم. اگر مرا می‌دیدند کارم تمام بود... بدون نگاه به جلو می‌پیچم و با تمام سرعت به جسمی برخورد کرده روی باسنم فرود می‌آیم! هیولای سیاه درشتی مقابلم در سایه تاریک کوچه قد علم می‌کند و من با وحشت سر می‌شوم. دوباره که پلک می‌زنم، اسب سیاه بزرگی را مقابلم می‌بینم که روی دوپایش بلند می‌شود چنان شیهه‌ای از سر خشم می‌کشد که تمام بدنم از ترس یخ می‌کند. بزرگترین و غول آسا‌ترین اسبی بود که در تمام عمرم دیده بودم! خودش بود! مطمئن بودم! پیل اسب غول پیکر امیر محتشم خان سالار! مردی که نافم را به اسمش بریدند! مردی که همه ی عمرم از دست او گریختم! مردی که در هیولا بودن و غول پیکری ابدا دست کمی از اسبش نداشت! https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk #خلاصه۵پارت‌ابتدایی‌رمان رمان جدید شادی موسوی استارت خورد❤️‍🔥
إظهار الكل...
- براش لباس خواب سکسی بپوش دخترم...!! -عمه خانوم میگم پسرت قهره! نگاهمم نمی کنه! اونوقت شما میگی براش لباس سکسی بپوشم...؟!!! زن مهربان نگاهش کرد ... -دخترجون وقتی من یه چیزی میگم تو گوش کن... ناسلامتی بزرگترم، تجربم ازت بیشتره... بعدم من پسر خودم رو می شناسم چون بچم عین باباشه...!!! ابروهای رستا بالا رفت. -نه بابا حاج یوسف و لباس خواب سکسی...؟!!! زن سرخ شد و با لبخند خجولی گفت: حاجی اونقدر گرم مزاجه که وقتی دلخور میشه، نمیزارم به یه ساعت بکشه، بچه ها رو بیرون می کنم و براش لباس خواب می پوشم اونم قرمز...!!! دهان رستا باز ماند. -قرمز دوست داره...؟! زن نخودی خندید: عاشق رنگ قرمزه و همون اول کار هم میره سر اصل مطلب...!!! -مگه قبلش نباید دلبری و عشق بازی کنین...؟!!! عمه خانوم چشم و ابرویی امد... -خب مادر قبل و بعد نداره که مهم اینه که آخرش آشتی کنه...!!! رستا خنده ای کرد: عمه اما اشتباه می کنی، پسرت عاشق سینه است و اول سینه می خوره ...!!! گیتی پشت چشمی نازک کرد... -اون و که باید اول کار فرو کنی تو چشمش که وقتی دستش بهت رسید همچین لباس خواب و تو تنت در بیاره و بکشتت زیر خودش...!!! چشم رستا درشت شد... -عمه ماشاالله پسرت غولتشنه ای برای خودش، بخواد همون اول بره سر اصل مطلب که من جر می خورم...!!! زن نخودی خندید: ماشاالله بچم خوش قد و هیکله خب مادر معلومه که چیزشم نسبته به قد و هیکلش باید بزرگ باشه... من که ندیدم اما آقاش و که دیدم....! -عه چیز حاج یوسفت هم بزرگ و کلفته...؟!!! - خب مردای آشتیانی یکم همچین بزرگتر از سایز استاندارده که این برمیگرده به ژنشون... مادر سعی کردم برای حاجی اپدیت باشم تا چشم و دل سیر باشه... تازه برای پسرامم کم نزاشتم... همین امیریلم از بس که معجون به خوردش دادم طبعش بدتر از حاج باباش شده...!!! دخترک اخم کرد. - ببخشید شما از کجا می دونین که امیر به حاج باباش کشیده...؟! زن چشم و ابرویی آمد و اشاره ای به یقه بازش کرد: یه نگاه به کبودی های گردن و سینت بنداز مادر...معلومه بچم آتیشش تنده... شک ندارم تو این زمینه های زناشویی به حاج باباش کشیده... حریص و همچین خشن هستن...!!! رستا با شیطنت خودش را جلو کشید... -خب حاج خانوم من آخرش چیکار کنم....؟! زن با جدیت گفت: ببین مردا عین بچه میمونن... دیدی یه بچه وقتی قهره بهش اسباب بازی مورد علاقه اش و بدی، قهرش یادش میره و میاد اشتی می کنه...؟! -اره...!!! -خب مادر حالا اسباب بازی اقایون چیه...؟! رستا با خنگ بازی و هیجان گفت:چیه..؟! حاج خانوم نگاه تاسف باری انداخت... -خب دختر دو ساعته دارم گل لگد می کنم؟! این همه دارم از معنویات حاج آقامون میگم تو میگی چیه...؟! دخترک بغ کرده گفت: خب نمی دونم دیگه...! حاج خانوم چشماش را در حدقه چرخاند: منظورم اینه که سینه و باسنت و بکن تو چشمش...یکم قر و قمیش بیا... فقط باید هوشمندانه عمل کنی و موقع خواب همچین یکم سینه و باسنت رو جلو و عقب کنی، بقیش رو پسرم انجام میده...!!! 😂😂😂😂😂😂😂 https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk مادر شوهر نمونه سال... 😂😂 نخونی از کفت رفته... 🤣🤣 دختره با شوهرش قهره لامصب میگه لباس خواب بپوش، پسرم اشتی می کنه و همون اول کار میره سر اصل مطلب.... 🍆😈😂
إظهار الكل...
