cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

♨️ مـاسـاژور🔞هــات ♨️

دارم سرگيجه ميگيرم،از اين دنياي اشفته رمان جذاب ماساژور🔞هات «فصل اول تمام💋درحال پارت گزاری فصل دوم😍» هرشب يك پارت جز جمعه ها #🔞بچه جوين نشه صحنه هاش زيادي بازه💦فول💦🔞سسي❌ تعرفه تبليغات👈 @masazhor_admin

إظهار المزيد
لم يتم تحديد البلدلم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
9 268
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

#فصل_دوم_ماساژور_هات #part77 با چشمای از حدقه بیرون زده بهم زل و برای چند ثانیه دهنش بی حرف باز و بسته شد و اخر نفسشو بیرون داد و تقریبا با صدای بلندی گفت: _چییییییی الان چی گفتیییی همراز ؟! هیوا…هیوا حاملس.. دیگه کلا اوری از شرم و حیا تو حرفام نبود اگه توی یک موقعیت دیگه بودم قطعا این حرفارو نمیتونستم انقدر بی پرده بزنم… ولی الان شرایط فرق میکرد من در اوج عصبانیت بودم فقط میخواستم با حرفام حال دانیالو بگیرم تا بلکم ذره ایی از خشمم کم بشه! _بله به لطف شما هیوا حاملس و علت بهم زدن عروسی هم همینه چند روزی بوده این موضوع رو فهمیده بود ولی به کسی نگفت و فکر کرد میتونه این رازو با خودش نگه داره ولی دیشب سر سفره ب عقد کار درست رو کرد و دو نفرو از بدبخت شدن نجات داد دانیال ناباور گفت: _اخه چطوری… ما فقط یک بار باهم بودیم من نمیدونستم اینجوری میشه الان کلا هنگ کردم فکرم کار نمیکنه… بعد با استرس و نگرانی گفت: _کسی هم از این موضوع خبر داره؟ زن عمو ؟ عمو؟ سرمو تکان دادم گفتم: _نه کسی خبر نداره فقط من میدونم و علت اینکه الان اینجام اینه که هیوا میخواد بچه رو غیر قانونی سقط کنه و من خیلی از این بابت ترس دارم… میترسم خدایی نکرده بلایی سرش بیاد بخاطر همین گفتم با خودت که این گندو زدی مطرحش کنم تا ببینیم چیکار باید کنیم… دانیال دوباره رفت توی اون قالب خشک و جدیش و گفت؛ _چیییی بچه ی منو میخواد سقط کنه؟ مگه دست خودشه من اصلا راضی نیستم تازه خیلیم خوشحالم و دارم بال در میارم از خوشی.. این بار من بودم که مثل وزغ بهش خیره شدم گفتم: _چی میگی حالت خوبه عمو؟ بچم بچم… مثل اینکه یادت رفته شما هیچ نسبتی باهم ندارین.. بعد برای من ادای پدرای مهربونو در میاری.. یکم روی میز خم شد و گفت: _یه بار ساده گزاشتم هیوا از دستم بره ولی این بار با وجود بچمون نمیزارم بسپارش به دست من همراز فقط کافیه من با هیوا ملاقات کنم بقیش با من چشمامو لوچ کردم گفتم: _خب؟ _خوب که خوب برای این ملاقات به کمک تو احتیاج دارم کمکم میکنی؟
إظهار الكل...
#فصل_دوم_ماساژور_هات #part76 بعد از اینکه یکم مامان و بابا و اروم کردم به بهونه ی سر زدن به شراره از خونه زدم بیرون و به سمت محل قرار با دانیال رفتم. طبق حدثی که میزدم زودتر از من پشت یکی از میزا نشسته بود و از قیافش معلوم بود دل توی دلش نیست و منتظره بشنوه اوضاع خونه چجوره! با دیدنم مه از دور بهش نزدیک میشدم دستشو بلند کرد که مثلا متوجهش بشم به سمتش رفتم و رو به روش نشستم سلام ارومی زیر لب کردم هوووف نمیدونستم الان باید چی بگم! عقبانی باشم یا خوشحال! اصلا چجوری قضیه ی بارداری هیوارو بهش بگم! اگه بزنه زیرش و بگه بچه از من نیست چی!و صداها سوال و فکرای جورواجور که توی مغزم رژه میرفتن.. بلاخره بعد از چند دقیقه سکوت که بینمون حکم فرما بود سرمو بالا اوردم و گفتم: _بلاخره به اون چیزی که میخواستی رسیدی لابد شنیدی که دیشب عروسی هیوا بهم خورد اونم توسط خود هیوا… با شنیدن حرفم ته چشماش خندید ولی سعی کرد خودشو جم و جور کنه گفت: _الان حالش چطوره؟ اتفاقی بدی که توی خونه براش نیفتاد؟ سرمو به نشانه ی نفی تکان دادم گفتم: _نه چیزی نشد ولی فقط ابروی از دست رفته ی بابامو نمیشه جمع کرد… دانیال پورخندی زد و گفت: _ههه ابرو؟ فکر میکردم برای عمو خوشبختی دخترش مهم تر از ابروشه! ابرویی بالا انداختم گفتم: _جالبه ببین چه کسی داره از خوشبختی حرف میزنه همون کسی که باعث بی ابرویی خانوادمون شد.. با شنیدن قسمت اخر حرفم ابروهاش توهم گره خورد گفت: _چی داری واسه خودت همراز دیگه داری گنده تر از دهنت حرف میزنی من چه بی ابرویی کردم؟ دیدی که در عین حال که عاشق هیوا بودم بازم عقب نشینی کردم تا حرف و حدیثی پشتش در نیاد دختر جون به صندلی تکیه دادم و بهش زل زدم میخواستم تیر خلاصو بهش بزنم و عکس العملشو ببینم ببینم بازم میگه من کاری نکردم! دستامو زیر بغلم زدم و گفتم: _اوووم پس تو کاری نکردی؟! یعنی از حامله کردن هیوا کار بدتری هم وجود داره؟
إظهار الكل...
#فصل_دوم_ماساژور_هات #part75 اوش ناباور بهم برای چند ثانیه حتی پلک زدن توی چشمام خیره شد بعد قدمی به عقب برداشت و گفت؛ _باشه من میرم ولی یادت باشه هیچ وقت این کار هیوا رو فراموش نمیکنم… بعد کاملا بهم پشت کرد و با سرعت از سالن خارج شد مامان چند قدمی دنبالش رفت و سعی کرد ارومش کنه ولی آوش توجهی نکرد و رفت… با حال بد همونجا سرجام روی نشستم و دستامو روی سرم گزاشتم احساس میکردم شاخ قولو شکستم انقدر که به خودم فشار اوردم سست نشم در مقابلش.. با نشستن دستی روی شونم سرمو بالا اوردم و با دیدن بابا لبخند کمرنگی زد با افتخار سرمو بوسید و گفت: _فکر نمیکردم انقدر بزرگ شده باشی و انقدر خوب حرف بزنی! تو کی انقدر خانم شدی؟ انقدر فهمیده شدی…؟ دست سردشو توی دستم گرفتم و بوسه ایی پشتش زدم و گفتم: _هرچقدرم بزرگ و فهمیده بشم برای شما همون دختر کوچولوی قبلم.. بعد از جام بلند شدم و برای عوض کردم جو خونه با انرژی زیاد گفتم؛ _خوووب بریم یه صبونه ی مشتی بزنیم دنیا هنوز قشنگیاشو داره نباید به خاطر این اتفاق انقدر خودمونو اذیت کنیم همه چی به مرور فراموش میشه بعد دست مامان و بابا رو گرفتم و به سمت اسپزخونه رفتم و با صدای بلند گفتم: _زری بانو صبونه امادس؟ زری با خوشحالی اومد توی سالن و گفت: _بله بله خانم جان بفرمایید
إظهار الكل...