-تا دسته توش بودی بعد میگی نکردمش؟ بابا با حرص اینو میگه و من بیخیال سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم. -منم پسر تو ام بابا! تو تا بیضه توی ننه‌شی من چیزی گفتم؟ اخم کرد و لگد محکمی به پام کوبید. -ببند دهنتو.شیدا خواهرته مردک. چطور میتونی شبا بکشونیش توی تخت؟ پوزخند بیخ لب‌هام جا گرفت: -دخترِ زنته! مامان منو امون ندادی تا یه خواهر واسه‌م به دنیا بیاره! انداختیش دور. حرص زده و پر خشم چنگال رو از کنار خیارها برداشت سمتم پرتاب کرد. -کاش من عقیم میشدم تخم تو رو نمیکاشتم که بشی جلاد من و این مادر و دختر. خندیدم و پاهامو از روی میز پایین آوردم. -حرص و جوش نخور کمرت خشک میشه باباااا، نیت کردم همزمان با ننه‌ش جفتمون حامله شون کنیم. از جا پاشد و انگشت تهدیدش رو طرفم گرفت. -همین فردا میبریش بکارتشو بدوزن شایان. دختره هنوز هجده سالش نشده بعد لای پای تو... بین حرفش پریدم و از جا بلند شدم. -پرده شو زدم که راحت باهاش حال کنم، حالا ببرم بدوزمش؟ کصخلم؟ -دختره جوونه شایان. بسه هرچی مثل مامانت هرز پریدی. همین یه جمله اش خط قرمزم بود. اون با مادر هرزه ی شیدا به مادرم خیانت کرده بود. -هرز پریدن ندیدی پس! شیدا رو از زیرم بیرون بکشی دودمانتو به باد میدم جناب پدر. می‌دونست از من بر میاد!با چشمای ریز شده نگاهم کرد. از خونه بیرون رفتم و شماره گرفتم. -اسپری تاخیری بفرست در خونه‌م. و تماس رو روی پسرک قطع کردم. تا صبح به شیدای عزیز دردونه شون امون نمی‌دادم. باید حامله میشد و بچه ی منو به این دنیا می‌آورد! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 بهم میگفتن خواهرته! اما من با هر بار دیدن عکساش، همه‌ی تنم پر از هوس میشد. برگشتم ایران تا اونو مال خودم کنم. شبونه به اتاقش رفتم و بکارتش رو گرفتم. حالا خواهر ناتنیم مال من شده بود! زن شایان! از همه پنهون کردیم تا وقتی که منو توی اتاقش دیدن اونم وقتی که همه ی مردونگیم رو واردش کرده بودم! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 این رمان چند بار به خاطر صحنه های بازش فیلتر شده! لطفا برای عضویت عجله کنید ❌🔞
إظهار الكل...
🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل

#پارت۱۵۶ انگشتش رو تهديد‌وار بالا و پايين کرد. - عين متجاوزها با من رفتار نکن. اگر بخوام چيزي رو به زور ازت بگيرم، مثل اون لبي که گرفتم و مزه‌اش از ذهن لعنتيم بيرون نميره، يه جوري مي‌کشونمت رو تخت که دست چپ و راستت هم گم کني. وحشت زده به ستون کناري تکيه زدم. فقط با يه حوله توی اتاقک استخر گیر افتاده بودم. بیرون پر از مرد بود. صدای خنده و شوخی‌های مردونه‌شون لرز به تنم انداخته بود. ساعت استخر خراب شد و من نفهمیدم‌ سانس مردونه شده. - دامیار رفتی جارو بیاری شدی جارو؟ زودباش پسر. دامیار استادم بود. و حالا من و او توی این اتاقک گیر افتاده بودیم. زمزمه وار و با خباثت گفت: - بخونم بله رو میگی یا همه این لاشخورا بفهمن يه دختر مذهبی جانماز آبکش با يه لا حوله خودش رو تو اتاقک حبس کرده که پسرها رو دید بزنه وحشت زده گفتم: - استاد تو رو خدا... شما که میدونین چنین چیزی نیست - بخونم‌ صیغه رو یا نه؟ من یه جواب می‌خوام. من عاشقش بودم‌. اما اون عاشق نبود. اون ميخواست دختر بکر و دست نخورده کلاسش رو تور کنه. فقط برای همین هیجان داشت. اون پسر دوست بابام بود. - استاد همه می‌فهمن‌. اگر بابام فهمید. مامانتون بفهمه چي میشه؟ - بخونم یا برم بیرون جمانه؟ نگاهش رو از پای لختم دور نگه داشته بود. اما حرف از صیغه میزد؟ به گریه افتادم. - بخون... نیشخندی زد. محرم که شدیم. نزدیک شد. دست روي پهلوم گذاشت. - دیگه مال خودم شدی. بالاخره شدی مال من. حالا برو به اون رفیق نامردم که دنبالت موس موس ميکرد بگو شدم زن دامیار... زززن. کنار شقیقه‌ام رو بوسيد. - اینجا رو خالی میکنم. برو سوئيت خودت. اما شب منتظرم باش. کنار لبم گرم شد وقتی گفت: - امشب باهات خيلي کار دارم. دوستش عاشقم بود، اما من استاد دخترباز و خطاکارم رو دوست داشتم. ولی با کاری که اون شب باهام کرد، به خودم قول دادم جوري عاشقش کنم که یک لحظه هم طاقت دوري نداشته باشه. اما اون روز من ترکش میکنم. https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk بعد از پنج سال برگشتم. برگشتم‌پیش اون استادی که عاشقش شدم، زن صیغه‌ایش شدم. اما اون جسم و روح من رو به تاراج برد. من صبوري کردم. عاشقم شد. و من با قساوت ترکش کردم. حالا برگشته بودم، در حالیکه که دختربچه ۴ ساله‌ش توی بغلم بود و اون امشب عروسیش بود. باید عروسیش رو به عزا تبدیل ميکردم. من و دخترم مالک تمام دامیار بودیم. https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk
إظهار الكل...
- داری می‌ری مدرسه؟ خشکش زد، سروش دیروز دیده بود چه غلطی کرده خاک بر سرش شده بود که خواستگاری او را رد کرده! - س...سلام، سلام پسرعمو خوبید؟ تا دیروز جواب سلام سروش را هم نمی‌داد،  از سروش بدش می‌آمد دلش نمی‌خواست شوهرش باشد ولی حالا... با آتویی که دستش داده بود مجبور شد گرم بگیرد. - علیک سلام، گفتم می‌ری مدرسه یا قرار داری؟ مقنعه‌اش را کشید جلو، یعنی سروش به کسی گفته بود او را با یک پسر دیده؟ - آره پسرعمو امتحان دارم، با اجازه! او را فقط برادر دوستش رسانده بود دم در ولی اگر سروش می‌گفت کی باورش می شد او دوست پسرش نیست؟؟ - اگه اجازه ندم؟ سروش آمد جلو، او یک پزشک بود و هنگامه دعا می‌کرد کمی فقط کمی ذهنش از خانواده مذهبی‌شان مدرن‌تر باشد! - خب... خب... - نکنه پسره اومده دنبالت ها؟ کدوم امتحان ساعت هفته؟ چسبید به دیوار هرچه هم می‌گفت واقعیت را فایده‌ای نداشت چون آخرش هم سروش پسر همان عمو سعید متعصب بود! - ن... نه به خدا، پسرعمو راست می‌گم به خدا... - هیس! کوله‌پشتی‌ام را از دوشم برداشت و گرفت توی دستش، قلبم ریخته بود اگر پدرم و یا هادی می‌فهمیدند... اگر... - بیا تو، کسی نیست حرف بزنیم! ترسیدم با او تنها باشم، اصلا شاید می‌خواست من را خودش بزند و تنبیه کند شاید هم... - پسرعمو من.... غلط کردم دیگه با هیچ پسری حرفم نمی‌زنم، می‌خوای چی‌کار کنی هان؟ به زور کشاندم داخل واحد خودش و در را بست، کوله‌ام را گذاشت روی جاکفشی. - به کسی نمی‌گم، راستش دیگه دختر اینجوری رو نمی‌تونم باهاش ازدواج کنم. دلم ریخت، ترسیده بودم، من که دختر بد نبودم ولی او فکر می‌کرد هستم! - اگه می‌خوای به کسی نگم... باید... نزدیکم شد، خیلی نزدیک آن‌قدر که گرمای تنش گونه‌ام را آتش زد. - با من دوست بشی جای اون! اگه نشی تضمین نمی‌کنم که... سرم را تکان دادم تند تند، اصلا دلم نمی‌خواست از خانواده کسی بفهمد حتی به قیمت دوست شدن با او! - فهمیدم، قبوله پسرعمو! لبخندی زد، بوی عطر شیرینش  خواب آور بود یا من از حال بد داشتم از حال می‌رفتم؟ - خوبه، واسه شروع یه بوسه خوبه! خواستم خودم را پس بکشم اما آتویی که دستش داشتم نگذاشت و لب‌هایم... https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
إظهار الكل...