#فصل_دوم_ماساژور_هات #part74 بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی سلام کنم همون گوشه ی سالن ایستادم و به مشاجره ایی که بین بابا و آوش بود گوش سپردم بابا که از لحنشون میشد فهمید چقدر شرمندس گفت: _پسرم باور کن از این وضعی که پیش اومده ماهم ناراحتیم ولی کاریه که شده هیوا منصرف شده از ازدواج باهات دلیلشم هرچی باشه تصمیمش برای ما محترمه نمیتونم به کاری مجبورش کنم من ازت برای بار صدم عذر میخوام آوش بعد از شنیدن حرفای بابا پوخندی زد گفت: _ههه چی؟ پشیمون شده اونم شب عروسی؟ جلوی صدتا مهمون! ابروی منو برده جلوی مردم خار و خفیف شدم دیشب نفهمیدم چی به سرم اومده تا صب یک ثانیه پلکامو روی هم نزاشتم باید دلیلشو خودش بهم بگه باید زل بزنه تو چشمام و بگه چرا نه؟ اون که یک ماه وقت داشت فکر کنه اون که همه ی رفتارا و کاراش نرمال بود چی باعث شد این کارو کنه! بعد با چشمای به خون نشسته گفت: _یا بهتره بگم کی باعث شد اسن کارو کنه بابا با شنیدن قسمت اخر حرفای آوش اخماشو توی هم کشید و گفت: _ببین پسرم هرچی گفتی قبول دارم ولی حق نداری به پاکی دختر من تحمت بزنی دخترای من مثل گل پاک و معصومن مواظب باش چی میگییی فلبم از این حرف بابا فشرده شد بابا بابا بابا بابای ساده ی من تو نمیدونی که چه بدبختی به سرمون اومده نمیدونم کی و چرا دونه های اشکام شروع به باریدن کردن ولی میدونستم که این حق بابای خوب نبود که بخواد ابروش اونم اینجوری بره! آوش بی توجه به بابا و مامان به سمت خروجی سالن حرکت کرد گفت: _خودم میرم ازش میپرسم حتما باید توی اتاقش باشه… با وحشت به آوشی که داشت به سرعت بهم نزدیک میشد خیره شدم مامان و بابا هم انگار تو شک کار یهویش بودن که میخ کوب شده بودن سرجاشون اگه آوش میرفت بالا معلوم نبود چه اتفاق بدتری میفتاد نمیدونم اون همه جسارت رو از کجا پیدا کردم که قبل از رسیدن اوش خودمو جلوی راه پلها رسوندم و سد راهش شدم با رسیدنش بهم زهرخندی به صورت ترسیدم زد و گفت: _تو میخوایی الان جلوی منو بگیری؟ نزاری برم بالا! این همه جرات و جسارتت واقعا ستودنیه بچه جان دستامو مشت کردم و تموم توانمو جمع کردم گفتم: _شاید نتونم جلوتو بگیرم ولی میتونم یه چیزیو که مطمعنمو بهت بگم شاید به خودت بیایی! هیوا ترونمیخواد دوست نداره فهمیدنش یعنی انقدر سخته؟ دنبال چی هستی آوش دنبال دلیل از این محکم تر میگردی؟ اینکه دلش باهات نیست تو باید خیلی خوشحال باشی که وارد زندگی که عشق یک طرفه جریان داره نشدی بعد با لحن عاجز و درمانده ایی گفتم: _برگرد خونتون آوش و فراموش کن دیشب و امروز اینجا چه اتفاقایی افتاده زمان همه چیو درست میکنه حتی ابرو ریزی دیشبو….
إظهار الكل...
#فصل_دوم_ماساژور_هات #part73 پیامم حاوی این متن بود: (سلام فردا ساعت ده صبح کافه برکه منتظرت هستم حتما بیا کار واجبی باهات دارم…) بعدم ادرس کافه رو براش نوشتم و بی معطلی ارسال کردم گوشیو کنار تختم انداختم و سعی کردم یکم بخوابم به اندازه ده سال امشب جنگ روانی داشتم دیگه واقعا تحمل هیچی رو نداشتم.. انقدر فکرم اشفته و بهم ریخته بود که دم دمای صبح خوابم برد نمیدونم ساعت چند بود که با صدای عربده ایی که از پایین اومد سه متر سرجام بالا پریدم! با وحشت روی تخت نشستم و گوشامو تیز کردم صدایی که از پایین میومد صدای آوش بود با ترس اب دهنمو قورت دادم و سریع از تخت پایین رفتم… در اتاق رو باز کردم و بدون توجه به یر وضع و چشمای پف کردم به سمت طبقه ی پایین راه افتادم داشتم از کنار اتاق هیوا رد میشدم که بهو صدای لرزونشو شنیدم که گفت: _وایی همراز این دیونه اینجا چیکار میکنه به در اتاق بستس خیره شدم و کمی به سمت اتاق رفتم گفتم: _از کجا فهمیدی منم _از سوراخ در دیدمت وای همراز تروخدا نزاری بیاد بالا در اتاقو میشکونه خیلی دیونس… پوفی کلافه کردم و گفتم: _اینا همه بخاطر بی عقلیه خودته بعد به راهم ادامه دادم پشت ورودی یالن که رسبدم زری خانمو ترسیده دیدم با دیدنم گفت: _وای خانم خاک به سر شدیم اقا آوش دیونه شده هیشکیم خونه نیست فقط اقا و خانم هیتن کاش پسرا بودن بیرونش میکردن میترسم اتفاق بدی بیفته دستی به شانش زدم گفتم: _نترس عزیزم برو اشپزخونه به کارات برس نزار هم کسی این طرفی بیاد بعد اروم و بی سر و صدا وارد پذیرایی شدم با دیدن قیافه ی اشفته و موهای بهم ریخته ی اوش دلم لحظه ایی از جا کنده شد!کو اون ادم خوشتیپ و مغرور دیشب؟ این مردی که الان جلوم ایستاده بود یه مرد شکست خورده و داغون بود…
إظهار الكل...
پارت های جدید آپ شد👇👇👇 https://www.instagram.com/Fatima_noveli 😍😍😍
إظهار الكل...
_دستمالتو بیار اینجا رو هم‌ تمیز کنم عصبی چشم بستم و با دستمال به سمتش رفتم تا ببینم کجا رو میخواد تمیز کنه _کجارو اقا ؟ نیشخندی زد و با انگشت به وسط پاش اشاره کرد شوکه نگاهش کردم که مچ دستمو گرفت بزور دستمو روی مردونگیش گذاشت _راه میری سیخ میشه و هی ازش اب میاد ... خودت نشتیشو امروز درست میکنی کوچولو دستم رو با دستش روی مردونگیش بالا پایین کرد و دست ازاد ش رو به طرفم اورد و سینه م رو تو مشتش گرفت _الان خانم سر میرسن اقا ولم کنید تو رو خدا _هییییش .‌. تو پرستارشی از این ببعد یه قرص خواب اور هم همراه قرصاش میدی میخوام صدای جیغت به عرش برسه دوباره فشار محکمی به سینم وارد کرد.... https://t.me/joinchat/AAAAAFas3pCmLc7U0e3L1A
إظهار الكل...
پارتای جدید تقدیمتون😍😍
إظهار الكل...