- پول زایمان دوازده ملیونه؟؟ سروش بی‌حوصله صورت‌حساب را پیرینت گرفت و گذاشت جلوی آن زن بی‌حال که معلوم بود تازه زایمان کرده. - همینه خانم، نداری بچه‌ت ترخیص نمی‌شه! چند نفر پشت سرش بودند و سر و ظاهرش هم معلوم بود ندارد، سروش عصبی بود از همه‌چیز و همه کس و به آن زن توپید: - وقت بیمارا رو نگیر خانم برو هر وقت پول جور کردی بیا! زن با بغض از صف رفت کنار و خانم محمدی از سردش خواست که برود کمی به اعصابش مسلط شود. - پاشو پسرم چیه می‌پری به همه دنیا که آخر نشده زنتو طلاق دادی پاشو. از پشت سیستم بلند شد که برود آبدار‌خانه قهوه بخورد، از برخوردش با آن زن به شدت پشیمان بود. - ممنون خانم محمدی زود برمی‌گردم ببخشید! از حسابداری رفت بیرون کنار پنجره آن زن را دید که با تلفن صحبت می‌کند. - تو عموشی کامبیز، شوهر من کامران مرده آره ولی توم عموی بچمی! من حتی یه تومنم ندارم بچمو ترخیص کنم! همانجا ایستاد و گوش کرد و بیشتر عذاب وجدان گرفت. - حسابداری ابرومو برد کامبیز! چی؟ بچمو بدم بهزیستی؟؟ خدا لعنتتون کنه! دست به صورتش کشید، تراکم اسپرمش کم بود زنش به‌خاطر همان طلاق گرفت با آن که مشکل مالی نداشتند اما این زن آرزوی او را داشت و پول نداشت. - خانم؟ - ندارم آقا می‌خواین اینجا هم آبرومو ببرین؟ بچمو بدین بهزیستی وقتی بابا نداره! کنارش نشست روی صندلی‌های آبی بیمارستان، اسمش روی مدارکش خوانده بود، هنگامه و فقط بیست و یک ساله... - دخترتون پدر نداره؟ فقط گریه می‌کرد و چرا او نفهمیده بود که لباسش سیاه است و عزادار. - می‌تونم فقط یه بار بهش شیر بدم بعد برم می‌تونم؟ واقعا فکر کرده بود بچه‌اش را می‌دهند بهزیستی؟ آه کشید، شاید خدا این زن را سر راه او قرار داده بود از کجا معلوم. توی دلش یک آیت‌الکرسی خواند، باید تصمیمش را می‌گرفت. - خانم امینی؟ زن نگاه بارانی‌اش را به سروشی دوخت که چند دقیقه پیش آبرویش را جلوی صف بیماران برده بود! - من می‌تونم کاری کنم شما بچتونو داشته باشین و شاید یه زندگی نرمال‌تر! زن نامفهوم نگاهش کرد و چرا دلش لرزید؟؟ - قسطی‌ش کنین یعنی؟ سر بالا انداخت، انگار رفتن نگار فراموشش شده بود... - پول ترخیصتو من می‌دم ولی اون بچه رو بده به من! زن هنوز هم متوجه نشده بود چه می‌گوید، سروش گلو صاف کرد مطمئن بود از این زن خوشش آمده. - زنم رفته، اگه بیای جاش اون ببینه حالم خوب میشه بچه‌ی توم تو بغلته میای؟ او هم انگار چاره‌ای نداشت، درمانده بود و بی‌پناه. - اگه پول بچمو بدین... اگه بگیرمش میام... https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
إظهار الكل...
- رژیم سکس گرفتی مگه! سعید محکم زد پشت کمرش و دخترهایی که آن وسط قر می‌دادند را نشانش داد. - توم مخ یکیشونو بزن داداش! دخترای خارجی رو زدی زمین اینا به چشمت نمیان؟ سروش از گوشه‌ی چشم یک گوشه توی تاریکی را نگاه می‌کرد، به یک دختر غمگین و تنها. - نه! سعید اخم کرد. - اینقدر بداخلاقی که با یه من عسلم نمیشه خوردت! همینه دخترا سر و دست می‌شکنن واسه‌ت! دختر با یک پیراهن ساده نشسته بود پشت یک میز و جای نگاه کردن به عروس و رقصش به باغ نگاه می‌کرد. - مگه تو دوماد نیستی؟ گورتو گم کن برو پیش زنت! سعید قاه قاه خندید، همیشه لوده بود و از نظر سروش بسیار هول! برادر بودند اما زمین تا آسمان فرق داشتند. - نوچ! تا تو رو با یه دختر آشنا نکنم نمی‌رم! چشمکی زد و ادامه داد: - اتاقای بالا خالین برو عشق و حال، بیارم واسه‌ت؟ سروش کنجکاو بود، آن دختر به نظرش آشنا می‌آمد اما هرچه فکر می‌کرد چیزی به خاطرش نمی‌آمد. - سعید اون دختره... - اصلا حرفشم نزن سروش! هنگامه تازه سرپا شده همینکه اومده عروسی خیلیه! هنگامه، پس هنگامه بود، همان دختر کوچولوی ده دوازده ساله که وقتی او رفت مدرسه‌ای بود؟ - واسه چی؟ - شوهرش بهش خیانت کرد بیچاره، با دختر دکتر کمالی، یاسمین ریخت رو هم! یاسمین، دندان سایید، هیچکس نمی‌دانست بین او و یاسمین خیانت‌کار چه گذشته! قرار بود ازدواج کنند اما... - برام بیارش سعید، یا اون یا هیشکی... - ولی... - گفتم همین دختر، من اتاق اولی منتظرم بیاد! https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk - ببخشید آقا، شما دستتون زخم بود؟ من جعبه‌ی کمک‌های اولیه آوردم! مثل برزخ برگشت، تمام وجودش پر بود از کینه و نفرت نسبت به آن زن و مرد، یاسمین و شوهر هنگامه! - افسردگی راهش نیست، باید انتقام گرفت دخترجون! دخترک ترسیده چشم درشت کرد. - ببخشید!؟ - من می‌خوام انتقام بگیرم، یه پارتنر مطمئن می‌خوام که جا نزنه! هستی؟ دخترک نمی‌فهمید، باید به زور حالی‌اش می‌کرد، طوری به او حمله‌ور شد که جعبه‌ی کمک‌های اولیه از دستش افتاد. - اون شوهر بی‌همه‌چیزت وقتی با زن شوهر دار می‌خوابید به تو فکر می‌کرد یا منی که زنم زیر دست و پاش بود؟؟ با آن پیراهن سیاه ساده جذاب بود و خواستنی، لعنت به سعید واقعا دلش سکس می‌خواست. - برام مهم نیستن ولم کنین خواهش می‌کنم! سروش نفس عمیقی کشید تا یک سال بی‌سکس ماندن دیوانه‌اش نکند و غرید: - تا دلت خنک نشه خوب نمی‌شی احمق نباش! دخترک بی‌دست و پا هم نبود چون با تمام توان هلش داد و کنار رفت، وحشی هم بود دلبرک سیاه‌پوش! - خدا دلمو خنک می‌کنه احتیاجی به انتقام نیست! در را باز کرد و دوباره به سروش نگاه کرد، عطر هلوی تنش عجیب سروش را تحریک می‌کرد. - یاسمین حق داشت ازت جدا شه! همین کافی بود تا سروش را طوری به خروش بیاندازد که توی یک حرکت او را داخل اتاق بکشاند و... https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
إظهار الكل...
Repost from خورشید🥀
💍انگشتر های موکل دار 💯 تضمینی 🕎جادو صببی و جادو سیاه 👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی ❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج 😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها 💰جادو ثروت تضمینی 🕯زبانبند خیلی قوی 🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی 👨‍🎓جادو سقراط برای قبولی در کنکور 🤰بارداری و پایان نازایی 3r https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
إظهار الكل...