#فصل_دوم_ماساژور_هات #part72 بعد از تموم شدن حرفام اهی کشیدم گفتم: _خوب نظری نداری تنها کسی که فکرم بهش رسید کمک بتونه کنه تویی صدای نفسای بلند شراره رو از اون طرف گوشی میشنیدم بعد از چند ثانیه سکوت گفت: _باورش برام سخته نمیتونم باور کنم همراز _اره برای منم راحت نیست حرف زدن براش ولی چیزیه مه اتفاق افتاده و الان به کمکت نیاز دارم _من الان چیزی به ذهنم نمیرسه بزار صبح بشه زنگ میزنم به چند نفر و پرس و جو میکنم برای پیدا کردن دکتر.. انشالا که خام به خیر بشه این داستان زیر لب خدا کنه ایی گفتم که ادامه داد: _ولی همراز میدونی که سقط جنین خیلی خطر ناکه به طور قانونی که امکانش نیست باید غیرقانونی این کار انجام بشه ممکنه برای سلامتش ضرر داشته باشه… با صدایی که ناراحتی توش موج میزد گفتم: _اره میدونم ولی باید این کار انجام بشه پای ابروی خانواده در میونه تو پیشنهاد دیگه ایی داری؟ _اره با شنیدن جواب مثبتش سریع گفتم: _خوب چی میشنوم… _اینکه با دانیال حرف بزنی و همه چیو بهش بگی مگه نمیکی عاشق هیواس پس پای کاری که کرده میمونه و باید بیاد جلو و هرچه زودتر ازدواج کنن با حرفی که زد به فکر فرو رفتم حقیقتا که پیشنهاد خوبی بود حداقل از سقط جنین بهتر بود شراره وقتی سکوتمو دید گفت: _خوب چیشد نظرت چیه؟ _به نظرم فکر خوبیه به نظرت بهش زنگ بزنم یا فرار بزارم _نه زنگ نزن بهش پیام بده و یه جای خلوت باهاش قرار بزار هرچه سریع تر بهتر باشه ایی گفتم و با لحن مهربونی گفتم: _مرسی عزسزم چقدر خوبه که تورو دارم ممنون ازت مهربونم شراره تک خنده ایی کرد گفت: _گمشو بابا همراز انقدر لفظ قلم حرف نزن خانواده توهم مثل خانواده ی خودمن و مشکل تو مشکل منم هست انشالا که ختم به خیر بشه بازم از شراره تشکر کردم و بعد از قطع کردن تماس رفتم روی شماره ی دانیال و شروع به نوشتن پیام براش کردم…
إظهار الكل...
#فصل_دوم_ماساژور_هات #part71 دیگه مغزم درحال انفجار بود با حالت پریشونی دستمو روی سرم گزاشتم گفتم: _وای وای توچیکار کردی دختر بعد از جام بلند شدم و به قصد ترک کردن اتاق به سمت در حرکت کردم که هیوا گفت: _کمکم میکنی؟! اگه این کارو نکنیم ابروی خانواده میره همراز جواب بابارو چی بدم من میمیرم همراز.. بعد گریش شدت گرفت و نتونست ادامه ی حرفشو بزنه سرمو به نشانه ی تاسف تکان دادم و گفتم: _باشه فقط بزار تا صبح فکر کنم باید یه فکر اساسی کنیم باید یکیو پیدا کنیم که این کاره باشه فقط تو فعلا به مامان اینا بگو پشیمون شدی و سعی کن قانعشون کنی خیلی حالشون بده بعد در اتاق رو باز کردم و بی حرف دیگه ایی به اتاقم برگشتم اولین کاری که کردم اون لباس کذایی رو از تنم بیرون اوردم و صورتمو شستم روی تخت نشستم و شروع به فکر کردن کردم اخه من چه کاری ازم برمیومد؟کسی هم نمیشناختم بتونه کمکم کنه حالا این افتضاح‌ رو باید چجوری جمع میکردم؟ همینجور در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که یهو یاد شراره افتادم..اون همیشه برای همه چی یک راحلی داشت. پس بدون هیچ معطلی گوشی موبایلمو در اوردم و بدون نگاه کردن به ساعت شمارشو گرفتم.. بعد از دومین بوقی که خورد شراره تلفنو برداشت و صدای گرفتش توی گوشی پیچید سلام کردم و با تعجب پرسیدم: _خواب بودی عزیزم؟ سرفه ی مصلحتی کرد گفت؛ _نه عزیزم دراز کشیده بودم _پس چرا صدات گرفته؟!چیزی شده؟ _نه عزیزم چیزی نشده بعد برای اینکه موضوع رو عوض کنه ادامه داد: _شما چطورین؟ خواهرت بهتر شده فهمیدین علت این کارش چی بوده با شنیدن این سوالش تازه یادم افتاد برای چی زنگ زدم نفسمو با صدا بیرون دادم و شروع کردم به صورت به تعریف کردن براش..
إظهار الكل...